قسم خوردم بر تو من ای عشق...
مزدک دانشور
•
سی چهل نفری میشدیم که به اوین بردندمان. از بچهها شنیدم که تمامی تبعیدیها را از عادلآباد، برازجان و مشهد و تبریز و قم به قصر آوردهاند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
٣۰ فروردين ۱٣٨٨ -
۱۹ آوريل ۲۰۰۹
نگارنده نیک آگاه است که اکثر آنچه در این داستان آمده تکراری است و از خوانده ها به خصوص "جنگی درباره ی بیژن جزنی" آمده است و نقش نگارنده پروراندن این گفته ها و در کنار هم قرار دادن آن است. چند نکته ی غیر تاریخی مانند "نداشتن چشم بند" و یا اینکه روزنامه ی کیهان روزنامه ی عصر بود و نه صبح و...نیز فقط برای پیوستگی نوشتار آورده شده است. این داستان بخشی از تاریخ جبران است.
تاریخ جبران تلاشی است انسانی در جستجوی لحظه های گم شده ی تاریخ، وقایعی که ثبت نشده اند، افکاری که به قلم نیامده اند و احساساتی که مکتوم مانده اند. جستجویی است در یافتن گسستگی وقایع با یاری گرفتن از پیوستگی افکار. پژوهشی است که اگر چه به ظاهر تعمیم گر است به واقع تقلیل گراست. تقلیل واقعیتی حقیقتن موجود به برداشت و تخیل نگارنده، که لاجرم کژتابی آن به واسطه ی "دیداری" است که طوفان زمانه آن را مخدوش کرده است.
پس چه سود گذر از پل چینبد که هر لغزش آن سقوط به مغاک تاریکی را در پی دارد؟
پاسخی نیست جز دغدغه ی یافتن گنجی پنهان، راضی نهفته و اکسیری جان بخش...پس چنین باد!
سی چهل نفری میشدیم که به اوین بردندمان. از بچهها شنیدم که تمامی تبعیدیها را از عادلآباد، برازجان و مشهد و تبریز و قم به قصر آوردهاند تعدادی از دخترهایمان را هم آوردند و حالا ... آخرین تحلیلها را به محمود دادهام. امیدوارم به دست بچهها برسد. میدانم که این روزها کسی آزاد نمیشود. شاه تمام بازیهای دمکراسی را بهم زده و حزب یک تنه درست کرده ... مخالفخوان هم نمیخواهد اگر هم کسی باشد باید پاسپورت بگیرد و برود ... فعلاً پاسپورت ما را دادهاند و بلیط یکسره برای اوین!
* * * *
صبح که بلند میشوم هوای خوش اواخر فروردین نوید یک روز خوب را میدهد. بلند میشوم و جلوی آیینه مینشینم عکس عروسیمان را نگاه میکنم که گوشه آیینه است. بیژن شاد و خوشحال میخندد، منوچهر با آن عینکش و من با آن همه آرایش ... پر میکشم به چند سال پیش پای سفره عقد وقتی که بعله را همان بار اوّل گفته بودم و همه خندیده بودند و پیرمرد محضردار با تعجب به ما نگاه کرده بود. گریهام گرفت از اینهمه خاطره.
* * * *
«مبارزه با دیکتاتوری شاه» جزوه خوبی از آب درآمده است. به خاطر این جزوه به من میگویند تودهای این پروچینی ها مو به سرم باقی نگذاشتهاند. هر چه برایشان استدلال میآوری چند تا آیه از مائو جلویت میگذارند و از اینکه قانع نمیشوی تعجب میکنند و بعد هم فحشت میدهند. سلول انفرادی هم خوب چیزی است. خسته شده بودم از این همه دعوا و مرافعه ... از یک طرف بچههای کمون کوچکتر از یک طرف هم این آیهخوانها. پنجره سلول انفرادی، حیف، آنقدر بالاست که نمیشود چیزی از طبیعت در حال شکفتن دید امّا بوی بهار از همینجا هم به مشام میرسد. قهوهخانه اکبر اوینی باید همین پایینهای تپه باشد. چقدر دلم تنگ شده برای کوه. برای بازی با بابک و مازیار،برای همه رفقا. هر چه مورس میزنم کسی جوابم را نمیدهد . بچه ها را سراسر زندان . بخش کردهاند یعنی چه کار میخواهند بکنند.
میروم نان بگیرم بابک نان تازه دوست دارد. نامه بیژن را هم اندازم پشت درخانه که مثلاً یعنی پستچی آورده است. برای بابک هم همین کار را میکردم و حالا که بزرگ شده او کمکم میکند. نامهها تقریباً همیشه یکجور نوشته میشوند. شدهام میرزا بنویسهای دم دادگستری! همهاش تکراری از قول بیژن بیچاره مینویسم که «... مشغول گذراندن سربازی هستم و ملالی نیست جز دوری شما و برای مرخصی حتماً پیشتان میآیم...» توی صف نان همه این فکرها به ذهنم میرسد و دلم میگیرد چند سال است که در خانه ندیدهامش نوازش آرامَش را روی صورتم احساس نکردهام ... آه بهار آمده است و بیژن من هنوز نیامده.
* * * *
کاش پیغامم به حمید برسد. چرا «پیرمرد» را زدند؟ این عوضی که برای همه لو رفته بود. بارها به بچهها توضیح دادهام که جنبش چریکی نباید مسائل را موردی دنبال کند باید هر عمل مسلحانه با مسائل جامعه پیوند داشته باشد خود مبارزه مسلحانه به خودی خود مهم نیست بلکه تبلیغی که از آن ناحیه انجام میشود مهم است. کو گوش شنوا!
بچههای بیرون میخواهند مثلاً به ما روحیه بدهند که «شکنجهگرها و خائنین را میکشیم» این پیغام فقط برای ماست پس مردم چه پیغامی باید بگیرند ... از انتهای بند صدای همهمه و پوتین میآید. چند نفرند. در با صدای چندشآوری باز میشود برایم چشمبند نمیاندازند. تعجب میکنم همه ی آقایان در آستانه در ایستادهاند. نگاهشان میکنم...
* * * *
به خانه که میرسم مازیار بیدار شده است نامه را از دم در برداشتهام و صدایم را الکی رنگِ شادی میدهم که «مازیار جان نامه بابا بیژن رسیده است» میپرد بغلم بچه هنوز بوی خواب میدهد سرم را میبرم لابهلای موهایش و بو میکشم بوی بیژن را میدهد. صورتش را میشویم و از دستشویی میآییم بیرون پدر را میبینم راست و مستقیم ایستاده است و دستهایش را پشتش پنهان کرده رنگش پریده است دلم هری پایین میریزد. با دهان خشک شدهاش، مقطع میگوید «بچهها را ببر خانه داییشان ...» نگاهش غریب است. پدر همیشه آرامم را تا به حال اینطور ندیدهام. نمیدانم چطور بچهها را آماده میکنم و راهیشان میکنم خانه داییشان. سوالهای پشت سر هم بابک را بیجواب میگذارم و نامه بیژن ... نگاهم که به نامه میافتد کسی به دلم چنگ میزند.
* * * *
شش نفر از بچهها را با من از در کوچک و مخفیای سوار مینیبوس می کنند. از دیدن حسن و سورکی کلّی خوشحال شدم. بابا سورکی اسم مناسبی است. چقدر موهایش سفید شده، این برازجان چه پدری از بچهها در آورده است. دو تا از بچههای مجاهد هم هستند. کاظم ذوالانوار و خوشدل. چرا مسعود و موسی را انتخاب نکردهاند؟ این بچهها البته توی مذهبیها نفوذ زیادی دارند. از کاظم خوشم میآید شنیدهام که مارمولک بازیهای مسعود را ندارد اسطقدسش هم محکم است. آن یکی را خوب نمیشناسم... بِهِمان چشمبند نزدهاند. همدیگر را موقع سوار شدن دیدیم امّا الان نمیشود برگشت و بچهها را دید. من و حسن امّا کنار همیم. دلم برایش تنگ شده است. دستش را میگیرم و فشار میدهم گرم و نمناک است لبخندش شکفته میشود همه کمی نگرانیم. کجا میبرندمان؟ این را توی چشم همه بچهها موقع سوار شدن دیدم ...
* * * *
برادرم که بچهها را میبرد به چشمهایم نگاه نمیکند بچهها را جوری بغل میگیرد که انگار ... همه چیز نگرانم میکند آنقدر دستپاچهام که لباس بچهها نامرتب است. بابک باید میرفت مدرسه امّا نرفته است. پدر روی مبل اتاق پذیرایی نشسته است، مات و بیرنگ. میروم جلو روزنامه را از کنار مبل بر میدارد و میگذارد جلوی چشمهایم. خبر را میخوانم. چند بار میخوانم. عکسها را نگاه میکنم. دوباره خبر را میخوانم. هیچ چیزی از معنای جملات نمیفهمم. کلمات از جلوی چشمهایم رد میشوند امّا معنایی ندارند. پدرم به حرف میآید بغضش میشکند من حرکت لبهایش را میبینم امّا چیزی نمیشنوم ...
* * * *
بچهها خستهاند و نگران. بالای تپه نفس همهمان گرفته ست از اینهمه شلاقکش آمدن. سربازها پایین ماندند و بازجوها با ما آمدند. جوان، رسولی، آرش، تهرانی همه خوبان جمعند. از دستهایشان میفهمم که مضطربند. مدام با بیسیم با جایی نامعلوم هماهنگ میکنند. مسلسل دستشان است. اگر حدسم درست باشد ... یکیشان میآید جلو. فرمان میدهد که به زانو بنشینیم. از روی ورقهای میخواند که «چون شما دوستان ما را محاکمه میکنید و میکشید ما هم شما را به اعدام محکوم میکنیم و الخ...» میرود عقب کنار بقیه میایستد. مسلسلهایشان را آماده میکنند.دستهای حسن را میگیرم. محکم دستم را فشار میدهد. شروع میکنم به اعتراض امّا انگار آدمی دیگر حرف میزند و رویایم رها میشود میرود به بالای خانههای چهارصد دستگاه، تهران پس از کودتا. تهران تلخ. صبح جمعهای از بهار تهران زنبقهای شکفته باغچه و مهین که کنار حوض نشسته است و کتاب میخواند. دلم برایش پر میکشد. زنبقی را میچینم که میداند داد مادر در میآید پاورچین میروم پشت سر مهین گل زنبق را لابهلای موهایش جای میدهم. جا میخورد و بر میگردد نگاهش پر از سئوال است. توی چشمهایش نگاه میکنم و تلنگری میزنم به گونههایش و میگویم. «زودتر بزرگ شو دختر شاه پریان ...» و منتظر جوابش نمیشوم و میروم سر سفره صبحانه اما قلبم دیوانهوار به قفسه سینه میکوبد. مشت محکمی به سینهام میخورد. دستهای حسن را رها نکردهام. دنیا بوی باروت به خودش میگیرد. داغ میشوم. میخواهم چیزی بگویم که لبهایم به فرمان من نیستند ... کسی داخل اتاق خواب میآید. بوی حمام و تازگی هجوم میآورد به اتاق. چراغ را میهن خاموش میکند.
* * * *
صبح روزهای ملاقات، مثل همیشه، زودتر بلند میشوم. خوشحال و سر حال مینشینم پشت آیینه مگر نه که برای عزیزم همیشه باید زیبا باشم؟ موهایم را شانه میکنم و دست میبرم به لوازم آرایش که عکس عروسیمان را میبینم. دوست نقاش بیژن هست. خواهرهای من هستند. دایی سعید، دایی منوچهر، صدای خنده میآید. همه از من میخواهند ترانهای بخوانم. نمیدانم چرا قبول میکنم و نمیدانم چرا ترانه «رفتم که رفتم» به ذهنم میرسد. وقتی تمام میشود میبینم که همه خندهها فرونشسته و لبخندها رنگ غم برداشته است. مادرم گریهکنان بغلم میکند. پشیمان میشوم امّا بیژن چشمکی از سر همدستی به من میزند دلم شاد میشود. همهمه قطع شده است. روبهروی آیینه نشستهام و به خودم نگاه میکنم. ناگهان میفهمم که دیگر ملاقاتیای ندارم. دیگر زندانیای به بند ندارم. دیگر بیژن لبخند نخواهد زد چشمکی از سر همدستی نثارم نخواهد کرد. اشک جاری میشود به گونههایم... از خانه بیرون میزنم. خاک عزیزم را نشانم ندادهاند تا حداقل بر سر خاکش گریه. کنم. عزیز مرا به خاک سرد سپردند بیبدرقه. باز اشک میجوشد. مادر یکی از بچههای زندانی را میبینم سیاهپوش است ............... مرا به خانهاش میبرد و برایم از ترانهای میگوید که بچههای زندان به تازگی ساختهاند: قسم خوردم بر تو من ای عشق ... ترانه را میخواند چشمهایش بسته است. به بیرون نگاه میکنم بهار رسیده است و عزیز من هرگز باز نخواهد آمد. سرم را پشتی تکیه میدهم و به اشک اجازه میدهم تا فرو بغلتد.
٣۱ فروردین ٨۶
مزدک دانشور
|