وطنم را از من دزدیده اند!
گفت و گوی مجلهی چراغ با هژیر پلاسچی
گفتگوگر: حمید پرنیان
•
همهی موقعیتهایی که انسان مدرن در آن ایستاده است، هم فرصت است و هم محدودیت. انسان مدرن خودش حامل همهی این تناقضهاست. همانگونه که زندگی در ایران فرصت و محدودیت را توامان داشت، زندگی در تبعید هم فرصت و محدودیت را توامان دارد
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۱۲ فروردين ۱٣٨٨ -
۱ آوريل ۲۰۰۹
طبعا یک معرفی لوس و بیمعنی شناسنامهای دارم: این که نامام هژیر است و نام خانوادگیام پلاسچی و بعد در خرداد ۱۳۶۱ در شهر زنجان به دنیا آمدهام. اما بی آن که بخواهم گندهگویی کنم و خودم را کسی جلوه بدهم که نیستم، گمان میکنم میتوانم این طور این معرفینامه را ادامه بدهم که من هژیر پلاسچی روزنامهنگارم، به اعتبار نه سال که در رسانههای مختلف قلم زدهام. فهرست سردستی این نشریات این است: امید زنجان، پیام زنجان، فردای روشن، صدای زنجان، مردم نو و موج بیداری؛ همه، نشریات محلی شهر زادگاهام و بعد چند مقالهی پراکنده در نشاط و جامعهی مدنی و همبستگی و احتمالا چند جای دیگر که خاطرم نیست و باز کار حرفهای با سایت میراث خبر، روزنامهی اعتماد، روزنامهی شرق، روزنامهی جام جم، ماهنامهی نامه و ماهنامهی نقد نو. به اینها باید اضافه کنم نوشتن مقالاتی که در سایتهای اثر، سلام دموکرات، اخبار روز و عصر نو منتشر شده است و البته بعد در سایتهای دیگر. اگر بخواهم همچنان ادامه بدهم من هژیر پلاسچی فعال سیاسیام به اعتبار دوازده سال فعالیت سیاسی و شش بار بازداشت و زندان و این همه فشار از «بالا» و این همه خیرهسری از «پایین». باز من هژیر پلاسچی وبلاگنویسام به اعتبار دو وبلاگی که دارم یعنی «حواری خورشید» و«درک حضور دیگری». هژیر پلاسچی پژوهشگر و نویسندهام به اعتبار کتاب «هیچ اتفاق خاصی رخ نداده است، جشننامهی نوبل صلح شیرین عبادی» که در سال ۱۳۸۲ توسط انتشارات روشنگران و مطالعات زنان منتشر شد. به اعتبار دو کتاب «آوازخوانِ رقصِ بردگان، منتخب سخنرانیها و مقالات سید جعفر پیشهوری ۱۳۲۵ ـ ۱۳۲۴» که به همراه الناز انصاری آن را ترجمه کردیم و «تقدیر بیفرجام را به مشورت نشستهایم» مجموعهی چهارده مصاحبه با فعالان چپ در مورد حملهی آمریکا به عراق که اولی در وزارت ارشاد خاتمی غیر قابل چاپ تشخیص داده شد و دومی نزدیک به دو سال و نیم است که در وزارت ارشاد احمدی نژاد خاک میخورد. و همچنین کتابهای «مثل هر روز صبح، یادنامهی خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان»، «مردی میان پنجره و روشنایی، زندگی و آثار علیرضا نابدل»، «مرثیهی سالهای سخت، مجموعه ی داستان در مورد دههی سیاه شصت» که همه آمادهی انتشارند ولی با این وضعیت سانسور ترجیح میدهم در خانه بمانند. و البته چند کار نیمهکاره و بیشمار طرح که هنوز فرصت انجامشان پیش نیامده است. هژیر پلاسچی شاعرم به اعتبار شعرهایی که تا به امروز برای خلوت خودم بوده است و بالاخره هژیر پلاسچی آدمام به اعتبار همین فیزیکی که نفس میکشد و زندگی میکند. گمان میکنم تا همین جای کار هم زیادی معرفی خودم را طول دادم و بس است!
(این مقدمه در پاسخ اولین سوال مصاحبهی آرشام پارسی با هژیر پلاسچی در چراغ شمارهی ۳۵ دسامبر ۲۰۰۷ چاپ شده بود.)
هژیر پلاسچی روزنامهنگار است و به خاطر فعالیتهایاش دیگر نمیتوانسته در ایران بماند. الان بیرون از ایران است؛ بیرون از ایران، هژیر پلاسچی روزنامهنگار چقدر از حساسیت پیشین روزنامهنگاری خود را حفظ کرده است؟
برای آنکه پاسخ این سوال را داده باشم باید پیش از آن شرح ملالآوری را بگویم. من از سال ۱۳۷۷، یعنی درست از دوم خرداد ۱۳۷۷ با انتشار مقالهای در مورد زنجان در دوران زمامداری فرقهی دموکرات آذربایجان در ویژهنامهی نشریهی محلی «امید زنجان» هم روزنامهنگار شدم و هم نشدم. این روزها گاهی که مطالب آن سالها را مرور میکنم آنها را بسیار ابتدایی مییابم اما این را هم به یاد میآورم که دومین یادداشتی که از من در همان امید زنجان منتشر شد و تاریخ انتشار آن تیر ماه ۷۷ بود، در روزنامهی سراسری و پرتیراژ ایران هم بازانتشار شد. شاید بضاعت روزنامهنگاری ایران در آن سالها همان یادداشتها بوده است. اما روزنامهنگار نشدم به این اعتبار که کار من یک کار حرفهای نبود. من یادداشتنویس نشریات محلی بودم و گاهی یادداشتی در یکی از روزنامههای سراسری هم منتشر میکردم، بی هیچ دستمزدی. نوشتن در نشریات آن زمان برای من بخشی از مبارزهای بود که درگیر آن شده بودم و البته درگیر آن ماندم و ماندهام. من به واقع از منظر حرفهای در سال ۱۳۸۲ با خبرنگاری برای نشریهی محلی «موج بیداری» و دریافت حقوق از نشریه روزنامهنگار شدم. بماند که هنوز بخشی از حقوقام را از مدیرمسوول آن نشریه طلب دارم. با این همه، آن ماهیت سیاسی کار روزنامهنگاری برخلاف آموزشهای رایج در ایران هرگز برای من رنگ نباخت. هرگز نوشتهای را منتشر نکردم که با آن مخالف باشم و سهل است، تلاش کردم از هر رسآنهای که برای درآوردن نان با آن همکاری کردم به مثابهی تریبونی برای گسترش آنچه به آن باور داشتم، استفاده کنم. این کار را حتا در رسآنهای تخصصی مانند «خبرگزاری میراث خبر» که هیچ ربطی به سیاست نداشت هم با تلاش برای بیمهی هنرمندان صنایعدستی و بازتاباندن بخشی از زندگی فقیرانهی آنها انجام دادم. آن هم در شرایطی که دوست روزنامهنگارم از یک حادثهی سیاسی هم برای روزنامهای اصلاحطلب گزارش تهیه میکرد و هم برای روزنامهی رسالت. اینها البته ربطی به شرافت ندارد. هرگز آدم خیلی باشرفی نبودهام اما در جهانی چنین میانمایه مفهوم شرافت هم باید لابد همین شرافتورزیهای متوسط باشد. هرچند حالا کمی دست حریف برای همه رو شده است. آنهایی که به زور میخواستند ما روزنامهنگاران چپگرا با سویهی چپ ننویسیم، درست همانهایی که تلاش میکردند این تلقی مسلط را به ما حقنه کنند که روزنامهنگاری، تخصصی «حرفهای» در حد تخصص در مردهشوری است، حالا یک دفعه جامهی «حرفهایگری» از تن بیرون آوردهاند و در هر رسآنهای که دست بالا را میگیرند برای ستیز با چپ و برای گسترش نولیبرالیسم یقه میدرانند. آنها «حرفهایترین» شاگردانِ استادان متفرعن دانشکدههای خبرند. و البته گفتن ندارد که همیشه بین شاگردان و استادان، استثنا مانند خاری در چشم صور بستهی گفتار وجود دارد. این همه را اما به هم بافتم که دست آخر گفته باشم من اساسا چیزی به عنوان «حساسیت روزنامهنگاری» نداشتهام و ندارم. من کارهایی را آموختهام. آموختهام گزارش بنویسم و مصاحبه کنم. در تنظیم خبر هیچگاه موجود موفقی نبودم و احتمالا نخواهم بود. «حساسیت روزنامهنگاری» برای من با کنش سیاسی تعریف میشود و تا زمانی که کنش سیاسی من ادامه دارد آن «حساسیت روزنامهنگاری» هم به جای خود باقی است.
مهاجرت چه تغییراتی به تو تحمیل کرده است؟ منظورم فاصلهی هژیر پیش از مهاجرت و هژیر پس از مهاجرت است.
پیش از اینکه پاسخ سوال شما را بدهم میخواهم موضع خودم را در مورد یک کلمه روشن کنم. من از سرزمینام «هجرت» نکردهام. من را بدون هیچ رودربایستی از وطنام بیرون کردهاند. به معنای دقیق کلمه «نفی بلد» شدهام. وطن من را از من دزدیدهاند یا دست کم من درست چنین احساسی دارم. چنین است که بدون دستکاری در صورت سوالات شما در پاسخهایام از کلمهی «تبعید» استفاده خواهم کرد، چرا که سویهی سیاسی هر کدام از این کلمات برای من و شما روشن است. حتا اگر این توضیح موجب شود برادرهای دلتنگ و انقلابیون کامنتدانیها بار دیگر پیدایشان شود، باز گقتن آن را ضروری میدانم. پس بر این اساس گمان میکنم هنوز برای ارزیابی تغییراتی که در تبعید به من تحمیل شده است زود باشد. من بیش از پنج ماه نیست که از ایران خارج شدهام و به تازگی ماه سوم حضورم در آلمان را از پاشنه درکردهام.
با این همه چیزهایی را میفهمم. اولین تفاوتی که «اینجا» و «آنجا» دارد و لاجرم روی تو هم تاثیر میگذارد، یک تفاوت فرهنگی عظیم است به اندازهی تمام کیلومترهایی که بین ما در ایران و اینها در آلمان قرار گرفته. و این تفاوت فرهنگی اولین جایی که خودش را بروز میدهد در سادهترین عادتهای رفتاری ماست. همین ریدن بدون آب خودش مصیبت بغرنجی است. مسالهی دیگری که با آن در همین مدت کوتاه دست به گریبان بودهام این است که دایرهی انتخاب رفاقتهایات به شدت بسته و تنگ است. هرچند در ایران و به ویژه در کلانشهر شبه مدرن تهران هم در اقلیت بودهای اما در شهر پاره پاره، پارههایی که درون آنها امکان زیست داشتهای تعدد و تنوع دلچسبی داشته است. جغرافیای تبعیدی ایرانی اما چنین نیست. تو موجود تنهای دربهدری هستی که با هر کسی به زبان فارسی سخن میگوید، حسی از خویشاوندی داری، به ویژه که من با کمال تاسف و حقارت و بطالت با هیچ زبان دیگری غیر از فارسی و اندکی ترکی دست و پا شکستهی آذربایجانی آشنایی ندارم. اینجا تو نیستی که رفاقتهایات را انتخاب میکنی. تباری که به آن تعلق داری، پیشاپیش رفاقتهای تو را معین کرده است. شاید کمی زیادهروی باشد اما گمان میکنم حتا اگر کاملا مسلط به زبان بیگانه هم باشی، باز همین بساط باشد مگر آنکه بخواهی به هر دلیل فراموش کنی از کجا آمدهای و بر کدام خاک گام مینهادهای. منِ شرقی اسطورهزده سفت و سخت اعتقاد دارم تنها به همان زبانی که پیچ و خمهایاش را بیست و هفت سال زندگی کردهام میتوانم به کسی بفهمانم که دوستاش دارم. هیچ جملهای به هیچ زبان دیگری برای من طنین «دوستات دارم» فارسی را ندارد. و بعد هم نباید فراموش کرد تو به شیوهای زیستهای که اینها آن را در تاریخشان خواندهاند. وقتی به آنها بگویی کابل در سالهایی نه خیلی دور گوشت کف پایات را دریده است یا لااقل کسانی را با چنین وضعیتی به فراوانی دیدهای، وقتی از سالهایی سخن بگویی که وحشت و کابوس بر سرتاسران آن حاکم بوده است، در بهترین حالت تو را به چشم موضوعی موزهای نگاه میکنند. برای اینها «کشتار جمعی» واقعهایست در تاریخ دور و تو کشتار جمعی را، قتل دزدانهی نویسنده و شاعر و ناشر را از نزدیک، با گوشت و پوست و عصب و استخوانات لمس کردهای. استثناها را بگذار کنار. اینجا وقتی یقهی یکی را میگیری و توی چشماش زل میزنی و میگویی: «ببین! این پفیوزهایی که دولت شما دارد با آنها لاس میزند، این جلادهایی که دولت شما به آنها دستگاه شنود و اسلحه و باتوم برقی میفروشد، اینها، همین اینها پاهای من را دریدهاند و حالا به خاطر همین است که توی سرما بدنام چنگ میشود. پدر این رفیق من را در یک دادگاه پنج دقیقهای محاکمه کردهاند و حالا توی یک گور جمعی است. پدر آن یکی رفیق من رفته خرید کند و یک هفته بعد جنازهاش را توی بیابان پیدا کردهاند و پدر این یکی را توی یک رستوران به گلوله بستهاند. اینها این طوری از ما یک مشت روانی آواره ساختهاند. و دولت شما دارد به آنها باتوم برقی میفروشد.» و بعد جواب میشنوی که: «اوه! جدا؟ چقدر بد!» میخواهی داد بزنی که آنگلا مرکل و گرهارد شرودر شما پشم مردم مصیبتزدهی من هم نیستند. استثناها را بگذار کنار. راست و درست بین ما و اینها درهای عمیق از نافهمی وجود دارد که میتوان از عمق آن کاست، اما گمان نمیکنم هرگز بشود آن را پوشاند. چنین است که هنوز و همیشه پناهگاه امنات همان آدمهایی میمانند که به زبان خودت تو را میفهمند، که از یک تاریخ مشترک پلید آمدهاید.
یک ماجرای دیگر هم باقی مانده. هرچند این پاسخ دیگر دارد زیادی طولانی میشود. من اولین ازدحام پرجمعیتی که در آلمان دیدم، ایستگاه مرکزی شهر کلن بود. و برای خودم هم عجیب بود که نه حسی از رهایی داشتم و نه داشتم به مواهب آزادی فکر میکردم. داشتم خفه میشدم. پشت آن همه زرق و برق غریبه و جذاب، سیستم سلطه داشت خفهام میکرد. سلطهای پرهیمنه و مهیب. با مردمی اخته که داشتند با سرعت تمام مصرف میکردند. جماعت از خود بیگانهی مسخ شدهای که توی هم میپلکیدند. در کنار همهی اینها اما چیزهای دیگری هم در کار است. تاترها، موزهها، سینماها، سالنهای بزرگ موسیقی، نمایشگاههای هنری، کتابخانهها، کتابفروشیهای بزرگ پرمشتری، کافههای پاتوق شدهی دلچسب، نیروهای رادیکال و مترقی. اینها همهی آن چیزهایی است که میدانم هست، وجود دارد. اینها فرصتی است برای اینکه این غربت بیهمهچیز را تحمل کنی. من دارم حالا چیزهای مثبتی برای آنکه زنده بمانم کشف میکنم. و اینها آن چیزهایی است که مثبت است، جذاب است، تازه و هیجانانگیز و اعجابآور است. رابطهی دیالکتیکی من با این وجوه دردناک و جذاب حتما من را تغییر داده و خواهد داد. اما کسی بیرون از من باید این تغییرات را بفهمد. من هنوز داور مناسبی نیستم.
تو مهاجرت را یک فرصت میدانی یا یک محدودیت؟… منظورم آن است که آیا مهاجرت میتواند تاثیرگذاری یک فعال سیاسی و روزنامهنگار را کم کند؟ تاثیرگذاریای که پیش از مهاجرت داشته است.
به گمان من این مساله ربطی به جغرافیا ندارد. همهی موقعیتهایی که انسان مدرن در آن ایستاده است هم فرصت است و هم محدودیت. انسان مدرن خودش حامل همهی این تناقضهاست. همانگونه که زندگی در ایران فرصت و محدودیت را توامان داشت، زندگی در تبعید هم فرصت و محدودیت را توامان دارد. پارامترهای بسیاری هم در این میانه نقش بازی میکنند. دمدستیترین آنها همین اینترنت است که بسیاری معادلات را تغییر میدهد. من چه در داخل ایران و چه در خارج، روایتهای جانکاهی از دشواریهای مبارزه در دههی شصت شنیدهام. شنیدهام که برای رسیدن یک پیغام از داخل کشور به خارج یا رسیدن یک نشریهی منتشر شده در خارج از کشور به داخل، چند نفر درگیر چه جانبازی دلاورانهای میشدند که با کمترین خطا میتوانست هستی و دودمانشان را بر باد دهد. امروز اما من از زیرزمین خانهای در مذهبیترین محلهی شهر زنجان که خودش شهری مذهبی است برای حزب کمونیست ژاپن ایمیل میزنم و پاسخ میگیرم. فاصله درست همینقدر است. همهی این تفاوتها اما باید فهمیده شود. به گمان من تبعید تاثیرگذاری را در همان محدودهی کوچکی که وجود داشته کم نمیکند، بلکه محدوده و شکل آن را تغییر میدهد. نفهمیدن این تغییر میتواند فاجعهبار باشد. میتواند تو را به یک لاسزن حرفهای بدل کند که آرمانات را باختهای و حالا با هر کسی سر میز مشترک مینشینی و به هر دستاویزی چنگ میاندازی و زندگیات را در اتحادهای بیفرجام هدر میدهی. میتواند تو را به کسی بدل کند که پناهندهی سیاسی شدهای اما توی جیب بغلات هم یک پاسپورت ایرانی داری که هر از گاهی زیر جُلَکی سری به مام وطن بزنی و بعد برای ادامهی پناهندگیات به سرزمین میزبان بازگردی. میتواند تو را به کسی بدل کند که آنچنان همه چیز را از دست رفته بیابی که در سنگر کوچک و حقیر خودت بنشینی و با نام مستعار زندگی کنی و از همین سنگر مضحک دایم اعلام ارتداد کنی. میتواند تو را به یک آکسیونیست تماموقت بدل کند که زندگیات را صرف آکسیونهای چهل - پنجاه نفره کنی و میتواند از تو موجودی بسازد که گمان میکنی انقلاب از سایت و وبلاگ و جلسهی پالتاکی تو آغاز میشود. فهمیدن این تغییر به آکسیون تو، به تحصن تو، به وبلاگنویسی تو و به هر شیوهی دیگری که برای مبارزه در پیش گرفتهای معنا میدهد و سویهی آن را روشن میکند.
به نظر تو شرایطی که روزنامهنگار را وادار به ترک کشور خود میکند، نظیر شرایطی است که همجنسگرا را وادار به ترک کشور میکند؟ در چه نقطهای شرایط ما به شرایط شما شبیه میشود؟
ما و شما هرقدر هم که تفاوت داشته باشیم، یک بند مشترک ما را به هم وصل میکند و تمام شباهتهای بسیار موقعیت ما هم از همین بند مشترک آب میخورد. حضور «دیگر» ما موجب شده است آن دیگری بزرگ با همهی توان تلاش کند ما را زیر اخیهی خودش بکشاند. همهی ما، مایی که در این موقعیت دیگر ایستادهایم به یک اندازه «تبهکاریم». حاکمان ایران، شبانان بر اریکهی قدرت نشستهایاند که میخواهند بر طویلهای پر از رمگانِ سر به راه حکومت کنند. ما، نفس حضور ما مختلکنندهی این جامعهی تکصدایی است. چنین است که ما را ممنوعالقلم میکنند، شما را به دار میآویزند، گورستان بهاییها را ویران میکنند و حتا از گورهای بینشان تبار خونی دههی شصتی ما هم نمیگذرند. زنده و مردهی ما برهمزنندهی نظم موجود است. این همان بند مشترکی است که ما را به هم پیوند میدهد و موجب میشود در موقعیت مشابهی ایستاده باشیم.
از مشکلاتی که در مهاجرت برایات پیش آمد میگویی؟ از مشکلاتی که در سازگاری یافتن با پیرامونات، از کنارآمدن با این که شاید دیگر ایران را نبینی و از هر چیزی که فکر میکنی دانستناش برای کسانی که تجربهی مهاجرت نداشتهاند شنیدنی باشد.
شاید هنوز خیلی زود باشد که از خودم انتظار داشته باشم با محیط پیرامونام «سازگار» شده باشم. البته اگر این سازگاری را شما هم مانند من تنها به مفهوم کنار آمدن به کار برده باشید. کنار آمدن در این مفهومی که من دارم به کار میبرم با حل شدن، با بخشی از محیط پیرامون شدن فاصله دارد. اگر سازگاری آن باشد گمان نکنم هیچگاه در واقعیت وجود داشته باشد. ما از جایی آمدهایم که دامن دامن با اینجا فاصله دارد و همینطور ناتمام و نیمهکاره میمانیم. هر چقدر هم که مستعد حل شدن در جامعهی میزبان باشیم موهای سیاهمان ما را بیرون نگاه میدارد. ما بر شکاف دولت _ ملت ایستادهایم. این خودش یکی از همان مشکلاتی است که در تبعید برایام پیش آمد. یک مشکل دیگر همین ابتدای کار هم البته آن تنهایی آوارگونهای است که یک هو بر سرت هوار میشود. هرچند حالا فهمیدهام «با صدهزار مردم» و «بی صدهزار مردم» هم تنها بودهام، اما همین که اینجا، توی این غربت نکبتی این را فهمیدهام سنگینی آوار را دوچندان میکند. این تنهایی البته هم بعدی اجتماعی دارد و هم بعدی شخصی. در سویهی اجتماعی، این تنهایی ربطی به وضعیت من در تبعید ندارد. این تنهایی ویژگی نسل من است که حالا میفهمم تا تبعید هم امتداد دارد. ما در زمانهای به عرصه آمدیم که در جامعهی سیاستزده و سیاستگریز در اقلیت بودیم. ما به زندان که رفتیم با یک مشت دزد و قاچاقچی و قاتل همبند شدیم. و اینک در تبعید هم باز با کسانی در یک کمپ زندگی میکنیم که ناراضیان اقتصادی - اجتماعی بودهاند. قصدم البته این نیست که بگویم دزدها و قاتلها لزوما موجودات شروری بودند یا این ناراضیان اقتصادی _ اجتماعی حق زندگی در محیطی که خودشان را در آن خوشبختتر میدانند ندارند. لااقل برای من ناگفته پیداست که چنین نیست. غرضام اما شرح آن تنهایی رنجآور اجتماعی است که گریبان نسل من را گرفته است و رها نمیکند. یک سویهی دیگر این تنهایی هم بعدی شخصی دارد. همین که خاطرهی مشترک و ادبیات مشترکات را گم کردهای، همین که حالا فهمیدهای همان جا هم چقدر تنها بودهای و چقدر نفهمیده ماندهای، خودش آواری از تنهایی است. له میکند.
چند حس آزاردهنده هم دارم که میخواهم آنها را در همین مشکلهای پیش آمده دستهبندی کنم چرا که مربوط به چنین موقعیتی است. یکی همان است که شما هم در سوالتان برآن انگشت گذاشتی. من تا پیش از اینکه از ایران خارج شوم گاهی در سایتهای خارج از کشور خبر درگذشت کسی از میان نسل پیشین تبعیدیان ایرانی را میخواندم، اما بی رودربایستی درد جانکاه آن را نمیفهمیدم. حالا که در این موقعیت ایستادهام تازه میفهمم چه کابوسی است که بدون دیدن دوبارهی ایران و همهی آن چیزهایی که ایران با آنها برایام مفهوم داشت، ساکن گورستانی بیگانه شوم. حالا یک کابوس دیگر هم به کابوسهای بیشمارم افزوده شده است. من وطنام را میخواهم. یک احساس آزاردهندهی دیگر که از همان بدو خروج به سراغام آمد و هنوز هم با من مانده، هراس از گم شدن است. من زبان نمیدانم. یعنی هنوز نمیدانم و این دیوارها و خیابانها را هم نمیشناسم. گیرم هراس بیهودهای باشد چرا که در هر گوشهای رفقای خوبی دارم که بتوانم اگر گم شدم با یک تماس «پیدا» شوم. با این همه هراس از گم شدن که لابد باید در علم روانشناسی سندرم زهرمار باشد، با من مانده است. و بعد بارها به این فکر کردهام. فکر کردهام از همان لحظهای که پایات را از مرزها بیرون گذاشتی دیگر آرامشی در کار نخواهد بود. خودت را به زندگی درهمی گره زدهای که هیچگاه آرامات نخواهد کرد. انسانی که من باشم مجبورم برای زندگی فضای خودم را بسازم. مجبورم خاطره بسازم، یاد بسازم، مجبورم عادت کنم چرا که زندگی به طرز بیرحمانهای ادامه دارد. حالا گیرم ده سال بعد جمهوری سیاه سقوط کرد، ساقطاش کردیم. فکر میکنی به همین راحتی است کندن از اینجا؟ کندن از این همه خاطره، از این همه آجرهای آشنا؟ نه! گمان میکنم دیگر برای همیشه آواره میمانی. خاطراتات همه جای جهان پخش و پلا شده است. آرام نخواهی بود. این هم لابد میتواند از مشکلات تبعید باشد.
در وبلاگ یکی از دوستانات خواندیم که دوستان تو به رفتن تو انتقاد دارند، یعنی میگویند چرا کشور را ترک کردی. این سوال برای خودت هم پیش آمد؟
بیتردید بارها و بارها. من در همان اولین مطلبام پس از خروج از ایران، در «دود مشعلی در صحنههای دروغین» هم نوشتم: «حس خوبی نبود و بیتعارف نیست. احساس پشت کردن و تنها گذاشتن. چیزی شبیه خیانت بدون رودربایستی. احساس اینکه فرصت قهرمان شدن و قهرمان ماندن را برای همیشه از کف میدهی. احساس اینکه دیگر سیاوش نیستی تا جانات را در شعلهی گدازندهی آتش به آزمون برده باشی.» با این همه هرگاه به این فکر میکنم که اگر مانده بودم چه میشد از اینکه کشورم را ترک کردهام شاد میشوم. من خوشحالام که از فرو رفتن و فرو بردن تن زدم. خوشحالام که توانستم در مورد خودم بدون توهم قضاوت کنم. بی هیچ فروتنی بگویم که من یک بار در هفده سالگی وقتی پس از وقایع ۱۸ تیر ۱۳۷۸ بازداشت شدم، شکنجههای جسمی را که موجب شد هشت روز تمام برای رفتن به توالت روی زمین بخزم تاب آوردم، اما حالا خوشحالام که دانستم این بار نمیتوانم چنان ماجرایی را تحمل کنم. من خوشحالام که برای ترس خودم حرمت قایل شدم. با این همه صبوری میکنم. این هیاهوی بسیار هم میگذرد. استبداد دیرینهسال ما مردم را مردمی صبور بار آورده است. پس صبوری میکنم و خوشحال میمانم که چنین «خیانتی» را به چنان «خیانتی» ترجیح دادهام.
منبع: blog.irqo.org
|