سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

"بهروز ارمغانی"، ارمغان عشق و امید (قسمت پایانی)
قربانعلی عبدالرحیم پور از فدایی خلق بهروز ارمغانی می گوید:


مجید عبدالرحیم پور


• ساعت ۶ بعداز ظهر ۲۷ اردیبهشت ۱۳۵۵با بهروز قرار داشتم در رشت. آمد. و بعد از روبوسی و احوالپرسی گفت ضربه بسیار سنگینی خورده ایم. زانوانم لرزید. برای چند لحظه نمی توانستم حرف بزنم. بالاخره پرسیدم ضربات تا کجا است و از کجا خوردیم؟ گفت می دانم که خیلی سنگین است ولی نمی دانم از کجاست. گفتم از حمید اشرف چه خبر؟ گفت نمی دانم ولی میدانم که اوضاع خیلی خطرناک است. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۷ خرداد ۱٣٨۹ -  ۲٨ می ۲۰۱۰


هاشم از سر قرار رفیق زنده یادعلی میرابیون برگشت. بی آنکه سخنی بگوید، سر بر شانه ام گذاشت و آرام گریه سر داد. علی میرابیون را در جلو چشمان هاشم در یکی از گاراژهای اصفهان هنگام تحویل بار، محاصره کرده بودند و علی سیانور خورده و جا به جا جان داده بود. هاشم سربه شانه ام نهاده و گریه کرد و قطرات اشک من نیز، بی اختیار جاری شد. آشکارا گریه کردن را از هاشم یاد گرفتم. در دوران نوجوانی شعری از شعرای آذربایجانی خوانده بودم با این عنوان که ، «فیلها هم گریه می کنند». و ما دو مرد، "مردانگی" را شکسته بودیم و مثل بچه‌ها گریه می کردیم. هاشم را خیلی دوست داشتم. الان هم دوستش می دارم. هنوز زنده است، زنده باشد. او در میان رفقا، از جمله کسانی بود که با مسائل اجتماعی آشنائی بیشتری داشت. یک روز گفت مجید، رفیق مریم با من صحبت کرده و می‌خواهد یک نفر را ببیند. گفتم که را و برای چه؟ گفت موضوع شخصی و خصوصی است. خواستم چون و چرا کنم، هاشم اشارتم دادکه لازم است این دیدار صورت بگیرد. گفتم باشد بگیرد.
برخی از منتقدین مشی چریکی، به جای بررسی ریشه های فرهنگی، وجود و حضور زمختی و خشونت در میان چریک ها، به طور مکانیکی، هر آنچه نشانی از زمختی و خشونت در درون و میان چریک ها داشت را به مشی چریکی و یا به لنینیسم و یا هر دو نسبت می دهند. غافل از آن که جنبه‌های زیادی از این زمختی ها و خشونت ها ریشه در فکر و فرهنگ و اخلاقیات سنتی و جاری در جامعه داشته و هنوز هم دارد.
با محمد حداد هم پرونده بودم. ۲ سال و اندی بود او را ندیده بودم. ما اواخر مهرماه ۱٣۵۰، همراه بهزاد ،جواد، مظفر، حسن، مهدی و مورتوز دستگیر شده بودیم. من و محمد به یکسال زندان محکوم شده و بعد از یک سال آزاد شده بودیم. پس از آزادی از زندان به دلیل دستگیری مجدد من، یکدیگر را تا روز آمدنش که همراه با مهری به سراب آمده بود، ندیده بودیم. بعد از دیدار و شادمانی از دیدار دو یار قدیمی و گفت و شنیدهای دوستانه، از خانه به در رفتیم، به سوی باغهای زیبای بیرون شهر. محمد موضوع دیدار را گفت. حدس مادرم درست بود. حدس من هم درست بود. آنها آمده بودند مرا ببرند. و من مشتاق رفتن و پرواز. محمد قرار بهروز را داد و همراه مهری رفتند. چندی گذشت و موعد قرار فرا رسید و من به بهانه ی حل و فصل موضوع سربازی بر سر قرار رفتم. قرار ما، در شهر تبریز، مقابل خانه ی والدین بهروز بود. بعد از مدتی ضد تعقیب و "پاک" کردن پشت سر خود و دیدن علامت "سلامتی"، رفتم به دیدن بهروز. من همه دوستان سیاسی و غیرسیاسی ام را دوست داشتم. اما علاقه و عشق و احترام من به بهروز چیز دیگری بود. چرا که به راستی او در میان همه ما، چیز دیگری بود. زنده یاد انوشیروان لطفی که در زندان با بهروز بود روزی خطاب به من گفت: مجید! به نظر من، بهروز آدم بسیار با هوش، زرنگ، باسواد، از نظر سیاسی و تشکیلاتی بسیار پخته و مهمتر از همه آنها انسان بسیار شریفی بود تو چه فکر می کنی؟ گفتم انوش، اولا بگویم که او دوست من، رفیق من، مسئول من در قبل از پیوستن به سازمان و رهبر من در سازمان بود. او معلم من بود. ثانیا بی اغراق بگویم، من قبل از انقلاب بسیاری از رفقای مسئول و اعضای رهبری سازمان را دیدم و یا درباره شان شنیدم، اما بهروز چیز دیگری بود. او جزنی ی ثانی سازمان ما بود.
بعداز ٣ سال و اندی جدائی، دوباره یکدیگر را پیدا کردیم. شاد شاد بودیم از دیدار یکدیگر. چاق سلامتی و پرس و جو درباره دوستان و آشنایان که تمام شد رفتیم سر اصل مطلب. او بعد از کمی مقدمه چینی برای اینکه بداند من در چه فضای فکری هستم گفت، خوب! تعرف کن، آیا بعد از این همه دردسر و گرفتاری باز هم می خواهی ادامه بدهی؟ نظرت راجع به مشی سازمان چیست؟ آیا از نظر تو می شود با سازمان همکاری کرد؟ داشت همچنان ادامه می داد گفتم بهروز موضوع حل است زیاد طولش نده. من سازمان را تنها جریانی میدانم که باید و می توان به آن پیوست. و به مشکلات پیوستن به سازمان کم و بیش آگاه هستم. بهروز گفت در چه شکل و حدی حاضر هستی کار کنی؟ گفتم هر اندازه و شکلی که لازم است. خندید و گفت «گده ایکی دفع توتولوبسان، گنه ده ال چکمیسن. بو دفعه او دفعه لردن دیر ها» (گده دو بار دستگیر شده ای باز هم دست برنمیداری. این دفعه از اون دفعه ها نیست ها!)
کمی گفتیم و خندیدیم و بعد درباره مشی سازمان صحبت کردیم. ۲ ساعتی با هم بودیم. او آخر سر به طور جدی از من پرسید آیا حاضر هستی با سازمان کار کنی؟ گفتم آری. خندید و گفت دیگر باید برویم. قرار بعدی را گذاشتیم در تهران.
او با سازمان ارتباط داشت ولی هنوز مخفی نشده بود و در آستانه ی مخفی شدن قرار داشت. خداحافظی کردیم و من راهی ی دیار خود شدم او نیز به دنبال کار خویش رفت.
مدتی در سراب بودم و به پدرم در کارهایش کمک می کردم.
هنگام قرار سر رسید. به پدر و مادر گفتم می روم تهران دنبال کار. شاید آن جا کار مناسبی پیدا کنم. آنها شگردها و روحیات مرا می شناختند. پدرم با خنده ای سرشار از اندوه گفت: سالهای ۱٣۴٨ و ۱٣۴۹ نیز دنبال پیداکردن کار به تبریز می رفتی و سر از زندان در آوردی. لابد این کار هم از اون کارها است. من در برابر این همه رنج و غمی که نصیب آنها کرده بودم زبانم قاصر بود. سکوت من همه چیز را برای آنها تعریف می کرد. پدرم ، فقط هنگامیکه ۱٨ و ۱۹ ساله بودم، دوسه بار به من گفته بود که پسرم کار سیاسی در ایران عاقبت خوبی ندارد. نه شاه، نه وزرا و وکلا و نه مخالفین آنها، هیچ کدامشان عاقبت خوشی ندارند و نداشته اند. آخر کار همه ی ایشان، دربدری و زندان و بدبختی و مرگ است. حالا تو خود دانی. بعدها او دیگر تذکر هم نمی داد. او مرا آزاد گذاشته بود که خود تصمیم بگیرم. او می دانست که من آدمی متکی به خود هستم. یکی دوبار من باب زیادی بودن استقلال رایم، گلایه پدرانه فرموده بود و من با احترام فراوان گفته بودم: آقاجان، خودت منو مستقل بار آوردی. اگر مستقل بار نمی آوردی حالا این دردسر ها را نمی کشیدی و زندگی آرام و پسر دلبخواه خود را داشتی. او با وقار و درعین حال اندوه بمن نگاه می کرد و چیزی نمی گفت. پدر می دانست که رفتنم به تهران، صرفا برای پیدا کردن کار نیست. با اینهمه مبلغی پول در اختیارم گذاشت و آدرس یکی از بستگان را داد و با درد و اندوه، رهسپار تهرانم کرد. هنگام خداحافظی از مادر و پدر و خواهران و برادر جوانترم و...، غم و دلهره سنگینی تمام وجودم را فرا گرفته بود. احساس می کردم که شاید این جدایی، اخرین جدایی مان باشد. شاید هرگز دیگر نتوانم مادر را ببینم. می دانستم که این بار برگشتن به دامن مادر و سایه پدر شاید محال باشد.
در سالهای پیش از این ها، قبل از دستیگری اول (۱٣۵۰) و دستگیری دوم (۱٣۵٣) چنین احساسی نداشتم. دفعه اول که درسال ۱٣۵۰ دستگیر شدم، ۵ و ۶ ساعت قبل از دستگیری، سراغ جواد رفتم و موضوع خطر دستگیری را به او اطلاع دادم و گفتم که مواظب باشید ممکن است شما هم دستگیر شوید. جواد پرسید تو می خواهی چه کنی؟ پاسخ دادم، من همین امروز عصر میروم سراب و خانه نشین خواهم شد. به احتمال زیاد من همین امشب دستگیر خواهم شد. گفت این کار را نکن، مخفی بشو. گفتم نه. فعلا به صلاح نیست مخفی بشوم. اگر دستگیر شوم جرم من روشن است. حداکثر یک الی سه سال زندان. می روم زندان ببینم آنجا چه خبر است. بعد که بیرون آمدم با تجربه بیشتری کار می کنیم. از جواد خداحافظی کردم، مورتوز را صبح اول وقت دیده بودم و موضوع را به او گفته بودم، بار دیگر او را دیدم و عصری روانه سراب شدم. قبل از همه، خانه را از هرچه کتاب و نوشته بود خالی کردم تا ردی به دست سازمان امنیت نیفتد. شب هنگام، ساعت حدود ۱۰، در حالیکه خواهرم و همسرش به دیدن من آمده بودند و جمع ما جمع بود، آمدند و مرا به عنوان یک چریک، گرفتند و بردند و زدند و بعد دیدند نه تنها چریک نیستم، بلکه یک دانشجوی ساده شهرستانی هستم که به غیر درس و مشق و گوش دادن به رادیو باکو و خواندن دوسه کتاب، چیزی دیگر در چنته ام نیست و هیچ ارتباطی به جز ارتباط با بهزاد و مورتوز ندارم. امیدوارم روزی بتوانم مراحل دستگیری و بازجوئی و زندانی شدن و ایجاد اولین زندانی سیاسی در زندان تبریز و بسیاری موضوعات دیگر را قلمی کنم. با اینهمه در دادگاه نظامی محاکمه مان کردند و به زندان محکوممان کردند. بازجوها و ماموران ساواک، در طول بازجوئی و شکنجه متوجه نشدند که اولا ما با بهروز ارمغانی ارتباط داشتیم و او مسول گروه بود، ثانیا علیرغم اینکه هنوز چریک نیستیم، ولی خود را ادامه دهنده راه پویان و چریک ها میدانیم، در تدارک عملی آن بوده ایم و این کار را خواهیم کرد.
پس از آزادی از زندان، همسایه ها و بچه های محل تعریف کردند که هنگام دستگیری من، خانه و کوچه ما محاصره شده بود و پر از افراد مسلح بود. آخر ما چندین ماه بود در سراسر ایران در مخالفت با جنش ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی، اعلامیه پخش می کردیم و ساواک را گیج کرده بودیم. آنها خیال می کردند که ما یک گروه مسلح هستیم.
باری... از خانواده خداحافظی کردم و راهی تهران شدم. چندی روزی گذشت، زنده یاد محمد خدادادی (رحیم) را یافتم. او همراه چند نفر از دوستان اهل سراب- یونس و قاسم، اطاقی اجاره کرده بودند در خیابان خوش تهران مشغول کار و زندگی بودند.
از طریق رحیم در یک شرکت کار پیدا کردم. صاحب شرکت، همشهری و هم محله ی من بود و رحیم نیز در همان شرکت کار می کرد. بعد از پیداکردن محل زندگی و کار با بهروز تماس گرفتم. بهروز از من پرسید آیا کسی را برای همکاری با سازمان معرفی می کنی؟ من نام تعداد زیادی را با بهروز در میان گذاشتم ولی در مرحله اول، فقط روی ۵ نفر تاکید کردم: اکبر عسکرپور (کاظم)، اصغر نیکخواه (دانشجوی دانشکده کشاورزی ارومیه، متولد شیراز )، و زنده یادان رحیم خدادادی، کیومرث قلی زاده (رفیق کیومرث قلی زاده متولد رشت و از همکلاسی های من در سراب بود. او در اردیبهشت ۱٣۵٣ در ارتباط با فرزاد کریمی، یوسف کیشی زاده، ابراهیم محجوبی، بحجت محجوبی دستگیر شد و تا زمان وقوع انقلاب بهمن در زندان بود. بعد از انقلاب مجددا در ارتباط با سازمان دستگیر شد. کیومرث بعد از آزادی از زندان متاسفانه در یک تصادف جان باخت) و مجتبی مطلع سرابی). درباره همه افرادی که معرفی کردم با بهروز صحبت کردیم ولی روی پنج نفر مذکور تاکید کردم. ارتباط رحیم خدادادی را قبل از من بهزاد کریمی با بهروز برقرار کرده بود، امری که من از آن مطلع نبودم. در حالیکه رحیم و من با هم در یک خانه زندگی می کردیم و در یک محل کار می کردیم و هیچکدام نمی دانستیم که هر دو با سازمان ارتباط داریم. بهروز بمن نگفته بود که با رحیم تماس دارد و من به رحیم نگفته بودم که او را به بهروز معرفی کرده ام. هر وقت با بهروز درباره رحیم صحبت می کردم او یک نوعی موضوع را عوض می کرد. کیومرث قلی زاده نیز دستیگر شده بود ولی من نمی دانستم.
بهروز بعد از اجرای چند قرار، ارتباط مرا به زنده یاد رفیق خسرو (علی اکبر جعفری) وصل کرد. رفتم سرقرار خسرو. قرار ما، تهران، خیابان ثریا بود. بهروز بمن گفته بود کسی که سر قرار تو می آید از رفقا است، قبل از رفتن به سر قرار او باید خودت را حسابی پاک کنی. (پاک کردن در اینجا یعنی ضدتعقیب زدن جهت رفع هرگونه ردی که پلیس می تواند از یک فرد مورد مراقبت و تعقیب داشته باشد). من چنین کردم و رفتم سر قرار خسرو. یادش به خیر باد. برخورد گرم، زنده، شاداب، صمیمانه و فرز و چالاک او هنوز هم در ذهنم زنده است. هر وقت اسفندیار کریمی (فریدون) را می بینم، گوئی خسرو را می بینم. خسرو جذبه خاصی داشت. این دو رفیق شباهت های زیادی به هم دارند. قرار را اجرا کردیم و پس از ساعتی صحبت باهم، از یکدیگر خداحافظی کردیم. در دیدار سوم بود که خسرو مرا در همان خیابان ثریا عضو گیری کرد.
چند وقت قبل از آمدن من به تهران، بهزاد از زندان و از طریق پدرش که با پدر بهروز از قدیم آشنا بودند به بهروز خبر داده بود که در ترک خانه و محل کار عجله کند. یعنی مخفی شود. به گمانم بهروز از اوایل پاییز ۱٣۵٣ بود که زندگی مخفی را شروع کرد. من همچنان در آن شرکت مشغول بودم و بهروز از طریق تلفن همان شرکت با من تماس می گرفت. چندی نگذشت که من و رحیم خدادادی متوجه شدیم که ما در همان شرکت، بطرق گوناگون از جمله از طریق یک کارمند نوظهوری که اضافی نیز بود، تحت نظر هستیم. در یکی از ملاقاتها موضوع را با بهروز در میان گذاشتم. ارتباط من و بهروز تا اسفند ۱٣۵٣ ادامه داشت. من به شدت نگران این بودم که ساواک از طریق ردگیری من به بهروز و سازمان برسد. چندین بار به بهروز تذکر دادم که ممکن است ساواک از طریق تعقیب و مراقبت من، به او و سازمان برسد و این درست نیست. او موضوع را جدی نگرفت. بالاخره به سازمان اولتیماتوم دادم که یا ارتباط مستقیم با مرا قطع کنید و من در ارتباط غیرمستقیم با سازمان کار کنم، چه خودم بلدم که چه گونه عمل کنم، و یا مرا مخفی کنید، ادامه ارتباط به این شیوه خطرناک است.
بهروز بعد از چندی گفت خودت را برای مخفی شدن آماده کن. گفتم باشه. چند روز بعد، به رحیم خدادادی گفتم، در یکی از شهرها کار خوبی پیدا کرده ام به زودی میروم آنجا.
خندید و گفت خوش به حالت! برای من هم پیدا کن. او حدس نزدیک به یقین داشت که من مخفی می شوم. من هم خندیدم و گفتم سفارشت را کرده ام و در ضمن حقوق ماهانه مرا از صادق فام (صاحب شرکت) بگیرو با بچه ها خرج کنید، نوش جانتان.
بهروز سوم اسفند ماه ۱٣۵٣ مرا همراه مهدی (مهدی فوقانی) و گلی (گلرخ مهدوی) روانه رشت کرد. ما اولین خانه تیمی سازمان در گیلان در شهر رشت را ایجاد کردیم. مهدی مسئول ما بود. برنامه آموزشی من شروع شد. آشنائی با ضوابط زندگی در خانه تیمی، نوع قرارها، انواع مدارک موجود در خانه، برنامه نویسی، ورزش، شهرشناسی، نگهبانی، طرح فرار، طرز رودرروئی با پلیس، چرم دوزی، کار باسلاح، درست کردن تایمر، درست کردن اعلامیه پخش کن... و چیزهائی از این قبیل.
علی اکبر جعفری عضو مرکزیت سازمان، مسئول شاخه ی ما بود (هر شاخه ی سازمان از چندین تیم تشکیل می شد که برای پیش برد کارهایش دارای استقلال نسبی بود. مسئولین شاخه ها عضو رهبری (مرکزیت) سازمان بودند).
او دو یا سه هفته یکبار می آمد پیش ما و با هم جلسه ای می گذاشتیم و بر می گشت. حدود دو ماهی زندگی به همین منوال گذشت. روزی به مهدی که مسئول تیم بود گفتم: رفیق جان برنامه ما و یا من چیست، جدا از این کارهائی که تاحالا انجام داده ایم چه کارهائی باید انجام دهیم؟ مهدی توضیحاتی داد ولی متوجه شدم او خودش نیز مثل من نمیداند که برنامه ما چیست. مدتی گذشت و علی اکبر آمد. از علی اکبر پرسیدم که برنامه ما چیست؟ او توضیحاتی داد ولی من چیزی دستگیرم نشد و قانع نشدم. پیش خود گفتم شاید هنوز زود است. لابد من و تیم باید جا بیفتیم تا کارها شروع شود. ولی هرچه زمان گذشت، وضع به همان منوال رفت که بود. من کم کم دچار مساله می شدم. همه آن کارهائی را که باید یاد می گرفتم بخش بزرگی از آنها را از پیش بلد بودم و بقیه را هم به زودی یاد گرفتم. باقی اوقات خود را صرف خواندن کتاب می کردم. نامه کوتاهی خطاب به رهبری سازمان و رفیق حمید اشرف نوشتم با این مضمون: "رفقای عزیز، ۱- من با شور و شوق و به این امید به سازمان پیوستم که مفیدتر و وسیع تر از قبل کار کنم و در خدمت جنبش و سازمان قرار بگیرم. ولی متاسفانه تاکنون چنین نشده است و از آینده نیز مطلع نیستم. ۲- فکر می کردم که سازمان عضوگیری می کند نه سربازگیری و به خاطر همین، تعداد زیادی از افرادی را که می شناختم و می شناسم به سازمان معرفی نکردم چون فکر می کردم هنوز برایشان زود است و بهتر است که آنها بطور جنبی با سازمان ارتباط داشته باشند. ٣- فکر می کردم که سازمان یک سازمان سیاسی است که کار نظامی و سیاسی می کند، در صورتی که بیش از دو ماه است تیم ما مشغول آموزش هائی نظیر چرم دوزی، تایمر درست کردن و از این قبیل کارها است و خبری از کار سیاسی نیست. ۴- فکر می کردم که اساس ساختار سازمانی ی سازمان، سانترالیسم دمکراتیک است، در صورتی که در اساسنامه موجود، تاکید بر سانترالیسم است و خبری از دمکراسی نیست."
در خاتمه نیز نوشتم: "رفقا! من البته واقفم که شناخت من محدود به چند نفر از اعضای سازمان و به یک تیم است و این حد از آشنایی نمی تواند مبنای داوری باشد."
نامه را به مهدی دادم و خواهش کردم آنرا به دست رفقای رهبری سازمان برساند. حدود یک هفته بعد بهروز آمد به رشت به خانه تیمی ما. بعد از دیدار و انجام پاره ای از کارها با مهدی و گلرخ مهدوی (گلی)، آمد به سراغ من. با خنده گفت چه شده؟ نرسیده شلوغ کرده ای! چه میگویی؟ این نامه چیست؟ گفتم من رویم نشد با رفیق خسرو (علی اکبر) و مهدی فوقانی راحت صحبت کنم. نگران بودم که مبادا آن ها برداشت بدی از صحبتهای من بکنند. حالا که رفقا ترا فرستادند عالی است و می توانم راحت و آزاد صحبت کنم. سر درددلم باز شد. بحث هائی که در طول دو سه ماه در رابطه با مقولات سانترالیزم یا سانترالیسم دمکراتیک در اساسنامه، نظامی یا سیاسی – نظامی بودن سازمان و اهمیت کار سیاسی و صنفی، عضوگیری یا سربازگیری، نقش اعضا در سیاست های سازمان، فقدان برنامه برای اعضا و تیم، و این که چگونه مبارزه مسلحانه توده ای می شود و... با رفقا مهدی و گلرخ و علی اکبر داشتیم، همه را با بهروز در میان گذاشتم و بالاخره گفتم: بهروز من فکر می کردم سازمان از سال ۱٣۵۰خیلی فاصله گرفته و جلوتر است ولی مثل اینکه اوضاع خوب نیست. چه خبر است؟ بهروز آه بلندی کشید و سرش را تکان داد و گفت ضربات سال ۱٣۵۰ و خطاهای اولیه تاثیرگذار بوده است. همه این مسائل، چند ماه است در میان رفقا مطرح است. داریم تغییرات و اقداماتی برای رفع این مشکلات انجام می دهیم. از جمله قرار است به نحو موثری اعضای تیم ها را در جریان قرار بدهیم و آنان را در مباحث شرکت بدهیم (من قبلا راجع به این تغییرات و اقدامات مطالی نوشته ام. برای آشنائی بیشتر با این مسائل می توان به نشریه کار، آرش و اخبار روز مراجعه کرد). کمی صحبت کردیم و بهروز رفت. او را دیگر ندیدم تا حدود خرداد ۱٣۵٣. بعد از درگذشت جان خراش رفیق علی اکبر جعفری (۲/ ۲ / ۵۴ ) در جاده ی مشهد و بر اثر یک تصادف، بهروز مسئول شاخه ی ما شد. او از حدود خرداد ۱٣۵۴ تا ۲٨ اردیبهشت ۱٣۵۵ مسئول شاخه ی ما بود.
بهروز ارمغانی در ۲٨ سالگی به سازمان پیوست. اگر فعالیت دوران دبیرستان او را در نظر نگیریم، ۱۰سال بی وقفه فعالیت سیاسی داشت. در دوره ی دانشجوئی، از رهبران برجسته جنبش دانشجوئی بود. دوستان دانشجوی اش در دانشگاه تبریز، بهروز را، مهندس اعتصاب نام گذاری کرده بودند. از سال ۱٣۴۷ تا ۱٣۵۰ مسئولیت یک گروه سیاسی فعال را برعهده داشت. بهروز، خود به تنهائی یک شبکه ارتباطی بود. او را در اردیبهشت سال ۱٣۵۰ در حالی که بعنوان مهندس راه و ساختمان کار می کرد دستگیر کردند. بهروز را در رابطه باگروه دیگری مشهور به گروه مهندسین دستگیر کرده بودند، اما گروه ما سالم ماند. گروهی که بهروز مسئولیت آن را به عهده داشت، از سال ۱٣۴۷ تا ۱٣۵٣ از یگ گروه سیاسی کوچک به شبکه بزرگی متشکل از ده ها نفر از افراد ورزیده جنبش چپ فرا روئیده بود که فعالیت سیاسی مدام داشت.
بعد از پیدایش سازمان، همه اعضای گروه و اکثر افراد شبکه ی تحت نفوذ آن، به سازمان پیوستند و هر کدام به نوبه خود نقش برجسته ای را در جنبش و سازمان ایفا کردند و می کنند.

تا آنجا که اطلاع دارم و در خاطرم هست، زنده یادان ابراهیم پورضا خلیق، یوسف کشی زاده، کیومرث قلی زاده، رحیم خدادادی، مجیتبی مطلع سرابی، شارانی قربان (سرابی)، احمد (شاعر جوان. سرابی ) رحیم اسداللی (علی چریک)، صمد اسلامی، فتحعلی پناهیان در زمره مرتبطین این گروه و شبکه بودند. و من اینجا اگر از رفقا و دوستان زیادی که در ارتباط با این گروه بوده اند و اکنون خوشبختانه زنده هستند و در داخل و خارج کشور زندگی می کنند، نام ببرم – که تازه تعداد نه چندان اندکی از آنها را هم نمی شناسم- بهتر می شود به وسعت این گروه و شبکه که بهروز ارمغانی شخصیت محوری آن بود، پی برد.

بهروز هنگامیکه به سازمان پیوست یکی از برجسته ترین کادرهای جنبش چپ ایران بود. او با کوله باری از تجربه پربار خود، در زندان تهران بقول خودش با معلم بزرگی چون بیژن جزنی هم بند شد.
۱۲ سال تلاش و کار و مبارزه سیاسی و صنفی در اشکال گوناگون علنی و مخفی، محفلی و گروهی، ماهها ارتباط نزدیک با بیژن در زندان، دو سال مشاهده بحث ها و کسب درس ها و تجارب زندانیان، چندین سال کار در جامعه و میان مردم، از بهروز ارمغانی شخصیتی دارای استعدادهای کم نظیر و برجسته برای جنبش، و برای سازمان ما کادر برجسته ای ساخته بود .
با ورود بهروز ارمغانی به سازمان، سازمان جانی تازه در مسیری تازه یافت و حمید اشرف در پی مدتی خلاء در سازمان، در وجود بهروز رکن سیاسی خود را جست. سازمان تحت رهبری حمید اشرف، بهروز ارمغانی، بهمن روحی آهنگران، حمید مومنی و به یاری دیگر رفقای رهبری نظیر یثربی، نسترن آل آقا، حق نواز و کادرها و اعضای سازمان می رفت که به بزرگترین سازمان سیاسی جامعه ایران بدل شود. درست در چنین لحظات پربار و تاریخ سازی بود که ماموران رژیم شاه، بیژن جزنی را همراه ۶ تن از رفقای نخستین جنبش فدایی در زندان تیرباران کردند و حمله ی قطعی برای نابودی سریع سازمان را در دستور کار خویش قرار دادند.
۲۶ اردیبهشت ۱٣۵۵ حملات همه جانبه آغاز شد. حمید اشرف و پاره ای از رفقا تور مامورین شاه را دریدند و بیرون آمدند.
ساعت ۶ بعداز ظهر ۲۷ اردیبهشت ۱٣۵۵با بهروز قرار داشتم در رشت. آمد. و بعداز روبوسی و احوالپرسی گفت ضربه بسیار سنگینی خورده ایم. زانوانم لرزید. برای چند لحظه نمی توانستم حرف بزنم. بلاخره پرسیدم ضربات تا کجا است و از کجا خوردیم؟ گفت می دانم که خیلی سنگین است ولی نمی دانم از کجاست. گفتم از حمید اشرف چه خبر؟ گفت نمی دانم ولی میدانم که اوضاع خیلی خطرناک است. کمی صحبت کردیم راجع به اینکه ضربات از کجا می تواند باشد. من گفتم آنطور که تو تعریف و تصویر کردی و ظواهر امر نیز نشان می دهد، باید از طریق ردیابی های تلفنی باشد. پرسید از کجا می گوئی؟ گفتم از نوع ضربات. پس از کمی صحبت، برخی کارها را باهم ردیف کردیم و نیم ساعتی که گذشت، گفت: می خواهم بروم. گفتم نرو اوضاع ناروشن و خطرناک است، اگر بروی ممکن است تو نیز هدف ضربات قرار بگیری. گفتم بمان امشب پیش ما، با بچه ها تماس بگیر و کمی اوضاع را بررسی کن و بعد برو. گفت: نه! باید بروم، کار دارم. گفتم بهروز، در این شرایط رفتن تو درست و عاقلانه نیست.
معمولا بخاطر رعایت مسائل امنیتی، نمی پرسیدم که کجا میروی. این بار اما آنقدر نگران بودم که ناخودآگاه پرسیدم کجا می روی؟ گفت تهران. گفتم پس اگر اصرار داری بروی لااقل بیا برویم خانه جدیدمان را نشانت بدهم اگر به مشکل برخوردی بیا پیش ما. خانه ما سالم سالم است. پرسید از کجا میگوئی سالم است . گفتم ۱- ما خانه امان را همین روزها عوض کرده ایم. ۲- در اسباب کشی از خانه قبلی هیچ اثاثیه ی حجیمی به خانه جدید نبردیم. در واقع اسباب کشی نکردیم. ٣- اصلا از ماشین استفاده نکردیم و با موتور حرکت کردیم. ۴- در چند ماه گذشته ما تلفن نداشتیم و الان هم نداریم. ۵- ما هیچوقت ماشین را دم در نبرده ایم. ۶- همیشه با موتور حرکت می کردیم. گفت باشد برویم. رفتیم. خانه ی تیمی جدید را نشان دادم و برگشتیم و همدیگر را بوسیدیم و او رفت. سخت نگرانش بودم. او مسئول شاخه بود، حداقل ۷ تیم زیر نظر او بود. سازمان ضربه سنگینی خورده بود و علت و دلیل ضربات نیز نامعلوم بود. هر لحظه امکان ضربه خوردن هر شاخه و تیم سازمان وجود داشت. او پیشنهاد مرا قبول نکرد و رفت. از دستش به شدت عصبانی شده بودم. قبلا یکی دو مورد مسائل امنیتی پیش آمده بود برای من و تیم ما، با او صحبت کرده بودم و بی توجهی کرده بود و حرفمان شده بود و من سخت از او انتقاد کرده بودم که از وقتی که مسئول شدی بیش از حد معمول روی حرفهای خودت اصرار می کنی. این بار نیز بیش از حد و بطور غیرمنطقی روی حرفش ایستاد و رفت. از دستش دلخور و عصبانی بودم. ولی خوب به جز نگرانی و دلخوری چاره ای نداشتم. با نگرانی شدید و اندوه سنگین ناشناخته ای رفتم خانه تیمی. یادش بخیر زنده یاد عسکر حسینی ابردهی تا مرا دید گفت رفیق بهروز چرا اینقدر نگران و آشفته هستی. (اسم سازمانی من در آن خانه تیمی بهروز بود). گفتم سازمان ضربه سنگینی خورده است و معلوم نیست از کجا خورده و تا کجا خورده است. ماجرا را برای فرهاد و عسکر تعریف کردم و با هم صحبت کردیم که الان ما چه باید بکنیم.
آن شب نوبت نگهبانی من بود. عسکر و فرهاد خوابیدند و من نگهبانی دادم. مدام به این فکر می کردم که علت ضربه از کجاست. علیرغم اینکه از صبح ساعت ۶ تا ۱۲ شب بیدار بودم ولی خوابم نمی برد. بعداز من نوبت نگهبانی رفیق عسکر حسینی ابردهی بود. بیدارش نکردم چون خوابم نمی آمد. تا ساعت ٣ صبح بیدار ماندم و بالاخره عسکر را بیدار کردم. دراز کشیدم. نیم ساعت نشده بود. تازه احساس خوش و شیرین خواب، داشت در زیر پلکهایم روان می شد که صدای انفجاری شنیدم. نیم خیز شدم و پرسیدم عسکر این صدای چه بود؟ گفت این نزدیکی ها دارند تونل می سازند، احتمالا صدای انفجار دینامت است. دوباره می خواستم بخوابم، صدای انفجار دیگری شنیدم. بلند شدم و پنجره را بازکردم ،صدای رگبار و انفجار شدید و مکرر، از دور دست صفیر می کشید. بااااااااااااممممم ..............، تققققققق، تق، تق ، تتتقتق ، بومممممممممممممممم............
گفتم عسکر به احتمال زیاد یکی از خانه های تیمی ما را می زنند. پرسید از کجا میگی؟ گفتم صدا از طرفی می آید که من فکر می کنم اونجا خانه تیمی داریم. یکی دو ساعتی، صدا ی رگبار و انفجار ادامه داشت و بالاخره قطع شد. در همان ابتدای شنیدن صدای انفجار و رگبار، و بعد از کمی صحبت، اولین کاری که کردیم برسی وضعیت خانه بود. خانه و اطراف آنرا چک کردیم. هیچ نشانه ای مبنی بر غیرعادی بودن اوضاع نیافتیم. با اینهمه، تصمیم گرفتیم به قید احتیاط، خانه را صبح ترک کنیم و به خانه های تکی خود برویم تا اطلاعات بیشتری بدست بیاوریم.
صبح روز ۲٨ اردیبشت ۱٣۵۵در بندر انزلی (پهلوی) با رفیق حسین غبرائی- خوشبختانه زنده است و زنده باشد- قرار داشتم. (حسین معلم بود. او درحالیکه مشغول تدریس و عضو علنی سازمان بود، عضو تیم مخفی ما در رشت نیز بود. من قبلا مسول آن تیم بودم.) بلند شدم بروم سر قرار حسین. رفقا گفتند نه، تو نباید سر قرار بروی. گفتم من قرار دارم و کار دارم و حتما باید بروم والا ارتباط آن رفیق قطع می شود و هم او و هم ما دچار مشکل می شویم. گفتند نه، در این شرایط فوق العاده و اضطراری تو نباید بروی، اگر خیلی خیلی مهم است یکی از ما بر سر قرار خواهیم رفت. عاقبت بعد از کلی بحث و جدل، سر قرار نرفتم و عسکر رفت. عسکر و حسین قبلا هم تیم بودند و یکدیگر را می شناختند. عسکر رفت و ۱۰ دقیقه یا ۱۵ دقیقه بعد برگشت و گفت شهر پر از پلیس است. قبل از اینکه خانه تیمی را ترک کنیم، ساعت حدود ۹ صبح، به دنبال کاری به مرکز شهر رفتم. از دکه روزنامه فروشی می خواستم روزنامه ای بخرم، چشمم افتاد به تیتر درشت روزنامه ای که خبر از کشته شدن "خرابکارها" داده بود. روزنامه را برداشتم تا نام ها را بخوانم. اسامی بهروز ارمغانی، اسماعیل عابدینی و ... را دیدم. درحالیکه روزنامه در دستم بود و به اسامی زل زده بودم، دستهایم جلو صورتم خشک شده بود، بغض گلویم را گرفته بود و زانوانم می لرزید. مگر همین دیروز عصر بهروز پیش ما نبود؟ آخ... آخ... ، چرا رفتی؟ چرا؟ نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم؟ نگفتمت اگر بروی تو هم ضربه می خوری؟ بی شرفها چقدر هم کشته اند. یکی دو تا هم که نیستند. مثل دیوانه ها با خودم حرف میزدم. جلو دکه، روبروی روزنامه فروش، وامانده بودم و نمی دانستم چه کنم. یک حس ناشناخته، اما مرگ آلود و ترس زا در تن و جانم جاری شده بود و تمامی وجودم را به سمت استیصال و مچاله شدن می کشید. یک لحظه متوجه شدم که روزنامه فروش به من زل زده و با حالت همدلانه ای به من نگاه می کند. شاید بخاطر نگاه او بود که سریع خودم را جمع و جور کردم و به خودم نهیب زد که چه می کنی، چرا ایستاده ای، هر لحظه ممکن است رفقای تیم و خانه تیمی ما هم مورد حمله قرار گیرند، منتظر چه هستی؟ مگر بهروز را دیروز عصر تا دم در خانه تیمی نبردی؟ اگر هنوز زنده باشد چه؟ اگر او رد داشته باشد چه؟ تو گوئی در جانم انفجاری از هوشیاری و سوال و سرعت و انرژی رخ داده باشد، به سرعت به خود آمدم چست و چالاک. درد و غم از دست دادن بهروز و دیگر رفقا، سنگینی بار ضربات پی درپی چند روز اخیر از یکسو و ترس از ضریه خوردن مجدد تیم ها و تیم ما، سخت مچاله ام کرده بود اما با تمام انرژِی کوشش می کردم هوشیاریم را از دست ندهم و بر حالات روحی و روانی برآمده از از دست دادن بهروز و رفقا و ضربات سنگین پی در پی بر سازمان، مسلط بشوم. در درونم غوغا بود اما مسلط شدم. با چنین وضعی رسیدم به خانه و روزنامه را انداختم روی میز و گفتم بخوانید رفقا مهم است. اصلا دوست نداشتم پیام آور چنین خبر سخت و جان فرسایی باشم. بعداز خوانده شدن خبرها و صحبت اندکی درباره ی آنها سریع دست بکار شدیم. خانه تیمی را به سمت خانه های تکی ترک کردیم تا از آنجا ادامه بدهیم. ارتباطمان با کل شبکه مخفی سازمان قطع شد تا حدود اواخر خرداد ۱٣۵۵. چندین تیم و دها تن از رفقا در همان چند روز رفتند و ما ماندیم. ماندیم با کوهی از اندوه و زخم بر سینه و پیکر پاره پاره شده، دنیائی از مشکلات پیش رو و دریائی از عشق و امید و دوست داشتن و تلاش و کار در راستای ارزش ها و آروزها و آرمانها و اهداف اجتماعی و سیاسی پویان ها، مرضیه اسکوئی ها، مسعودها، عباس ها، بیژن ها، مهرنوش ها و بهروزها.
بهروز ارمغانی نظیر دیگر فدائیان خلق ایران، عاشق زندگی بود و برای مرگ نیامده بود. آنها در راه تامین استقلال و پیشرفت کشور خود، تحقق عدالت در جامعه ی خود و تامین زندگی خوب و شرافتمندانه برای کارگران و زحمتکشان ایران، خطر مبارزه تا پای جان را پذیرفته بودند.
آنان نداها و سهراب های زمان خود بودند و تا پای جان رفتند. مگر جنبش سبزی ها تا پای جان مبارزه نمی کنند؟
بهروز همانند دیگر فدائیان خلق ایران در راستای ارزش ها و اهداف و آرمان های شریف و دوست داشتنی نظیر جامعه و زندگی آزاد و برابرانه و همبسته و همدلانه و شاد برای همگان پا بمیدان مبارزه گذاشته بودند و جان باختند. یاد همه ی آنان و یاد عزیز بهروز ارمغانی گرامی باد.

قسمت های اول و دوم را در نشانی ی زیرین بخوانید:

www.akhbar-rooz.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۹)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست