بگذار حکایت کنم
میرزاآقا عسگری (مانی)
•
نیستی در باختر خویش خطبه میخواند
و سرزمین من
خوشهی انگوریست
زیر سُم ستوران که له میشود.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۱۲ تير ۱٣٨٨ -
٣ ژوئيه ۲۰۰۹
۱
نیمی از آدمی در تاریکی،
نیمی در روشنائی.
هیون، رم کرده و تهیسر، از روی توده میگذرد.
نیستی در باختر خویش خطبه میخواند
و سرزمین من
خوشهی انگوریست
زیر سُم ستوران که له میشود.
از لابلای زمان که مینگرم
شعری شفاف بر پیراهن افق گسترده ست.
پیرهنان سرخ را که بسرایم
زمین، خوشبو میشود!
۲
بگذار سکوت را بشکنم!
شکوهمند توئی و دیگر هیچ!
مگر آب که پرپرمیشود بر سنگتختههای رود،
و درخت که بال بال میزند در آوای باد.
شکوهمند توئی و دیگر هیچ
مگر روز که رشته رشته میشود زیر رگبار.
لحظه را اگر بنوشم
جاودانگی را توانم نوشید!
۳
بگذار حکایت کنم:
باغهای غنوده در آفتاب
کاهلانه عرق میریزند.
سنگی اخرائی در روشنان ِچشمه و
دروگر کمسال
زیر بالهای نسیم آرمیدهاند،
قیلولهئی خوش!
۴
بگذار حکایت کنم:
زندانیانی که بیآفتاب، سپید میشوند
درختان آرمیده در مهاند
کهاندیشناک، پیر میشوند.
رویای بافندگان ِپریدهرنگ، بوی بامداد دارد
و گلهای قالی
بر پیراهن سپیدهدم خواهند شگفت.
آنسوی سیماهای آرام
بگذار حکایت کنم
که چه تُندبادی ست!
سیمائی را اگر که بسرایم
توده را توانم سرود.
نارنج سرد زمین به دندان سیاستمداران،
و بوتهی گل قاصد در دست آوارگان.
شب که میشود
آه... شب که میشود
کشتگان، در ملحفهی تاریک میخوانند
سیاستمداران
در گهوارهی رویاهاشان.
شب که میشود
مادران، قهرمان میزایند.
سپیده که میدمد
دشنهها انار دلها را میشکافند.
زبان اگر که بگشایم
پردهها را توانم گشود.
۵
شکوهمند توئی و دیگر هیچ
مگر ترانهی بیداری
که با باران
در همهی سرزمینها میبارد.
زندگی، لیموی لبخند توست
که در دور دست میدرخشد.
اندوهگنانه که مینگرم
زندگی، پیوندهای بیفرجام است
که به تاریکی میرود.
هشیارانه که مینگرم
زندگی، گذر ِشمشیر از واژههاست.
شمشیر حریفان را
خدایان تاریک پیشکش کردهاند،
واژگان ما را خرَدمندان.
واژگان را اگر که بفشانم
سرزمینها خوشبو میشوند!
|