ضرورت گفتگوی ملی در گذار از رهبری «شخصیت محور» به رهبری «برنامه محور»
دکتر مهرداد مشایخی
•
اگر نقش شخصیت رو به تضعیف گذاشته آیا نقش برنامه و تحزب به همان نسبت تقویت شده است؟ متاسفانه چنین نیست. مشکلات عدیده دیگری بر سر راه تشکل سیاسی بدیل و تشکلهای حزبی و حتی جبههای قد علم کردهاند. اگر در داخل، بختک استبداد عامل اصلی تشکلیابی است، در جامعه برونمرزی، و در میان خیل وسیع فعالان و نخبگان سیاسی ـ فرهنگی چه عامل و یا عواملی مشکلآفرین هستند؟
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۲۷ شهريور ۱٣٨۹ -
۱٨ سپتامبر ۲۰۱۰
بر کمتر کسی پوشیده است که، دستکم تا کنون، راز تشکیل احزاب و تشکلهای سیاسی در ایران در اکثر قریب به اتفاق مواقع «شخصیت»های فرهمند (کاریزماتیک) بودهاند. اعم از آن که شیوه زندگی این شخصیتها ریشه در روابط مدرن و امروزی داشته باشند و یا در سنت، عامل فره (کاریزما) نقش اصلی را ایفا کردهاند. در دهه ۱۳۲۰، جبهه ملی با دکتر مصدق هویت مییافت، فداییان اسلام با نواب صفوی، نیروی سوم با خلیل ملکی، جامعه مجاهدین اسلام با آیتالله ابوالقاسم کاشانی، حزب زحمتکشان با مطفر بقایی، و حزب توده با ژوزف استالین. پس از آن شاید تنها با تشکیل «نهضت آزادی» در اوایل دهه چهل مواجه بودیم که حول شخصیت مهدی بازرگان و آیتالله محمود طالقانی فرم گرفت. جبهه ملی دوم، که بنا بر قاعده، از سنت مصدق برخوردار بود و در طیف «ملیون» میباید فرادستی سیاسی داشته باشد، شاید به دلیل فقدان یک شخصیت فرهمند و همچنین یک برنامه سیاسی جامع، رو به تحلیل رفت. تلاشهای بعدی نیز (جبهه ملی سوم) سرانجامی بهتر نیافت. در مقطع انقلاب اسلامی ۱۳۵۷ بار دیگر عامل شخصیت برجسته گردید. از رهبری کاریزماتیک روحالله خمینی ـ که در واقع یکی از دلایل اصلی تحقق انقلاب اسلامی بود ـ گرفته تا تشکیل گروهبندیهای سیاسی کوچکتر، که تاثیر قابل توجهی در فرآیند سیاسی اوان انقلاب به جای گذاشتند: مجاهدین خلق با مسعود رجوی هویت یافتند، جبهه ملی با بختیار، فروهر و سنجابی، جبهه دمکراتیک ملی با هدایتالله متین دفتری، جنبش مسلمانان مبارز با دکتر پیمان، جاما با سامی، و گروه جنبش با علیاصغر حاج سیدجوادی. تشکلهای مارکسیستی چپ تنها استثنا نسبی بر این قاعده شخصیت محوری فرهنگ سیاسی ایرانی بودند. ولی حتی اگر از نقش حمید اشرف بگذریم در میان جریان «فدایی» سایه بیژن جزنی تا مقطع انشعاب «اکثریت ـ اقلیت» بر مباحث و مناسبات درونی سنگینی میکرد. از شخصیتهای فاقد تشکیلات رسمی میتوان از تیمسار احمد مدنی یاد کرد، که علیرغم نزدیکی مواضعش با جبهه ملی، در عمل، گرایش به رهبری فردی داشت. نتیجه چنین مناسباتی غلبه شخصیت و فردمحوری بر برنامه و سلسله مراتب حزبی بود؛ امری که تصمیمات گروهی ـ جمعی را تابع تصمیمات فردی ابرشخصیتها میکرد.
انقلاب اسلامی و پویش شخصیتزدایی
در دهه اول انقلاب که خمینی در قید حیات بود، آنها که در «بیت رهبری» قرار میگرفتند، در همسویی با بخشی از روحانیون، که منافع خود را با تداوم رهبری خمینی گره زده بودند، حساسیت بسیاری نسبت به بدیلسازی سیاسی نشان میدادند و به هر اقدامی برای ممانعت از خیزش «شخصیت»های مخالف خمینی دست میزدند. در شرایط خاص کشور، دفع و حذف شخصیتها معادل از میان برداشتن، دستکم، جریانهای سیاسی کوچک و متوسط، و ضربه زدن به جریانهای بزرگتر، نظیر مجاهدین خلق بود. شمار «شخصیت»های «مسالهدار» با سیاستهای روحالله خمینی که قربانی این پویش شدند کم نبوده است و نشان از حساسیتی دارد که جریان حاکم نسبت به «شخصیت»سازی (به مثابه پایه بدیلسازی) داشته است.
از ابتدای انقلاب به این سو، کریم سنجابی و مهدی بازرگان را در موقعیت «استعفا» قرار دادند، حسن نزیه و ابوالحسن بنیصدر را در شرایط خروج از کشور گذاشتند، آیتالله محمدکاظم شریعتمداری و صادق قطبزاده را به نام طرح کودتا حذف کردند، روحانیانی را که میتوانستند در آتیه مشکلآفرین شوند (مرتضی مطهری، محمد مفتح، محمد بهشتی) به میانجی گروههایی مثل فرقان و مجاهدین، و... از میان برداشتند، مهدی هاشمی از بیت حسینعلی منتظری نیز به اتهام «توطئه علیه نظام» تیرباران شد، دکتر کاظم سامی به دست عوامل «خودرای» وزارت اطلاعات حذف گردید، و مهمتر، آیتالله منتظری را از قائم مقامی ولی فقیه برداشتند.
در تمامی نمونههای بالا شخصیتمحوری و فقدان تشکیلات و برنامه منسجم به چشم میخورد. به عنوان مثال، ابوالحسن بنیصدر نه در چالش با روحانیت حاکم و نه (بعدها) در رقابت با تشکیلات مجاهدین (درون شورای ملی مقاومت) قادر به همآوردی با آنها بود زیرا تضعیف کردن موقعیت فردی او معادل تضعیف تمامی «جریان» سیاسی فاقد ریشه او بود. بنیصدر که به جای یک تشکیلات سیاسی مدرن، مدتی با «دفتر ریاست جمهوری» و پس از آن با نشریه «انقلاب اسلامی در هجرت» هویت یافته است چگونه قرار است افکار او به یک برنامه اجتماعی فرا روید؟
جامعه برونمرزی و قدرقدرتی «شخصیت»ها
از اوایل دهه ۱۳۶۰ به بعد، بسیاری از فعالان و شخصیتهای سیاسی ایرانی که مورد غضب دستگاههای سرکوب جمهوری اسلامی قرار گرفتند، جلای وطن کرده و در اروپا و آمریکای شمالی سکنی گزیدند. در نبود توده وسیع دانشجویی (پیش از انقلاب) و همچنین در شرایط حضور توده گسترده سیاستزده و گریزان از سیاستورزی، شخصیتهای نامدار در جامعه برونمرزی، خواسته یا ناخواسته، تبدیل به تیولداران سیاسی شدند که هر یک بر شمار قلیلی از «پیروان» اعمال نفوذ داشتند. شخصیتهای سیاسی مخالف جریان انقلاب نیز که پیشینه حضور در جامعه برونمرزی را نداشتند، عملا این موقعیت را تقویت کردند. نمونههای این شخصیتها در دهه ۱۳۶۰ عبارت بودند از: شاپور بختیار، رضا پهلوی، احمد مدنی، حسن نزیه، ابوالحسن بنیصدر، علی امینی و شماری از تیمسارهای هوادار سلطنت. در خانوادههای سیاسی سلطنتطلب، اسلامگرا، و ملیگرا نسبت شخصیتمحوری قویتر از سایر گرایشها بوده است. در جریانهای چپ مارکسیستی و جمهوریخواه این گرایش محدودتر بوده است. بدین ترتیب، صحنه سیاسی در جامعه سیاسی برونمرزی در اکثر سه دهه اخیر بیانگر نوعی رقابت کاذب فردی ـ فرقهای بوده است که ارتباط واقعی با برنامههای حزبی رقبا و یا حتی نخبگان سیاسی ـ فرهنگی کشور نداشته است. هرکدام از «رهبران سیاسی» سنتی ما تلاش کردهاند که در پوشش رقابت سیاسی به حفظ وجهه شخصی، و در بهترین حالت فرقهای، خود اقدام کنند.
بنا بر این، بر شالوده چنین ساختار غیرعقلانی، سخن از «پروسه تجانس»، «اتحاد»، و «تحزب» راندن سخنی بیپایه و غیرعملی بوده است. همانطور که در سلسله مقالات «مروری در مشکلات فرهنگی ناشی از ناامنی، بدگمانی و ضعف همکاری در ایران» (هفتهنامه «ایرانیان» شمارههای ۲۹۴ تا ۲۹۶، ۲۹۸، ۳۰۱ تا ۳۰۷، ۳۰۹، ۳۱۲، ۳۱۵ و ۳۲۰، از ۲۰ اکتبر ۲۰۰۶ تا ۲۰ اپریل ۲۰۰۷؛ و نیز تارنماری «ایران امروز»، از نوامبر ۲۰۰۶ تا می ۲۰۰۷) تلاش کردم توضیح دهم، یک رابطه متقابل و تقویت کننده میان فرهنگ بیاعتمادی و عدم همکاری شکل گرفته است. بیاعتمادی به دیگران فرقهگرایی را تقویت میکند و فرقهگرایی زمینهساز عدم همکاری (از جمله در حوزه سیاست) میشود. در این شرایط، مفهوم «گفتگو» با دیگران از معنی واقعی خود تهی شده و در عمل به «رو کم کردن» و «تکگویی» میانجامد. بیجهت نیست که در میان جریانهای سیاسی ایرانی، ساز و کار و فرهنگ دیالوگ و گفتگو، تا حد زیادی، پنهان مانده است. دیالوگ در این محیط سیاسی کارکردی آگاهیبخش و همکاریساز ندارد. برعکس، حتی اگر در ظاهر، و برای چند جلسهای هم به درازا کشد، خیلی زود به درگیری، انشعاب و شقه شقه شدن میانجامد، زیرا شالوده چنین گفتگوهایی نه مجموعه یک جریان سیاسی، که واکنش لحظهای فرد رهبر و شخصیت بارز آن جریان است و بس!
در تجربههایی که جامعه سیاسی برونمرزی از سر گذرانده است چند نمونه قابل بررسی و درسآموزی هستند:
۱ ـ شورای ملی مقاومت
اگرچه این شورا در خارج از ایران شکل رسمی به خود گرفت ولی زمینههای واقعی آن در ایران و در دوره بنیصدر ریخته شده بود. در اینجا تفاوت سطح قدرت (میان مجاهدین و سایر اجزای «شورا»)، رهبری کاریزماتیک رجوی و بعدها رجوی ـ مریم عضدانلو، و ایدئولوژی سنتی مجموعه عواملی بودند که این اتحاد را سبب شدند. چنین اتحادی را به هیچ روی نمیتوان مدرن (عقلانی) تلقی کرد. زیرا سطح اختلاف قدرت میان بازیگران، ایدئولوژی سنتی، و رهبری کاریزماتیک، هر سه، پدیدههایی غیرمدرن هستند و اتحاد ناشی از آن، چه پایدار باشد و چه شکننده، قابل تعمیق به موارد و نمونههای دیگر نیست. بیجهت نیست که بر چنین شالوده تشکیلاتی شخصیت محوری هیچگاه گفتگوی واقعی با دیگران صورت نگرفت؛ خارج از شورا که هیچ، حتی درون شورا نیز دیالوگی انجام نگرفت.
۲ ـ جبهه ملی در جامعه برونمرزی
جبهه ملی اول از همان ابتدا در برگیرنده افراد، محافل، و تشکلهای گوناگون بود. اما این میراث نتوانست پس از انقلاب به وارثان آن سنت سیاسی و در جامعه برونمرزی منتقل شود. جبهه ملی برونمرز نه دارای شخصیتی در مقیاس مصدق بود، نه از ایدئولوژی منسجمی در حد مجاهدین برخوردار بود و نه هیچیک از شعبههای آن از قدرت «برنامهای» فائقه برای تحت تاثیر قرار دادن سایر بخشها برخوردار بودند. با این همه، فرقهگرایی حول افراد به نسبه پرتجربه تاثیر خود را بر جای گذاشت و مانع از آن شد که جبهه ملی قادر به حفظ انسجام تشکیلاتی خود گردد. اگر میبینیم که در ایران یک تشکیلات به نام جبهه ملی فعالیت میکند ولی در خارج چند تشکیلات، دلیل آن را باید در وجود حکومت استبدادی جستجو کرد و نه در یک فرهنگ سیاسی متفاوت در جامعه برونمرزی. شکل سنتی تشکیلات جبهه ملی این فرصت را از آن سلب کرده است که از کلیاتی مثل «راه مصدق» فراتر رفته و درگیر یک برنامه حزبی گردد.
۳ ـ اتحاد جمهوریخواهان ایران
نمونه اتحاد جمهوریخواهان ایران درسهای متفاوتی را از دو نمونه بالا عرضه میکند: در اینجا با تجربه انشعاب یا ابرشخصیتهایی که بر سیر تحولات سیاسی تاثیر بگذارند مواجه نیستیم. یکی از تجربههای مثبت و مدرن اتحاد جمهوریخواهان ایران اتحاد حول یک گفتمان جمهورخواهانه ـ سکولار ـ دمکراتیک بود؛ یعنی همه کسانی که با بیانیه عمومی اعلام موافقت داشتند به نوعی جزیی از تشکیلات محسوب میشدند. مشکل اتحاد جمهوریخواهان ایران آن بود که این سطح از توافق هیچگاه نمیتوانست از محدوده یک شبه جبهه فراتر رود و به مواضع مشخص حزبی فراروید! شاید برخی نیز بیش از این نمیخواستند و «اتحاد» را تنها به عنوان یک تشکیلات فراگیر میخواستند.
اما با تقویت فضای سیاسی کشور و آرایش جدید نیروهای سیاسی آشکار شده است که اتحاد حول مفاهیم کلی و فراگیر مثل «جمهوری خواهی» و یا «اصلاحطلبی» نه تنها از زمان دور است بلکه در عمل به مانعی برای وحدت و همکاریهای حزبی بدل میشود. اتحاد جمهوریخواهان ایران با اتخاذ یک شکل تشکیلاتی شبکهای و مدرن توانست گامی به جلو برداشته و تحولی در ساختار سیاسی خود و تشکلهای وابسته به خود ایجاد کند، ولی تحولات جنبش سبز خواهان یک برنامه (حداقل) شبه حزبی برای نیروی اجتماعی معین در ایران است. مفاهیم کلی و فراگیری نظیر جمهوریخواهی، اصلاحطلبی، شکل انتخابات، سکولاریسم، اسلام، و حتی دمکراسی دیگر پاسخگوی مقتضیات زمان نیستند. میباید به سوی تشکیلات خاص حزبی نیز در حرکت بود. این دو نوع تشکیلات نباید نافی یک دیگر باشند. از این منظر تجربه اتحاد جمهوریخواهان ایران را میتوان یک گام به پیش و یک گام به پس تلقی کرد. اگرچه شخصیتها مانع تشکلیابی حزبی نبودند ولی اراده محکمی در مخالفت با برنامه حزبی موجود است.
نیاز به گفتگو
پیشتر اشاره کردیم که موانعی چند در برابر شکلگیری مناسبات عقلانی و برنامهمحور حزبی در ایران قرن بیستم به این سو موجود بودهاند. مهمترین آنها را شخصیتمداری عنوان کردیم؛ این که افراد و شخصیتهای فرهمند معمولا سایه خود را بر سر نهاد و تشکیلات سیاسی گستردهاند و بدین ترتیب منافع فردیشان بر منافع گروهی ارجح شده است. سیر تحولات سیاسی ایران، اما، حاکی از تضعیف این رگه در فرهنگ سیاسی کشور است. به عنوان مقایسه، نقش و جایگاه خمینی، خاتمی و موسوی نشان از این واقعیت دارد: خمینی احدی را در کنار خود به رسمیت نمیشناخت، در حالی که خاتمی از ظرفیت انتقادپذیری برخوردار بود و، بالاخره، موسوی (و کروبی و رهنورد) که خود را اساسا رهبر نمیخوانند و جزیی از جنبش محسوب میدارند.
ولی اگر نقش شخصیت رو به تضعیف گذاشته آیا نقش برنامه و تحزب به همان نسبت تقویت شده است؟ متاسفانه چنین نیست. مشکلات عدیده دیگری بر سر راه تشکل سیاسی بدیل و تشکلهای حزبی و حتی جبههای قد علم کردهاند. اگر در داخل، بختک استبداد عامل اصلی تشکلیابی است، در جامعه برونمرزی، و در میان خیل وسیع فعالان و نخبگان سیاسی ـ فرهنگی چه عامل و یا عواملی مشکلآفرین هستند؟
در جامعه برونمرزی آنقدر فرهنگ فرقهگرایی و شخصیتمحوری غلبه داشته است که جو بیاعتمادی و، به تدریج، فضای عدم اعتماد به نفس (در راستای ایجاد تشکیلات واقعی و موثر) بر تفکر و گفتمان افراد و گروهها سایه انداخته است! غافل از آن که، آنچه که از وضع موجود حاصل میشود چیزی در مقیاس حداقل است و بس. تازه، از یک لحاظ خوش شانس بودهایم که شکلگیری جنبش سبز به یکی از نیازهای کلی ما (جنبش مخالف سراسری) پاسخ داده است. ولی درون جنبش سبز ما با چه برنامه و هویتی قصد داریم حاضر شویم؟ آیا به نام «جمهوریخواه» قصد ورود داریم یا بر عکس، به نام سلطنتطلب و مشروطهخواه؟! اگر اینها را کافی نمیدانیم با کدام هویت مایل به تاثیرگذاری هستیم: سوسیال دمکرات؟ لیبرال دمکرات؟ سکولار دمکرات؟ و یا هیچکدام: مثلا جبهه طرفداران انتخابات آزاد؟ و یا هر دو؟ واقعیت آن است که این نگارنده خود را در جایگاهی که پاسخ نهایی به این پرسشها را یافته باشد نمیداند. ولی یک امر برایم مشخص است. گام اول سازماندهی یک فرآیند گفتگوی واقعی میان افراد و گرایشهای سکولار ـ دمکرات است؛ گامی که به نظر میرسد با تاخیر بسیار و لنگ لنگان، سرانجام آغاز شده باشد.
آنچه «گذشته» میتواند به ما بیاموزاند اجتناب از چند اصل بدیهی و اثبات شده است. در تشکلسازی:
۱ ـ اصل را بر برنامهسازی و هویتیابی قراردهیم؛
۲ ـ از شخصیتمحوری و کیش شخصیت دوری کنیم؛
۳ ـ از تجارب تحزب و تشکلهای سیاسی در جوامع دمکراتیک بیاموزیم؛
۴ ـ بپذیریم که پاسخ نهایی را در اختیار نداریم؛
۵ ـ هدف گفتگو را ارتقا آگاهی و رهایی معرفتی قرار دهیم و نه «رو کم کردن» از رقبای سیاسی؛
۶ ـ گفتگوها میباید در سطوح گوناگون و با اهداف متفاوت صورت گیرند: مثلا، هم در سطح سوسیال دمکراتها، هم در میان سکولار ـ دمکراتها و هم با مسلمانان دمکرات. اگر برنامهمحوری از فرادستی برخوردار باشد «شخصیتها» هم جایگاه واقعی، مکمل و شایسته خود را در تشکل اختیار خواهند کرد.
|