جنبش سبز تداوم یک جدال صد ساله در ایران
(قسمت اول)
سعید کرامت
•
جریانات چپ در طی یک قرن گذشته نتوانسته اند که دلیل اختلاف یک جناح از بورژوازی را با جناح دیگرش درست تشخیص دهند و افق اجتماعی متفاوتی در مقابل جامعه قرار دهند. در نتیجه در هر دوره ای با قلم و علم شان آرمانهای انسانی را ترویج کرده اند اما با قدم و رقم شان نقش پیاده نظام احزاب اپوزیسیون بورژوائی را ایفا کرده اند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۱۱ مرداد ۱٣٨٨ -
۲ اوت ۲۰۰۹
یکی از معجزات جنبش سبز اعتراض به تقلب در انتخابات این بود که مجتهد پشم آلود، رئیس جمهور و نخست وزیر تاریخ مصرف به پایان رسیده، لیبرال پاپیون بسته، مجاهد و کمونیست سوپر انقلابی را در یک صف در کنار هم قرار داد. وقتی که انسان این ترکیب ناهمگون و گاها متضاد را مشاهده میکند این سئوال در ذهنش خطور می کند که این جنبش که یک فراکسیونش از بنیانگذاران جمهوری اسلامی شکل گرفته و فراکسیونهای دیگرش متشکل از جریانات بورژوائی سکولار، لیبرال و چپ هستند، از کجا منشا گرفته و قرار است به چه مشکلاتی پاسخ دهد؟ چه فاکتورهای سیاسی - اجتماعی ای این نیروهای نامتجانس را در کنار هم به حرکت در آورده است؟
جنگی که در جریان است ادامه نبردی است که بورژوازی ایران دست کم یکصد سال است در گیر آن بوده است. اگر جنبش بهائی در نیمه دوم قرن نوزدهم بعنوان جدال میان طبقات بورژواز به حساب نیاوریم، هنوز متوجه خواهیم شد که بورژوازی ایران صد سال است که تلاش دارد به یک سیستم متعارف و سودآور در ایران مبدل شود. اما در طول این صد سال، در هر دوره ای هر جناحی از بورژوازی ایران قدرت را در دست گرفته است، نه تنها کارگر و زحمتکش را از دخالت در سرنوشت سیاسی خود محروم کرده است بلکه سایر جناحهای دیگر بورژوازی را هم به شدت سرکوب و مانع تکامل سیاسی جامعه و تضمین تعدد احزاب، سیستم پالمانتاری وایجاد امنیت برای رشد سرمایه شده است. به همین دلیل جناحهای خارج از قدرت مدام با جناح حاکم بورژوازی در تخاصم بوده اند. در دوره های مختلف تلاطم سیاسی گوناگون تاریخ ایران شاهد این حقیقت بوده است که روشنفکران بورژوازی خود نقش هژمونیک و رهبری کننده در تمام جنبش های سیاسی که منجر به تغییر قدرت سیاسی شده اند ایفا کرده اند. جدال جنبش سبزی کنونی ادامه این کشمکش تاریخی است. از آنجا که در طول این جدال تاریخی، آزادی در جامعه بی معنا بوده است، بلطبع نیروهای چپ نتوانسته اند که احزاب موثر اجتماعی و تشکل قدرتمند و فراگیر توده ای را سازمان بدهند و افق دیگری را در مقابل جامعه قرار دهند. در نتیجه هر بار در مبارزه با جناح حاکم بورژوازی، نیروهای چپ دنباله رو احزاب اپوزیسیون طبقات دارا بوده اند. این سناریو انگار دارد تکرار میشود.
برای روشن شدن این بحث نیاز است مرور مختصری بر کشمکش میان جناحهای بورژوائی حاکم و اپوزیسیون در ۱۰۰ سال اخیر ایران داشته باشیم. در سده اخیر طبقه بورژوا حداقل سه بار (انقلاب مشروطیت، جنبش ملی شدن صنعت نفت، و انقلاب ضد سلطنتی ۱۳۵۷) تلاش کرده است که ساختار سیاسی ای را بنا نهد که اقتصاد سرمایه داری بتواند سلیقه های مختلف را در اداره آن شرکت داده و طبق قانونمندی بازار آزاد عمل نماید. مطالباتی نظیر محدود کردن قدرت پادشاه و ایجاد "عدالتخانه" در جریان جنبش مشروطیت قصد داشت به این مشکل پاسخ دهد. اما بر عکس این انتظار، هربار یک قشر کوچک از بورژوازی به قدرت رسیده سایر سلیقه های بورژوازی را سرکوب نموده است.
در عصر مشروطیت بورژوازی ایران چه از نظر قدرت اقتصادی و چه از لحاظ دانش و تجربه سیاسی بسیار فقیر بود. در نتیجه نه تنها قادر نبود که یک سنت سیاسی درخور جامعه مدرن بورژوائی بنیاد بنهد، بلکه دست آورد مبارزاتش را به آیات اسلام سپرد. به دنبال "پیروزی" انقلاب مشروطیت، طبق قانون اساسی حاصل ازآن جنبش، ۵ مجتهد عهده دار نظارت بر اجرای قانون اساسی شدند. در آن دوره به دلیل بی افقی متفکرین سیاسی آن زمان، نقش باز دارنده مجتهدین و خود کامگی پادشاهان قاجار یک سنت سیاسی که بتواند جناحهای مختلف بورژوائی به نوبت در قدرت راه بدهد، جا نیافتاد. اما نارضایتی روشنفکران و طبقات مرفه ادامه داشت و سرانجام آن روند اعتراضی از مذهب فاصله گرفت و بسوی مدرنیسم ملیتانت گرایش پیدا کرد و نهایتا منجر به ظهور رضا شاه گشت.
رضا شاه هم نه تنها تمایلی به شرکت دادن سرمایه داران مذهبی در نهادهای سیاسی نداشت، بلک مانع از فعالیت سیاسی جناحهای لیبرال بورژوائی هم شد. در عوض توجه کافی به ساختار اقتصادی کشور و تقبل یک سیستم سیاسی قابل انعطاف و مکانیسم لیبرال، برای رونق و پیشرفت اقتصادی، رضا شاه انرژی اش را صرف ساختن هویت و ارزشهای ناسیونالستی و سازمان دادن ارتش و بروکراسی عریض و طویل دولتی کرد. یکی از اختلافات رضا شاه و محمد مصدق بر سر شیوه مدرناسیون جامعه بود. مصدق معتقد بود که انجام این امر از طریق دستور از بالا درست نیست. در عین حال اولویت هر کدام برای شکوفا کردن اقتصاد متفاوت بود. مثلا یکی از اختلافات آنها بر سر ساختن راه آهن بود. آن اختلاف انعکاس نظر دو گرایش متفاوت از بورژوازی آن دوره بود. رضا شاه فکر میکرد که آن پروژه برای مدرن کردن جامعه ایران ضررورت دارد. درحالی مصدق فکر میکرد راه آهن در آن شرایط تنها مبدل به وسیله ای برای انتقال کالای انگلیسی و از بین رفتن صنایع محلی خواهد شد. تقابل های این چنینی باعث شد که رضا شاه میدان فعالیت سیاسی را برای سیاستمدارانی که متفاوت از او فکر میکردند، ببندد.
متعاقب سقوط رضا شاه، به دنبال تحولات پس از جنگ جهانی دوم، جناح سرکوب شده بورژوازی لیبرال با توسل به جنبش ملی شدن صنعت نفت و مبارزه با استعمار به میدان آمد و نهایتا مصدق را بر کرسی صدارت نشاند. مصدق تلاش کرده که حکومت را از انحصار یک جناح از بورژوازی خارج کند؛ خواست جناحهای ملی و مذهبی بورژوائی در آن دوره این بود که "شاه بایستی سلطنت کند، نه حکومت." بعبارت دیگر قصد این بود که امکانی فراهم شود تا پارلمان و دولت منتخب پارلمان امورات دولت را اداره و زیر نظر داشته باشند. اما علاوه بر جناح سلطنتی، کشورهای آمریکا و انگلیس تمایل نداشتند با دولتی که به پارلمان پاسخگو است طرف باشند. در نتیجه مصدق در مدت کمی با کارشکنی و نهایتا بن بست روبرو شد و حکومتش به وسیله یک کودتا ساقط شد. به دنبال سقوط دولت مصدق، محمد رضا شاه تمام جناحهای بورژوائی را که صد درصد موافق او نبودند سرکوب و به گوشه انزوا فرستاد و خود- همانند پدرش- بر طبل ناسیونالیسم و قدرت نمائی نظامی کوبید.
به دنبال این تحولات تمام نیروهای چپ و راست سرکوب و مرعوب شدند. نتیجتا، شاه تمام جامعه را از خود بیگانه کرد. به دلیل بیگانگی حکومت با اقشار و طبقات مختلف جامعه و فضای بی اعتمادی ای که فراهم کرده بود، و از آنجا که احزاب سیاسی امکان فعالیت نداشتند اهداف و برنامه آینده خود را به جدل بگذارند و یک افق قابل قبول در مقابل جامعه بگشایند، وقتی که جنبش اعتراضی سال ۵۷ اوج گرفت، همه جریان راست، چپ، و میانه رو از فرط بی بدیلی و بی افقی در صف خمینی قرار گرفتند و به کمتر از کنار رفتن حکومت سلطنتی راضی نشدند. در آن زمان در میان چهره های اپوزیسیون، تنها شاپور بختیار، آخرین نخست وزیر شاه بود که گفت: "من حاضر نیستم از زیر یک دیکتاتوری به زیر دیکتاتوری دیگر بروم". اما شکاف بی اعتمادی بین اقشار مردم و حکومت سلطنتی به اندازه ای گسترده بود که فریاد وتلاش بختیار نتوانست آنرا پر کند.
تمایلات شدید ضدسلطنتی باعث شده بود که جنبش "همه با هم" از تقدس خاصی در آن مقطع بر خوردار گردد. انزجار از دیکتاتوری سلطنتی شرایطی را فراهم کرده بود که اگر کسی نقدی به جنبش خمینی داشت از جانب نیروهای دیگر اپوزیسیون چپ و راست بر چسپ "عامل ساواک و امپریالیسم" میگرفتند. جریانات چپ و سکولار هم برای تقویت "اتحاد صف انقلاب" به فعالین زن تحت تاثیرشان فشار میاوردند که حجاب را رعایت بکنند. پوشش غیر اسلامی در آن مقطع از نظر معترضین به سلطنت، مساوی بود با ترویج فرهنگ امپریالیستی. همه تاکید میکردند "بحث بعد از مرگ شاه". این فضای سیاسی سلطنت را ساقط کرد اما امکان نداد که گرایشات مختلف سیاسی اهداف و برنامه های سیاسی اقتصادی خود را فرموله و در معرض قضاوت جامعه قرار دهند تا مردم بتوانند آگاهانه انتخاب کنند.
به دنبال سرنگونی سلطنت، جبهه ملی، نهضت آزادی و سایر بخش عمده ای از روشنفکران اقشار دیگر امید داشتند که تحت رهبری "امام خمینی" رویا هایشان متحقق شود. اما اینطور نشد. در واکنش به این ناامیدی، مهدی بازرگان حتی وقتی که عهده دار پست نخست وزیری بود، گفت "ما باران خواستیم اما سیل آمد." منظورش این بود که "ما قصد داشتیم در گوشه قدرت شریک شویم و امکانی برای رشد اقتصادی فراهم آوریم؛ اما این تحولات انقلاب دارد ما را ریشه کن میکند."
بعلت اختلاف بر سر اداره امور جامعه، اقتصاد و روابط با دنیای خارج، لیبرالها از قدرت کنار گذاشته شدند و همزمان فضای سیاسی جامعه هر روز تنگتر شد. این روند به تصفیه های درونی سالهای اول انقلاب برکناری ابوالحسن بنی صدر اولین رِئیس جمهور اسلامی سیر پیدا کرد. سر انجام جمهوری اسلامی بسیاری از آزادیهای سیاسی و اجتماعی را از جامعه گرفت؛ جناح های چپ، سکولار، و لیبرال بورژوازی را تار ومار نمود و تنها به آن بخش از بورژوازی مجال شرکت در اداره سیاسی جامعه را داد که خود را پیرو خط او میدانستند. از آنجا که خمینی معتقد بود که "اقتصاد مال خر است" او تنگ نظرتر از این حرفها بود که اهمیت تعدد احزاب، پارلمان و انتخابات به سبک کشورهای غربی برای بورژوازی ایران متوجه شود. در نتیجه سیستم سیاسی ای را پایه ریزی نمود که قدرت را به یک عده خاص مذهبی وفادار به دولت محدود کرده است. چون جمهوری اسلامی بر مبنای یک سیستم سیاسی و اجتماعی بسته بنا شده است، و در واکنش به یک مشکل دیگر بوجود آمده بود، این رژیم از بدو تولدش با بحرانهای مزمن در رابطه با اداره امور جامعه دست به گریبان بوده است. به منظور فائق آمدن بربحران ها و تداوم حکومت اسلامی، سران جمهوری اسلامی در طول ۳۰ سال اخیر، صدها هزارنفر از پرشورترین انسانها را اعدام، زندانی، شکنجه و یا تبعید کرده اند.
ناگفته نماند، درآمد نفت نقش بسزائی در تقویت و تداوم دیکتاتوریهای سلطنتی و اسلامی داشته است. در صورت عدم وجود درآمد حاصله از منابع نفتی، دولت راهی جز جمع آوری مالیات نمیداشت. در صورت پرداخت مالیات هم بورژوازی خواهان حسابرسی از دولت میشد و در نتیجه دست کم هزینه بعضی از ارگانهای سرکوبگر را تامین نمی کرد. در نتیجه جامعه به مسیر دیگری غیر از مسیر کنونی هدایت میشد. اما در آمد سرشار نفت دولت را از هر قشری بی نیاز کرده است. پول نفت در طول حیات این کالا در عوض اینکه صرف رفاهیات مردم شود، خرج ماشینی شده است که کارش سرکوب و به انقیاد کشیدن شهروندان جامعه بوده است.
اما مشکلات حکومت اسلامی از نوعی نیست که بتوان با پول نفت آنها را برطرف کرد. بعلتْ ناظر بودن ارزشهای اسلامی بر قوانین و فرهنگ جمهوری اسلامی، بی اهمیتی به رای و نظر مردم، لفاظی این سیستم بر علیه کشورهای غربی، عدم وجود قانون و امنیت برای سرمایه گذاری در ایران، تبعیض رسمی بر مبنای عقاید مذهبی و جنسیت بین شهروندان و فقدان آزدیهای فردی، جمهوری اسلامی هم از درون جامعه ایران و هم از سوی جامعه بین المللی ایزوله شده است. نه تنها شهروندان بلکه نیمی از بنیانگذاران آن سیستم به آن بی اعتماد هستند؛ کمتر صاحب سرمایه ای حاضر است در آن کشور سرمایه گذاری کند؛ در چنین وضعیتی نخبگان علمی و تکنوکراتها حاضر نیستند در کشور کار کنند. آنچه که به آن گفته میشود "فرار مغزها" سالها است که در ایران درجریان است.
اکنون جمهوری اسلامی به نقطه ای رسیده است که کشتار کارائی اش را از دست داده است. اقتصاد در یک وضعیت بحرانی قرار دارد و نارضایتی مردم روز بروز اوج بیشتری میگیرد. این شرایط بحرانی است که بخش عظیمی از نظام جمهوری اسلامی را در ابعاد وسیعتر و علنی تر از هر زمان در مقابل بخش دیگری قرار داده است.
بر خلاف اعتراضات جاری، در جریان انقلاب ۵۷ حکومت شاه یک دست بود. زیرا آن حکومت تنها با بحران سیاسی در عرصه داخلی مواجه بود. اما جمهوری اسلامی هم با بحران سیاسی، هم اقتصادی و هم اجتماعی در عرصه داخلی و بین اللملی از بدو تولدش تا به امروز دست به گریبان بوده است. به همین علت جدال بین گرایشان برای فاِئق آمدن به این بحران یک جدال مزمن در پیکره این سیستم بوده است. در سالهای آغازین انقلاب لیبرالهایی نظیر دکتر کریم سنجابی، داریوش فروهر و مهندس بازرگان، بخشی از آن سیستم بودند اما بعلت داشتن بینش متفاوت در اداره امور جامعه کنار گذاشته شدند. بعد نوبت به ابوالحسن بنی صدر اولین رئیس جمهوری اسلامی و سپس آیت الله منتظری، جانشین خمینی رسید که تک تک کنار گذاشته شدند. در واکنش به این بحران ریشه دار اکنون بیش از ده سال است جنبش اصلاحات در جریان است. تا مدتی پیش خاتمی از رهبران شناخته شده آن جنبش بود. اکنون موسوی و رفسنجانی هم همراه با یک بخش عمده از نظام این وضعیت بحرانی و بن بستی که جمهوری اسلامی با آن مواجه است را با خون و پوست لمس کرده و در صدد برون رفت از آن هستند.
در متن این تحولات جریانات اپوزیسیون ناسیونالیستی راست و چپ خارج از حکومت عمدتا سرنگونی طلب هستند اما اکنون از سر ناچاری با کاروان جنبش سبز همراه شده اند. این طیف اپوزیسیون مدت ۳۰ سال تلاش کرد که یک جنبش همگانی برای سرنگونی جمهوری اسلامی را سازمان دهند اما ناکام ماندند. در اکثر موارد هر دشمن جمهوری اسلامی را دوست مردم ایران معرفی کرد. بعلت حمایت جمهوری اسلامی از جریانات حماس و حزب الله، این جنبش جانب سیاست آمریکا و اسرائیل در منطقه را گرفت. علاوه بر این، بخش عمده این اپوزیسیون زمانی به امید حمله نظامی امریکا نشسته بودند. امید وار بودند که حمله نظامی آمریکا فرجه ای برایشان فراهم کند. اما آن امید به هر دلیل اکنون رخت بر بسته است. در نتیجه این طیف نیروهای سیاسی اکنون دیگر هیچ راهی غیر از همراهی با جناح اصلاح طلب سبز را در پیش روی خود نمی بینند و به همین دلیل در جبهه سبز موسوی اردو زده اند.
غرض از این توضیحات مفصل و اشاره به اتفاقات تاریخی این است که تاکید کنم که جدال جبهه سبز موسوی ادامه جنگ نا تمام طبقه بورژازی ایران است که حدود صد سال و یا بیشتر است در جریان بوده است. این جنگ در دوره سلسله پهلوی در خارج از نظام سازمان داده میشد. اما سیر وقایع امروز رهبری این نبرد را به بخشی از رهبری جمهوری اسلامی منتقل کرده است. جدال این جنبش بر سر کم کردن دخالت دولت در اقتصاد، امکان دادن بیشتر به تکنوکراتها برای ایفای نقش در سود آوری سرمایه، تامین امنیت برای سرمایه گذاری، تنظیم رابطه غیر خصمانه با غرب و شرکت دادن جناحهای مختلف بورژوازی در اداره دولت است. قطعا پیش شرط انجام این رفرمها مستلزم یک سری رفرمها در عرصه سیاسی، نظیر توجه به رای مردم، حقوق زنان و اقلیتهای مذهبی، در چهار چوب قوانین جمهوری اسلامی است. اپوزیسیون درون نظام تلاش دارد برای ممانعت از یک اتفاق پر خطر و سرنگونی جمهوری اسلامی، نقش بیشتری به جناحهای مختلف حکومت در اداره جامعه بدهد. وقتی این همه تاکید بر "جمهوریت نظام" میشود دارند بر این ملاحظات پای میفشارند.
جریانات چپ در طی یک قرن گذشته نتوانسته اند که دلیل اختلاف یک جناح از بورژوازی را با جناح دیگرش درست تشخیص دهند و افق اجتماعی متفاوتی در مقابل جامعه قرار دهند. در نتیجه در هر دوره ای با قلم و علم شان آرمانهای انسانی را ترویج کرده اند اما با قدم و رقم شان نقش پیاده نظام احزاب اپوزیسیون بورژوائی را ایفا کرده اند.
قسمت بعدی این نوشته به سئوال های زیر خواهد پرداخت:
این جنبش کدام فرهنگ سیاسی را تقویت و چه را تضعیف میکند؟ به چه مسیر هائی ممکن است جامعه را سوق بدهد؟ وفعالین و نیروهای روشن بین و مسئول چه گونه بایستی به این جنبش رنگین کمان برخورد کند؟
s.keramat@gmail.com
|