یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

آداب شکار شهربندان (۱)


اکبر کرمی


• ماه ها بی خبری و دوری از عزیزان و ماه ها بلاتکلیفی، در زیر آوار اتهام های ریز و درشت و فشارهای سهمگین روانی، در غیبت احساس داردسی منصفانه و عادلانه و بی اعتمادی کامل به قضا، قاضی و قضاوت، بخش کوچکی از آداب شکار شهربندان در جمهوری اسلامی است. شهروندانی که به جرم اندیشیدن و کمی بلند بلند اندیشیدن، از چشم زندان بان های خود افتاده اند و از زندانی به زندان دیگر منتقل می شوند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲۴ شهريور ۱٣٨۹ -  ۱۵ سپتامبر ۲۰۱۰


 الف) در تاریخ ٣/۹/٨٨، ساعت هشت صبح با هجوم (بهتر بگویم شبیخون) حدود هشت تن از نیروهای اطلاعات به مطب و محل زندگی خود و منشی ام، دستگیر و پس از تفتیش کامل و دقیق محل و ضبط نوشته ها، کامپیوتر، موبایل ها و برخی از تجهیزات پزشکی مطب به همراه منشی مطب سرکار خانم شیرین رضایی روشن با چشمان بسته به اداره ی مرکزی اطلاعات قم، واقع در خیابان زنبیل آباد منتقل و هدایت شدم!
       اتهام های اولیه
       ·       توهین به مقام معظم رهبری
       ·       نشر اکاذیب به قصد تشویش اذهان عمومی
       ·       تبلیغ علیه نظام
       ·       فعالیت های غیرقانونی در حرفه ی پزشکی
       اتهام های اولیه ی من بر اساس مدارکی از حزب وفاق ایران، کانون گفت و گوهای بی پایان و خبرهای شفاهی خبرچین ها – سربازان گم نام امام زمان! - که تماما" مربوط به سال های دور اصلاحات بود، تنظیم و تفهیم شد.

       ب) در بازجویی های اولیه، با آن که چشم هایم همیشه بسته بود، خیلی زود بر من آشکار شد که سربازان گم نام امام زمان شناخت مناسبی از من و فعالیت هایم ندارند. به باور من، این بی خبری و لوچی از آن جا ناشی می شد که این نیروها، برخلاف جار و جنجال ها و گنده گویی های خودساخته، مانند سایر بخش های دیگر حکومت از فقر اطلاعات و مدیریت ناکارآمد رنج می برند و کارهایشان بیشتر واکنشی، انفعالی و از سر استیصال است.

       مساله مهم دیگر، شاید به تعارضی باز گردد، که جمهوری اسلامی ایران به سختی در آن گرفتار آمده است. جان مایه ی این تعارض به گزاره ای در عالم سیاست باز می گردد که ادعا دارد: نامشروع ترین حکومت ها نیز سخت نیازمند مشروعیتند. همین نیاز مبرم است که حکومت را وامی دارد در به دام انداختن منتقدین و مخالفین خود به انبوهی از دروغ و تلی از تقلب پناه ببرد. این دروغ سازی ها و این سیاه بازی ها کم کم امر را بر گروه کثیری از عمله و اکره ی حکومت مشتبه می کند و در نتیجه، لایه هایی از حکومت را در دروغ های خودساخته ی حکومت غرق می کند.

       و دست آخر، این بی خبری و عریانی شاید به این مساله نیز باز گردد که من در طول سال ها فعالیت فرهنگی و سیاسی خود تلاش داشته ام میانه رو، معتدل و مسالمت جو بمانم و جوانان را همواره به آرامش، متانت، قانون گرایی و میانه روی تشویق کرده ام. چنین رویکردی هم بازتاب روان و شخصیت من است و هم انعکاس دستاوردهای نظری من در مواجهه با پرسش سهمگین چه باید کرد؟ پرسشی که در برابر انحطاط تاریخی و وضعیت رقت بار فرهنگی و اجتماعی ما دهان گشوده است. به باور من، تندخویی و پرخاشگری همیشه سم مهلک اصلاحات، توسعه و هر حرکتی به سمت جلو است.

       به هر حال، به نظر می رسید بازجوها فراتر از اسناد مربوط به حزب وفاق ایران، کانون گفت و گوهای بی پایان و دروغ های خودساخته ی خود، داده های دیگری برای پیش برد پروژه ی امنیتی خود نداشتند. حزب وفاق ایران در ذوق زدگی پس از حماسه ی دوم خرداد شکل گرفته بود و من یکی از بنیان گذاران آن بودم و کانون گفت و گوهای بی پایان در خزان اصلاحات شکل گرفت که یاس ناشی از یک دهه فعالیت ناکام در پهنه ی سیاست و حقوق بشر را انعکاس می داد. کانون گفت و گوهای بی پایان نوعی بازگشت به درون و واکنش به سرکوب، سکوت و سانسور بود که هر صبح جمعه در منزل ما باز می شد و به کام تشنه ی ما جرعه ای می ریخت.         

       در این مرحله از بازجویی ها، چند تن از سربازان گم نام امام زمان تلاش می کردند با انواع ترفندها و فشارها مرا به اعتراف بر علیه خود و دوستانم وادار و دستان خالی خود را کتمان کنند. آوار اتهام های ریز و درشت بر من باریدن گرفت و بی پناهی خیلی آشکار در جانم رخنه کرد. بازجوها از طرح شرم بارترین اتهام ها و سوال های اعتقادی، اخلاقی، کاری و جنسی ابایی نداشتند و عزم خود را جزم کرده بودند که خیلی زود، در روزهای نخستین تجربه ی بازجویی، انفرادی، بی خبری، بی پناهی و وحشت ناشی از احساس نبود یک دادرسی عادلانه و منصفانه، همه چیز را تمام و با گرفتن اعتراف از من بر علیه خودم، مرا به جسدی آماده برای شستن به همکاران بعدی خود تحویل دهند. دفاع در ۱۵ دقیقه ی اول که میدان، تماشی چی، داور، قانون و همه و همه پشت تیم حریف ایستاده بود بسیار سخت و اندوهبار گذشت و دست کمی از ۱۵ دقیقه ی جهنمی آخر نداشت که بازتاب ناکامی حریف بود در غلبه بر قربانی خود!

       چیزی به نام تفهیم اتهام در اصل مطرح نبود. از هر دری صحبت می شد و از هر موضوعی سوال می شد. از کودکی تا روزهای قبل از بازجویی، از تخت خواب تا بی خوابی های شبانه و رویاپردازی های محرمانه، دانشگاه، محل کار، مسافرت های خارجی، دوستان دور و نزدیک، باورهای شخصی، اعتقادها و دستاوردهای علمی و فرهنگی همه و همه در گزند درازدستی های نامحرمانه بودند. همه چیز خلاصه می شد در هدایت شکار به سمت دام و شکارچی که به همه چیز مسلح بود مگر آدمیت.

       ج) روز دوم به دادستانی قم منتقل شدم و در آن جا پس از چند سوال و جواب نمایشی و فرمایشی، قرار بازداشت موقت به من ابلاغ شد! در بازداشت گاه های جمهوری اسلامی در این مرحله، حضور وکیل ممنوع است و اعتراض متهم به قرار بازداشت خود، بدون حضور وی در محضر قاضی رسیدگی می شود! این گونه بود که اعتراض من به قرار بازداشتم بلا فاصله رد شد و من با چشم های بسته به سلول های مخوف وزارت اطلاعات برگردانده شدم.

       در این مدت بازجوها بیکار نمانده بودند و با بیرون ریختن دل و روده رایانه، موبایل و دست نوشته هایم، مواد خام بازجویی های سپسین خود را فراهم آورده بودند. به نظر می رسید بازجوها از یافته های خود بسیار خرسندند. خیلی زود کرکس ها به لاشه ی میت هجوم آوردند!

       وقت و بی وقت، در حالی که ارتباطم به طور کامل با بیرون قطع شده بود و هراس ناشی از اتهام های ریز و درشتی که بر سرم آوار می شد، هردم افزون می گشت، بی پناه، در بی اعتمادی کامل بر فرایند بازجویی و دادرسی و در احساس سنگین غیبت عدالت و انصاف به بازجویی خوانده می شدم.

       بازجویی های مرحله ی دوم این احساس را در من تقویت می کرد که بازداشت من به اشاره تهران و در پی مصاحبه ی دادستان کل کشور در مورد برخورد با فعالان اینترنتی و رسانه ای انجام شده است.

       کرکس ها که انگار تازه قربانی خود را کشف کرده بودند، خیلی راضی به نظر می رسیدند.

       گفت و گوهای من با بازجوی عقیدتی ام که خود را استاد حوزه و دانشگاه معرفی می کرد، رفتاری احترام آمیز و همراه با استیصال به ارمغان آورد. معرفی خودم به عنوان یک مسلمان سکولار* برای او اعجاب آور و همراه با ناباوری بود. او برای مجاب کردن من مجبور شد به یک واژه نامه ی سیاسی پناه ببرد و با این ادعا که سکولار به معنای ضددین است تلاش داشت مرا قانع کند که یک مسلمان نمی تواند سکولار باشد!

       در پاسخ های اولیه خود به او متذکر شدم که مسلمان بودن من می تواند نتیجه ی تجربه های دینی و دریافت های قدسی من در پهنه ی وجود شناسانه باشد. در پهنه ی وجود شناسی است که آدمی می تواند ایمان به حضور خداوند و عالم غیب را تجربه کند و هیچ چیز و هیچ کس غیر از حضرت دوست را در عالم وجود موثر نداند؛ اما سکولاریسم و سکولار بودن حاصل دریافت های آدمی در پهنه ی سیاست و میدان توزیع قدرت است. سکولار بودن در این تعبیر به این معنا خواهد بود که فرایند توزیع قدرت نباید و نمی تواند در برابر شهروندان خود تبعیض آمیز ظاهر گردد. سکولار بودن یعنی ضدتبعیض بودن. سکولار بودن یعنی توزیع برابر آزادی، شان، قدرت و حقوق بشر. سکولار بودن یعنی خداحافظی با مناسبات چرکین شهربندی و درآمدن به حریم امن شهروندی. سکولاریسم می گوید: دولت نباید با شهروندان خود تبعیض آمیز رفتار کند. سکولاریسم می گوید: از یک فرهنگ کم و بیش اسلامی و یک جماعت با اکثریت مسلمان، نمی توان به یک جامعه ی اسلامی قدم گذاشت. باید با تفکیک فرهنگ و جماعت از جامعه و مشارکت همه ی شهروندان در مدیریت جامعه، جامعه پذیری را تمرین کرد. سکولاریسم می گوید: دولت باید نسبت به عقاید و اخلاق شهروندان خود بی طرف باشد و نباید شهروندان خود را به خودی یا غیرخودی تقسیم کند. سکولاریسم می گوید: پهنه ی قدرت نباید و نمی تواند به عنوان برادر بزرگتر استقلال و خود بسندگی پهنه های دیگر را نادیده بگیرد.

       با این همه بازجو تاکید داشت که سکولار بودن به معنای بی دین و ضد دین بودن است! و وقتی با این توضیح من روبرو می شد که متفکرانی چون جواد طباطبایی به این دلیل که اسلام در اساس "این جهانی" و سکولار است، گفت و گو از سکولاریزاسیون را در جهان اسلام بلاموضوع می دانند، عصبانی می شد و می گفت جواد طباطبایی دیگر کیست؟ من به این حرف ها کاری ندارم. مسلمان بودن با سکولار بودن نمی خواند!

       چه ذات گرایی خام و ناپخته ای در این داوری های بی خبرانه و ناعادلانه لانه کرده است و چه سایه ی سنگینی فقر اندیشه در اینجا انداحته است!

       د) یکی از یافته های جدید که بازجوها را خیلی به وجد آورده بود، متن نامه ای بود که من در پاسخ به یکی ا‍‍ز خوانندگان خود که از فعالان پی گیر حقوق زنان است (شهلا نوری) نوشته بودم. هرچند این نامه خصوصی بود و در جایی منتشر نشده است و به لحاظ حقوقی، بازجویی در مورد آن از مصادیق آشکار تفتیش عقیده و تعرض به وجدان آدمی محسوب می شود، اما از آن جا که رعایت قانون و انصاف در بازجویی ها در اساس مورد توجه نبود، گفت و گوهای مفصلی پیرامون این نامه - که درددلی خودمانی در مورد مسایل زنان و پدیده ی دهشتناک سنگسار بود - شکل گرفت.

       مساله اصلی این نامه که در آن جنایت سنگسار، جنایت علیه بشریت خوانده شده بود، اشاره ای بود که من به برابری جنسیتی و آزادی جنسی به عنوان راه حل اساسی مسایل زنان و ناهنجاری های سکسی داشتم. بازجوها با وجود توضیحات روشنی که من در تبیین ادعای خود می آوردم، تلاش داشتند از این مفهوم روشن روش شناسانه، شناخت شناسانه و مدیریتی، عدول و ایده ی آزادی جنسی را به خواست اباهه گری معنا کنند. فشار فراوانی بر من وارد شد تا من اقرار کنم طرفدار بی بندوباری جنسی ام! این فشارها و تلقین ها در حالی ادامه داشت که من بارها و بارها دلیل ورود خود به پهنه ی سکس و سکسوالیته را مقابله با سکس وحشی و ناهنجاری های اجتماعی اعلام می کردم.

       آزادی جنسی، بخش مهمی از مساله ی حیاتی آزادی است. گفتمان سترون آزادی در ایران نه تنها از این منظر مورد توجه نبوده است، که حتا می توان ادعا کرد به طور وارونه، طرح آزادی جنسی همواره به بدفهمی های بنیان سوزی مبتلا و گفتمان آزادی را به بیراهه برده است. راه حل مساله در فرار از این گره نیست، بلکه - به قول روانشناس ها – باید روشن و شفاف به موضوع بازگشت، تا شاید بتوانیم گره را بگشاییم. با این این وجود، به واسطه ی دل نگرانی های عمیقی که من از تحریک اضطراب های جنسی ایرانیان داشته ام، هیچگاه جرات نزدیک شدن به آن را نداشته ام. در این فرصت، در جهت تنویر افکار عمومی و بسط اندیشه ی گرامی آزادی، تلاش می کنم به بخشی از پاسخ هایی که به بازجوهای کم تحمل خود داده ام اشاره کنم.

       ۱-   مساله ی اصلی در این مناقشه ی شناخت شناسانه، تفکیک دغدغه های مربوط به حق و حقوق از دغدغه های مربوط به درست و غلط است. بر این اساس، آزادی به طور عام و آزادی جنسی به طور خاص، ناظر به گفتمان حق و حقوق است و ارتباط وثیقی با گفتمان درست و غلط ندارد. طرفداران آزادی در پهنه ی سکس، بر این باورند که دولت باید و شاید که نسبت به اخلاق شهروندان خود - به ویژه در پهنه ی اخلاق جنسی - بی طرف باشد. دولت باید به جای تولی گری در پهنه ی اخلاق، به نقش نظارتی و حداقلی و لوجستیک خود اکتفا کند و مدیریت و سیاست گذاری در این پهنه را به خانواده ها، نهادهای مدنی، نهاهای دانشگاهی و مذهبی واگذارد. این راهبرد اصولی در سامان دادن به مسایل اخلاقی و سکسی هم از هزینه های گزاف ملی و دولتی می کاهد و هم امکان بهینه کردن و اصلاح مدیریت در این پهنه را به شهروندان می دهد. بدون آزادی جنسی و بدون گشودن پهنه ی مدیریت اخلاقی جامعه به روی شهروندان، امکان آفرینش یک گفتمان خلاق، سالم، شکوفا و سرشار در مورد سکسوالیته که شرط لازم یک مدیریت بهینه و مبتنی بر آزادی است، منتفی خواهد شد.

       مساله این نیست که هدف مدیریت دولتی در پهنه ی اخلاق و سکس چقدر اسلامی یا انسانی است؟ و البته مهم هم نیست؛ چه، مساله ی اصلی این است که یک دولت فربه و تمامت خواه، نه تنها با دخالت های بی جای خود در پهنه ی اقتصاد که با دخالت های بی جای خود در هر پهنه ی دیگر، از جمله پهنه ی اخلاق و سکس، به خلق فاجعه کمک می کند. دولت به سامان و کارآمد، دولتی است کوچک و پویا. دولتی است که به فضاهای خالی از قدرت احترام می گذارد و از قلطیدن به ورطه ی تمامت خواهی اجتناب می کند؛ دولتی است که خود را برادر بزرگتر نهادهای مدنی، مذهبی و دانشگاهی نمی داند. اگر کسی به واقع دغدغه ی اصلاح در پهنه ی اخلاق و سکس را داشته باشد، باید این پهنه را از شر دخالت های ریز و درشت دولتی دور بخواهد و بدارد.   

       ۲-   تفکیک مسایل مربوط به حق و حقوق از مسایل مربوط به درست و غلط از جهتی دیگر نیز بسیار مهم است؛ چه، روشن شدن این امر و به کرسی نشستن آن می تواند یکی از ادعاهای اصلی اسلام گراها و مذهبی های سنتی را از آن ها بگیرد. ادعایی که هسته ی سخت بسیاری از مناقشات و مجادلات جهان امروز را به خود مشغول داشته است. در گفتمان حق و حقوق، تا آن جا که به پهنه ی سکسوالیته مربوط می گردد، حق حاکمیت بر کالبد خویش برای تک تک آدمیان به رسمیت شناخته شده است. از این منظر، حق مالکیت بر قلمرو تن، به این معناست که هر فرد صالح ترین و اولی ترین کسی است که می تواند و حق دارد در مورد بدن خود تصمیم بگیرد. رسمیت بخشیدن به چنین حقی، البته به معنای تایید درستی همه تصمیم هایی نیست که آدمی در مورد تن خود می گیرد؛ هم چنان که تاکید بر حق مالکیت اقتصادی به معنای تایید درستی تصمیم هایی نیست که آدمیان در پهنه ی اقتصادی اتخاذ می کنند. حق مالکیت بر بدن و حق حاکمیت بر قلمرو تن، بخشی از حق خطا کردن است که از مبانی اعلامیه ی جهانی حقوق بشر به حساب می آید.

       گفتمان درست و غلط، گفتمان دیگری است و صلاحیت ورود در آن، مراتب و مناسبات دیگری را می طلبد. آشفتگی در این مفاهیم و عدم تمایز این مسایل، سنگ کج بنای بسیاری از مداخله جویی ها و مداخله گری های مذهبی و سنتی است که می تواند در دستان یک دولت تمامت خواه به گونه ای ویرانگر به بسط فرایند سرکوب، سکوت و سانسور بیانجامد. داستان امر به معروف و نهی از منکر در ایران امروز، ترا‍ژدی از این نوع است.

       باید تاکید کنم که پیش کشیدن این موضوع در اینجا از سر خوش خیالی یا تفنن نیست. چه، بر خطیر بودن و پر حاشیه بودن پرداختن به این مفاهیم در ایران کاملن وقوف دارم و در نوشته های خود بارها و بارها بر آن اشاره کرده ام؛ و از همین روست که تا کنون در هراس شدید از شعبده بازی های نخ نمای سپاه سیاه استبداد، جرات نزدیک شدن به موضوع آزادی جنسی را به خود نداده ام. اگر پدیده ی موهن و ننگ آور تفتیش عقیده در بازجویی های من تکرار نمی شد و اگر رفتار غیرقانونی و غیر اخلاقی حکومت در ضبط نامه های خصوصی یک شهربند یک لاقبا نبود، هنوز هم سر پرداختن به این موضوع را نداشتم.

       مساله ی اصلی در آزادی جنسی حق حاکمیت بر بدن است، که به باور من اصل و اساس اعلامیه ی جهانی حقوق بشر است. بدون تاکید و تضمین چنین حقی، سایر حقوق، از جمله حق حاکمیت بر سرنوشت خویش بی معنا و تشریفاتی خواهد بود. این که چه رفتار یا اخلاق جنسی ای خوب، پسندیده، دینی، علمی، قابل قبول و اخلاقی است در این گفت و گوها و پرس و جوها مساله ای دومین است که البته تعیین و تبیین آن در عهده ی کارشناسان فقه، اخلاق، فلسفه، روانشناسی، جرم شناسی، جامعه شناسی و خانواده است.

       گفتمان آزادی جنسی بر این نکته تاکید می کند که هیچ دولت یا گروهی نمی تواند و نباید در گفت و گوی آزادانه ی شهروندان و اندیشمندان در مورد جنسیت مداخله کند. این که شهربندان چه اخلاق و رفتار جنسی ای را برای خود می پسندند؟ پاسخ های مختلفی دارد، که البته نتیجه ی فعالیت بی امان اندیشمندان، نهادهای مدنی و خانواده هاست؛ اما این که چه کسی حق دارد در این انتخاب ها تصمیم نهای‍‍‍ی را بگیرد؟ تنها یک پاسخ قابل قبول دارد. ذی مصلحت ذی حق است (این ادعا را به طور مفصل در مقاله ی "پر و بالی در عرصه ی سیمرغ" کاویده ام).

       به عبارت دیگر، عدم تفکیک و تمایز گفتمان حق و حقوق از گفتمان درست و غلط در پهنه ی توزیع قدرت به عبور از دمکراسی می انجامد و در پهنه ی توزیع آزادی و برابری به عبور از حقوق بشر.

       ٣-   من بر این باورم که استقرار دمکراسی و نهادینه شدن حقوق بشر و استانداردهای آن در ایران، اصلی ترین و ضروری ترین هدف هر گونه فعالیت اصلاحی است؛ اما هم چنین بر این باور نیز هستم که چنین امکانی در گرو حل و فصل کامل مسایل زنان در ایران است؛ مسایلی که بدون در انداختن یک گفت و گوی سالم و شکوفا در پهنه ی سکسوالیته عبور از آن ها غیر ممکن می نماید.

       روانکاوی نهاد ناآرام قومی و ملی ما که به شدت از اضطراب های جنسی سهمگین و گونه گونه رنج می برد، نشان می دهد که ما در بزنگاه های تاریخی همواره به واسطه ی این رنجوری قومی و روانژندی ملی، عطای آزادی را به لقای آن بخشیده ایم. هراس از آزادی، در نتیجه ی تحریک اضطراب های جنسی مان گره اصلی همه ی فعالیت ها اصلاح طلبانه و خواست های ترقی خواهانه ی ماست. به باور من، این اضطراب ها هم پیشامذهبی اند (هر چند برای حفظ خود از پوشش های دینی و مذهبی لایه لایه بهره می برند) و هم پیشااسلامی (هرچند خوانش هایی از اسلام در تحکیم و پیچیده تر شدن آن ها بسیار موثر بوده اند). "دین خویی" ما ایرانیان تا حد بسیاری شاید به این گره اخلاقی و بدوی بازگردد.

       بگویید اضطراب های جنسی تان چیست تا بگویم چه حکومتی بر شما حکم می راند.

       ۴-   دخالت بی جای دولت در پهنه ی اخلاق و سکسوالیته، پیشتر نیز بدشگونی و نامبارکی خود را به نمایش گذاشته است. نباید گذاشت یکبار دیگر کمدی این فاجعه تکرار شود و هزینه های سنگین و کمر شکن و بی قراری های بی امان به این مردم ستم دیده تحمیل گردد. کشف اجباری حجاب در زمان رضاشاه چنان بر این روان ناآرام سنگین آمد، که انعکاس نامیمون آن به آسانی، حتا در فیلم فارسی های زمان محمدرضاشاه قابل شنیدن بود. از این منظر، بی جا نخواهد بود اگر فیلم فارسی های زمان محمد رضاشاه را به عنوان یکی از دلایل اصلی وقوع انقلاب اسلامی ارزیابی کنیم؛ چه، به باور من، این فیلم ها در کنار اقدامات جریان های مذهبی ارتودکس و اسلامی نقش به سزایی در تحریک اضطراب های جنسی ایرانیان داشت. و این گونه بود که ملت ما به جای ورود به دروازه ی تمدن بزرگ، در آستانه ی مدرنیته از نفس افتاد و آینده خود را در تسکین عقده های جنسی بدوی خود به قمار گذاشت. دخالت بی امان و گستاخانه ی دولت در پهنه ی اخلاق – که گستاخانه ترین نوع دخالت دولتی است – میراث و سنت غیر حسنه ایست که از دولت پهلوی اول به دولت جمهوری اسلامی منتقل شده است.

       واقعیت آنست که رفتن در جلد برادر بزرگتر، همیشه نتایج زیانبار و ویرانگری به بار باورده است. اگر دخالت های پدرسالارانه ی دولت پهلوی در طول ۵۰ سال را بتوان از اصلی ترین دلایل فروپاشی آن دوره تلقی کنیم (که به باور من این گونه است)، دخالت های بی امان دولت جمهوری اسلامی در این پهنه را می توان از اصلی ترین و عمده ترین دلایل مخالفت بسیاری از مخالفان و منتقدان جمهوری اسلامی قلمداد کرد. این که این دخالت ها از دغدغه های مدرنیستی آب بخورد یا از دغدغه های اسلامی و اضطراب های جنسی در اصل قضیه ی فرقی نمی کند و مساله ی اصلی همچنان پا برجا می ماند. مساله ی اصلی چیست؟ دولت هر که و هر چه که باشد و هر شعار و رویایی را در سر بپروراند کفایت، بضاعت و صلاحیت لازم برای ورود به این پهنه ها را ندارد. حتا، به باور من، دولت های دمکراتیک هم نمی توانند متولی مناسبی برای مدیریت اخلاق در جامعه باشند.

       دولت ها همیشه به اخلاق نیازمندترند تا به مدیریت اخلاق.

       ۵-   واقعیت آن است که لایه هایی از اسلام گراها از طریق دمیدن به بر کوره های خروشان اضطراب های جنسی ایرانیان توانستند توده های مذهبی و ایرانی را بر علیه استبداد و خودکامگی رژیم پهلوی تحریک و متقاعد کنند؛ ادامه ی همان جریان و سلف صالح اسلام گرایی سنتی بود که پس از به کرسی نشستن جمهوری اسلامی به اسلام گراهای بنیاد گرا این امکان را داد تا با تمسک به ماشین ترور جنسی – عقیدتی بتواند بر بسیاری از رقبای خود چیره گشته و جاده را برای استقرار حاکمیت تمامت خواه صاف کند. با این وجود، نباید فراموش کرد که این مساله بلای جان جمهوری اسلامی و چشم اسفندیار آن نیز شده است. به عبارت دیگر، اگرچه بسیاری از آموزه های دینی و سنت های مذهبی - به طور قابل ملاحظه ای – بر آسان گیری های سکسی و اخلاقی تاکید گذاشته اند، اما جریان های مذهبی، در عمل، هر روز بیشتر از دیروز در چاله ای فرو می روند که برای رقبا کنده شده است. به این ترتیب، آسان گیری های مذهبی در پهنه ی سکس، در عمل، به نوعی سخت گیری بیمار گونه و روان نژندانه تبدیل شده است که نه تنها رهایی از آن به این آسانی ها امکان پذیر نیست، بلکه به طور وارونه، به پیوند اسلام گرایی با این دست سخت گیری های بیمارگونه جنبه ای راهبردی و استراتژیک بخشیده است.

       به نظر می رسد کوتاه آمدن این جریان ها از این شعارها و بیرون آمدن آن ها از این سنگرها به معنای ته کشیدن سوخت آن ها و تمام شدن کارشان باشد؛ چه، سنت گرایی، بیش از پاداستفاده از بقایای احساس های نوزادمانده ی آدمیان کارکرد دیگری ندارد. از این منظر، به باور من، مرکز اصلی نبرد آتی بین جریان های مدرن و ماقبل مدرن و چالش واقعی، تعیین کننده و معنا دار آینده ی ایران عزیز در گفتمان سکسوالیته، زن و زنانگی خلاصه می شود.

       ه) گاه و بی گاه از سلولی که به اندازه ی امیدهایم کوچک بود با چشمانی بسته برای بازجویی های مکرر فراخوانده می شدم. چراغ های سلول من بر خلاف چراغ های پهنه ی سیاست در ایران همیشه روشن بود و خوابیدن در این سلول ها بر خلاف پهنه ی سیاست در ایران به آسانی ممکن نبود. شفافیت در این سلول های تنگ، قانون اول و آخر بود؛ و فشار شفاف فراوانی بر شکار می آمد تا صید به گونه ای شفاف مطیع شکارچی خود گردد و با لبخندی کج در برابر دوربین های لوچ سربازان گم نام امام زمان آشکار گردد. چیز زیادی از شکار نمی خواستند! کافی بود بتوانم در برابر ملت بزرگ! ایران بایستم و با چشمانی که بلاخره دروغ های مرا آشکار می کند به همه بگویم: من فریب بیگانکان را خورده ام و آب به آسیاب دشمنان ریخته ام! بازجو با زبان بی زبانی به من می گفت همه می دانند که دروغ می گویی، با این وجود اگر می خواهی از این تنگنا و از این همه فشار نجات پیدا کنی راه دیگری نیست. از تو گنده ترها هم سر عقل آمدند و مثل بلبل به حرف.

       شکار باید خود را به لجن بکشد؛ این تنها حقیقتی است که در سلول های جمهوری اسلامی آشکار و به شهربند تفهیم می شود. کشف حقیقت! که در جمهوری اسلامی ایران نام دیگر آداب شکار شهربندان است با همه ی توان خود به کار می افتد تا حقیقت و لذت تسلیم شدن در دستان غسال برای میت هم آشکار گردد. شما باید گام به گام با شکارچی خود همراه گردید و کلمه به کلمه با روزنامه ی شریعتمدار کیهان! تا هم شکار و هم شکارچی به خواب راحت خود بازگردند. چه اهمیت دارد مردم قهرمان های خود را خود فروخته و جاسوس بیابند؟ چه اهمیت دارد مردم رویاهای خود را برباد رفته ببینند؟ چه اهمیت دارد فرهیختگان این ملت هوشیار! احمق به نظر برسند. سر کاهن به سلامت باد! که همیشه پیش دستی می کند و راه کارشناسان خود را در اطلاعات موازی ولایت مدار هموار می کند.

       به کاهن دست نزنید! سرکاهن به سلامت باد!

       و) موضوع دیگری که دست مایه ی سرگرمی بازجوها و بهانه ی بگو مگوهای شکار و شکارچی قرار گرفت، بخشی از نوشته های چاپ نشده این جانب بود که با عنوان «درغیبت داوری الهی» تدوین شده است. «در غیبت داوری الهی» به باور من، سرانجامی است بر تقابل پرهزینه و خونبار عقل و نقل در جهان اسلام، که از پنج جریان عمده و تنومند در فلسفه، دین، مذهب و شناخت شناسی آب می خورد.

       اول: ایده ی «مرگ خدا» که اولین بار توسط نیچه نظریه پردازی و طرح شد. مرگ خدا، اشاره ی آشکاری است به مرگ خدای مولف و دانشی که روی پاهای آدمی و شیارهای مغز او گل نکرده است.

       دوم: ایده ی «عصر غیبت الهی» که توسط پاره ای از جریان های مذهبی مدرن و لایه هایی از الهیات مسیحیت طرح شده است.در این تلقی از جهان جدید، بر غیبت نمایندگان آسمان در زمین و نیز پایان رویدادهای بزرگ قدسی و تجربه های سهمگین دینی و معجزه های عظیم و جهان شمول در زندگی آدمیان تاکید و اشاره می شود.

       سوم: باور به خاتمیت در جهان اسلام.

       چهارم: باور به غیبت امام معصوم در سنت شیعی.

       پنجم: تفکیک منبع داوری از منبع گردآوری در مواجهه با آموزه های دینی و تاکید بر غیرالهی بودن مطلق داوری ها.

       بسیاری از مومنان، به ویژه در ادیان صاحب کتاب، بر این باورند که با وجود ایمان به حضرت حق و نیز ایمان به وجود کتاب مقدس، دسترسی به داوری الهی امری سهل و آسان است؛ از همین رو، این گروه مومنان، همواره خود را در دو راهه ی نفس گیر داوری الهی و داوری انسانی می یابند. مساله ی اصلی در ایده ی «غیبت داوری الهی» نه ایمان به عالم غیب(خدا) است و نه ایمان به وجود کتاب مقدس؛ بلکه مساله اساسی فقدان داوری الهی در زمانه ای است که خداوند و حادثه های بزرگ قدسی از پهنه ی زندگی آدمیان بیرون رفته اند. به عبارت دیگر، حتا با وجود ایمان به حضرت حق و نیز پذیرش کتاب های مقدس، چیزی معنادار به عنوان داوری الهی در برابر داوری های انسانی قرار نمی گیرد. اگر چه برخی از متون دینی و آموزه های ربانی در خواستگاه، خود را الهی و قدسی می دانند، اما مساله مهم شناخت شناسانه ی جدید آن است که خوانش این متون و به سخن آوردن آن ها در افق زبانی، زمانی و ذهنی آدمیان صورت می گیرد و ناگزیر انسانی و در قد و قواره ی آدمی قالب می خورد.

       در این چشم انداز، به باور من، تقابل کاذب عقل و نقل به پایان راه خود می رسد؛ اما این ایده ای نیست که با دانش اندک و حوصله ی تنگ بازجوهای من که تلاش فراوانی برای هدایت من به کار بسته بودند، هماهنگ باشد. بازجوهای عقیدتی من با این ادعا که «هرچه شرع حکم کند، عقل نیز حکم می کند و به عکس»؛ در اصل چنین تقابلی را به سخره می گرفتند و با چسب بی سوادی، تاریخ خونبار این تقابل را هم درز می گرفتند. جان مایه ی این ادعاهای سخیف و کم مایه، سرگردانی دون کیشوت وار این منادیان در اشتراک های لفظی و بازی های زبانی بود.

       با عبور از این اشتراک های لفظی و فایق آمدن بر این بازی های زبانی و درک مناسبات جدید شناخت شناسانه است که کابوس داوری های انسانی خواب خوش انسان مومن را به هم می زند و برای نخستن بار، سنگینی بار هستی را به او گوشزد و ایستادن بر فراز پاهای خود را به او یادآوری می کند.

       به نظر می رسد تقابل عقل و نقل، در اصل، تقابلی کاذب، غیر واقعی و خیالی است؛ چه، با درک مناسبات جدید شناخت شناسانه و نشانه شناسانه، در واقع، کوه یخ داوری های الهی به کلی آب می شود و چیزی جز داوری های انسانی گونه گونه و خاک خورده و قدمایی از آن باقی نمی ماند. آنچه امروزه به عنوان داوری الهی شناخته و خوانده می شود و در برابر داوری های انسانی قرار داده می شود، به واقع خود نوعی داوری انسانی است. تاریخ بشر، تاریخ داوری های انسانی در برابر داوری های انسانی است؛ تاریخ داوری درگذشتگان در برابر داوری آیندگان.      

       ایده ی «در غیبت داوری الهی» در اصل داوری الهی را به چالش نمی کشد، بلکه داوری الهی را در عصر غیبت الهی به پرسش نشسته است و بر این باور است که اگر چه بسیاری از گزاره های دینی در مقام گردآوری الهی اند و از آن ذلال لایزال آب می خورند، اما واقعیت دیگر آن است که این گزاره ها در مقام داوری مثل هر گزاره ی انسانی دیگر، انسانی اند و در کاسه ی سر آدمی قالب می خورند.

       به طور خلاصه، صورت بندی فوق، هم وجود داوری الهی را می پذیرد (نبوت) و هم داوری الهی را اصیل تر و برتر از داوری انسانی می نشاند و می داند (توحید). دریافت اصلی این صورت بندی آن جاست که در برابر آن چه امروزه از سوی بسیار‍ی‍ از مذهبی ها به عنوان داوری الهی تبلیغ و ادعا می گردد ایستادگی می کند و همه را داوری انسانی می داند؛ داوری های انسانی ای که با ماسک داوری الهی تلاش می کنند خود را نقدناپذیر و جاودانه کنند.

       «در غیبت داوری الهی» به ما می گوید: در این زمانه، با وجود ایمان به خداوند و نیز ایمان به متون مقدس، از آن جا که مواجهه، مطالعه، ترجمه، تفسیر، تاویل و فهم متون مقدس، همانند دیگر متون - از جمله کتاب بزرگ آفرینش – به وسیله ی آدمی و در افق زبانی و زمانی او انجام می گیرد، ما همواره با داوری های انسانی روبرو هستیم. داوری هایی که در مقام گرداوری جملگی الهی اند اما در مقام داوری، همگی انسانی.

       مواجهه با عالم غیب، در جریان تجربیات دینی و روبرو شدن با خطاب الهی (آن چنان که در ادیان سامی مطرح می شود) و مظاهر حضرت حق (آن چنان که در ادیان هندی-اروپایی ادعا می شود)، هماره امری انسانی است؛ و تا سقف فهم و اندیشه ی آدمی قد می کشد و لابد نمی تواند و نباید پالوده از ظن و گمان و آلوده به یقین واتقان تصور و تصدیق شود. درک دقیق و عمیق انگاره ی غیبت داوری الهی است که می تواند به ما یادآوری کند: آنان که در سنگر دانای کل و برادر بزرگتر تلاش می کنند ما را هدایت و در مسیر الهی قرار دهند، به واقع رهزنانی هستند که تمام دارایی ما - که در تجربیات شخصی خود از زندگی و مواجهه با خود و دیگران و طبیعت خلاصه می شود – را می ربایند و فرایند شدن و فردیت یافتن ما را با تحمیل یافته ها و بافته های خود به نام خداوند عقیم می گذارند.

       یادآوری غیبت داوری الهی، هم چنین یادآوری شکوهمندی فرصت بزرگی است که در مواجهه با طبیعت – الهه اعظم زمانه ی ما- بر ما باریده است. انکار غیبت داوری الهی، انکار سرنوشت و انکار ماست. انکار غیبت داوری الهی، انکار خود، دیگری و طبیعت است و به چیزی بیشتر از پنهان شدن در پشت قابی خالی نمی ماند.

       پناه بردن به داوری الهی همواره بخشی از تلاش های آگاهانه و ناآگاهانه ی ما در پنهان ساختن بی کفایتی هایمان نیز هست. تمامیت و تکمیل فردیت ما در گرو مواجهه ی واقع بینانه و خردمندانه با این بی کفایتی ها و بی مسولیتی هاست. درک سنگینی این مسولیت های انسانی است که می تواند به درک شانه خالی کردن کوه ها از پذیرش آن کمک کند.

       ز) بازجویی های آخر و دست و پنجه نرم کردن شکار و شکارچی در آن، به ۱۵ دقیقه جهنمی و آخر یک مسابقه ی فوتبال یک طرفه می مانست. در این شرایط که قربانی در حال و هوای دوزخ دانته غرق می شود، شکارچی با باران اتهام های ریزو درشت و تهدید های خود تلاش می کند شکار را خسته، شکسته و آماده ی گل پیروزی کند.

       یکی از بازجوها – در حالی که خوش خیالانه به از پای درآمدن قربانی خود اطمینان بسته است – فاتحانه می گوید: از نظر ما تو جاسوسی!

       - اطلاعات همه ی جاسوس ها را همین گونه کشف می کند؟ من به چه اطلاعاتی دسترسی داشته ام که جاسوسی کنم؟!

       - تو جاسوس فرهنگی هستی. این کاغذها را بگیر، باید به این سوال ها جواب بدهی. باید این مسایل را مطرح کنی. همکاران می خواهند از شما ویدیو تهیه کنند.

       - من بارها به شما گفته ام که چنین کارهای را نکرده ام.

       - چرا کرده ای! اعتراف می کنی!

       زمانی طولانی می گذرد. شکار در کمال نوامیدی – به تعبیر هولدرلین – به نیروهای نجات بخش خود تکیه می کند و یک بار دیگر روی پاهای نحیف خود می ایستد.

       -         برای آخرین بار می گویم من چنین کارهایی را نکرده ام.

       نه! من اعتراف نمی کنم. رفتار و خواست شما غیرقانونی است (چه حرف مضحک و تبداری).

       -         غلط می کنی!

       به نفع توست، اگر مصاحبه کنی زودتر آزاد می شوی!

       -         نفع مرا شما نمی توانید تشخیص بدهید. مرا اگر قطعه قطعه هم کنید این حرف ها را نمی زنم و خودم را به لجن نخواهم کشید.

       زمانی بس طولانی سپری می شود. بازجوها آرام اطاق را ترک می کنند. قربانی با چشم های بسته لحظاتی بس سنگین را تجربه می کند. هراس شروع شکنجه های فیزیکی چون شلاقی بر جان قربانی می نشیند و ...

       ساعاتی می گذرد.

       سرانجام صدای نگهبان سلول به گوش می رسد.

       -         باید به سلول برگردی

       به سلول بر می گردم و در احساس سرمایی غریب و اضطرابی غریب تر از هوش می روم.

       ح) پس از بیست روز از سلول های وزارت اطلاعات به دادگاه انقلاب برده می شوم. مقام قضایی! به دستور و تشخیص کارشناسان اطلاعات بلافاصله مرا به سلول های زندان لنگرود قم هدایت می کند. ۲۵ روز اقامت در این سلول های دور از آدمی در مجاور انسان هایی که مثل عهد حجر به قل و زنجیر کشیده شده اند و همسفره شدن با مجرمان سابقه دار، قاتلین، قاچاق چی ها، معتادین و اشرار و در محرومیت کامل از هرگونه تماس با خانواده و بیرون زندان، داستان پر آب و چشمی است که باید در جایی دیگر به آن بپردازم. اما حالا که فکر می کنم سخت ترین لحظات من در سلول لنگرود آن هنگام بود که امید من برای تماس با دخترکم - در روز تولدش - و شنیدن صدای قشنگش و تبریک زادروزش به ناکامی کشید و مثل لحظه ای که دادگاه مرا از گرفتن شناسنامه اش با نام قشنگ رنوکا محروم کرد پر از درد شدم و در سوگ فضاهای خالی از قدرت در ایران گریستم.

       ماه ها بی خبری و دوری از عزیزان و ماه ها بلاتکلیفی، در زیر آوار اتهام های ریز و درشت و فشارهای سهمگین روانی، در غیبت احساس داردسی منصفانه و عادلانه و بی اعتمادی کامل به قضا، قاضی و قضاوت، بخش کوچکی از آداب شکار شهربندان در جمهوری اسلامی است. شهروندانی که به جرم اندیشیدن و کمی بلند بلند اندیشیدن، از چشم زندان بان های خود افتاده اند و از زندانی به زندان دیگر منتقل می شوند.

زندان مرکزی قم/ لنگرود/ بند۵/ بوستان! ٣/ ۱٣۴ روز پس از بازداشت.
۱۷/۱/ ٨۹**


       پانوشت ها
       *بازجوها با در نوردیدن حریم خصوصی من به رزومه ای از این جانب اشاره داشتند که در آن خود را سکولار نامیده بودم.

       **این دست نوشته با سختی تمام در یکی از اولین ملاقات هایم به دست همسرم شیرین سپرده شد تا به چاپ برسد. افسوس نگرانی ها ی او، خانواده و وکلایم مانع از این امر شد. این متن، ویرایشی تازه از همان نوشته است که در اختیار خوانندگان قرار می گیرد.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (٣)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست