یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

جدایی کشورداری و دین یعنی چه


آرامش دوستدار


• جدایی کشورداری و دین از هم یعنی چه. در وهله‌ی اول یعنی اینکه قوای سه‌گانه‌ی تقنینی، قضایی و اجرایی کشور بر طبق قانون اساسی در برابر هرگونه قیمومت دینی و مرجعیت مذهبی مطلقاً مصون و مستقل باشند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱٨ شهريور ۱٣٨٨ -  ۹ سپتامبر ۲۰۰۹


این مقاله نخست در۲ خرداد ۱٣۶۴ تحت عنوان جدال فرهنگی کشور داری و دین به چاپ رسید. سپس سال قبل (۱٣٨۷) در کتاب خویشاوندی پنهان با عنوان جدایی کشورداری و دین یعنی چه باز چاپ گردید.


ببینیم جدایی کشورداری و دین از هم یعنی چه. در وهله‌ی اول یعنی اینکه قوای سه‌گانه‌ی تقنینی، قضایی و اجرایی کشور بر طبق قانون اساسی در برابر هرگونه قیمومت دینی و مرجعیت مذهبی مطلقاً مصون و مستقل باشند. این جنبه‌ی قانونی‌ست و مربوط به جدایی کلیت سیاسی حکومت از جهانبینی‌های مذهبی جامعه. این جدایی جنبه‌ی دیگری دارد که با اهمیتی لااقل همسان مکمل جنبه‌ی قانونی می‌شود. ما آن را فرهنگی یا فرهنگی ــ ‌سیاسی اصطلاح می‌کنیم، برای اینکه از فرهنگ جامعه برمی‌خیزد و نظم کشوری را بر نیروی درونی جامعه مبتنی می‌سازد. جنبه‌ی فرهنگی یعنی اینکه افراد و گروه‌های هم‌کیش یک جامعه تحت تأثیر سیطره‌ی اجتماعی جهانبینی دینی‌شان نسبت به اندیشه، خواست و احساس افراد و گروه‌های دیگر متجاوز نباشند. این جنبه به جدایی قانونی حیات درونی می‌دهد. جوامعی که جدایی قانونی کشورداری و دین را راحت‌تر و موثرتر رعایت می‌کنند، جوامعی هستند که جنبه‌ی جدایی فرهنگی این دو نیرو در آن‌ها قوی‌ست. هیچ جامعه‌ای به صرف جدایی قانونی حکومت و دین اما بدون جدایی فرهنگی آن‌ها قادر به اجرای مطلوب قانون مربوط و حفظ حقوق آدم‌های مشمول آن نخواهد بود. جدایی قانونی حکومت و دین، هر قدر هم ضروری و اساسی، قراردادی‌ست و ضمناً لودهنده‌ی امکانات و احتمالات مخلی که نظم جامعه را بالقوه تهدید می‌کنند. اما این امر خصوصاً لزوم جنبه‌ی قانونی این جدایی را نیز می‌رساند که می‌تواند و باید جدایی فرهنگی آن را از برون در جامعه برانگیزد و پیش راند.

جدایی فرهنگی، اگر طبیعی یا عرفی نباشد، ناشی از آموختن و دانستن است و خود معیار سنجش و ارزش قراردادها. به همین سبب قراردادی نیست، وجودش مستقیماً نیازی به قانون ندارد، اما در هر دو صورت پشتوانه‌ی معنوی قانون است. موارد نارسایی وناتوانی آن را آسان و فراوان می‌توان به‌دست داد. برای نمونه: قانون اساسی مشروطیت چهار دین یهودی، زرتشتی، مسیحی و اسلام را به رسمیت می‌شناسد و پیروان آن‌ها را به عنوان افراد ملت ایران از نظر حقوق فردی و اجتماعی برابر می‌داند. اما فقدان یا نقصان فرهنگ سیاسی جامعه‌ی ما از دیر باز سبب شده که یهودیان، زرتشتیان، مسیحیان از میان ما رانده شوند و در تنگنای ناشی از آن به صورت پیله‌های اقلیت مذهبی درآیند. اینکه فشارها و آزارهای ناشی از چنین فضایی اعضای جامعه را ابتدابه‌ساکن نسبت به هم بدبین و بیگانه می‌سازد و هر بیگانه‌ای مشکوک و مظنون به نظر می‌رسد از بدیهات است. نخست و فقط در گسترش ارتباط‌های اجتماعی و گشایش مراودات و تنوع روابط زیستی در دو دهه‌ی آخر حکومت شاه بود که پیروان ادیان مختلف جامعه‌ی ما، آنهم میان طبقات متوسط و بالا، به تدریج با هم مأنوس گشتند. و اکنون که اپوزیسیون سیاسی در خارج، به استثنای آن گروهی که سیاستش نیز از دیانتش الهام می‌گیرد، جدایی حکومت و دین را مبنای نظام حکومتی آینده می‌خواند، باید دانست که چنین مبنایی در صورتی معنا دارد که نشانه‌ای از بیداری فرهنگی باشد، نه واکنشی محض و مصلحتی بر ضد جمهوری اسلامی.

فرهنگ سیاسی را باید فراگرفت و ترویج کرد. و این در وهله‌ی اول و آخر از طریق تنویر، یا روشنگری، یعنی روشن کردن اذهان میسر می‌گردد. هر دولت مردم‌دوست و پایبند به پیشرفت جامعه باید امکانات و موجبات تنویر را به سهم خود فراهم آورد و در تحقق آن بکوشد. اما روشن کردن اذهان در هر جامعه‌ای از وظایف فطری و اساسی روشنفکران است. روشنفکر کسی می‌تواند باشد که با پندار و کردار خود استقلال فکری، ارادی و عاطفی را از دیگری نگیرد بلکه در او بپروراند و با پرورش اندیشه و دانش مردم را از جهل برهاند. روشنفکر ما عموماً در دهه‌‌های اخیر، اگر سوداگری مادی و معنوی نمی‌کرد، یا مذهبی بود، یا مارکسیست مکتبی، یا آمیخته‌ای از هر دو با هم. در هر دو حال روشنفکری‌اش را از برکت وجود دوست یا دشمن خود داشت که حکومت پیشین باشد. به محض اینکه این محور حیاتی را از او گرفتند به مرگ معنوی درگذشت. در واقع چنین روشنفکری با همه چیز سروکار داشت، حتی با تعویذ، اما نه با تنویر.

چون ما اساساً جدایی فرهنگی سیاست و دین نمی‌شناسیم و حتا سایه‌ی محو آن را در اعماق تاریخ‌مان نمی‌بینیم و مآلاً به خلأ آن در جامعه‌ی خود آگاه نبودیم، تصور می‌کردیم حکومتی مذهبی با پایین‌ترین سطح ممکن شعور و بالاترین حد ممکن جنون نخواهد توانست با ارعاب و کشتار از یکسو و دمیدن در کوره‌ی کین و ستم و ایجاد ادبار زیستی و دینی از سوی دیگر بقای خود را میسر سازد. معلوم شد این تصور نادرست بوده است. به احتمال بسیار حکومت کنونی که قانون اساسی مشروطیت را برانداخت فقط در برابر فرهنگ سیاسی جامعه عاجز می‌شد، اگر ما چنین فرهنگی می‌داشتیم. برای آنکه جدایی کشورداری و دین آنگاه ملکه‌ی وجودی ما می‌بود، نه امری قراردادی و قابل لغو. و در آنصورت طبعاً زمینه‌ای برای بالش نیروهای مذهبی وجود نمی‌داشت تا آن‌ها را نخست به میانداری جنبش عمومی و سپس به قدرت حکومتی برساند. چنین زمینه‌ای خود به خود پدیدار نخواهد گشت. باید آن را ساخت و این دشوارترین و اساسی‌ترین وظیفه‌ی فرهنگی در ابتنای هماهنگی و نظام درونی جامعه‌ی ماست.

سرزمین ما بارها دستخوش رویدادهای خانمانسوز بوده و به نحوی از نیستی قطعی جان به در برده است. جمهوری اسلامی به جهاتی البته مهلک‌ترین آن‌ها نیست. اما از این امر کلی نباید نتیجه گرفت که ایران از هر مهلکه‌ی تاریخی رهیده و در آینده نیز همیشه و الزاماً خواهد رهید. چنین توهمی ناشی از تجارب نااندیشیده‌ی تاریخی ماست: خصوصاً از اینکه ما از نخستین پایه‌گذاران دولت‌های بزرگ و مقتدر دوره‌ی کهن بوده‌ایم و قومی متمدن؛ از اینکه پس از شکست از اعراب از نو خود را باز ساخته‌ایم، در شعر و ادب و دانش میان کشورهای اسلامی‌شده مقامی ممتاز یافته‌ایم و سرانجام از اینکه میان مغلوبان اسلامی مانده‌ی صدر اسلام تنها قومی هستیم که زبان خود را در بنیاد حفظ کرده‌است. و نتیجه‌اش اینکه ما هنوز ایرانی‌ایم. اینها همه کلاً درست و مهم‌اند. اما نه می‌رسانند که ما از مهلکه‌های تاریخی آسیب‌های عمیق و جبران‌ناپذیر فرهنگی ندیده‌ایم و نه اینکه در برابر اینگونه مخاطرات احتمالی آینده ذاتاً رویین‌تنیم. تاریخ عکس این را به ما می‌آموزد: ایران باستان تا پیش از شکست از یونانیان بزرگترین دولت دنیای کهن بود. پس از آن باز هم دولت‌های بزرگ و نیرومند بوجود آورد. آخرین و قوی‌ترینش ساسانیان بودند که در رقابت با امپراتوری روم بر نیمی از دنیای قدیم حکومت می‌کردند. لیکن ایران دیگر نتوانست قدرت و نظامی بنیاد کند که با دولت هخامنشی برابری نماید. این امر عللی عمیق‌تر از آن دارد که اساساً بتواند در اینجا مطرح گردد. اما اینکه پس از سقوط هخامنشیان باز و اساساً دولت‌های توانایی چون اشکانیان و ساسانیان ممکن شدند همانقدر بی‌دلیل و نتیجه‌ی محض ایرانیت ایرانیان نبوده است که ایران پس از اسلامی شدنش مقام خود را به عنوان کشور و دولتی اصیل و موثر در تاریخ جهان برای همیشه از دست می‌دهد. پیدایش دولت‌های اشکانی و ساسانی پس از سقوط شاهنشاهی هخامنشی علل خارجی بسیار مهم دارد که شرط لازم برای تجدید حیات اجتماعی و دولتی بوده‌اند. از جمله اینکه یونانیان پیروز، ایرانیان را نه زیردست بلکه حریف هم‌شأن خود می‌دانستند و در نظام کشوری و تمدنی نوع خود منحصر بفرد. همین موجب شد که سازمان سیاسی، دولتی، اجتماعی و فرهنگی ایران در اصل دست نخورده بماند و اشکانیان و سپس ساسانیان آن را از نو احیا کنند. اسکندر حتا می‌کوشید، و این از مسلمات تاریخی‌ست، با استفاده از الگوی نظام شاهی ایران از این سرزمین و یونان بزرگترین امپراتوری جهان وقت را پدید آورد. سعی وی در ترویج زناشویی میان یونانیان و ایرانیان و نیز پافشاری ناکامیابش در تحمیل آداب درباری به سرداران یونانی و همچنین سپردن بسیاری از سمت‌های مهم اداری و سازمانی به بزرگان ایرانی، همه از زمره‌ی اقداماتی هستند که او به این منظور کرده است. اینها همه شرایط مناسب و لازم خارجی برای بازسازی جامعه‌ی ایرانی بودند. بنابراین دوام فرهنگی جامعه‌ی ایرانی و پدیداری مجدد دولت‌های بزرگ آن پس از شکست از یونان نه تصادفی بوده و نه صرفاً نتیجه‌ی نبوغ جاودان ایرانی.

اما آنچه در اینجا برای ما اهمیت دارد. یک علت برونی و اساسی دیگر که به بقای شالوده‌ی جامعه‌ی ایرانی در استیلای یونانیان کمک کرد و احیا و استمرار نوین نهصدسال دولت آن را در دوره‌ی اشکانی و ساسانی ممکن ساخت این است: یونانیان هرگز به پندار دینی، آداب و رسوم جامعه‌ی ایرانی تجاوز نکردند و نخواستند شیرازه‌ی آن را از هم بپاشند. این رعایت نه از این‌رو بود که یونانیان از این لحاظ میان دیگر اقوام استثنا بوده باشند، گر چه آنها به عنوان قوم متفکر بطور اخص لزوم آزادی بینش‌ها و نگرش را می‌شناختند و رعایت آن را بدیهی می‌دانستند، بلکه چون در نظام دنیای کهن اساساً مصونیت آیینی، به عللی که ذکرشان در اینجا مقدور نیست، امری طبیعی به شمار می‌رفت. چنین بود که جامعه‌ی ایرانی از این نظر در شکست از یونانیان آسیب چندانی ندید و توانست با حفظ و پرورش باورها و آرمانهای بومی‌اش خود را بازسازد و بار دیگر در پیکرگیری دولتی برومند گردد. رعایت آیین بیگانه در جوامع کهن و از جمله در ایران به عنوان تمیز قومیت و بومیت خود از دیگری حکم فرهنگ فطری شده‌ی سیاسی را داشت و قانونی نانوشته بود. کوروش و داریوش نخستین زمامدارانی هستند که این حرمت آیینی را بصورت رفتار سیاسی درمی‌آورند و آن را در کشورداری خود در سرزمین‌های مغلوب نیز به کار می‌برند. شواهد تاریخی آن معروف‌اند. اهمیت این اقدام به این نسبت بیشتر می‌شود که زمینه‌ی موجود فرهنگی‌اش را در جامعه‌ی کهن ایرانی به حد شعور سیاسی بالا می‌برد. با وجود این، دو شاهنشاه نامبرده را نه مخترع فرهنگ سیاسی ایران بلکه پایه‌گذار نظام کشوری چنین فرهنگی باید دانست. این قانون نانوشته را اشکانیان به این سبب طبیعی می‌شمردند که در عهدشان همه‌ی ادیان آزادانه در کنار هم می‌زیستند. و ساسانیان نیز از اینرو که دولتشان برخلاف دو دولت پیشین از بدو تأسیس زرتشتی بود، این دین را انحصار خود و ایرانیان می‌دانست، و مآلاً نمی‌توانست مبلّغ این کیش باشد. تعقیب و ایذای مسیحیان و کشتار مانویان و مزدکیان در دوره‌ی ساسانی از جمله‌ی استثناآت ننگین این قاعده‌ی کلی در جامعه و دولت ایران باستان بوده و علل سیاسی داخلی و خارجی داشته است. برای نخستین بار در دنیای کهن، تئودوسیوس امپراتور روم این پیمان عرفی را با دولتی کردن دین مسیحی و ممنوع ساختن دین رومی می‌شکند و بدینسان در پایان سده‌ی چهارم میلادی تجاوز دینی را رسمی می‌کند. سلطه‌ی دین در دوره‌ی هزار ساله‌ی قرون وسطایی خود چنین آغاز می‌گردد. هیچ تجاوزی عمیق‌تر و جبران‌ناپذیرتر از تجاوز آیینی نیست. آیین نام مجموعه باورها و ارزش‌های جامعه‌ی آدم‌هاست. درهم شکستن روحی و ماهیتی فرد، قوم یا ملتی را به بهترین وجه هتک آیینی‌اش میسر می‌کند. چنین شیوه‌ای را باید در منشأ و سیر تاریخی‌اش نزد خود شناخت و نشان داد.

اسلام دومین دولت دینی در تاریخ است که با تحمیل خود بر اقوام، آن‌ها را به اعراض از آیین‌شان وامی‌دارد. از این طریق یکجا شالوده‌ی جوامع را متلاشی می‌کند و خود را جانشین آن می‌سازد. چنین ضربه‌ای به ریشه‌های هر جامعه‌ای غالباً صدمه‌ی ترمیم ناپذیر می‌زند و حتا بازیابی ریشه‌ها را گاه غیرممکن می‌سازد. اروپاییان در جنبش‌های بزرگ فکری و فرهنگی، زمانی دراز پیش از تقنین جدایی حکومت و دین، نخست از طریق کشف و آموزش میراث یونانی و رومی بر سلطه‌ی مسیحیت از درون چیره گشتند. بدینگونه بود که توانستند کلیسا را جای خود بنشانند و از جمله فرهنگ سیاسی را از نو بیاموزند و بپرورند. کار ما بسیار دشوارتر است. ما ایرانیان حتا نمی‌دانیم چه چیز را باید در تمدن و فرهنگ باستانی خود از خلال و فراز اسلام که همه‌ی چشم‌اندازها را به آنسو بسته است بجوییم تا احیاناً پشتوانه‌ای تاریخی برای تنویر خود بیابیم. برای اینکه هیچگاه نتوانسته‌ایم به جد رابطه‌ی قطع شده‌مان را با آنسوی این مرز از نو برقرار کنیم. به همان اندازه که فرهنگ اروپایی بدون پیشینه‌ی یونانی و رومی غیرقابل تصور است، بندهای مذهبی اسلام راه ما را به کنه فرهنگ پیشینمان از درون بسته‌اند. هر اندازه آن‌ها از طریق تحقیق و تفکر و با شکستن سدهای دینی سرانجام اصل خود را بازیافته‌اند، ما در چنگ این‌گونه موانع منشأ خود را گم کرده‌ایم و از آن پرت‌تر شده‌ایم. برشمردن نام ده‌ها و صدها شاعر، ادیب، عارف و حتا دانشمند که در این هزار سال گذشته از سرزمین ما برخاسته‌اند برای اثبات نفوذ و مداومت جوهر فرهنگ ایرانی در اسلام هرگز کافی نیست، دردی را هم دوا نمی‌کند. این‌گونه نظربازی‌ها و ادعاهای مبهم ارزش فکری ندارند و هرگز نمی‌رسانند چه چیز را چه کس و چه کس را چه چیز چگونه در نفوذ خود پرورده و دستاموز کرده است. هر اروپایی دانا و بافرهنگی می‌داند که آگوستین و توماس آکوئیناس در بینش خود قدیس مسیحی بوده‌اند و نیز این را که چرا و چگونه اینها با وجود این نمی‌توانسته‌اند بدون افلاطون و ارسطو اصلاً بوجود بیایند. دانستن یعنی چرایی و چگونگی را دانستن. چاره‌ای از آن نیست و ملاحظه و رعایت برنمی‌دارد. حال اگر ما مثلاً ناصرخسرو و حافظ را در کنار فردوسی بگذاریم، حداکثر اذعان خواهیم کرد، و آنهم به سائقه‌ی حساسیت برانگیخته شده‌ی میهنی از شعر حماسی فردوسی، که فقط این سخن‌سرا در شعرش ایرانی بوده است. اما باز هم یک بیت دل‌انگیز حافظ برای خنثی کردن همه‌ی آن «حساسیت» که هرگز به درجه‌ی پختگی و آگاهی فرهنگی نمی‌رسد کافی‌ست، و فردوسی فراموش می‌شود! چرا و چگونه؟ پاسخ این و صدها پرسش دیگر را باید جست و یافت، برای اینکه خودمان را بیابیم و دریابیم. برای من فردوسی نه به منزله‌ی بزرگترین حماسه‌سرای ما که غرور حسرت زده‌مان را برمی‌انگیزد، بلکه چون می‌کوشد در سخنش آن دنیایی را به ما بنمایاند که منشأ ماهیت فرهنگی مخدوش و مسدود شده‌ی ماست، ایرانی‌ترین و به این معنا تواناترین سخن‌سرای ما بوده است.

جدایی فرهنگی کشورداری و دین یکی از جنبه‌های دیرین ماهیت جامعه‌ی ایرانی بوده که کمابیش فقط در برخی از دوره‌های دولت زرتشتی ساسانیان تضعیف می‌گردد و تعادل درونی جامعه را به صورت تعدی و اجحاف به غیرزرتشتیان برهم می‌زند. به این اعتبار باید دوره‌ی ساسانیان را دوره‌ای ناهماهنگ با فرهنگ دینی ایران کهن دانست. این جنبه، پس از انقراض دولت ساسانی که در واقع در حکم انقراض درونی جامعه‌ی ایرانی‌ست، مانند بسیاری از جنبه‌های دیگر در چهارده قرن سلطه‌ی اسلام کلاً در نگاه نابیناشده‌ی ما ممسوخ، مدفون و منسوخ می‌گردد. از آن پس رابطه‌ی ما با سابقه‌ی فرهنگی ایرانی‌مان از اساس تحت تأثیر معیارهای مستولی اسلامی یکسره ظاهری و مخدوش می‌ماند و آن سابقه را پیوسته ناشناخته‌تر می‌کند. اما عیناً خود همین رابطه که گاه به صورت نگاه‌های مأیوسانه و پر‌حسرت به آنسوی تاریخ اسلامی ما دوخته می‌شود نشان می‌دهد که ما به نحوی در سایه‌ی آن زیست می‌کنیم و به همین سبب نیز می‌کوشیم شبح آن را در بزرگان فکر و ادب ایران اسلامی بازیابیم. لیکن با این‌گونه حسرت‌ها و آرزوها به فروغ آن کانون راه نخواهیم برد، اگر فروغی داشته باشد. و همین را باید معلوم کرد. راه به آن کانون را موانع ضدعلمی و ضدفکری که خود زاده‌ی بندهای‌مذهبی‌اند بسته‌اند. این بندها اندیشه را کاهل، کند و گمراه می‌سازند و راه را ناگشوده می‌گذارند. فقط جدایی فرهنگی کشورداری و دین می‌تواند آن‌ها را از وجود ما بردارد و شرایط را برای گشودن راه فراهم آورد. وسیله‌ی آن تنویر است.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست