سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

گفتگو با مجله ی "سافت تارگتس"
خشونت قدسی و قلمروهای آزاد شده


اسلاوی ژیژک - مترجم: بهزاد باقری


• خشونت پدیداری پیچیده است و برای فهم آن بسیاری چیزها باید در نظر گرفته شوند. اول از همه، ما باید تاکید کنیم که خشونت مساله ای ساختاری است، خصیصه ابژکتیو جوامع سرمایه داری. امروز ما مجذوب چیزی شده ایم که من به تبعیت از بدیو خشونت سوبژکتیو مینامم، با کارگزاری که میتوان براحتی شناخت اش ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ٣۰ آذر ۱٣٨۹ -  ۲۱ دسامبر ۲۰۱۰


سافت تارگتس: بگذارید با مساله خشونت آغاز کنیم. امروز ارتباط بین خشونت و سیاست چگونه است؟

ژیژک: این مساله بخصوص از جانب چپ، غامض شده است. بگذارید کاربرد آن توسط دو نویسنده را مد نظر بگیریم. برای مثال، کارل اشمیت و والتر بنیامین. من مشکلی با اشمیت ندارم. اما مفاهیم "تصمیم" و استثناء" نزد اشمیت دقیقا برای پاک کردن تمایز تعیین کننده ای است که بر "نقد بنیامین از خشونت" حاکم است، بطور مثال تمایز میان خشونت "اسطوره ای" [mythical] و خشونت "قدسی" [divine]. نزد اشمیت، اگر بخواهیم آن را ساده کنیم، هیچ خشونت قدسی ای وجود ندارد. برای او یک خشونت غیرقانونی وجود دارد که یک بنیاد است، خشونت [ناشی از] استثناء که موجب [وجود] قانون میشود. بسیاری از چپ ها که با بنیامین لاس میزنند، میخواهند از یک خشونت "شبح وار" [spectral] که هیچوقت اتفاق نمیافتد صحبت کنند، یا نگرشی مثل نگرش آگامبن را اتخاذ میکنند و در انتظار مداخله ای جادوئی هستند. معذرت میخواهم ولی بنیامین کاملا صریح است. مثالی که او درباره خشونت قدسی میزند جمعیتی خشمگین است که یک حاکم فاسد را مثله میکنند. این کاملا عینی است. در کتاب تازه ای که من درباره خشونت دارم مینویسم، این نکته را توضیح خواهم داد. فرانتس فانون هم متاثر از همین سرنوشت بوده است. [موضع] او درباب خشونت کاملا واضح بود و او درباره نوعی خشونت "استعلایی" صحبت نکرده است. منظور او کشتن بود و ترور. اما این بُعد از آثار وی در صحبتهای شارحان منعکس نمیشود. ما فانون و بنیامینی نرم شده و "بدون کافئین" داریم.


بی دلیل نیست که سورل برای بنیامین مرجعی پایه ای است! این مساله کاملا در بحث آگامبن حذف شده است. شما در متون اخیرتان در بحث از خشونت قدسی، تمایل دارید که بیشتر به وقایعی مثل شورشهای فاولاهای برزیل [Favela - محلات فقیرنشین حاشیه شهر] و زاغه های کاراکاس ارجاع دهید تا جنبش ضدجهانی سازی و نظریه پردازانش. مثالی که خود شما برای خشونت قدسی، در مطلب اخیرتان درباره روبسپیر، آورده اید "شورشهای گرسنگان" در فاولاهای ریودوژانیرو در دهه ۹۰ است. آیا این تحولات شاهدی بر ظهور نوع جدیدی از "سوژه" اعتراض هستند؟ در این هویت گذاری، آیا شخص به ورطه "وسوسه پوپولیستی" که شما آن را همه جا محکوم کرده اید نمیافتد؟

ژیژک: من در طول شورشهای غذا [شورشهای گرسنگان] در ریودوژانیرو بودم. بسادگی، مردم از فاولاها به شهر آمدند و شروع کردند به غارت کردن و کمی مرعوب کردن طبقات متوسط. من از برخوردی که با این شورشها شد شگفت زده شدم. اول، مردم وحشتزده شده بودند انگار که این حادثه از هیچ کجا آمده است، فاجعه ای قدسی. اما هنگامی که پلیس اوضاع را در دست گرفت فروشگاههای سوخته و از این قبیل بمانند یک جاذبه توریستی شدند. اما خشونت پدیداری پیچیده است و برای فهم آن بسیاری چیزها باید در نظر گرفته شوند. اول از همه، ما باید تاکید کنیم که خشونت مساله ای ساختاری است، خصیصه ابژکتیو جوامع سرمایه داری. امروز ما مجذوب چیزی شده ایم که من به تبعیت از بدیو خشونت سوبژکتیو مینامم، با کارگزاری که میتوان براحتی شناخت اش. بالیبار این ایده را، که خود بطور کلی در سنت مارکسیستی پیدا میشود، گسترش داده است؛ یک خشونت پایه ای و ساختاری در کارکرد خود نظام سرمایه داری. این امر ضروری است که انفجارهای خشونت سوبژکتیو علیه این خشونت ساختاری یا ابژکتیو را مورد مطالعه قرار دهیم. ما منحصرا نباید بر بعد سوبژکتیو متمرکز شویم. ما باید به یاد داشته باشیم که خشونت الزاما یک فعالیت یا عمل نیست. موضوع همیشه این نیست که کارکردهای اجتماعی بتوسط خودشان بحرکت در می آیند و برای تغییر آنها انرژی و خشونت زیادی لازم است. برعکس، غالبا خشونت زیادی لازم است برای اینکه مطمئن باشیم که امور بر همان روال سابق می مانند. بنابراین، بعضی وقتها عمل خشونت آمیز حقیقی این است که کاری نکنیم؛ نفی عمل.


اعتصاب عمومی ؟

ژیژک: بله، میتوانید این را بگوئید. اما مساله این است که امروز چگونه این را عملی کنیم. در هر موردی لحظاتی وجود دارد که در آن ژست رادیکال این است که کاری انجام نداد. مساله مثل همیشه، موضوع محدودیت زمانه و شناخت آن است. اما نگاه کنید: مساله واقعی این است که بسیار دشوار است که به راستی خشن باشیم. خشونتِ یک تغییر واقعی. وظیفه یک انقلابی این است که براستی خشن باشد، اما همچنین اینکه از نوعی خشونت که در واقع کاملا یک گذار عنین و ناتوان به عمل است احتراز کند. اغلب بیرحمانه ترین انفجارات خشونت، پذیرش ناتوانی هستند- حتی ناشی از ترس قبل از عمل واقعی. برای مثال استالین، از جهتی بسیار خشن تر از هیتلر بود. من درباره جماعتی سازی [collectivization] که دیوانگی بود صحبت میکنم. این انقلاب واقعی بود. من الزاما از این گزاره پشتیبانی نمیکنم ولی این مساله درست بود. من این تساوی تروتسکیستی قدیمی را صحیح نمیدانم: لنین=انقلاب، استالین=ترمیدور. شاید در ۱۹٣٣ یا ۱۹٣۴ و یا در ۱۹۲٨ یا ۱۹۲۹ ما رادیکاترین تغییر قابل تصور را میبینیم. درباره اش فکر کنید: دهقانان ٨۰ درصد جامعه روسیه را در آن زمان شکل میدادند. او بطور صحیح میخواست که دهقانان را درهم بشکند. این امر شکست خورد. ولی یک خشونت حقیقی بود. اگر با خشونت قصد دارید تا زیربنای پایه ای جامعه، روابط بنیادی جامعه را تغییر دهید، این امر بسیار دشوار است. تمامی انفجارهای خشونت در قرن بیستم، تفاوتهایشان هر چه میخواهد باشد، در این سطح، شکست را نمایندگی میکنند. درباره سورل و اعتصاب عمومی، تا حدی علاقه مند به آن هستم، اما مشکل اصلی این است که این مساله بسیار به چیزی که شاید بتوان آنرا انفجار زیبائی شناسانه آزادی نامید نزدیک است. برای من مساله حقیقی انقلاب تصرف قدرت نیست؛ مساله کاری است که پس از آن انجام میدهید. چگونه زندگی روزمره را بازتعریف و بازسازی میکنید. در اینجا استالین شکست خورد. در ۱۹٣٣ یا ۱۹٣۴ دیگر کسی درباره خلق "انسانی نوین" و از این قبیل صحبت نکرد.


در این چارچوب، شما چگونه خشونت حاشیه شهر نشینان (banlieues) فرانسوی را درک میکنید؟ برای مثال شما شورشهای غذا و فاولاها را ذکر کردید ...

ژیژک: بوضوح این مساله ربطی به آنچه افرادی مثل الن فینکلکرات میگویند ندارد، اینکه این یک حمله اسلامی به جمهوری فرانسه و... است. اولین چیزی که آنها سوزاندند مساجد بود. بخاطر همین بنیادگرایان اولین کسانی بودند که صدایشان علیه این قیام بلند شد. جوانان بانلیوها [حاشیه شهر] فقط میخواستند بگویند (اگر بخواهیم شعار از بدیو وام بگیریم): ما اینجا هستیم، ما اهل اینجا هستیم. این امر، مساله اثبات تمام و کمال وجودشان بود. مطالبه ای محض برای دیدن شان بود. این بهترین مثال برای محدودیت دموکراسی بسیار ستایش شده ماست. تعداد بیشماری از مردم وجود دارند که که خود را در شرایطی می یابند که مطالبات حیاتی شان نمیتواند به زبان یک مساله سیاسی فرموله شود. این آن چیزی است که رومن یاکوبسون ارتباط "غیر رسمی" مینامد- نه اینکه "من این را میخواهم" بلکه بسادگی "من اینجا هستم".


شما همیشه، به شیوه ای جدلی، بر حفظ مقولات مارکسیستی تحلیل طبقاتی اصرار دارید. اما هنگامی که ما از فاولاها، بانلیوها و زاغه نشین ها صحبت میکنیم آیا درباره نیروهای جدید اجتماعی و سیاسی ای صحبت نمیکنیم که محدودیتهای مقولات مارکسی را نشان میدهند؟ با فرض چندپارگی و پیچیدگی امر سیاسی در سطح جهانی، آیا هنوز ممکن است که برای توضیح موقعیت جاری و تضادهایش از مقولاتی مانند "طبقه" و مبارزه طبقاتی استفاده کنیم؟ آیا نمیتوان اینگونه گفت که امروز استفاده از این مقولات نوعی انکار و طفره روی از توضیح خودویژگی "وضعیت عینی" است؟

ژیژک: من این نکته را میدانم. راهی که من بتوسط آن تلاش میکنم تا از این مشکل بیرون بیایم تعریف دوباره مفهوم پرولتاریا به شیوه ای مشابه بدیو و رانسیر است: آنهائی که مدافع یک تکینگی عام و شامل [universal singularity] هستند، آنهائی که به وضعیت تعلق دارند بدون اینکه "مکان" مشخصی در آن داشته باشند، شامل شده اند اما بدون اینکه بخشی از ساختمان جامعه باشند. به این ترتیب این مستثنی شدگان ِ بدون جایگاه از امر عام و شامل دفاع میکنند. مفهوم پرولتاریا مفهومی تغییر جهت دهنده میشود. اما این امر چگونه میتواند با مسائل اقتصاد سیاسی مرتبط شود؟ این یک مشکل بزرگ است. من یک راه حل واقعی ندارم. آیا ما باید تئوری ارزش مبتنی بر کار را رها کنیم و یا آن را بهبود بخشیم؟ بسیاری، از بدیو گرفته تا جیمسون ادعا میکنند که ما هم اکنون میدانیم که سرمایه داری چگونه کار میکند، مساله اصلی ابداع فرم های جدید سیاسی است. من فکر نمیکنم که ما واقعا میدانیم که سرمایه داری امروزه چگونه کار میکند. تمامی ساختار مفهومی مارکسیسم بر مبنای مفهوم استثمار استوار است. کارکرد این مفهوم امروزه چگونه است؟ من پاسخی ندارم. تمامی اصطلاحاتی که برای توضیح لحظه کنونی رایج شده اند – "جامعه پسا صنعتی"، "جامعه اطلاعاتی"، "جامعه ریسک" و... – کاملا مقولاتی ژورنالیستی هستند.


آیا این بازتعریف شما از "پرولتاریا" بسرعت میان این مفهوم و مساله تولید فاصله نمی اندازد؟ آیا ما نباید از امتحان بازتعریف خود کار مولد، از تحلیل مقولات هردم بی ثبات شونده کار مولد و غیرمولد، بیکار و شاغل و از این قبیل آغاز کنیم؟ آیا اصطلاحی مثل "انبوهه" [انبوه خلق – multitude] برای مثال حداقل این بی ثباتی را نشان نمیدهد؟

ژیژک: اینجاست که چیزها برای من سردرگم کننده میشوند. مشکلاتی که شما خاطرنشان کردید مهم هستند. اما البته اقتصادی وجود دارد که مختص زاغه نشین ها و بانلیوها است، یک اقتصاد غیرقانونی که با این وجود کاملا "پویا"[dynamic] است، بدون هیچگونه مقررات و ... .


نئولیبرالیسم ناب ؟

ژیژک: بله. و بنابراین ما نباید فراموش کنیم که حتی اگر فاولاها خارج از کنترل مستقیم دولتی باشند، هنوز در مکانیسم های اقتصاد ادغام شده اند. بسیار جالب تر از مساله مولد یا غیرمولد بودگی، این است که چگونه یک سری نیروهای مشخص اقتصادی، هم وجود ندارند و هم کاملا در شبکه های سرمایه ادغام شده اند. فقط به اقتصاد افغانستان بتازگی "آزاد شده" نگاهی بیاندازید؛ [این کشور] بالاخره در بازار جهانی ادغام شد اگرچه مهم ترین تولیدش مواد مخدر است. بگذارید به مساله انبوهه بازگردیم. این یک مقوله بسیار چندپهلو است. بنظر میرسد سرمایه داری معاصر همان "گزاره" هائی [تصدیق یا تکذیب کننده] را دارد که نگری "انبوهه" نامیده است. در برزیل، نگری اخیرا ادعا کرده است که ما حتی مجبور نیستیم علیه سرمایه داری مبارزه کنیم، که این الآن تقریبا کمونیسم است. این مساله همچنین مساله دولت نیز هست. من دارم به منطق ضددولتی چپ شک میکنم. نمیتوانیم متذکر نشویم که این گفتمان در نیروهای راست هم بازتاب یافته است. علاوه بر این، من نشانه ای از باصطلاح "ناپدپد شدن دولت" نمیبینم. برعکس، اگر بخواهیم ایالات متحده را بعنوان مثال بگیریم، من مجبورم اعتراف کنم که ٨۰ درصد مواقع هنگامی که کشمکشی میان جامعه مدنی و دولت وجود دارد من جانب دولت هستم. بیشتر مواقع هنگامی که برخی از گروههای محلی دست راستی میخواهند تدریس تئوری تکامل در مدارس را قدغن کنند و از این قبیل، دولت باید مداخله کند. بنابراین من فکر میکنم برای چپ این مساله خیلی مهم است که بر سازوبرگهای دولتی تاثیر بگذارد از آنها استفاده کند و حتی در صورت امکان آن را تصرف نماید. البته این بخودی خود کافی نیست. در واقع ما نیاز داریم که با زبان "خطوط گریز" [ligne de fuite] و خودسازمانیابی و از این قبیل مخالفت کنیم با [استفاده از] چیزی که کاملا در چپ امروز –مثل سیر برای خون آشام - تابو است، بطور مثال ایده دولت بزرگ یا حتی تصمیمات جمعی بزرگتر. همینطور با مفهومی مثل "قلمرو زدائی"؛ حتی من فکر میکنم که ما باید مفهوم قلمرو را بازتوانبخشی کنیم. این ایده را پیتر هالوارد به من داد. تقریبا تمامی منازعات روزگار ما بویژه در خاور میانه بر مبنای مساله قلمرو هستند. من گمان میکنم که چپ باید درباره اینکه چه چیزی میتواند "مناطق آزادشده" نامیده شود فکر کند.


اما هنگامی که نگری و هارت اصطلاح "قلمرو زدائی" را بکار میبرند آیا آنها چیزی خیلی خاص را مدنظر ندارند؟ مثل اینکه تفاوت کار مولد و غیر مولد هر چه بیشتر غیر واضح شده است و بنابراین مکان استثمار دیگر محلی نیست بلکه در سطح جامعه منتشر شده است – نه فقط کارخانه ها بلکه تمامی فضای جامعه سیاسی شده است.

ژیژک: بگذارید با نگری و هارت شروع کنیم. جائی در میانه کتاب انبوهه، قطعه کوتاهی درباره باختین و کارناوال هست. من بطور قطع با این دیدگاه کارناوالی از رهائی مخالفم. کارناوال یک اصطلاح بسیار مبهم است که اغلب مواقع توسط مرتجعین استفاده میشود. خدای من! اگر شما به یک کارناوال احتیاج دارید، سرمایه داری امروزی خود یک کارناوال است. مثله کردن های کوکلوکس کلان [KKK] یک کارناوال است. بوریس گرویس، یکی از دوستان من که منتقد فرهنگی است، به من گفت که تحقیقاتی درباره باختین انجام داده و روشن کرده است که هنگامی که باختین در دهه ۱۹٣۰ در حال ایجاد تئوری اش درباره کارناوال بود، این تصفیه های استالینی بود که مدل وی بوده است: امروز شما در کمیته مرکزی هستید، فردا... . با وجود دینامیسم سرمایه داری معاصر، تقابل بین کنترل دولتی سفت و سخت و رهائی کارناوالی دیگر کارکردی ندارد. اینجا من با آنچه که بدیو در مصاحبه با شما، که در مانیفست II به چاپ رسیده، گفته است موافقم: "آنهائی که هیچ چیز ندارند تنها انضباطشان را دارند". این دلیل آن است که من دوست دارم بطور استهزاء آمیزی خودم را چپ-فاشیست یا هر چیز دیگر بنامم. امروز زبان عصیان و سرپیچی، [زبان] ایدئولوژی حاکم است. ما باید زبان انضباط، انضباط توده ای و حتی "روح جانبازی و فداکاری" را دوباره از آن خود کنیم. ما باید از ترس لیبرالی از "انضباط" که آنها –بدون اینکه بدانند چه میگویند- "شبه فاشیستی" میخوانندش خلاص شویم. اما برگردیم به نگری. میدانید که چپ هر ده سال یکبار یا بیشتر یک مدل میسازد. چرا هژمونی و استراتژی سوسیالیستی لاکلائو بیست سال پیش اینقدر همه پسند شده بود؟ [بخاطر اینکه] منطبق با لحظه ای بود که در آن اولویت مبارزه طبقاتی جای خود را به زنجیره ای از مبارزات بخصوص میداد (فمینیسم و...). اکنون لاکلائو میکوشد تا تئوری اش را برای انطباق با پوپولیسم نوی آمریکای لاتینی چاوز و مورالس بازسازی کند و گرد و خاک از آن بزداید. نگری لحظه معینی را تسخیر کرد، پورتو آلگره و جنبش ضدجهانی سازی که بطور عملی مبنائی برای او بود. اما آنچه که برای من مساله ساز است نظریه او در این باب است که امروز ابژه واقعی تولید، تولید خود روابط اجتماعی است و بنابراین راه برای آنچه که وی "دموکراسی مطلق" مینامد باز است. من تماما این منطق را رد میکنم. این یک رویاپردازی ایدئولوژیک ناب است. در بیست صفحه آخر کتاب انبوهه موضع وی کمابیش یزدان شناسانه [theological] است - استعاره "خطوط گریز" و مقاومت و غیره کاملا بر مبنای فانتزی "فروپاشی امپراتوری" استوار است. به طریقی، این تصویر آیینه ای خوش بینانه آن مدلی است که شما در افرادی مثل آگامبن، که نه تقریبا یک بدبینی بلکه نوعی الهیات "منفی" را ارائه میکنند می یابید، که در آن کل سنت غربی درحال نزدیک شدن به پایان فاجعه بار خود است و تنها راه حل آن انتظار برای نوعی "خشونت قدسی" است. اما بنیامین درباره چه چیزی صحبت میکند؟ انقلاب – که لحظه ای است که شما مسئولیت "مقتدرانه" (این خود واژه بنیامین است- sovereign) کشتن کسی را بدست می آورید. خشونت برای آگامبن چه معنائی دارد؟ او با عباراتی مثل "بازی با قانون" و از این قبیل پاسخ میدهد. مرا از اینکه در اینجا مثل یک تجربه باور عامی هستم ببخشید ولی من واقعا نمیدانم که معنای این از جهت عینی و انضمامی چیست.


شما به "قلمروهای آزادشده" اشاره کردید – آیا اولین مثالی که به ذهن می آید منطقه جنوب لبنان و حومه های جنوبی بیروت نیست؟ آیا این امر امکانپذیر نیست که پدیده ای مثل حزب الله را نه بسادگی بمنزله یک فرم تئولوژیک-سیاسی سازماندهی جمعی [communitarian organization] بلکه بعنوان یک پدیدار مقاومت که قابل فروکاستن به پشتوانه مذهبی اش نیست فرض کنیم؟ آیا این وظیفه نظری ما – بجای خصلت گذاری آن بعنوان یک جریان "تاریک اندیش" که در راست و چپ رایج است- نیست؟

ژیژک: این واقعا موضوع یک قضاوت عینی است. من از شما، کاملا ساده لوحانه، میپرسم: شما کجا این بُعد را میبینید؟ من دوست دارم قانع شوم. کاملا رایج است که درباره خودسازمانیابی صحبت کنیم، درباره حماس و حزب الله بگوئیم که "این فقط راکتها نیستند، بلکه خدمات اجتماعی هم هست" [که به آنها قدرت میدهد]. اما نگاه کنید، تمامی رژیم های فاشیستی چنین میکنند. این کافی نیست. من فکر میکنم که انقلاب ایران برای مثال یک رخداد حقیقی بود. این مساله مشخص است. البته، آنچه که هم اکنون در ایران میبینید یک رژیم محافظه کار پوپولیست است که فقرا را با پول نفت تطمیع میکند. من علیه خود اسلام چیزی برای گفتن ندارم، اما در انقلاب ایران این مساله روشن است که نقشی تعیین کننده بازی کرد، اما آن، اسلامی بود که بطور موثری با موضع چپگرایانه تحول اجتماعی مرتبط بود. این امر کاملا واضح است که در تاریخ این انقلاب، دو سال زمان برد تا محافظه کاران توانستند بر اوضاع مسلط شوند. دوباره بگویم که من با خود اسلام مشکلی ندارم و فکر میکنم که بطور بالقوه یک دین بزرگ رهائی بخش است. و از آغازگاه، خود را برای مثال بعنوان دینی غیرمردسالارانه تعریف کرد. من درباره این مساله نوشته ام. بدیو در مصاحبه اش در مانیفست II درباره فرم نوینی از سازمان، بیرون از منطق دولت و حزب صحبت کرده است – اما چه میشود اگر شما این را بعنوان یک پدیده منفی [negative] ببینید، بعنوان یک بستار [closure] رادیکال فضای اجتماعی؟ چه فضای اجتماعی ای پیشنهاد میشود؟ این مساله مهم است که در اینجا از مارکس و تعریف وی از پرولتاریا بعنوان یک "فاعلیت بدون جوهر" [substanceless subjectivity] خیلی دور نشویم. این امر ضروری است. بنابراین اگر این شکل از تشکل نه به حزب ربط دارد و نه دولت، آیا یک کلی سازی فضای اجتماعی را بازنمائی نمیکند، چیزی پیشامدرن...


... عکس العملی ضدمدرن به دولت؟

ژیژک: بله، بله. من اهمیتی به این خدمات اجتماعی و غیره نمیدهم. پرسش این است: هنگامی که مساله کارگران، زنان و از این قبیل در میان است، کجا شما میتوانید وعده ای مبنی بر رهائی مشاهده کنید؟ این یک پرسش جدلی و رتوریکال نیست. من میخواهم این را ببینم ولی نمیتوانم. مساله اصلی برای من – و در اینجا من اروپامحوری بی شرم هستم – راه حل سیاسی در فلسطین برای مثال ضرورت یک دولت واحد سکولار است. آیا هدف حماس و حزب الله یک دولت واحد سکولار است یا نه؟ من تماما از آرمانهای فلسطینیان پشتیبانی میکنم و حتی از "ترور" فلسطینی، فقط اگر آشکارا معطوف به ایجاد یک دولت واحد سکولار باشد. گزینه ای که توسط حماس و حزب الله پیشنهاد میشود یک دولت واحد سکولار نیست بلکه نابودی اسرائیل و "ریختن یهودیان به دریا" است. من همبستگی ضدامپریالیستی با این نیروها را صحیح نمیدانم.


پرسش آخر. "که بوجود آوردن خیر کلی همیشه وحشتناک است": تا چه حدی شما خود را با این فرمولبندی سن ژوست منطبق میدانید؟ از چه جهت ابداع دوباره "شکل جدیدی از ترور"، بنا به تعریف شما، شرطی ضروری برای سیاست رهائی بخش معاصر است؟

ژیژک: من فکر میکنم که انقلاب فرانسه، این انفجار خشونتبار ترور برابری طلبانه، [حادثه ای] بسیار تعیین کننده است. قبل از آن، ترور بسادگی به معنای گروه اوباش خشمگینی بود که با خشونت سر بر می آورند، اما آنها [انقلابیون فرانسه] اینگونه نبودند- بطور ساده، آنها میکشتند. من درباره ترور ژاکوبنی صحبت میکنم. این یک رخداد کلیدی بود. حال موافق آن باشید یا نه.

Eshterak.info


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست