تالاب رویاها
دکتر اسعد رشیدی
•
بغض غلیظ ابر
آنسوی دریا می ترکد
شبانه آوازی حزین می خواند،
آنسوتر
سایهی سنگین وهنی بر دریا
نمای خاموشی گزیده است.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۱۰ خرداد ۱٣٨٨ -
٣۱ می ۲۰۰۹
« تالاب رویاها» نزدیک بهبیست سال پیش سروده شده است.چندی پیش در لابلای "یادداشتهای ز یادرفته" آنرا بازیافتم؛ پس لرزههای روحی حاصل از جنایات هولناک رفته بر زندانیان سیاسی تابستان ۶۷ (که عزیزانی از میان ایشان را از دور و نزدیک می شناختم و دوست میداشتم) تا مدتها در بُهت و حیرت مرا در خود فرو بُرد. شگفت از ددمنشی انسان وارههایی که دست در خونهای گرامی ی شُسته بودند، چون کابوس شبانه، سالها بر جسم و روحم سنگینی می کرد. تاب آوردن درد های غم افزا و بر آمدن از پس این رنج جانفرسا را تنها می توانستم با تبلور کلماتی که در تالاب رویاها فراهم آمده بود از سر بگذرانم؛ اما دریغ، این زخم کاری که سینه و پهلوی واژهها را شکافته بود، همچنان گرم وخونچکان باز است...
بغض غلیظ ابر
آنسوی دریا می ترکد
شبانهآوازی حزین می خواند،
آنسوتر
سایهی سنگین وهنی بر دریا
نمای خاموشی گزیده است.
نگاهبهابرهامی دوزم
دست درخونی تازهوگرم
فرومی شوم
دراعماق بیمناک دوری ازخویش
تاگریزی بیابم.
نه،نه
چهدوراست ازمن
شب افتادهبرجنازهها.
جهان ازروزنههای شکستهمی تابد
ورویای کال عشق
ازخفیهگاهی تاریک
سربرمی آورد.
بهیادمی آوری
سرگذشتت را
ومی گریزی شتابان ازآن.
غرور،سنگ پارهنفرتی است
بهگذشتهپرتاب می کنی.
میدان بزرگ
باهزاراسب اندوه
هلهلهای غم فزاسرمی دهد،
روزدرپس سنگهاپناهی جستهاست
وشب رام می شود
میان گیسوانت
بهپشت طاقبازافتادهای
برچمن خونین
وبهار
اززیبائیت فاصلهمی گیرد.
سرفرازآوردهای
وبهگوش زندگی
زمزمهای تلخ می خوانی.
چهمی خواستی؟
چهیافتی!
پشت بهبادسپردهای
ومی خواهی پیکرخونین خوشنختی رابهپاداری
وبهآفتابش نشان دهی
آه...بیهودهایستادهای بهتماشا
منظرگاهی سرد
کهبهیأس بدل خواهدشد.
فرامی رسدحادثه
تلنگری برخوابی گران:
ـ چهشب سردی
دریاطوفان راانتظارمی کشد
وسکوت درتلاقی نگاههامنفجرمی شود ـ
وروزی دیگر
باسحرگاهی خونچکان،
مرگ براسب سوار
میدان رامی نوردد
دستی ازکمرگاهجدا
وسکوتی یخین فضارامی انبارد.
گریهمیان بادوطوفان گُ م می شود.
برخاک افتادهای
بی هیچ اخطاری ازپیش،
رویاهایت یک قرن بهفراموشی سپردهشدهاند
خون می دودمیان رگانت
چون ترس،
میان پریشانی
چون عشق،
درون زندگی.
نه،نمی خواستی مردهباشی
هنگامیکه،
تصویرهامُکدر
وآیینههاپیرمی شوند:
ـ بمیرم باچشمانی باز
پردههاراکناری زدهام
سایههارادشمنی تاریخی ـ
بهاعماق بیم هاوشادیهایت
فرومی لغزی
باورنمی کنی جبازهات را
کهازپیچ خیابان میگذرد،
بهزندگی چنگ می افکند
بی دست
بهدریامی نگرد
بی چشم.
چهمی خواستی؟
چهیافتی!
باورکن
منظرگاهی کهبهآن خیرهمی نگریستی
خانهات نبود
آنجا،
ساعات مرگ خویش می بافتی
وبافهمی کردی
خرمن رویاهایت را
بی آنکهحریق زودرس را
انتظاری طولانی کشیدهباشی.
آه...انسان فروتن
انسان سرگشتهای کهدریارا
بهجستجوی همزادش می گشت
تختهپارهغریقی یافت
باباریکههای خون برآن
آنجا،
کهطوفان بهشتاب ازکنارش می گذشت.
نه،نه نخواستی
ازآنچه"واقعیت"بود
تاحقیقت تراهدیتی بهبخشاید
ازرازهای فناناپذیر.
ـ بمیرم باچشمانی باز
پردههاراکناری زدهام
سایههارادشمنی تاریخی ـ
آنان فریادکشیدند:
ـ شقایق هابردارکنید
وماهرافرازآرید
کهزیبائی راحقیر می شمارد ـ
انسان دورغین
زندهماندی کههمین رابگویی؟
وتوراچهبخشیدند،
ازخواندن بازپس آوازهایت بازت داشتند
کلماتی سپردند
تارنجهاراصیقل دهد
باژگونهترانهای بسازی
باانعکاس تیرهی سپدهدمان،
آنان تورا
سیمان وسنگ ارزانی داشتند
تادیواربلندآزادی رابسازی!
آه...چهمعصیت جبران ناپذیریست آزادی،
زندانی بی پناهی
کهخشت ندامتگاه خویش بالا می برد
طناب دارخویش می بافد.
زمان رهاشدهاست
ازمداری سرگردان
افتادهدرتالاب رویاها
وچهموهن است
ترانهوآزادی
بااینهمه میخواهندهنوززندهبمانی؟
ماهبرآسمان
ستارهازپی ستارهفرازمی آید.
چهمی خواستی؟
چهیافتی!
درواپسین ثانیهها:
ـ من مرگ را
بهاشارتی تلخ پاسخ گفتهام
پرتو تابناک آفتاب را
برمداربی وقفهی زندگی می گردانم
تاچراغ خانهام باشد ـ
اینک،
مردانی بازآمدهاند
خستهوعبوس
بی هیچ دستهی عزاداری
بهخاک می سپارندجنازههارا
درتاریکی وفراموشی.
آه...قرنهاگذشتهاست
قرنهاازرویاهای کهدرخاک شدند
بی هیچ زمزمهای
بی هیچ هیاهویی.
۲٣-۱۰-۱۹٨۹
|