پسامدرنیسم در جامعهی پیشامدرن
مونا یوسفی
•
طنز تاریخ این است که حالا همان کسانی سنگ پسامدرنیسم را به سینه میزنند که تا دیروز از آموزههای مارکس و تفاسیر و تعابیر متعاقب آن برای خود مذهبی ساخته بودند و چه بسا کعبه آمالشان را هم تعیین کرده بودند. آنانی که کعبه آمالشان «دیکتاتوری طراز نوین طبقهی کارگر» بود در فروریختن آن کعبه آمال نه تنها همهی باورهایشان که انگار تمامی بال و پرشان هم فروریخت و حسابی خانگی و «بومی» شدند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
٣ آذر ۱٣٨۷ -
۲٣ نوامبر ۲۰۰٨
هدف از این نوشته نگاهی است به مقالاتی که در یکی دو ماه اخیر به دفاع از کمپین یک میلیون امضا نوشته شده است. و به ویژه توجیهات پسامدرنی برای رویکرد فعالیت کمپین.
«قصد من از نوشتن این متن نشان دادن شیوهی تفکر دوگانهانگاری و مکانیکی ما ایرانیان است که بریک بینش و شناخت فلسفی دینی قرار دارد که از نگاه من در اشکال متفاوتی، زمانی به شکل خدامحوری، زمانی دیگر به شکل تسلط عقل (کل)- محوری (منظور بینش هگلی) و یا حتی به صورت انسان محوری متجلی میشود» (1)
این مبنای معرفتشناختی و نقد بسیاری از کسانی است که امروزه خود را از طرفداران پروپاقرص پسامدرنیسم میدانند و نتیجهی نهایی و تنها نتیجهیی که از این باور و نقد بر دیگران گرفتهاند چسبیدن به واژهی «فرهنگ بومی» است که برای این دوستان تبعیت از اکثریت معنی میدهد. و روی دوگانهانگاران ِ سیاه و سفید را سفید کردهاند، چرا که تمامی تلاشهای آنها به اینجا ختم میشود که چون اکثریت مردم ایران مسلمان هستند پس ما تنها کاری که میتوانیم بکنیم رفرم دراین مسلمانی است و هیچ راه دیگری جز پذیرفتن این مسلمانی و حاکمیت اسلام نداریم.
و ایکاش حداقل میتوانستیم امیدوار باشیم که میشود در اسلام رفرم کرد. اسلام نه فقط مجموعهیی از آموزههای روحانی و اخلاقی بلکه دستورالعملی برای تمامی لحظات زندگی فردی و جمعی است. قانونگزاراست و از همه مهمتر امکان تفسیر از متن و کلام خدا را فقط مختص امامان و یا جانشینان و نمایندگان آنان میداند؛ شاید اگر آنرا فقط آموزههای اخلاقی و روحانی فرض میکردیم امکان تغییرات اندکی به سود گروههای مختلف اجتماعی، از جمله زنان وجود میداشت. اما واقعیت این است که در جامعهی ما اسلام صرفا آموزههای اخلاقی نیست بلکه یک نظام سیاسی، قانونی و فرهنگی است که با یاری جستن از تقدس مذهبی به ابزار و روابط سرکوبگرانه مشروعیت دینی میبخشد. اسلام در حاکمیت سیاسی با کثرتگرایی فرهنگی که پیششرط حق انتخاب و تفکر فردی است شدیدا تضاد دارد. حاکمیت اسلامی شیعه حتی سایر تعابیر از اسلام، همچون تعابیر اهل سنت را برنمیتابد تا چه رسد به مذاهب دیگر یا تعابیر غیرمذهبی از هستی را. انواع حاکمیت اسلامی سنی در جوامع دیگر هم تعابیر یک دیگر و نیز تعابیر شیعه را نمی¬پذیرند. هر یک دیگری را سرکوب می¬کند و همگی دگراندیشان را. در تنگ¬نظری هیچ یک با هم تفاوتی ندارند.
اسلام نیز، نه کمتر، که گاه حتی بیشتر از دیگر ادیان، مذهبی به شدت پدرسالار و مردسالار است و یکی از اهداف حاکمیت اسلامی خنثی کردن و از بین بردن تمامی دستاوردهای مدرنیسم به نفع زنان، در سرزمینهای تحت حاکمیتش است. گرچه ممکن است به نسبت سطح رشد اجتماعی – اقتصادی- فرهنگی این جوامع این سرکوب زودتر یا دیرتر صورت گیرد یا به علت مقاومت شکست بخورد، اما هدف حاکمیت اسلامی جلوگیری از تماس زنان با فرهنگ مدرن و پیشرفت و کنترل اخلاقی رفتارهای جنسی و اجتماعی آنان است و این در مورد تمامی نحلههای فکری اسلام و تمامی رهبران اسلامی در گذشته و آنانی که در چند دههی اخیر ظهور کردهاند عمومیت دارد.
دفاع از اسلام (حاکمیت اسلامی) با توجیهات پست مدرنی ِ دفاع از «فرهنگ بومی»، درجامعهیی پیشامدرن فقط بازگشت به گذشته است. اسلام و مسلمانی بویژه از نوع سیاسیاش یک مذهب و فرهنگ تحمیلی و اجباری است. حتی در مسلمانی شخصی و فردی هم انتخابی در کار نیست. مسلمان زاده میشوی و خروج از آن به معنای ارتداد است و حکم مرگ دارد. بنابراین نه اسلام سیاسی و نه اسلام غیرسیاسی (شاید این یکی کمتر) هیچکدام انتخاب همهی مردم نیست که مدافعان پست مدرن به بهانهی دفاع از «فرهنگ بومی» از آن دفاع میکنند و یا قصد «اصلاحش» را دارند. آیا قتلهای ناموسی که روزبروز افزایش مییابد خود نشانگر این نیست که این «فرهنگ» انتخاب خود زنها نیست. آیا خشونتهای خانگی مردان علیه زنان و کودکانشان (به ویژه دخترانشان) در داخل و حتی در خارج کشور نمایانگر این نیست که این «فرهنگ» به نفع «پدر و خدای پدرسالار» است و نه زنان؟ حتی فمینیستهایی که تلاش کردند الهیاتی فمینیستی بیافرینند ابتدا مذهب مردسالار را نفی کردند و الهیاتی نو آفریدند که مبنایش نه خدایی پدرسالار که الههها بودند. خدای پدرسالار اگر هم تحت فشار مجبور به امتیازاتی شود به محض تثبیت قدرتش دوباره همه را پس خواهد گرفت و تجربهی این یکی را کم نداریم.
مشکل این است که در تکثر وتنوع موجود در میان زنان ایرانی، حاکمیت اسلام سیاسی به هر طریق- از کار فرهنگی گرفته تا زور و فشار- تلاش دارد آنها را همگن و یک رنگ کند و کسان و یا جریاناتی که به هرشکلی بااین حرکت سیاسی همراهی کنند، حتی اگر به شکل بزک کردن و یا حتی پیراستن آن باشد، در نهایت در خدمت همان هدف همگن کردن و مشروعیت دادن به اسلام سیاسی هستند.
اگر زنان مسلمان در ایران یا درهرجایی دیگر به این جمعبندی رسیدهاند که میتوانند اصلاحاتی در اسلام سیاسی یا غیرسیاسی انجام دهند، این وظیفه و رسالت آنهاست، چرا که به این مذهب باور دارند، از آن منتفع میشوند و تلاشهای آنان نیز در حد خود قابل حمایت و تقدیر است. اما اگر قرار باشد روشنفکران چپ و سکولار و یا فمینیستها که مشروعیت خود را از فمینیسم و مدرنیسم میگیرند، نیز رسالت خود را اصلاحات دینی بدانند هم فریبکاری کردهاند و هم رسالت خود را واگذاشتهاند. در جامعهیی که هرگز نتوانست به تمامی و به درستی مدرنتیه را تجربه کند، بسیاری از تلقیهای پسامدرنی خواهناخواه جامعه را نه به طرف یک جهش متصور به فراسوی مدرنیته، بلکه به طرف نفی دستاوردهای آن میکشاند و کمک به واپسگرایی است. وظیفه اصلی چپها، سکولارها و فمینیستها تلاش برای دست یافتن به دمکراسی است. تلاش برای به رسمیت شناختن تنوع و تکثر فرهنگی، سیاسی و نظری موجود در جامعه. خواست آنان در درجه اول باید کسب حقوق برای اقلیتها باشد. حق آزادی بیان، آزادی تشکل و مهمتر از همه ایجاد فضایی برای آزادی تفکر و انتخاب. برای گفتگو و تعامل با «اکثریت مسلمان» ابتدا باید امکان گفتگو داشت. باید این حق و آزادی وجود داشته باشد.
در جامعهیی که همه باید «مسلمان» باشند و در چارچوب اسلام فکر کنند، انتخاب کنند و حرف بزنند گفتگوی اقلیت با اکثریت فقط با ترس و جبونی و فریبکاری همراه است و نه با آزادی.(2) دو طرف گفتگو نه برابرند و نه هم¬طراز. و علاوه بر آن اگر کسانی به این باور رسیده باشند که از اول گفتگو باید موافقت اصولی خود را با باورهای «اکثریت مسلمان» اعلام کنند دیگر چه حرفی برای گفتن میماند به جز ایرادهای جزئی و نقنقکردنهای بیفایده، و طرف گفتگو چگونه میتواند تحمل صداهای دیگر را یاد بگیرد؟ جامعه مدنی اساسش بر تکثر است و نه تک صدایی. حتی اگر صدای اکثریت باشد. اکثریت همواره بلندترین صدا را داشته، بحث بر سر صدای اقلیتهاست. نفع ما در جامعهیی چند صدایی و چند آوایی است و اگر هر قشر، گروه، طبقه، قوم، خرده فرهنگ و... برای منافع خودش، آنچه که به واقع از آن منتفع میشود مبارزه کند ما به سوی جامعهیی چند صدایی پیش خواهیم رفت.
به عکس آنچه که «پسامدرن»ها ادعا دارند، این فقط نظر آنان نیست که نظامهای جامع و مانع و فراگیر از موجبات سرگشتگی و نابسامانی انسان کنونی هستند. اما توافق با این امر نباید مارا به سوی بدیل یا بدیلهایی بکشاند که در عمل همان ایراد را به نحوی بارزتر دارند. متاسفانه پسامدرنیسم در نفی فراروایتها از خود فراروایتی میسازد و نه تنها از خود که از هر «فرهنگ بومی» میتواند- برای آن جامعهی مشخص- روایتی غالب و ناگزیر بسازد. و جوامع را محکوم کند که به همانی که هستند بسنده کنند. چون فرهنگ بومیاشان است، حتی اگر – و به واقع اغلب این چنین است- انتخاب خودشان نباشد. و حالا پستمدرنهای وطنی ظاهرا به این نتیجه رسیدهاند که فرهنگ بومی جامعهی ما اسلام و مسلمانی است. گرچه آن را به اسلام سیاسی و مردمی تقسیم میکنند و قصدشان ظاهرا این است که فرهنگ اسلامی مردم را متحول کنند، اما عملا در حال پیراستن (بخوانید اصلاح) اسلام سیاسی هستند.
کسی را با مذهب شخصی مردم کاری نیست به شرطی که شخصی و خصوصی بماند. اما اگر قرار باشد با حمایت و چماق ِ مذهب ِ در قدرت (مذهب سیاسی) در هر کوی و برزن و در هرخانواده و محل کار و غیره بر «دیگران» خشونت بورزد، دیگر مذهب شخصی نیست. آیا خشونت علیه زنان، کودکان، فرزندان، و «دیگران» در این سه دهه حاکمیت مذهبی فقط از جانب حاکمیت سیاسی صورت گرفته است؟ مشروعیت دادن به حاکمیت مذهبی (چه سیاسی، چه فرهنگی، چه ساختاری و چه اقتصادی) با هرگونه توجیهی (حتی اگر اصلاح کردن باشد) توجیه جنایت در حق دیگرانی است که از این حاکمیت مذهبی (و نه لزوما فقط حکومتی) آسیب میبینند.
اکثر کسانی که به حاکمیت مذهب رای دادند و هنوز هم پس از سه دهه سرکوب، جنایت، فقر، گرسنگی، بیکاری، فساد و... از آن حمایت میکنند امیدشان به چماقی است که این حاکمیت مذهبی در حمایت از آنها بلند کرده است. بنابراین ناآگاه نیستند، یا فریبکارند و یا مامور و معذور! و یا در بهترین حالت ترسو. و اکثر ترسوها همواره ترجیحشان این است که نان را به نرخ روز بخورند و این روش زندگی را هم آگاهانه انتخاب کردهاند. و از میان تمامی این جماعت تعداد اندکی را میتوان هنوز متوهم یا ناآگاه فرض کرد. حال قرار است «ما» با تائید توهم متوهمین به جلب ناآگاهان به این صف بپردازیم و صف متوهمین را بسط و گسترش دهیم. مایی که به عنوان روشنفکر چپ، سکولار و فمینیست نه تنها وظیفهامان بلکه نفع خودمان و دیگران نیز در تلاش برای جامعهیی چند صدایی است.
کسی را با مذهب شخصی مردم کاری نبوده است و نیست. حداقل ما کاری نداشتهایم. اگر کسی متعرض مذهب و اعتقادات شخصی مردم است ما نیستیم، آن حاکمیتی است که تلاش دارد همه را یک رنگ و یکدست به دین مبین اسلام بیاورد. هستند بسیاری که اسلام شخصیاشان را داشته و دارند و چه بسا این ها نیز در این حاکمیت ِ چماق ِ مذهب، دیگر حتی جرات این را ندارند که بگویند مذهبیاند و مذهبشان امری شخصی و خصوصی است. اینها همیشه مذهبشان را امری شخصی تلقی میکردهاند و قصد تحمیل آن را به کسی نداشتهاند و از آن چماق نساختهاند. آنانی که مذهب را چماق کردهاند از آن منتفع میشوند. از «چماق مذهب» و نه از مذهب.
پسامدرنیسم یک هشدار بود. یک هشدار به نظام های فراگیر و تمامیتخواه و کسی را با این بحثی نیست. اما آیا هم اکنون اسیر یک نظام تمامیت خواه نیستیم. آیا نادیده گرفتن این سیستم تمامیتخواه و پذیرفتن آن به عنوان «آنچه که هست» و مشغول کردن خود به حل مسایل «شدنی» به بهانهی اینکه کار دیگری نمیشود کرد و یا به این بهانه که مخالف نظامهای تمامیتخواه دیگر هستیم، به معنای پذیرفتن نظام تمامیتخواه موجود نیست.
بله پسامدرنیسم یک هشدار بود و یک عصیان علیه نادیده گرفتن تفاوتها، حاکمیت رای اکثریت، حاکمیت آتوریتههای فردی و جمعی، حاکمیت و تعمیم ایدئولوژی بر همهی شئون جهانی و انسانی و غیرقابل تخطی دانستن امور مسلم و پرستش کارآیی در مقابل پویایی زندگی... و از میان اینها شاید نفی آتوریته از همه مهمتر باشد. چه آتوریتهی مذهبی باشد، چه آتوریتهی «اکثریت مسلمان در یک کشور»، چه آتوریتهی «فرهنگ بومی» و چه آتوریتهی «همه باهم» و «وحدت کلمه».
طنز تاریخ این است که حالا همان کسانی سنگ پسامدرنیسم را به سینه میزنند که تا دیروز از آموزههای مارکس و تفاسیر و تعابیر متعاقب آن برای خود مذهبی ساخته بودند و چه بسا کعبه آمالشان را هم تعیین کرده بودند. آنانی که کعبه آمالشان «دیکتاتوری طراز نوین طبقهی کارگر» بود در فروریختن آن کعبه آمال نه تنها همهی باورهایشان که انگار تمامی بال وپرشان هم فروریخت و حسابی خانگی و «بومی» شدند. همچنان به بیراهه میروند و در این بیراهه همه را هم به «وحدت کلمه» میخوانند و «کلمه» به زعم آنان همانی است که خودشان حال باور کردهاند. در شکست و شکستطلبی خود باور به جامعه «آرمانی» و «آرمان»ها را از دست دادهاند و فعلا قاچ زین را چسبیدهاند و همه راهم به چسبیدن قاچ زین فرامیخوانند. باید به این دوستان بال و پر ریخته یادآوری کرد که زمینهی واقعی آموزههای مارکس هرگز وجود اتحاد شوروی، چین، آلبانی و یا ... نبوده، بلکه وجود سرمایهداری است.
فرافکنی میکنند و «انقلاب» یک شبه و سرکوب مذهب و خرده فرهنگها را همانطور که «رفقای کبیر» کردند، به دیگران نسبت میدهند. برای همین هم فکر میکنند حالا باید کار سیاسی را کنار بگذارند و کار فرهنگی بکنند. چون انقلاب یک شبه نیست. انقلاب یک پروسه است و این دوستان تازه به این کشف نائل آمدهاند. حالا ازترس متهم شدن به «انقلابیگری» دیگر به جنبشهای سیاسی اعتقادی ندارند و کار فرهنگی میکنند. فرهنگ گرا شدهاند. و طوری وانمود میکنند گویی که اولین کسانی هستند که در تاریخ بشری فرهنگ را کشف کردهاند. و متوجه نیستند که محدود کردن فعالیت انسانها و خود انسانها به زبان و فرهنگ همان قدر تقلیلگرایی است که اقتصادگرایی یا بیولوژیگرایی.
از دید این نخبگان همه چیز یک نوع تعبیر است، حتی علوم تجربی و علوم انسانی. و آن چیزی که به تدریج فرو میریزد، همگام با دانش نسبتا مطمئن، این ایده است که انسانها آنقدر همسرنوشت و یگانه باشند که بتوانند به یک اقدام مهم دست بزنند. برای همین خودشان هم به خرده کاری افتادهاند. به هرچیزی ممکن است بپردازند به جز آنکه برنامهی دراز مدت همهی چیزها را تعیین میکند و یا لااقل در بطن همهی آنهاست. البته پستمدرنهای وطنی، همانطور که در جوامع دیکتاتوری انتظارش میرود، بیش از آنکه میل به تنوع فرهنگی، فراگیری و ناهمگنی داشته باشند بیشتر به سبک و سیاق تمامیتخواهان به انحصاری کردن، خالصسازی، یا دست کم عمده کردن اکثریت (مسلمان) گرایش دارند. البته با توجیه پست مدرنی «فرهنگ بومی» که لابد در مقایسه با فرهنگهای موجود در دنیا دیگر در اکثریت قرار ندارد بلکه یکی از اقلیتهاست!
با اعتقاد به یک نوع نسبیگرایی تام و تمام اخلاقی و نوعی سفسطهگرایی سعی دارند زیر پای مخالفان سیاسیاشان را خالی کنند اما تمام تلاش آنها فقط زیر پای خودشان را خالی میکند. و نمیتوانند پاسخ دهند اگر در جامعهیی در گوشهیی از دنیا همه آدمخوار بودند و همه هم ظاهرا راضی (البته بومی بودن فرهنگ برای این دوستان کفایت میکند هیچ جا بحث از انتخاب آزاد آن فرهنگ نکردهاند)، ایرادش چیست؟ چه مبنایی برای مخالفت با این شیوهی زندگی دارند، اگر آن مبنا سوژهی انسان و حقوق انسانی نباشد؟ (3)
------------------------
(1) نگاه کنید به: «نگاهی به روش تفکر دوگانه انگاری» از گیتی سلامی ( www.akhbar-rooz.com
(2)همان مقاله: «... با تغییر محتوایی آن و دادن معنایی به آن که فکر برابری و تغییر را در جامعهی منفعل شدهای که تبعیض عادت فکری است، برانگیزد نه تنها درست میدانم بلکه گسترش این فکر و رفع تبعیض را با روش چهره به چهره که براساس یک رابطهی همطراز بنا شده است وبرای ارتقاء آگاهی و تغییر رفتار هم آموزش دهنده و هم آموزش بیننده برنامهریزی شده است.»
(3) منابع:
- سنت، مدرنیته، پست مدرن (گفتگوی اکبر گنجی با داریوش آشوری، حسین بشیریه، رضاداوری، موسی غنینژاد) دفتر نخست – نشرموسسه فرهنگی صراط
- پسامدرنیسم در بوته نقد – مجموعه مقالات ترجمه: خسرو پارسا و دیگران – نشر آگه
- زن ایرانی و مدرنیته- مجموعه سخنرانیهای سمینار نهم بنیاد پژوهشهای زنان ایران- 1998
- فمینیسم و جنبش زنان ایران- مجموعه سخنرانیهای سمینار هشتم بنیاد پژوهشهای زنان ایران- 1997
- زن در جمهوری اسلامی ایران- تشکل مستقل دمکراتیک زنان ایرانی در اروپا
|