سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

افسانه ی بیست و یکم
افسانه ی اول و افسانه ی دوم


افسانه جنگجو


• خواهرم صبح همان روز به شیوه ای نسبتاً محترمانه عذر مرا خواسته بود. صبح که از خواب بیدار شدم، چمدانم با تمامی وسائلم و بدتر ازهمه جعبه ی سه تارم را جلوی در یافتم. می گفت:" شبها دیر می آیی! و بدتر اینکه بوی شراب هم می دهی". ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۴ بهمن ۱٣٨۹ -  ۲۴ ژانويه ۲۰۱۱


 
اشاره:
وضع بدِ پخش کتاب و دندانگِردی برخی ناشران ایرانی در خارج از کشور، بر آنم داشت تا به انتشار کتاب در شبکه ی جهانی اینترنت اقدام کنم. با دوست گرامی ام خسرو باقرپور، از بنیانگزاران "اخبار روز" رایزنی کردم و به توصیه ی ایشان کل رمان "افسانه ی بیست و یکم" را در اختیار این پایگاه اینترنتی گذاشتم تا در یک رشته ی ده قسمتی، در این سایت درج شود؛ و سپس، کل رمان از پنجره ی همین سایت، در دسترس همگان قرار گیرد.
"افسانه ی بیست و یکم"، قصه ی زندگی زن جوانی ست در دهه ی هفتاد خورشیدی در ایران و در خارج از ایران. افراد در رمان، واقعی اند و اگرچه نام واقعی شان را ندارند، برای خواننده به سادگی شناخته شدنی اند: از شهردار تهران گرفته تا فلان آدمی که در میان دو عشق "مشروع و غیرمشروع"، از باده نوشیِ مفرط، گیج می رود و همزمان می کوشد نماینده ی مجلس شورای اسلامی شود؛ از فلان قاضیِ معمّم بازی خورده از وعده ی همبستری با نویسنده گرفته تا این و آن کارگردان و بازیگر سینما که از الفبای فرهنگِ رفتار بی بهره اند. "افسانه ی بیست و یکم"، امیدها و آرزوهای یک نسل از زنان متوسط شهری ایران است که در دنیای پدرسالارِ دودگرفته از اعتیاد و خیانت و دروغ و خرافه و ترس، محو می شود.

افسانه جنگجو




افسانه ی بیست و یکم

دقیقاً بیست و یک روزپیش بود که در فرودگاه مهرآباد، ناگهان باز هم مثل امروز، زنانگی در میان پاهایم طغیان کرد و تمام لباسهایم را به خون آلود ...
چه تکراری ست زیستن.
پرایدِ خاکستری درقلب صبح نقره ای آرام می راند ودرد گنگ من می رفت درمیان سیم های گیتارجیپسی در دستگاه پخش اتومبیل، و در انعکاس آن صدا که گویی سینه ام را برای زخمی نو می شکافت. نشسته بودم روی صندلی عقب وسرم را به پشتی صندلی تکیه داده بودم. از شیشه ی پشت، چراغ های شهرک کناراتوبان روی بخارشیشه سو سو می زد. حسی غریب در وجودم یک آغاز خاکستری دیگر را فریاد می کرد. کیف سازم را همچون نوزادی سخت به پستان هایم چسبانده بودم و چمدانم، یار دیرینه ام درکنارم بود. با شکافی برپیکرش، گویی با التماس، زمان بازنشستگی اش را به من یاد آوری می کرد. ساختمان های بلند شهرک اکباتان در کنار اتوبان چون تابوت های بزرگ، کابوسی را که روزی رویایی بود به نام مدرنیسم، یاد آوری می کرد. لحظه ای از شمردن چراغ های اتوبان که چون اشباحی نورانی وسرگردان از بالای سرم می گذشتند، دست کشیدم. سرم را کمی بلند کردم وخیره شدم به نقطه‍ی دورکه درنزدیکم بود وآن حجم رنگی آنجا بود، درست در برابرم، مات وبی حرکت نشسته وچشمانش را به سیاهی اسفالت اتوبان دوخته بود. شاید او هم داشت خط چین های روی اسفالت خیابان را می شمرد. درسیاهی مواج و یک دست موهایش خیره شدم. موهایی که وحشی وبی محابا به هر سو که خواسته بودند تاب خورده ودر نهایت روی شانه هایش آرمیده بودند. آه... که چقدر دلم می خواست سرم را روی شانه های او بگذارم و تا بی نهایت بر آنها بیارامم. اما می دانستم، خوب هم می دانستم، که باید بروم. سازم را محکم تر به سینه ام فشردم وآرام چشمانم را بستم. قطره اشکی از کنارمژه هایم فروغلتید و در کنارلبهایم فرو رفت. شوری اشک طغیان ناگریز سیلی از خاطرات بود که به قلبم چنگ می زد. کسی که دربرابرم نشسته بود، گویا تنها انسان رنگی این شهر، نه، تنها وجود رنگی شهر بود. تا پیش از دیدن او، این شهر نیز چون هرجای دیگری که تا کنون سفر کرده بودم برایم تنها خاکستری جلوه می کرد و حالا بازهم در حال رفتن بودم. رفتنی که دیگر خودم هم دلیل آن را به درستی نمی دانستم، تنها باید می رفتم. حتا پس از یافتن این حجم رنگی در کنارم و شبهایی که خاکستری نبودند و حتا ...                                    
آمده بودم تا به دعوت دوستی، از نزدیک، خواننده ی مثلاً دیوانه ی نسل جوان را ببینم.
میزبان که سالها در اروپا زندگی کرده بود، با همسرانگلیسی اش در خانه ای بزرگ زندگی می کردند. خواننده در نگاهش سخن های بیشتری بود تا زبانش. در رفتارش آرامشی عجیب بود که نمی دانستم مکمل شوریدگی سازش است یا از دود سیگار و انواع مخدرات که هر لحظه به خورد ریه هایش می داد. گویی تصمیم گرفته بود در پاکترین مکان وجودش که جایگاه اکسیژن وحیات آدمیست، جهانی بسازد به همان سیاهی و تباهی جهانی که می دید. اما در آن جمع من تنها یک چهره می دیدم. چهره ای که انگار تمامی ابرو، چشم، گونه و لب او را از لبخند تراشیده بودند. خواننده و همراه زیبایش تازه رفته بودند که میزبان، دکان دروغ فروشی لامپ های َبرقی را تعطیل کرد و با نور شمع همه ی فضای سالن را پر کرد. من سرگرم گفت وگو با دوست تهیه کننده ام بودم که چشمم به آن حجم رنگی وچهره ی تمام لبخندش افتاد. با سه تاری درآغوش مبلی خزیده بود ومی نواخت. شعرهای لورکا را چنان دکلمه می کرد که گویی واژه به واژه آنها را زندگی می کند و من او را دیدم که تنها قد بلند نداشت، که تنها لبخند نبود. اورا در دست هایش یافتم، دست های پدرم را شبیه بود. در انتهای شب آنقدر جام های پی در پی از آن دست ها گرفته و بی محابا سرکشیده بودم که رخوت گس الکل همه ی وجودم را، به جزچشمانم که به آن دستها بود و دلم را که در سینه ام بی دریغ می رقصید فرا گرفته بود. برابر آینه دستشویی با خود خلوت کرده بودم. چهره ی روبرویم از من پرسید:"آیا مطمئنی؟! آیا می خواهی این غریبه را به خانه ات، دلت، گستره ی تن ات راه بدهی "؟
آپارتمانم خالی بود، نه پرده ای، نه وسیله ای، حتا دریغ از یک پتو.
خواهرم صبح همان روز به شیوه ای نسبتاً محترمانه عذر مرا خواسته بود. صبح که از خواب بیدار شدم، چمدانم با تمامی وسائلم و بدتر ازهمه جعبه ی سه تارم را جلوی در یافتم. می گفت:" شبها دیر می آیی! وبدتر اینکه بوی شراب هم می دهی".
به چهره ای که درآینه بود گفتم :"شاید این واپسین بار باشد و شاید هم تنها فرصت برای یافتن بخشی از خودم که گم کرده ام"!
دخترک در آینه چهره درهم کشید وبا همان لحن خود گفت: " باز هم... بازهم می خواهی امتحان کنی؟! هنوز خسته نشده ای"؟!
گفتم :" مگر دستهایش را ندیدی؟ ندیدی که پس از مدتها دوباره آن دستها دلم را به رقصی بی پروا واداشت"؟!
پرسید :" اما تو هربار به امید همین دستها راهی شدی، فکر نمی کنی نشانی اشتباه است"؟
پاسخ دادم :" اما این بار هم خواهم رفت. نمی خواهم بعدها افسوس بخورم که این هم او بوده است".
چهره اش برافروخته شده بود، که مشتی آب به صورتم زدم و مشتی دیگر به صورت او، و او ناپدید شد.                                                                                                      
راهی شدم، نمی دانم از سرمستی دیدار او بود یا از سرِ مستی شراب که راه خانه ام را گم کردم.                                                                                                             انعکاس نور ماه روی سرامیک های سفید کف سالن، فضای خالی خانه را نور ملایمی بخشیده بود. چراغ روشن نکردم چون پرده ای در کار نبود. اصلاً حوصله نداشتم با آن حال مستی و غریبه ای در خانه ام کارم به کلانتری هم بکشد.                                                                            لباس های زیرم غرق در خون بود وتمام تنم در شوری عرق می سوخت، به حمام رفتم؛ زیر دوش بودم که او آمد. وقتی در تاریکی، در را گشودم، خیس درآغوشش بودم.                                                       موهایش نیمی از چهره اش را پوشانده بود ونیم دیگر چهره اش دیگر آن چهره ی برافروخته ی میهمانی نبود، مهتابی ورنگ پریده به نظر می رسید.
نور آفتاب به شدت به چهره ام می تابید. چشمانم را که گشودم دیدم در کنارم به خواب رفته است. خواستم تکان بخورم که سخت درآغوشم گرفت وگفت : " در خانه ای بی پرده با آدمهای بی پرده "!
گفتم : " خدا را شکر که تو می دانی کجا هستی"!                                                                   باز همان چهره‍ی برافروخته و لبخند شب پیش را برابرم می دیدم، گفت :"هنوز نمی دانم اما می خواهم ...".
در هواپیما هستم. مهماندار قفسه‍ی روبرویم را باز می کند. جعبه‍ی سه تارم به من لبخند می زند و من خوب می دانم که این همان لبخند اوست که بر سه تارم نقش بسته است. احساس عجیبی به این ساز پیدا کرده ام. هیچوقت در عمرم به چیزی تا به این اندازه وابسته نبوده ام.                                                                                                                سال ها پیش مردی که خود دیوانه ی فلسفه و عرفان بود ومن نیز او را نیمه ی دیگر خود می پنداشتم، آن را به من هدیه کرده بود. او دوست می داشت که من نواختن این ساز سنتی ایرانی را بیاموزم. اگر چه هیچ وقت هم نشد که آن را بیاموزم.
در فرودگاه اتاتورک استانبول همانطور که سازم را به پستان هایم چسبانده ام، فریاد اعتراضم بلند می شود. به خاطر سهل انگاری مامورفروش بلیط این دومین باراست که باید جریمه ی سنگین بپردازم. دختر دریافت کننده ی جریمه تلاش می کند به من توضیح دهد که اصلاً تقصیر او نیست وکس دیگری اشتباه کرده است. من نیز این را خوب می دانم. اما آنچه نمی دانم این است که چه حادثه ای برایم رخ داده است. همیشه در این گونه مواقع با استفاده از مهارتم در ایجاد روابط عمومی و مقداری چاشنی شیطنت، مشکلاتم را حل کرده ام، اما اکنون...
دوستی را که هر وقت به استانبول می رسیدم به استقبالم می آمد، یا بدرقه ام می کرد نیز خبر نکرده ام؛ دیگر نیازی به بوسه و واپسین نگاهش حس نمی کنم.
اصلاً احساس نیاز به هیچ حرف عاشقانه و هیچ نوازشی را در وجودم باز نمی یابم. آرامم و اندکی وحشت زده! نکند حادثه ای برایم رخ داده است؟
بیمارشده ام یا پا به میانسالی می گذارم!؟
راستی شیطنت هایم را کجا جا گذاشته ام!؟
یعنی زنی که از سیزده سالگی نیمی ازجهان را به دنبال نیمه ی خود بوده است، تنها در بیست ویک شب، با یک دست و یک سه تاراین گونه متحول شده است؟! در دستشویی فرودگاه هستم، تا تنها نشانه های زن بودن عصر حاضر را درسطل زباله ای بیاندازم. مشغول شستن خون دستانم می شوم، که دخترک درون آینه دوباره سر می رسد. می گویم :" بیست و یک روز بود که از تو خبری نبود! با من قهر کرده بودی"؟
پاسخ می دهد : "نه، نیازی به من نداشتی، و فکر می کنم نخواهی داشت".
-"پس چرا حالا آمدی"؟
- " پرسش هایی کردی، آمده ام تا پاسخ بگویم وبرای همیشه ترک ات کنم"!
- " کجا؟ کجا می خواهی بروی"؟
- " نیاز به استراحت دارم... باید بخوابم. اکنون بیست و پنج سال تمام است که با توام. یادت هست از جشن تولد سیزده سالگی ات؟ فکر می کنم زمان آن رسیده که من هم کمی استراحت کنم".
- " پس حداقل پاسخ پرسش هایم را بگو"!
- " پرسیدی شیطنت هایت کجا رفت؟ جستجوی ات برای عشق کجا گم شد؟ وپرسیدی آیا درهمین بیست ویک روز گم شد؟ همین بود دیگر، نه "؟
گفتم :" بله، همین ها را که بگویی، کافی ست".
می گوید:" تو خود پاسخ همه‍ی اینها را در وجودت داری اگر درست بنگری. آیا هنوز پس از این همه سال وتجربه ها وماجراهای گوناگون نفهمیده ای که این بیست ویک روز زمانی ست که هستی انسان تماماً به آن وابسته است؟! وجود یا عدم وجود هر انسانی دراین بیست ویک روزاست که رقم می خورد. می توانم دهها بلکه صدها و بیشتروبیشترازاین بیست ویک روزها برایت بگویم که برای هرزنی یا بهتربگویم هرانسانی درزندگی اش تعیین کننده است. آغاز بهار، بلوغ یک دختر، مادرشدن یک زن، خیانت ویا وفاداری یک همسر، تولد یک جنین ویا شاید بی نهایت موضوع دیگروهمینطورتکرار برای هر انسان، وبه ویژه برای هر زنی رخ می دهد که برای او تاثیرحیاتی خواهد داشت. حالا بازهم فکرمی کنی تحول وتغییردربیست ویک روزعجیب است؟! اما، شیطنت هایت به عشق جویی! اگر در این بیست ویک روز خوب بگردی شاید آنهارا بیابی، اما می دانم که دیگر نیازی به آنها نخواهی داشت. حالا زودتر برو که از پرواز جا نمانی که جریمه ی این یکی خیلی سنگین ترخواهد بود".
کسی درآن هوای مه آلوده وباران زده ی لندن، دریک گرگ ومیش زمستانی چشم به راه من واین سه تار که با تمام تاریخچه‍ی اعجاب آورش می بردم، بود. بی نهایت خسته بودم وتصمیم داشتم تا به مقصد را استراحت کنم که باز هم عملیات توضیحات مهماندار جریان پیدا کرد. شاید تا آن زمان بیشتر از صدها بار این صداها را دیده ِوشنیده بودم. اما اینبار، اینبار این صحنه ها خاطرات نخستین پرواز دخترکی را برایم زنده می کرد، که تنها وارد راهی شده بود. راهی که تمام مسیرش تاریک ونامعلوم جلوه می کرد. گویی در این زندگی درتکرار است که همه چیز معنا پیدا می کند. زیرا امروز نیزهمان احساس و همان افکار دخترک سالیان دور در ذهنم موج می زند.
با خودم می اندیشیدم، من در این بیست ویک شب چه کردم!؟ مدام حرف زدم، از خودم از قصه هایم گفتم. از آنچه که بودم ویا فکرمی کردم که هستم. آن چشمان براق با لبخند بی پیشداوری به من خیره مانده بود. در آن شبها اوهرگز مرا و قصه هایم را داوری نکرد. او تنها می نگریست وگوش می داد، می نواخت. سه تارم را درآغوش می گرفت ومی نواخت. هنگام نواختن چنان شانه هایش را جمع می کرد با احساس مادری که طفلش را درآغوش می فشارد واز وجودش به او هستی می دهد. گویی زخمه هایی که به ساز می زد، لبهای نوزاد ی بود که به نوک پستان مادرَش می خورد وشانه های او را به لرزه وامی داشت. در انتهای شب درآغوشش به خواب می رفتم، اما با هر سپیده که بیدارمی شدم، او رفته بود. شبها هرقدردیر به خانه می رفتم یا خودم را با کاری مشغول می کردم، نمی آمد. اما همین که وارد اتاقم می شدم وسرم را روی بالشتک سبز رنگ که تازه خریده بودم می گذاشتم، ازپشت در صدایش را می شنیدم که می گفت:"افیون، تنبل خانم خوابی"؟!
پاسخ می دادم :" خبر نداری! من عمری ست در خوابم".
او باز با لبخند همیشگی وارد می شد. افیون او بودم واو آرامش هستی ام. حرفهای عاشقانه درقالب کلمه میان ما جاری نمی گشت. درهمه حال می نواخت، گویی عاشقانه ترین شعرها را با موسیقی دلنوازش بیان می کند. او متفاوت بود وهرروز هم برایم متفاوت تر می شد. اصلاً ازگذشته اش حرفی نمی زد، اصولاً از هیچ چیزش سخن نمی گفت. اما من به او اعتماد داشتم. این باور نمی دانم از کجا می آمد. شاید از آرامشی بود که وجود او به من می داد. در کنار او بی هیچ تلاشی رها بودم. آزاد وسبک بال. شب نخست به او گفتم :" از سیزده سالگی دنبال خودم بودم".
-" یافتی"؟!
-"هر وقت با کسی آشنا می شدم فکر می کردم این هم اوست. اما پس ازمدت نه چندان بلند می فهمیدم چقدر از نیمه ی خودم دوربوده ام ومن بیراهه رفته ام. همیشه آنگاه که درد یک قصه اندکی کم رنگ می شد، باز هم چون دختر بچه ی سیزده ساله می شدم وچشم براه می ماندم، تا آن مرد قصه هایم بیاید و مرا با بخش گم شده ی هستی وجانم کامل کند".
- "آن مرد چه چیزی باید می داشت که مردهایی را که با آنها آشنا می شدی نداشتند"؟!
- "خودم هم به درستی نمی دانم که اوباید در وجودش چه چیزهایی می داشت، اما اکنون فکرمی کنم می دانم چه چیزهایی را نباید داشته باشد".
- " مثلاٌ چه چیزهایی را نباید داشته باشد"؟!
-" افسانه ی بلندی ست زندگی من، که تمام پلشتی هایی که من از آدمها تجربه کرده ام و فکر می کنم که او نباید داشته باشد در آن نهفته است. براستی تو دوست داری آنها را بشنوی"؟!
-" حالا نه، اما همین که سه تارم را از آن اتاق بیاورم حتماً".
با سه تار من که اکنون آن را متعلق به خود می دانست روبرویم روی کف اتاق نشسته بود، با چشمانی که درسوسوی تنها لامپ روشن خانه هنوز هم می درخشید.
شب تولد سیزده سالگی ام بود. همیشه درآن روز غم سنگینی را بر دلم احساس می کردم. از سن یازده سالگی بر اثر یک دعوای کودکانه با دخترعمویم که چند سال ازمن بزرگتر بود، دانستم میان من ودیگر همنوعانم فرقی وجود دارد. یک روز تابستان گرم بود که به جان هم افتادیم واو حریف من نمی شد. در یک لحظه موهای بافته شده ی بلندش را به چنگ آوردم و چنان کشیدم که او از پشت به زمین خورد. ومن با چالاکی کودکانه روی سینه اش نشستم. او همچنانکه به شدت درد می کشید و انتظارآن شکست مفتضحانه ازدختری کم سن و سال تر از خودش را نداشت، در حالی که گریه می کرد گفت:" حرام زاده ای دیگر... از یک دختر حرام زاده همین انتظار را باید داشت".
با شنیدن جمله ای که معنایش را نمی دانستم، اما احساس خوبی به من نمی داد، سنگ فرش خیابان را با خون خود سرخ کردم. آن روز من معنای این جمله را از هرکس که پرسیدم، از پاسخ دادن به من طفره رفت. اما با هوش کودکانه ام دریافتم که میان من ودیگرهمنوعانم فاصله ای هست که به آن واژه مربوط می شود. حالا پدرم روبرویم نشسته بود. اومی خواست هدیه تولد سیزده سالگی ام را به من بدهد. دست سفیدوتپل مرا در دستانش گرفت. عاشق دستهایش بودم. گرم بود وصمیمی. گویی همه ی امنیت زیستن دردستانش بود.
دستهایم را بویید، بوسید و مرا در کنارش نشاند و گفت: "می دانی سالها چشم براه این روز بودم، تا تو به سیزده سالگی ات برسی، که بتوانم رازی را به تو بگویم. رازی که به زندگی من رنگ سرخ و سوزانی بخشید".
-" آن راز چیست"؟!                     
-" راز اینکه چگونه جرقه ای کوچک، روح انسانها را شعله ور می کند. شعله هایی که زبانه می کشند در هم می آمیزند و آن زمان که جان آدمی را خاکستر کردند فرو می نشینند. راز اینکه چگونه ازمیان این شعله ها وبر خاکستر وجود انسانها، شقایقی چون تو می روید... آری گلم، امروز می خواهم راز تولدت را با تو بگویم".
نمی دانستم پدرم چه می خواهد بگوید و آن راز بزرگ چیست. اما خوب می دانستم همانطور که آن راز رنگ زندگی پدرم را دگرگون کرده بود، به زندگی من هم معنای دیگری خواهد داد.
او سازش را کنار گذاشت و با این کارش دست مرا از دست پدرم بیرون کشید و مرا از خاطرات کودکی ام به حال برگرداند وگفت :" می خواهم راز تولدت را دریک محیط متفاوت برایم بگویی"!
گفتم : "مثلاً کجا ؟! مثل اینکه تو فراموش کرده ای کجای نقشه ی جغرافیا قرار داری؟! این وقت شب اگر گیر پلیس بیفتیم، شلاق خوردن مان حتمی ست. حالا غیر از آن چه چیزی نصیب مان شود خدا عالم است. این روزها در این گربه‍ی جغرافیایی امن ترین جا برای آنها شاید خانه شان هست که به آن هم چندان نمی شود اعتماد کرد. کجا می توانیم بریم "!؟
اشاره به من کرد که صبر کنم وباز با سه تارش بیرون رفت. سرم را بر دیوار تکیه دادم و چشمانم را بستم ودرآن هنگام ذهن تاریکم پدرم را یافت، که صدایش مرا به خود آورد. با یک حرکت شگفت انگیز ویک بغل انرژی مرا از جایم بلند کرد وبه سوی حمام برد.
اتاقک کوچک حمام با نوری از شمع های سفید، قرمز و آبی منور شده بود. وان حمام با آب گرم در حال پر شدن بود. پرتو شمع ها روی بخاری که از وان در حال پر شدن برمی خواست، منعکس می شد و بر چهره ی او می پاشید.
گفتم :"اما من مریض هستم، نمی شود که در وان بخوابم".
گفت : " تنها چیزی که شاید برای آدمی مضر نباشد همین آب است. بماند که به همین هم اطمینانی نیست. اگر در این جهان بخواهی به دنبال مضر ومفید باشی نتیجه خواهی گرفت که باید دکان زندگی را یک سره تعطیل کنی، که شاید این تنها کار مفید جهان باشد".
وقتی ملودی زیر سازش که دوست می داشتم به صدا درآمد، دوباره دستانم را در دست پدرم حس کردم. او با آن نوای آسمانی جان مرا با جان پدرم پیوند زد و پدرم که با رنگ گلبهی چهره اش به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود، دوباره در خاطرم آمد. گویی که داشت بیست و پنج سالگی خود را با چشمان عسلی براقش باز می کا وید.
و او اینگونه آغاز کرد: "خیلی جوان بودم. از تهران به روستای پدریم برای دوهفته استراحت و تفریح در آن طبیعت بکر رفته بودم. بهار بود وروستا حال وهوای عجیبی داشت. شکوفه های گیلاس و آلبالو با عطر ورنگشان جان آدمی را مست می کردند و روحش را به عصیان و پرواز وا می داشتتند. چشمه ای که از دل کوه می جوشید، دختران باکره ی سیاه چشم را برای فرو نشاندن عطش جوانی به خویش می خواند. دخترانی که کوزه بر دوش در راههای باریک بین روستا تا کوه در رفت و آمد بودند. پسران عاشق نیزدر پیچ باریک راهها، چشم براه می ماندند، تا دخترانی را که دوست می داشتند، گهگاه دور از چشم دیگران ببینند و بوسه ها یی دزدکی از هم بگیرند. من که هرگز فکر نمی کردم روزی اسیرچشمان یکی از این پریان کوهستانی شوم، درکوه وجنگل رها بودم از تمام بودن ها و نبودن ها، شده ها و باید می شده ها، چرخ می خوردم در دل زندگی ...
در خانه ی عمویم، دختران و زنان فامیل، نان می پختند. در تمام روز رشته های خمیر با هنرمندی خاصی از طنابها آویزان می شد. هر روز صبح در حیاط خانه بوی نان پخته شده و سیب زمینی تنوری طعم بی نظیرروزی دیگر بود برایم، تا آن روز که او را دیدم. یکی از همان روزهای رهایی و بی وزنی من بود. همان روزهایی که راست وکج هستی برایم یکسان می نمود و من غوطه ور می شدم در هرچه که نام اش زندگی بود.
زیرسایه یک درخت دراز کشیده بودم واز کرختی بعد ظهر بهاری لذت می بردم، که صدایی   گوشم را نواخت. به سوی صدا برگشتم. باورم نمی شد، دختری بالا بلند، با موهای مشکی چون شبق، با چهره ای موزون که فرورفتگی های گونه اش ره به ابدیت می برد، با دستهای بلند وکشیده اش گاو را می دوشید. پوست چون برفش مثل آینه، سایه شیر ریخته شده در سطل را منعکس می کرد. درهما ن نگاه نخست، آن خنده های شکرین، آن چشمان براق وسیاه، که نگاهی مغرور ولی بی گناه در آن موج می زد، مرا دیوانه وار به پرستش وا داشت".
زن عمویم قصه ی دلم را خواند ومرا کناری کشید وگفت:" فکر این دختر را از سر بیرون کن، چون یک دشمنی ایلی بین طایفه ی ما و آنها وجود دارد. ممکن نیست آنها دخترشان را به عقد تو در بیاورند".
من که نمی توانستم ازآن بالا بلند مغرور، بگذرم، چندین بار به خواستگاری او رفتم و هر بار سخت تراز بار پیش، با دیواری ازمخالفت های خانوادگی برخورد کردم. شاید سرم دراین قصه شکست، اما هنوز دلم را داشتم.
یک روز به او گفتم :" اگرمرا نخواهی از اینجا خواهم رفت. او پاسخ ام را با همان غرور و سادگی همیشگی اش داد: به جان خودت سوگند می خورم که تا واپسین نفسم جز به تو به دیگری تعلق نداشته باشم، اگر لازم باشد جانم را برای این عشق می دهم".
اینها را که می گفت، خونی از شرم به چهره اش دوید وغنچه ی گونه هایش را شکفت و او اینگونه اعتراف کرد و به سرعت از کنارم گریخت.         
کوس رسوایی این عشق چنان در روستا پیچید که دختر بیچاره به خاطرمن زندانی خانه ی پدری شد، وحالا تو فکر کن که من چه حالی داشتم.
عمویم وقتی مخالفت شدید خانواده ی او را دید و حال نزار مرا، با اصرار خواست که از روستای دیگری برایم عروس بیاورد. من آنچنان شیدای او بودم که حاضربودم بخاطرش دنیا را به آتش بکشم، ورهایی او از این اسارت چند ساله در گرو ازدواج من با دیگری بود.
وقتی پدرم به اینجای قصه رسید، چهره اش از رنگ گلبهی به کبودی گرایید و من در سرخی هایم غرق بودم.
پدرم ادامه داد: "عروسی من بود. طاقی از گلهای یاس آراسته بودند. کالسکه ای با اسب سفید که سرتاسر اتاقک آن با پارچه های مخملی سرخ پوشانده شده بود. عروس با تاجی از گلهای همان چشمه ی بیقرار برسرش و روبند توری که چشمان نگرانش را می شد از پشت آن حس کرد در کالسکه نشسته بود. در چپ وراستم دو جوان به عنوان ساقدوش هایم با شمعدانی در دست ایستاده بودند، و من با لباسی به رنگ سرمه ای وسیب سرخی در دست، که در آن دیار رسم بود ایستاده بودم. و این سیب را باید داماد از سر عروس اش به هوا پرت می کرد و هر کس آن را می گرفت، عروس یا داماد بعدی می شد. دیگر از دیدن او مایوس می شدم، که ناگهان یاسم تبدیل به او شد، که همه ی امیدم بود. اورا دیدم که با یک لباس بلند ساتن آبی رنگ وشالی سرخ و ابریشم، کنار درخت سرو بلندی پناه گرفته بود. از دور با چشمان مه گرفته اش مرا می نگریست. پشت سرش درافق خورشید میان باتلاقی نارنجی رنگ فرو می رفت و واپسین پرتوهایش در بالای سر او تاجی مشتعل و سرخ ایجاد کرده بود. برق نگاهش مرا در من می دوخت.
عروس من، عروسی که نمی دانستم کدام دختر نگونبختی است، برروی کالسکه درست از سمت روبروی او به سویم می آمد. عمویم آرام باعصایش به پهلویم زد وگفت : حواست کجاست ؟! سیب را از سر عروس ات پرت کن.
و من که گویی در خواب بودم با همان گنگی سیب را پرت کردم. صدای همهمه ی مردم مرا به خودآورد. ومن فهمیدم سیب را از بالای سرعروسم که در زیر درخت سرو چون سرو ایستاده بود، پرت کرده ام.
پدرم عرق پیشانی پر چینش را ربود و ادامه داد: به آن دختر بیچاره دست نزدم وبه او گفتم که قربانی زندگی نابسامان من است.
ترسیده بودم، هنوز نمی دانستم راز تولدم چیست. آیا من میوه ی تلخ ازدواج با آن دختر نگونبخت بودم که در حجله سیاه پوش شد و بکارتش به جای سیب سرخ هستی اش خون دست پدرم بود! همان خونی که پدرم روی یک دستمال سفید به زنانی داده بود که پشت در حجله فال گوش ایستاده بودند، تا برای خانواده اش ببرند و بخاطر داشتن دختری نجیب از آنها مژده گانی بگیرند.
پدرم با همان رنگ کبودشده اش که به گلهای قالی خیره شده بود گفت:" دخترکم، مطمئن نیستم، اما فکر می کنم به سنی رسیده ای که باید پدرومادرت را آن طور که هستند بشناسی. پاسخ این راز ومعما ی بزرگ که از سالها پیش در ذهن تو نقش بسته، پیش من است.
من به دختری که با او ازدواج کرده بودم نزدیک نشدم. اما دختری که سیب ممنوعه ی مرا در دست داشت، در یک روز بهاری که زمین خیس از باران شب گذشته بود، در باغچه ی خانه عمویم با من وعده داشت. تازه خورشید از پشت کوههای سرخ رنگ مشرق سرک می کشید که او آمد. آن زمان که زندان و زندانبان در خواب بودند او گریخته بود. تا شاید بتواند چند دقیقه ای کنارمن باشد. اما هرکلمه اش چون گلوله ای بود که در قلبم می نشست. دست اورا در دستم گرفتم، در تب می سوخت. سیب سرخ هم در دستش بود. گفت : آمده ام این را پس بدهم. دراین سرزمین این سیب به معنای عهد وپیوند است و دست زدن به آن سیب یعنی لمس کردن روح عشق، روح یک انسان. تو حالا ازدواج کرده ای واین سیب متعلق به پیوند توست. من قصد ندارم زندگی ات را خراب کنم و فکر می کنم که دیگر باید مرا فراموش کنی.
سیب را از دستش گرفتم و گاز زدم و به سوی او دراز کردم وگفتم :آیا حاضری خودمان را، خودخواهی ها ی خانواده ها را، سنتها وهرچیز دیگری غیر ازعشق را بشکنیم!؟ آیا حاضری آبروی خانواده هایمان را فدای عشق کنیم!؟
همانگونه که اشک از چشمان چون غزالش به روی گونه هایش جاری گشته بود، جای دندان مرا روی سیب گاز زد. از آن میوه ی سرخ تو بوجود آمدی. تو در زیر باران، بر روی چمن زارهای سبز بهاری، آن دختر بالا بلند را متحول کردی و او با نخستین گناهش که عشق بود، از بهشت خانواده رانده شد".
پدرم که دوباره رنگ پوستش گلبهی شده بود واشک از چشمانِ همچون من اش جاری بود، گفت : " نمی دانم آیا کسی هست که در اوج عشق بازی زمین وآسمان بدون چتر ایستاده باشد و بازهم عشق را انکار کند. همانطور که این جملات را می گفت از درون پاکت بقچه ای را بیرون آورد و ادامه داد: "مادرت همان روز با آن شال قرمزِ ابریشمین زیرران هایش یک گل سرخ به اندازه‍ی گازی که به سیب زده بود از وجود بکر خود نقش انداخت. این همان شال است به همراه گیسوانش که به دست برادرش بریده شد. با نخستین وواپسین شعری که سروده ام وهدیه من بوده است به مادرت، امروز هدیه های من خواهند بود برای تولد سیزده سالگی تو.
من فکر می کنم اگر یک دختر پدرش را باور نکند، هیچ چیز هستی را هم باور نخواهد کرد. حالا داوری با خود توست که درباره‍ی من و مادرت چه فکری بکنی".
پدرم از اتاق بیرون رفت. من آن بقچه‍ی سفید را که با سلیقه‍ی خاصی بسته بندی شده بود گشودم. یک شال بلند سرخ با لکه ای در میانش، و دو گیس بافته شده ی بلند مشکی، که گویا گذر این سالها نتوانسته بود آسیبی به آنها بزند. و یک کاغذ رنگ و رو رفته که چند خط روی آن نوشته شده بود. بوی مرا می دادند و دستهای پدرم را. آن کاغذ را به آرامی گشودم و خواندم:
رها می شوم از خود.
               انسانها،
       زمین ،آسمان
و خدایی که می گویند
مرا برای عاشق تو بودن خواهد سوزاند.   
آن هنگام که دستانت را بر گردنم زنجیر می سازی.
مرا به خویش می فشاری.
واز لبهایت به لحظه هایم، رنگ جاودانگی می بخشی.
تو مرا ببخش ...
تو مرا ببخش، حتا اگر خدای انسانها نبخشایدم.         
تو ببخشا که بیش از این نتوانستم   
درقربانگاه نگاهت،
به آتش مقدس عشق، خویشتن را به آتش کشم.
ببخش تو، اگر خدای انسانها نبخشایدم...
وعشق این چنین در من ریشه دواند، در حالیکه سیزده سال بیشتر نداشتم.
او سازش را که آرام آرام می نواخت، کنار گذاشت. من ناگهان با وحشت متوجه شدم که آب وان را با خون وجودم سرخ کرده ام. او که متوجه من شد آرام پیش آمد، کنار وان زانو زد، چهره اش را در آب فرو برد. چند لحظه ای درهمان حال ماند وسپس سرش را از درون آب بیرون آورد. اکنون همه ی چهره اش سرخ بود از هستی من. به آن چهره ی یاغی و موهای مواج تیره رنگش این رنگ پوست بیشتر می آمد. شبیه یکی از افراد قبایل سرخ پوست شده بود، که خود را برای مراسم مذهبی، جشن و یا جنگ اینگونه نقاشی می کردند. من نیز آن لحظه با همه ی هستی ام احساس می کردم که او در حال انجام یک مراسم مذهبی ست. با آن شمع ها، خون روی چهره اش ومن که در درون آب وان مثل نوزادی که تازه متولد شده است در خون خود غسل تعمید می شدم. چند لحظه ای همان گونه به چشمان من خیره ماند. از نگاهش گویا حسی سیال در فضا جاری می شد، که من می توانستم امواج آن را در لرزش پرتوهای شمع احساس کنم. این حس چون پرتو همان شمع ها که از مدار نگاهم تا عمق وجودم رسوخ می کرد، قلبم را به تپیدنی دیوانه وار وا می داشت. سپس همانطور که در چشمانم خیره بود پیش تر آمد، نزدیک ونزدیکتر. آنقدر نزدیک که گرمی نفس هایش را روی گونه هایم حس می کردم وآنقدر نزدیک که شوری لبهایش را در میان لب هایم می چشیدم و با خود می گفتم :" آیا شوری این لبها نیز از افسانه تولد من است"؟!
او در نهایت تنم را درحوله ای سفید پیچید ومرا در آغوش گرفت و به سوی شب برد.




افسانه دوم


صدای مهماندار مرا به خود آورد. مهماندار دختری قد بلند و بسیار زیبا بود؛ با همان لبخند معروف مهمانداران هواپیما که گویی به چهره ی آنها دوخته شده است، از من پرسید :" شام ماکارونی می خورید یا مرغ آب پز"؟!               
من که به سختی مکان و زمانی را که در آن قرار داشتم درک می کردم، به آرامی پاسخ دادم فرقی نمی کند. او احساس کرد حوصله ی پاسخ دادن به پرسش دیگری را ندارم، سینی غذا و بطری شراب یاقوتی رنگی را که سرخی آن، زیر پرتو کم جان لامپ های گازی سقف هواپیما، برای چشمان مه گرفته ام لالایی های عاشقانه سر می داد، تحویلم داد و رفت. در آن وضعیت نشسته و حال و هوایی که داشتم، نمی توانستم به خوبی بطری را کنترل کنم و مقداری از شراب روی پیراهن آسمانی رنگم ریخت. اما من بی توجه به آن، نیمی از محتویات بطری را لاجرعه سرکشیدم. درانتهای گلویم تلخی گزنده و شیرینی را احساس می کردم. اما هنوز میل به نوشیدن جانم را می گداخت. تا قطره ی واپسین بطری را به همان شکل و بی درنگ نوشیدم. سرم به شدت سنگین شده بود. پلکهایم را بستم وسرم را به پشتی صندلی تکیه دادم. احساس بی وزنی عجیبی داشتم. گویی چیزی از هستی ام جدا می شد و در بالای سرم معلق می ماند و ناگهان او بازگشت. او دیگر تنها او نبود، نامی داشت که خودم برایش برگزیده بودم. گفتم : "امشب شب دومی است که پیش من می آیی، اما من نام ات را هم به خاطر نمی آورم"!
به آرامی گفت : " فکر می کنی ما انسانها نیاز به نام هایی که دیگران برایمان انتخاب کرده اند داریم؟ من که اینگونه فکر نمی کنم. در این جهان که همه چیزش نسبی ست وشایدهیچ چیز مطلقی پیدا نکنی تا به خودت بچسبانی جز وجود خودت که آن هم مثل شعله ی شمعی با نخستین نسیم، خاموش می شود. چه نیازی ست یک نام را هم مثل لباسی که وصله می کنند به خودت بچسبانی. درحالی که آن نام براستی متعلق به تو نیست"!؟
گفتم:"اما با تمام این حرفهایی که گفتی، من راهی سراغ دارم که نام آدم ها تنها متعلق به خودشان می شود".
با شگفتی پرسید :" چه راهی"؟!
گفتم :" راهی که در گذشته های دور قبایل سرخ پوست از آن برای نام گذاری افراد استفاده می کردند. آنها صفت های بارز هر فردی را کنار هم می گذاشتند و از آن نامی می ساختند که تنها متعلق به او بود".
با لبخند گفت :"خیلی جالبه! به نظر تو اگرآن قبائل می خواستند برای من نامی انتخاب کنند، چه نامی برایم مناسب بود"؟!
پاسخ دادم:"من دیشب که با هم در حمام بودیم نام تو را برگزیدم. نشسته با ساز".
خنده ای کودکانه و از ته دل سر داد وگفت :" نام جالبی ست! بنظرم خیلی دوستش داشته باشم. باید به مناسبت این نام گذاری یک جشن دو نفره بگیریم، چطوره"!؟
بی اینکه منتظر پاسخ من بماند از اتاق بیرون رفت و با یک بطری که در میان انگشتان دستش تاب می داد، بازگشت. با دیدن بطری شراب با آن مارک و رنگ و تابی که انگشتان او به آن می داد، بی اختیار لرزیدم واشک چشمانم جاری شد. او با دیدن این اوضاع، بطری را به کناری گذاشت و کنارم نشست. سرم را درآغوش گرفت. آرام آرام نوازشم می کرد ومی خواست که آرام باشم. اشک چشمانم را با دستش زدود و کمی از محتویات بطری را درون گیلاس پایه بلندی که صبح همان روز خریده بودم ریخت وگفت : "بخور هم گرم می شوی، هم آرام".
و من بی هیچ اعتراضی آن مایع سرخ را نوشیدم. پس از چند لحظه که به سکوت و نوازش های او گذشت ومن هم کمی آرام تر شده بودم، گفت:"می خواستم خوشحالت کنم، اما گویا کار بدی کردم که تو اینگونه به هم ریختی..."!؟
گفتم :"نه، تو کار بدی نکردی. فقط... فقط ، این شراب و حرکت دستان تو مرا به یاد مردی انداخت که نخستین جام شراب عمرم را از دستان او گرفتم".
گفت : " برایم تعریف می کنی"؟
آهی از سر درد کشیدم و گفتم:"این دیگر آنقدر طولانی ست که اگر همین حالا آغاز کنم تا بامداد هم تمام نخواهد شد".
"سازش را از کنار دیوار برداشت و گفت: "پس زودتر شروع کن، که تا پیش از سپیده تمام اش کرده باشی".
با شنیدن صدای ساز او بی اختیار کلمات از میان لبهایم جاری شد.
شب عید بود وشهر یکپارچه نور. مردم با هیاهو وته مایه هایی از شادی وشتاب در پی انجام واپسین کارهایشان برای عید بودند، وتنهایی من، که گویا هنوز هم تنها رسم زندگیم بود. بعد از ظهر همان روز، تنها برادرم که فرزند آخر خانواده هم بود و من نیز عاشقانه دوست اش می داشتم، پس از چند روز که پیشم مانده بود، به اصرار مادرم که او باید شب عید را در کنار خانواده باشد، به تبریز بازگشت. من کنار بار آشپزخانه، گلایه هایم را از تنهایی با ماهی های کوچک و قرمزتنگ بلور که بی هیچ دغدغه و درکی از بودن به بازیگوشی های پس از غذای روزانه شان در میان سفره ی هفت سین مشغول بودند باز می گفتم، که یکباره صدای زنگ تلفن مرا بخود آورد. دوستم سپیده بود. خواست که شب سال نورا در خانه تنها نباشم. پس ازساعتی به همراه او سر از هتل شرایتون درآوردیم. زمانی که وارد کافی شاپ هتل شدیم یک موسیقی کلاسیک قدیمی که بسیار دوست اش می داشتم با دستهای هنرمند پیانیست هتل در حال نواخته شدن بود. سالن کافی شاپ با لامپهای هالوژن آبی تیره نورپردازی ملایمی شده بود، به همراه آن موسیقی دلنواز حسی اثیری و آرام بخش را در جان آدمی بیدارمی کرد.
در جمعی قرار گرفتیم که با همه غیر از دوستم نا آشنا بودم. در همان چند دقیقه ی نخست افراد گروه را اینگونه یافتم :"مردی غیر مسلمان وآشوری مذهب با سنی بالای چهل سال که با یک چهره بشاش خندان، و چشمانی که می شد مهربانی را در اعماق آن خواند، در هر لحظه با کسی در گپ و گفت وگو بود.
یک مرد جوان که تقریباً هم سن وسال خودم جلوه می کرد. با چشمانی مضطرب و خرمایی رنگ وابروهای بهم پیوسته که به هیچ کس توجهی نداشت و همان طورکه سرش پایین بود با دود سیگاری که میان انگشتانش گرفته بود بازی می کرد. کت وشلوار کرم رنگی که معلوم بود باید مارک معروفی باشد، با یک کروات ساتن قهوه ای اورا بیشتر از فضای دیگران جدا می کرد. یک زوج که با هم تفاوت سنی زیادی داشتند و به طرز مسخره ای با رفتارهای عاشقانه مصنوعی تلاش می کردند دیگران و شاید هم بیشتر خودشان را قانع کنند که هیچ دلیلی برای باهم بودنشان بجز عشق وجود ندارد.
و در نهایت یک پسر جوان حدوداً بیست وسه ساله هم آنجا بود، که اندام درشت و ورزیده اش را با یک کت وشلوار تیره رنگ و پیراهنی سفید پوشانده بود. درست در سمت چپ مرد جوان ناآرام، به آرامی وخونسردی نشسته و با آن چشمان کوچک ومرموزش مثل یک بادیگارد همه چیز را زیر نظر داشت.
با این همه جالب ترین فرد گروه را همان مرد نا آرام یافتم. زمانی که همه درگیر گفت وگو درباره‍ی عید، خریدها وکارهای مربوط به آن بودند و رقابتی داغ برای اثبات اینکه چه کسی لوکسترین خریدها را کرده در جریان بود، او همچنان سر به زیر نشسته بود وتنها گهگاه که سیگاری روشن می کرد، می شد چشمانش را دید که با برقی از شیطنتی کودکانه به آتشی که بر جان سیگار می زد و دودی که از آن برمی خواست می نگریست. سپس دوباره سرش را پایین می انداخت وخیره می شد به دود سیگاری که در گردش انگشتان او تاب می خورد و بالا می رفت. در همین گیر ودار دوست آشوری سرش را به سوی او خم کرد وگفت :"داریوش جان، شما که درهر چیزی نظرات صائب و مخصوص به خودت را داری، نظرت در باره ی بحث ما چیست"؟!ََََ
اوکه گویا اصلاً تا آن لحظه آنجا حضور نداشت وناگهان خود را در برابر محاصره ی نگاه های پرسش گر جمع می دید سراسیمه پرسید: "درباره ی چه چیزی"؟!
دوست آشوری با نگاهی که رنگ مهربانی پدرانه ای داشت، گفت :"فکر می کنم که تو باز هم رفته بودی روی مرز بودن و نبودن، تا با هستی قمار زندگی کنی، نه ؟! فکر نمی کنی که در این شب سال نو باید کمی هم از دالان افکار پیچ در پیچت خارج شوی واندکی هم به آن سلولهای خاکستری مغزت اجازه ی استراحت بدهی"؟!
او که اندکی آرام تر شده بود و فضایی را که در آن قرار داشت بیشتر درک می کرد، گفت: "راستش را بخواهید من هم می خواهم، اما،همان سلولهای خاکستری که گفتید به من می گویند که استراحت آنها مرگشان است. از اینها که بگذریم شما که اجازه ندادید بفهمم در نهایت چه کسی پیروز خواهد شد. اما اگر بگویید نظرم را درباره ی چه چیز پرسیدید، شاید درباره ی آن به نتیجه ای برسیم"؟!
از نگاههای افراد گروه کاملاً معلوم بود که از مکالمه ی کوتاهی که میان آن دوگذشت هیچ چیزی دستگیرشان نشده است.
دوست آشوری گفت:"ما چند دقیقه ی پیش درباره‍ی نوروز بحث می کردیم. خواستیم نظر تو را هم دراین مورد بدانیم"؟
او گفت :" با اینکه نمی دانم موضوع بحث چه بوده و شامل چه بخشی از نوروز می شده، یا اینکه اکنون در کجای بحث هستید، اما آنچه را که به نظرم می رسد خواهم گفت، که امیدوارم از بحث شما هم زیاد دور نباشد. اولاً باید بگویم این عید مختص ما ایرانیان است، هر چند که درچند کشور دیگر هم نوروز را جشن می گیرند، اما این موضوع خللی در حرفی که زدم ایجاد نمی کند. بلکه علت آن این است که این سرزمین ها وکشورها نیز روزی قسمتی از ایران بزرگ وپهناور ما بودند که حاکمان بی لیاقت کیلومتر کیلومتر آن را یا به بهای چشمان پریچهره های قفقازی وهندی، یا برای وام های کلانی که برای مسافرتها ی فرنگشان از انگلستان وروسیه می گرفتند، فروختند وسایه ی نام ایران را از آنها برداشتند. ثانیاً، اگر بخواهم خلاصه ای از تاریچه ی نوروز را هم برایتان بگویم، باید به گنجینه ی فردوسی بزرگ رجوع کنم که می گوید:
به جمشید برِ گوهر افشاندند    مر آن روزرا روز نو خواندند.
نوروز همان روزی ست که جمشید جم، نخستین پادشاه ایران زمین، پس ازاینکه هنرفراوان به ایرانیان آموخت، به تخت پادشاهی نشست. این عید نیز یادگار او بود برای مردمان، تا روزی که طبیعت نیزحیاتی دوباره می یابد سمبلی باشد برای بازگشت.اما دیگر این روزها جز نامی از آن باقی نمانده وتنها فایده ای که دارد گرم کردن بازار فروشگاههای لباس، کیف وکفش و لوازم خانگی است که به نام مد و به کام تجار و کارخانه داران بزرگ و به بهای جیب آدمهایی که گاه به نان شب محتاج ترند،هر چیزی را به خورد مردم دهند. اما گویا اگر صدها از این نوروزها ی پرزرق وبرق و پر از آجیل وشیرینی هم بگذرد، با این رخوت وجهلی که در جان مردمان است و شهوت وقدرت که در کام حاکمان، عدالت را باید همچنان در سردابهای تنگ وتاریک و در زنجیر جستجو کرد".
اینها را که می گفت انگار دیگر آن کودک بازیگوش و خجالتی چند لحظه ی پیش نبود.                چنان هیجان ودانش خاصی در کلامش بود که به یکباره جمع مانند کودکانی که معلمی سخنور را در مقابلشان می بینند، مبهوت او شدند. همانطور که واپسین جملاتش را می گفت، لحظه ای نگاهمان در هم گره خورد، ولی او به سرعت نگاهش را از من دزدید. به فنجانی که روی میز بود خیره ماند ودوباره به همان کودک خجالتی بازگشت. جمع هنوز از کرختی جادوی کلام او رها نشده بودند که متصدی هتل عذر ما را خواست وگفت که ساعت دو ونیمِ بامداد است وباید کافی شاپ را تعطیل کنند.
دوست آشوری پیشنهاد چای وقلیان را، در دربند داد. چون در آنوقتِ ساعت تنها می شد به آنجا رفت. باز هم در یک لحظه نگاه من با او همبستر شد. او دگرباراز نگاه من گریخت و زودتر از همه پاسخ داد :" نه، دیگر خیلی دیر وقت است، بهتر است این مراسم قلیان را برای یک شب دیگر از این شبهای تعطیلات بگذاریم".
همه ظاهراً موافقت کردند. برای خداحافظی دستم را به سویش دراز کردم و او در تنگنای نگاه من، با دستپاچگی دست داد وخودش را به سرعت از مسیر نگاهم کنار کشید. نمی خواستم در برابر احساس درونی ام مقاومت کنم. رفتار سرد وبی روح او مخالف چشمان براق ودرخشانش بود. جوجه گنجشکی را می ماند که از آشیانه پایین افتاده است. عدم اطمینان او به دایره ی پیرامونش باعث می شد که نگاهش با اضطراب و آشفتگی مدام در پی فرار ازگوشه ای به گوشه ی دیگر باشد. بیرون ازهتل درواپسین شب زمستانی تهران، هوا صاف بود و نسیم ملایم می وزید. بر خلاف همیشه به خاطر تعطیلات عید آرامش خاصی بر شهر حکمفرما بود. چیزی که از آن شب هرگز فراموش نمی کنم، اتومبیل عروسی بود که با توری سفید و گل های نرگس آراسته ودرست جلوی اتومبیل ما پارک کرده بودند. سپیده که جلوتر از همه به راه افتاده بود فریادی از سرشوق کشید وگفت:" بچه ها نگاه کنید انگار این اتومبیل عروس را برای افسانه آماده کردند. چون اگرخودش هم می خواست اتومبیلی برای عروسی اش سفارش دهد حتماً این اتومبیل را با این گل ها ی نرگس سفارش می داد".
من که تا آن لحظه متوجه آن اتومبیل نبودم با دیدنش در دلم حرف او را تایید کردم.اما با بی توجهی لبخندی زدم وسوار اتومبیل شدم. دوست آشوری که با نزاکت می خواست در را برایم باز کند دیررسید. اما سپیده که متوجه او شده بود، ایستاد ولطف کرد تا او به وظیفه اش عمل کند. پس از سوار شدن سپیده با غرولند استارت زد وگفت: "مردک انگار عصا قورت داده بود، با آن طرز برخوردش شب عیدمان را خراب کرد".
پاسخ دادم :"ولی او فقط نظرش را گفت، که فکر می کنم چندان هم بی ربط نبود. شاید تنها کمی چاشنی حرفهایش تند بود که آن هم مربوط به شخصیت او می شود".
با لبخند موذیانه ای گفت : "آه... پس مربوط به شخصیت شان می شود؟! آن وقت شما این دوره ی رفتار شناسی شازده را کجا گذرانده اید"!؟
خواستم پاسخ اش را بدهم که صدای بوق اتومبیل کناری توجه مان را جلب کرد. او بود که بوق می زد. سپیده با نگاهی معنا دار به من، شیشه اتومبیل را پایین کشید. او با لحنی که تلاش می کرد بی تفاوتی خود را نشان دهد گفت :"اگر می خواهید می توانیم به دربند...".
در این لحظه صدای بوق اتومبیل پشت سری که به بستن راهش توسط این دو اعتراض داشت، تمام خفتگان شهررا بیدارکرد. سپیده با دست به اواشاره که کمی جلوتر پارک کنند. سپس رو به من کرد وگفت:"فکر کنم این شازده ی عصا قورت داده ی ما هم یک دوره رفتارشناسی شما را گذرانده است که یکباره نظرش تغییرکرد".
همانطور که این جمله را می گفت پشت سر او کنار خیابان پارک کرد. او پیاده شد و به سوی ما آمد. روی کت وشلوار کرم رنگش یک بارانی بلند یشمی پوشیده بود.همچنانکه سپیده را مخاطب قرار داده بود، گفت :" پیشنهاد می کنم که اگر خسته نیستید همگی به دربند برویم؟ چون گویا بچه ها هم قصد به خانه رفتن ندارند".
سپیده تائید مرا می خواست ومن مخالفتی نداشتم. دیگر با آن رفتاری که کرده بود مطمئن شدم که احساسم مرا فریب نداده است. زیرا دراین پرسش و پاسخ کوتاه هم لحظه ای به من نگاه نکرد و من این شرم کودکانه را در رفتار او خوب شناخته بودم. به دربند که رسیدیم ازهوای صاف نیم ساعت پیش تهران خبری نبود. باد ملایم اما سردی از رشته کوههای البرز به پایین سرازیر می شد. و به همراه قطرات لطیف باران پوست چهره ام را نوازش می کرد. وقتی باران را لمس کردم فهمیدم که حادثه ای در شرف وقوع است. زیرا که باران همیشه درزندگی من یا چیزی را آغازمی کرد و یا به اتمام می رساند.
همه دور یک منقل پراز زغال گداخته جمع شده بودیم. قلیان با زولبیا بامیه به همراه یک قوری چای تازه دم آماده ی پذیرایی از جمع بود. دوست آشوری با سپیده از میلیون دلار گفت وگو می کردند و دوستم که عاشق دلار بود اورا از همه جذابتر یافت. مرد میان سال با دختر جوان در آن هوای رویایی شب کوهستان در سکوت درگیر هم بودند. بادیگارد زیر پای رئیس خود نشسته بود و اوضاع را کنترل می کرد. تقریباً تکلیف همه روشن بود به غیراز من که تمام حواسم غیرمستقیم به او بود، که باز در سکوت خویش به شعله های سوزان آتش خیره شده بود.
گویی گرمای آتش در آینه چشمانش منعکس می شد وجانم را می گداخت. دیگر اختیار از کف دادم و بی مقدمه پرسیدم :" شما چرا اینقدر در فکر هستید"؟!
اوناگهان ازجای خود پرید ومستقیم درچشمانم نگاه کرد. اما اینبار نگاهش متفاوت بود. در نگاهش یک جهان پرسش بود که وزن آنها را برشانه هایم احساس می کردم وهزاران افسانه بود، که من گویا در میان آنها به افسانه ای متفاوت رسیدم. افسانه کودکی ام، ونیمه ام که درتلالوء چشمان بی قرار او جان می گرفت. افسانه ی پدرم وتولد دوباره اش که می رفت برایم تبدیل به افسانه ای دور شود. وقتی دور آن آتش و آن آسمان بارانی دوباره میان پاهایم سرخ شد احساس کردم در میان نی نی چشمان او حیات مرده ای را می بینم که به سوی تولدی دوباره می رود. تولدی که نه من ونه هیچکدام از افراد آن جمع نمی دانستیم چه سهمی از قصه ی آن خواهیم داشت. من در دل خود آرزو می کردم که ای کاش می توانستم در آینه ی همان چشمان بی قرار آینده را نیز بخوانم. هوا نیمه روشن شده بود. ساعت پنج بامداد را نشان می داد که دوست دخترمرد میان سال، ویارِ حلیم کرد. من پیشنهاد دادم : بهتراست که حلیم بگیریم و به خانه ی من که همان نزدیکی ها بود، برویم.
باز او با شگفتی نگاهم کرد وپیش از پذیرفتن درگوش بادیگاردش چیزی گفت. همه از پیشنهاد من استقبال کردند. اما گویا جوان بادیگارد به دستور رئیس اش باید می رفت. آن کودک نا آرام و بی قرار که اکنون می دانستم نام اش داریوش است، برای بادیگاردش تاکسی خبر و او را راهی کرد. سپس همگی سوار اتومبیل هایمان شدیم تا پس از خرید حلیم به خانه برویم.
خانه من دریکی از کوچه پس کوچه های شمیران واقع در پشت یک باغ بزرگ بود، که صاحب آن باغ تمام گل های کمیاب جهان را در آنجا پرورش می داد. مردها برای خریدن نان تازه با حلیم سر سه راهی تجریش پارک کردند. سپیده هم از قافله عقب نیفتاد و پیاده شد تا به همراه آنها ترتیب خرید حلیم را بدهد. اما من که همیشه در این مواقع اجازه می دادم مردها با خرج کردنشان حاشیه ی امن مردانگی خود را حفظ کنند، در اتومبیل ماندم واز دور آنها را تماشا می کردم که مشغول تعارفات معمول بودند تا پول حلیم را حساب کنند. اما من همچنان به حادثه ای که در حال وقوع بود می اندیشیدم.
آپارتمان سه خوابه ی من، در طبقه ی دوم همان باغ گل ها قرار داشت. درِآپارتمان را که گشودم، به وضوح می شد در چهره ی تک تک افراد گروه به جز او که انگار وارد خانه خودش می شد وهمه چیزبرایش عادی بود شگفتی وتحسین را ازسلیقه ی یک دختر تبریزی دید.
پرده های حریرسفید رنگ به خاطر باز بودن هوا کش پنجره در نسیم صبحگاهی تاب می خوردند؛ وجان انسان را در وسوسه ای ناگزیر به رقص می خواندند. اگر بتوانی تصور کنی رقص زیبای پرده های سفید، در کشاکش نسیم صبح و هوای راکد اتاق را زمانی که در خانه ای هستی بامبل های راحتی سفید رنگ ودیوارهایی پر از نقاشی ها ی چشم نواز به همراه کتابخانه ای که پر است از کتابهای نویسندگان بزرگ جهان وشاعران معاصر وکلاسیک ایران، با اتاقهایی که درهرگوشه وکنارش گلدانهای گل وشمعدان های بودا وجود دارد، شاید دلیل شگفتی افراد گروه را بهتر درک کنی. اما او از این همه شگفت زده نشد وآرام وبی توجه بود به پیرامونش. ولی چند لحظه ای نگذشت او هم بر جایش میخکوب ماند، هم چنان که به دیوار مقابلش خیره شده بود.
برابرچشمان او یک پرتره ی آبرنگ ازچهره ی من بود که بر فراز یک دریای سیاه رنگ قرار گرفته بود. پرتره ای که من هم آن را بسیار دوست می داشتم. نه برای چهره خودم، بلکه به خاطر دریای سیاه رنگی که گویا با گردابهای اموج خروشانش درحال بلعیدن من بود. پس از چند لحظه که درآن حال ماند، بی مقدمه پرسید:"فکرنمی کنید این دریا اینقدرها هم نباید سیاه باشد"؟
بی آنکه منتظرپاسخ من بماند رفت روی کاناپه ای که روبروی پنجره ی پذیرایی بود رو به گلخانه ی بیرون نشست. کنار دستش روی میز هنوز زیرسیگاری برادرم با ته سیگارهایش خودنمایی می کرد. با دیدن آنها به سوی من برگشت وپرسید:"شما سیگار می کشید"؟!
در طول شب ندیده بود که سیگاربکشم و اکنون با آن چشمان براق به من نگاه می کرد، تا سریعتر راز این ته سیگارها را کشف کند. اما اینبار من خودم را به نشنیدن زدم وبا بدجنسی زنانه ای او را در این عطش رها کردم و به سوی حمام رفتم تا لباسهای زیرم را که خون آلود شده بود عوض کنم. از حمام که خارج شدم هر کس در آغوش مبلی لم داده بود. داریوش درروبروی قفسه کتابها ایستاده بود وبا دقت آنها را بررسی می کرد که یکدفعه کتابی را از قفسه بیرون کشید. احساس کردم در همان آن، قلبم از هیجان خواهد ایستاد. دیوان اشعار فروغ فرخزاد بود. کتاب را گشود چند صفحه ای ورق زد. ناگهان پنجه ی انگشتانش روی صفحه ای باز ایستاد وبا صدای بلند آغازبه خواندن کرد. من از حیرت، وحشت، شعف، یا هرچیزی که نمی دانستم چیست وجودم در تلاطم و لرزشی بی امان غرق شده بود. دلیل اینکه من در آن باغ زندگی می کردم، فروغ بود. زیرا سرهمان کوچه باغ، فروغ درمیان خاکهای گورستان ضهیرالدوله به خاک سپرده بود. من هر وقت دلم می گرفت با خودم سر خاک او خلوت می کردم. همان فروغ که ازسیزده سالگی شعرهایش، عصیان هایش وزندگی اش یک لحظه از زندگی من جدا نبود. اواکنون در نخستین ورودش به خانه من از فروغ می خواند ومن غرق شده بودم در افسانه ی صدای گرفته و محزون او. دیگر دراو و چهره اش بی قراری و ناآرامی ساعتی پیش را نمی دیدم. دیگر نگاهش نگاه یک پرنده ی گم گشته نبود. آرام بود ورها، ودرمیان ابیات شعرفروغ موج می خورد.
خورشید در نخستین روز بهاری آرام آرام از میان لوازم خانه ام پیش می خزید و به سوی من می آمد ومن آرزو می کردم که او هرگز شعری را که می خواند به پایان نرساند، تا من در همان حال که مسخ صدای او و شعری که می خواند شده بودم، بایستم وتا ابد نگاهش کنم، اما...
بعد از خوردن صبحانه هر کسی از فرط خستگی وبی خوابی در گوشه ای به خواب رفته بود. به داریوش که هنوز بیدار بود یک پتو و بالشت دادم تا در اتاق تلویزیون بخوابد. وقتی به سمت اتاق می رفت نگاه عمیقی به من کرد وبا مکثی طولانی گفت : "متشکرم"!
با شگفتی گفتم :"برای پتو و بالشت"؟!
در سکوت مستقیم به چشمانم خیره شد. نمی دانم چقدر طول کشید، اما در پاهایم ضعفی شدید احساس می کردم که آنها را به لرزه در می آورد.
گفت :"به خاطر پتو وبالشت وبه خاطر همه چیز"!
شانه هایم را بالا انداختم وگفتم :"خواهش می کنم، من که کارخاصی نکردم، خوابهای سبز و آبی ببینید"!
همانطور که به سمت اتاقم می رفتم، صدایش را ازپشت سرم شنیدم که گفت :"حتماً خواهم دید"!
وقتی وارد اتاق خوابم شدم در بالای تختم طاقی از حریر سفید رنگ سایه انداخته بود. زیر رو تختی آسمانی رنگم رها شدم و پخش کوچک اتاقم را روشن کردم. ملودی های یکی اززیباترین سوناتهای بتهون در فضا جاری شد. گویی آرشه ویولن زن، روی تارهای جان من کشیده می شد، وهستی ام را با آرامشی جاودانه پیوند می زد. عروسک برفی و پشمالو را در آغوش گرفتم. بنابرعادت همیشگی چشم بند سیاه رنگم را بر روی چشمانم کشیدم و با لالایی آرشه های ویولن به خواب رفتم. نمی دانم از تخدیر ملودی های سه تار او بود یا از نیروی خمار سرخ رنگی که نوشیده بودم، اما هر چه می گذشت جسمم سبک تر می شد و پلک هایم سنگین تر.
آرام آرام در سکوتی عمیق و تیره رنگ غوطه می خوردم و فرو می رفتم که یکباره فشار دستانش را بر شانه هایم احساس کردم وسپس زنگ صدایش که می گفت : "افیون ، افیون جان خوابت برد !؟ پس باقی قصه چی ...!؟ پلکهایم را به سختی گشودم وگفتم خیلی خوابم می آید. باقی قصه بماند برای بعد".                                    
با آن چشمان براق و نیاز آلود که معصومانه به من خیره شده بود گفت :"اما قرارمان این بود که تا بامداد این قصه را تمام کنیم" و پس از مکثی کوتاه با حالتی کودکانه پاهایش را به زمین کوبید:" من باقی قصه را می خواهم"!
با شگفتی وخنده از رفتار او و احساس نیازش به شنیدن افسانه ی زندگی ام به سختی در جای خود نیم خیز شدم وگفتم : "باشد باقی قصه را برایت خواهم گفت، اما به شرطی که اول آبی به دست و صورتم بزنم و بعد هم جنابعالی خیلی زود برایم یک قهوه ی داغ درست کنی".
با شعف مرا در آغوش کشید وگفت :" پس تا افیون من آبی به صورتش بزند، قهوه اش هم آماده است".
تلخی قهوه ی ترک در کام ام سر مستی شراب را به سرعت مغلوب کرد. باز من ماندم وچشمان منتظر او و دستانش که می نواخت.
وقتی که چشم گشودم نزدیک ظهر بود. سپیده روی میز آرایشم یاد داشتی گذاشته و رفته بود. ازاتاقم که خارج شدم زوج نا همگون با هم میز صبحانه را می چیدند به من صبح بخیر گفتند و به خاطر اینکه بی اجازه به وسایل آشپز خانه ی من دست زده اند عذر خواهی کردند. گفتم :"راحت باشید و از خودتان پذیرایی کنید چون من اصلاً اهل اینگونه تعارفات نیستم".
دوست آشوری هم زیر آفتاب لم داده بود. کتاب می خواند که به محض دیدن من با احترام از جایش برخواست وصبح بخیرگفت. اواز آرامشی که در محیط آپارتمان بود سخن می گفت و انرژی که در فضای آنجا جریان داشت، ومن بی توجه به سخنان او در اندیشه ی کودک نا آرام خود بودم که هیچ خبری از او نبود. وقتی سخنان دوست آشوری به اتمام رسید. درکمال ادب از او تشکر کردم وگفتم:" شما لطف دارید اما اینجا هم خانه ای است مثل باقی خانه ها، فقط شاید چون بر فراز یک باغ زیبا قرار گرفته است، به خاطرسکوت ،عطر گلها و بوی خاک نم زده کمی آرامش بیشتر داشته باشد".
او را که گویا حرفهای مرا نپذیرفته بود و می خواست همه چیز را به من ربط بدهد با احترام ترک کردم تا به مطالعه ی خود مشغول شود. به سوی اتاق تلویزیون رفتم در حالی که بشدت نگران بودم مبادا او رفته باشد. به آرامی در اتاق را گشودم و درون اتاق سرک کشیدم. هنوز در خواب بود .
پنجه های طلایی خورشید از کنار پرده روی چهره ی گندم گونش تابیده بود. به طوری که نیمی از چهره ی او را بر افروخته و نیمی دیگر را در سایه روشنی از آرامش رها کرده بود. او در این منظره تبدیل به دو مرد شده بود. مردانی که در تضادی فاحش اما در فاصله ای به باریکی تار مویی که روی پیشانی او افتاده بود، از هم قرار داشتند.
مرد در سایه چنان آرام و بی گناه به خواب رفته بود، که گویی در خوابی ابدی مشغول عشق بازی با افلاکیان است. اما ... اما مرد خورشیدی گداخته بود. آنچنان گداخته که انگار در جنگی ازلی با هستی می رود که بسوزاند و خاکستر کند.
می توانستم تا بی نهایت بایستم واو را در آن حال بنگرم. برای نخستین بار در آن لحظه احساس کردم می فهمم که چرا خداوند به خاطر خلق انسان به خود آفرین گفته است؛ زیرا حتا اگر داوینچی یا میکلانژ هم می خواستند یک کپی از این پیکره که امضای خداوند پای آن بود، با تمام تضادهای وجودیش، یک هارمونی ناب جلوه می کرد، خلق نمایند؛ هرگز ممکن نبود جز به قطره ای از بیکران وجود او دست یابند که آن هم قالبی می شد ظاهری ... !
من نیز با دیدن او در آن حال به خداوند آفرین می گفتم که به ناگاه سراپای وجودش به لرزه افتاد .
ترسیدم، با شتاب به سویش رفتم و آرام شانه هایش را تکان دادم. وقتی شانه هایش را لمس کردم انگار جریان سیال و مذاب وجودش با نوازش دستانم آرام گرفت و او چشمانش را گشود و بی هیچ هراس و تعجبی نگاهم کرد. آنچنان که گویی سالهاست هر روز بیدارش می کنم.
- "مثل اینکه خواب می دیدی"!؟
نیم خیز شد و سر جایش نشست. دستانش را روی زانوانش گذاشت وبا نگاهی به پیرامون خود و نورخورشید که تا وسط اتاق آمده بود گفت:"مدتها بود که اینقدر نخوابیده بودم ،ظهر شده است"!!!
وسپس دوباره در چشمانم نگاه کرد وپرسید: "بقیه کجا هستند"؟!
- "همه هستند. فقط سپیده به خانه خودش رفته، آن هم به خاطر اینکه او به هرمحیطی غیر از محیط خودش وسواس خاصی دارد. حمام که کرد حتماً باز می گردد".
- "دوستی با آدمی مثل او باید کار سختی باشد. نه"؟!
-" نزدیک شدن ودوستی با هر انسانی کار سختی است".
- "چرا اینطور فکر می کنی"؟
گفتم :"ما همگی مجموعه ای هستیم از افکار و تجربه های شخصی که ازکودکی تا کنون در وجود خویش انباشته ایم که تنها متعلق به خودِ ما هستند. اما انتظار داریم که تمام آدم های پیرامون مان آنها را درک کنند، یا حداقل با آنها کنار بیایند و این کار کار سختی ست. ولی در باره ی سپیده؟ من دیگر به این کارهای او عادت کرده ام. اما فکر می کنم که او راه سختتری را طی کرده تا به رفتارهای من عادت کند".
با گفتن این جمله خواستم برگردم که آرام مچ دستم را گرفت و گفت :"خواهش می کنم بمان ! اگر حوصله ی شنیدن مرا داشته باشی؟ گفتنی های بسیاری برایت دارم، تنها برای تو"!
شگفت زده به دستش بر مچ دستم نگاه کردم وپرسیدم : "چرا من"!؟
- "چون تو با دیگران فرق داری، حداقل نسبت به کسانی که من در زندگی ام شناخته ام".
خواستم اعتراض کنم که گفت :" می دانم که می خواهی بپرسی از کجا می دانم و یا اینکه چگونه با یک شب دیدن تو اینقدر مطمئن حرف می زنم. اما اگر به سخنانم گوش دهی دلیلش را متوجه خواهی شد".
همانطور که به دیوار روبرویش تکیه داده بودم آرام آرام روی دیوار پایین لغزیدم و روی زمین نشستم و زانوانم را در آغوش گرفتم و گوشهایم را به او سپردم.
گفت : "من حاشیه پردازی و مقدمه چینی نمی دانم، می روم سر اصل مطلب. دیشب از دیدار با تو بی نهایت ترسیدم! از همان لحظه ی اول که دیدمت این ترس تمام وجودم را فرا گرفت، خیلی جنگیدم تا بتوانم از گزند نگاه تو در امان باشم. تمام تلاشم را برای باور نکردن آنچه که در وجودم رخ می داد به کار بستم. اما ... اما می بینی که موفق نشدم، اکنون اینجا هستم و تو درست در مقابلم، واین بیشتر مرا می ترساند. زیرا که بند بند وجودم برای خودم نیز مشکل ساز شده است چه رسد به تو..."
او تندتند سخن می گفت واصلاً به من نگاه هم نمی کرد. گویی همه ی نیروی اش را در کلام اش جمع کرده بود تا بتواند درکمتراز چند دقیقه آن چهره ی در سایه را برایم روشن کند .
گفت : "من ازدواج کرده ام ... ".
با گفتن این جمله سرش را لحظه ای بلند کرد تا واکنش مرا ببیند.
چه کاری از دستم ساخته بود. تنها اینکه تمام نیرویم را در نگاهم بریزم تا جز خونسردی چیزی از آن خوانده نشود.
و او که گویا همان قصه را از نگاهم خوانده بود ادامه داد : "دو پسر دو قلوی دوساله هم دارم که با مادرشان زندگی می کنند. چون من و همسرم نهُ ماه است که جدا ازهم زندگی می کنیم. درواقع قصدمان این است که به طور کلی از هم جدا شویم. او مهریه ی سنگینی دارد که من مقدار زیادی از آن را پرداخته ام ولی قسمتی از آن باقی مانده و رضایت او هم برای طلاق منوط شده به پرداخت تمام مهریه اش. من دوری از بچه هایم را نمی توانم تحمل کنم؛ اما مادرشان و خانواده اش اجازه نمی دهند که آنها را ببینم و این بیش از هر چیزی آزارم می دهد. از سیزده سالگی در جبهه بودم. شهری که در آن زندگی می کردیم هم مرز عراق بود و همان اوایل جنگ، تمام شهر به کپه ی بزرگ از خاک و خاکستر مبدل شد و تنها نشانه هایی که می شد دانست روزی در آنجا شهری قرار داشته است، کاغذ پاره ها و عکس های نیم سوخته ای بود که در هر نسیم بر فراز شهر به پرواز در می آمد. برادرم در آغوش خودم پر پر زد و جان داد. راستش را بخواهی همیشه فکر می کنم او به خاطر من شهید شد و شاید به جای من! به زور او را در میان سربازهایی که راهی خط مقدم بودند جای دادم، تا چند روز بعد خودم هم به او ملحق شوم. اما روزی که رسیدم او پرید و من ماندم و درد عذاب وجدان و این سالهای تلخی که از سر گذراندم".
آنچنان مضطرب وهیجان زده حرف می زد که بیشتر مرا سردرگم می کرد. احساس می کردم یک پازل به هم ریخته را در برابر دیدگانم می بینم. او خیلی ساده و بی ریا خودش را بیان می کرد. اما من خوب می دانستم که پیوند با او به اندازه بیان خاطراتش ساده نیست. بلکه به عمق خاطرات تلخ و درد آورش سخت و پیچیده خواهد بود.
گفتم :" اما من هنوز نمی دانم چرا اینها را برای من می گویی"؟!
گفت :" یک ماجرا در حال شروع شدن است و من آن را با تمام وجودم احساس می کنم. هرگز عاشق نشدم و با عشق هم ازدواج نکرده ام، اما وقتی بچه بودم دختر کوچک هم بازیم را که نام اش افسانه بود از زیر آوار پیدا کردم. من عاشق او بودم. شاید باور نکنی فقط سیزده سال داشتم، اما عاشق اش بودم. گویا تصویر آن لحظه را که گیس های بلند و قهوه ای رنگش بوی خاک با خون آمیخته شده را گرفته بود، در حافظه ام قاب کرده و با میخی به طول ابدیت بر دیواره ی دالان های تاریک و پیچ در پیچ مغزم کوبیده است. باور کنی یا نه، من در همه ی این سالها از زن بوی خاک وخون استشمام کرده ام. اما دیشب تو و رفتارت دوباره مرا با آن تصویر ابدی پیوند زد، زیرا تو درست همان تصویر افسانه ی حک شده در ذهن من هستی. تو شاید برای مردهای دیگر زیبا باشی یا دوست داشتنی و جذاب جلوه کنی، اصلاً شاید برای کسی یک زن باشی با تمامیت زنانه اش، اما ...".
حرفش را خورد و دوباره با همان نگاه کودکانه و مضطرب که مردمک چشمانش هردم به سویی سرک می کشید در چشمانم خیره شد و چند لحظه ای مکث کرد، که برای من گویا به اندازه ی انجماد زمین پس از انفجار بزرگ هستی طول کشید. باز سرش را پایین انداخت و گفت :"اما تو برای من سر نوشتی. سرنوشت همان خانه ی پیش از آوار، همان گیسوی رهای کودکی. باور کن همان چشمان مرطوب که همیشه آماده ی گریستن بود. او وقتی که بغض می کرد با غرور دخترانه اش چانه اش را که می لرزید بالا می گرفت و بغض اش را در همان چشمان نم زده و مرطوبش فرو می خورد. تو از دیشب تا کنون دهها بار چانه ات لرزیده و چشمان ات را هاله های اشک فرا گرفته است. تنها تفاوتی که هست آن غرور و چهره ی کودکانه اکنون به یک زن کامل مبدل شده است".
با گفتن این جمله به سرعت به سوی دستشویی رفت تا شاید من نتوانم اشک چشمانش را که روی گونه هایش جاری شده بود، ببینم. من متحیر مانده بودم از اینکه چگونه و در مدت چند ساعت زندگی ام به سوی یک ماجرای عجیب و پیچیده کشیده می شد.
از دستشویی که بیرون آمد دوباره همان مرد مغرور و سخت شب گذشته بود. طوری رفتار می کرد که انگار هیچ گفت وگویی میان ما رد و بدل نشده است.
سپیده که برگشت، بسیار خشمگین بود. روی گردن و سطح پوست دستانش خون آلود شده بود، طوری که گویی گربه ای را به جانش انداخته باشند.
در پاسخ نگاه های مملو از شگفتی ما با خشم گفت:"بچه های دوره گردی که سر چهار راه ها و پشت چراغ قرمزها گل یا خرت و پرت می فروشند، شهر را به کثافت کشانده اند. وقتی که اینجا می آمدم در پشت یک چراغ قرمز پسر بچه ای می خواست به زور به من کبریت بفروشد. وقتی که دید خریدار نیستم یک لگد محکم به در زد و تا من بخواهم پیاده شوم با چاقوی جیبی اش یک خط سر تا سری هم روی بدنه ی اتومبیل کشید و فرار کرد. من هم پیاده شدم و به دنبال او دویدم. وقتی که از پشت سر گرفتم اش، برگشت و با من گلاویز شد. اتوبان بند آمده بود، اما یک پلیس هم پیدا نشد تا جلوی آن حرامزاده را بگیرد که او اینگونه لت و پارم نکند".
سپیده خیلی خشمگین بود و به زمین و زمان ناسزا می گفت. برآن بود وقتی که یک بچه ی دوره گرد بتواند چنین بلایی را در روز روشن و درمیان اتوبان به سر او بیاورد، دیگر تکلیف مجرمین و خلاف کارهای حرفه ای روشن است.
بحث میان دوستان بالا گرفت و از بچه ی دوره گرد به سیاست کشید. من بی توجه به بحث آنها به سوی آشپزخانه رفتم تا وسایل پذیرایی را آماده کنم. اما در واقع می خواستم از این گونه گفت وگوهای بی نتیجه کناره گیری کرده باشم که همیشه فکرمی کردم بیهوده است وتنها دردهایی را یادآوری می کند که هیچ دوایی برایش وجود ندارد؛ یا اگر هم وجود داشته باشد در اختیار ما نیست.
داریوش هم که آرام تر از چند دقیقه ی پیش به نظر می رسید به دنبالم آمد تا در پذیرایی کمکم کند.
در حین بحث ناگهان دوست آشوری با لبخندی شوخ اشاره ای به داریوش کرد و گفت :"فکر می کنم نماینده ی مجلس ما حسابی در دام افتاده باشد."
سپیده که تا آن لحظه هر چه که می توانست به حکومت و سران مملکتی بد و بیراه گفته بود، از شگفتی و شاید نیز وحشت چشمانش گرد شد و روی مبل راحتی وارفت.
داریوش که داشت پیش دستی های میوه را روی میز می چید با ناراحتی چهره در هم کشید و رو به دوست آشوری، گفت :" این پرت و پلا ها چیست که به هم می بافی؟ من در این دنیا نماینده ی خودم هم نیستم چه رسد به مردم".
دوستش با آرامش و صمیمیت گفت : "چرا ناراحت شدی؟ من که حرف بدی نزدم. فقط فکر کردم بد نیست که همدیگر را بیشتر بشناسیم، افسانه با کمال اعتماد و مهربانی ش در خانه اش را به روی ما گشوده و از همان لحظه ی اول طوری رفتار کرد که گویی سالهاست ما را می شناسد، سپیده هم که دوست اوست".
داریوش اندکی آرام تر شد و گفت :"من خودم به افسانه گفتنی ها را گفته ام و از نظر من در دوستی تنها چیزی که اهمیت ندارد شاید شغل افراد باشد. مهم این است که ما توانسته ایم با هم ارتباط بر قرار کنیم و در کنار هم احساس آرامش بیشتری داشته باشیم، باقی حرفها حاشیه پردازی های بیهوده است".
دوست آشوری دوباره با همان لبخند همیشگی اش گفت :" داریوش جان، تو بازهم مثل همیشه خیلی سخت می گیری، اما این را هم باید بگویم که شناخت یک دوست مراتب گوناگونی دارد. شاید برای توهمین نوع شناخت و به همین اندازه اش کافی باشد، اما باید به طرف مقابل ات هم این اجازه را بدهی تا خودش تصمیم بگیرد که می خواهد به چه نوع شناختی از تو برسد. این طور نیست "!؟
داریوش گویا دیگر قانع شد ه بود و یا شاید چون حرفهای دوست آشوری زیادی منطقی بود واو را دربن بست قرارداد، بی هیچ کلامی به کناری رفت ودرآغوش مبلی آرام گرفت.
دوست آشوری که احساس کرد این نبرد دوستانه ولفظی را به سود خود به پایان برده است، ادامه داد:"امیدوارم کسی از این سخت گیریهای داریوش دلخورنشده باشد. زیرا دراین جمع من او را بهتر از هرکس دیگری می شناسم و تقریباً دلیل این رفتارش را نیز درک می کنم. او یکی از جوانان فعال سرزمین ماست که از سیزده سالگی برای حفظ این خاک جنگیده ودو برادرش را دراین راه از دست داده است. پس از جنگ هم در رشته خبرنگاری از دانشگاه تهران فارغ التحصیل شده وبه احتمال خیلی زیاد تا چند ماه دیگر نیز از شهر ابدیت به عنوان نماینده مجلس انتخاب خواهد شد. با این پیشینه که از او گفتم، مشخص است که او از آن دسته افرادی است که معتقدند مشک به بوی خود مشک است نه به سخن عطار...".
همانطور که دوست آشوری داشت در باره ی او توضیح می داد. من در اندیشه های خود غوطه می خوردم. از زمانی که معنای خاک را فهمیده بودم ایران برای من همه چیز بود. اما از سیاست بیزاربودم. زیرا که آن را حربه ای می پنداشتم که به کمک آن ثروتمندتر شدن ثروتمندان، زورمند شدن زورمندان، وضعیف تر شدن ضعیف ها، شکل قانونی به خود می گرفت واکنون دربرابرمردی قرارداشتم که می رفت نماینده ی مجلس شود.
احساس می کردم در مغزم چیزی در حال جوشیدن است. پیشانی ام داغ داغ بود ودر آن هوای بهاری روی پشتم قطره های سرد عرق را که به پایین می لغزید حس می کردم. اما وقتی به چهره او که با همان رفتار کودکانه مشغول عشق بازی با سیگار میان انگشتانش شده بود می نگریستم، چیزی غیر از یک جنگجوی سیاست پیشه می دیدم. من در نگاه های سرد او نطفه ی نوری را می دیدم که نمی دانستم آرامش جان است یا سوزنده وویرانگر.
حالتی غریب ازیک بیم وامید بر وجودم مستولی می شد، که ناگهان صدای شکستن ظرف میوه که از دستم افتاد مرا از کابوسی که در آن غرق می شدم بیرون کشید. دوباره نگاهم با غروب چشمان او تلاقی کرد.
سومین روز بود که آنها در خانه من بودند. شهر در سکوت و تعطیلات بسر می برد و از دود بنزین وگازوئیل هم خبری نبود. محیط خانه من نیز بقدری آرامش داشت که دوستان ترجیح می دادند در خانه بمانند. با یکدیگر فیلم می دیدیم، کتاب می خواندیم، تخته و ورق بازی می کردیم وشب شعر نیزداشتیم.
شب همان روز، قرارگذاشته بودیم که به همراهی هم به یک رستوران سنتی برویم، انتخاب رستوران با من بود. محیطی آرام با فضای سنتی که دورتا دورآن با آجرهای خشتی سرخ رنگ تزیین شده بود وتا چشم کار می کرد روی دیوارها نشانه هایی ازصنایع دستی بیشتر شهرهای ایران به چشم می خورد. انواع کارهای دستی روی حصیر، منبت کاری، کاشی کاری های روح نواز، پارچه هایی با طرح های اسلیمی وبته جقه و از همه زیباتر، تابلوهای مینیاتوری از لیلی و مجنون و هفت پیکر نظامی. در وسط رستوران نیز حوض کوچکی قرار داشت که از فواره ی میان آن آب یک متری بالا می رفت و سپس با صدای شرشرآرام بخشش در حوض سقوط می کرد. این زیبایی ها با موسیقی اصیل ایرانی که هر شب در آنجا اجرا می شد به کمال خود می رسید. من این بهشت کوچک را در شبی از هزاران شب، که از دلتنگی در شهر پرسه می زدم یافته بودم. نسبت به آنجا احساس مالکیت و حرمت خاصی داشتم. نه هر کسی را به آنجا دعوت می کردم ونه نشانه ای به هر کسی می دادم. اما آن شب احساس کردم که باید چشمان او را زیر پرتو نور فانوس های آویخته به دیوار آنجا ببینم، تا شاید راز خود را برایم فاش کند. آنجا دوستان دیگری نیز به ما ملحق شدند که در مجموع پانزده نفری می شدیم. او تمام طول شب را خیلی عادی رفتار می کرد و من هم با آن نگاه های موشکافانه ام نمی توانستم بفهمم که در سر او چه می گذرد.
در آن جمع یک جوان خوش تیپ بود که با دوست دخترِ دوست مسن ما خنده واشاره ردوبدل می کردند. این رفتارها از چشمان داریوش پوشیده نماند. به بهانه دستشویی چیزی در گوش آن جوان گفت ورفت. آن مرد جوان هم که گویا چیزی عجیب ویا ترسناک شنیده بود چند دقیقه ای با بشقاب غذا که در مقابل اش داشت بازی کرد وسپس آرام وبی صدا از جمع خارج شد و دیگر بازنگشت. داریوش که از دستشویی برگشت آن جوان رفته بود. او با لبخند پیروزمندانه در جای خود کنارمن نشست.
آرام در گوشش زمزمه کردم: "به آن پسر چه چیزی گفتی که اینطور بی سر وصدا غیبش زد"؟!
با همان لبخند شیطنت آمیز که هنوز روی لب هایش بود گفت: "هیچ فقط گفتم اگر وقتی از دستشویی برگشتم اینجا باشد ظرف سوپ را روی سرش خالی خواهم کرد".
هر دو به این کار او خندیدیم.
پایان شب بود، که از رستوران خارج شدیم. دو اتومبیل همراه خود داشتیم که سپیده و داریوش آورده بودند. درراه برگشت من در اتومبیل داریوش و کنار دست او نشسته بودم ودوست آشوری در صندلی پشت جا گرفته بود. سپیده نیز به همراه جفت ناهمگون پشت سر ما درحرکت بودند.
خستگی انتهای شب و موزیک ملایمی که از پخش اتومبیل جاری بود آرام آرام روی پلک هایم می نشست، که ناگهان لاستیک جلوی اتومبیل با صدای مهیبی ترکید واو اتومبیل را که با سرعت خیلی بالایی در حرکت بود و به شدت به چپ و راست منحرف می شد با مهارت کنترل کرد و در کنار اتوبان ایستاند. اما این کودک آشفته و بی نظم لاستیک یدکش هم پنچر بود. او پیشنهاد کرد به همراه سپیده به خانه برویم تا او و دوست آشوری فکری به حال اتومبیل کنند. به محض اینکه به خانه رسیدیم من از سپیده خواهش کردم که آنها راحت باشند، وخودم مقداری پول برداشتم وبی درنگ با اتومبیل خودم برگشتم. دویست متر مانده به پارک وی داریوش ودوستش با یک اتومبیل وامانده برای کمک با دست جلوی اتومبیل ها را می گرفتند که من سر رسیدم. دوست آشوری با لبخند شیرین گفت :"دیگر از اتوبان خسته شده بودیم ومی خواستیم از آسمان کمک بگیریم. اما، گویا هنوز هم فرشته هایی هستند که روی زمین زندگی می کنند".
من وداریوش به سوی پارکینگ بیهقی به راه افتادیم و دوست آشوری همچنان در اتومبیل ماند، تا وقتی که برمی گردیم مجبور نباشیم که برای یافتن اتومبیل اینبار اوراق چی ها و کلانتری ها را زیر و رو کنیم. در راه داریوش پرسید: "مطمئنی که آنجا با این تعطیلات و در این وقت شب می شود کاری کرد"!؟
با سر تائید کردم وپایم را با فشار بیشتری روی پدال گاز فشار دادم.
وقتی رسیدیم، گویا هنوز بوی تعطیلات به آنجا نرسیده بود. بی درنگ هر دو لاستیک را تعمیر و تعویض کردیم.
در راه بازگشت گفت:" تمام کارهایت خاص خودت است. می دانستم برمی گردی واین را به دوستم هم گفتم، اما نمی دانستم در یک چشم به هم زدن همه چیز را مرتب خواهی کرد. با همه ی زنها و دختر هایی که می شناسم متفاوتی و هر لحظه بیشتر مرا متعجب می کنی".
با تمسخر گفتم:"عجیب بودن و تفاوتم را از تعویض لاستیک ها کشف کردی!؟ طوری حرف می زنی انگار آپولو هوا کرده ام"!
گفت:" در این وقت شب واین ایام تعطیل پیدا کردن چنین جایی از آپولو هوا کردن سخت تر است."
گفتم :" اگر آدم مجبور باشد راه هر چیز را می آموزد".
لحظه ای مکث کرد و من از حالت چهره اش می خواندم که طرح یک پرسش را در ذهن اش مرور می کند.
به آرامی نجوا کرد:"افسانه"!؟
چنان این افسانه را بیان کرد که احساس کردم امواج صدایش مثل یک نسیم از مجاری گوشم به وجودم راه یافت و سرا پایم را لرزه فرا گرفت. همان طور که رانندگی می کردم لحظه ای نگاهش کردم. روی درِ اتومبیل لم داده بود و به من می نگریست. دستش را روی دستم گذاشت ومن باز آرام گرفتم. گویی که گرمای هستی اش از دست او به شریان های دستم نفوذ کرد و در سراسر رگهای جانم جاری شد.
گفت :" با همه ی مشکلات خانوادگی، سیاسی و کاریم، می خواهم که در کنارم باشی، می دانم که این خودخواهی محض است، اما می خواهم که باشی. نمی دانم چه اتفاقی برایم افتاده است، اما انگار که تو در این سه شب با روح وتن من عجین شده ای. دیگر نمی خواهم و نمی توانم یک لحظه هم از تو دور باشم. اکنون سالهاست که یک بیست و چهار ساعت کامل را در جایی پایبند نشده ام. اما چند روز است که خانه ی تو، محیط آرام و صمیمی تو، مأمن من شده و یک بار هم در این چند روز آن احساس گریز دائمی به سراغم نیامده است".
می دانستم که راست می گوید اما سخنانش با آن کودک نا آرامی که در او کشف کرده بودم هیچ سازگاری نداشت. از فکر کودک نا آرامی که عاشق شده بود خنده ام گرفت. او که گمان می کرد خنده ام بخاطر حرفهاییست که زده، گفت: "حق داری به من بخندی. می دانم خیلی تند رفتم، دو تا بچه دارم و هنوز از همسرم جدا نشده ام. تو از سیاست بی زاری و من یک دیوانه کاملاً سیاسی م، نمی توانم نباشم، زیرا که این در رگ و ریشه ی من جاریست. من مدیون این آب و خاک م و برای ادای دینم تنها این راه را می شناسم."
گفتم:"شاید این آب و خاک مدیون تو و امثال تو باشد. اما در باره ی خودم، با اینکه تو از من چیز زیادی نمی دانی، اما این احساس نزدیکی تو نسبت به من چندان هم بی دلیل نیست و دلیل آن را هم به زودی خودت خواهی فهمید".
او با تعجب نگاهم کرد. اما دیگر چیزی نگفت ومن بغضی را که آرام آرام در گلویم بالا می آمد به سختی فرو خوردم. دیگر به محلی که دوست آشوری چشم براه بود رسیده بودیم.
به خانه که رسیدیم، باز هم مثل روزنخست که دوستان به خانه ی من آمدند،هرکسی در گوشه ای به خواب رفته بود. تنها فرقش این بود که امشب تمام فنجانها و ظرفهای کثیف میوه روی میز های اتاق پذیرایی جا خوش کرده بودند. ابتدا به کمک داریوش و دوست آشوری کمی به آن وضعیت سر و سامان دادیم و سپس به آنها هم پتو و بالشت دادم تا هر کجا که راحت تر هستند استراحت کنند.
از خستگی روی پاهایم بند نبودم. به اتاق خوابم رفتم و پس از تعویض لباس باز هم خودم را در اتاقک حریری تختم محبوس کردم و چشمانم را سپردم به لالایی های دایه ی همیشگی ام که ضبط صوت کوچک اتاقم بود. چند دقیقه ای که گذشت آرام آرام احساس می کردم که زیر چشم بند سیاه رنگم و روی پلکهایم از ملودی های ویولن انباشته می شود. تازه پلک هایم روی هم افتاده بود که در زدند. او بود که اجازه ورود می خواست. چشم بندم را کنار زدم و با شگفتی گفتم:" بفرمایید"!
هنگامی که وارد شد ظاهر آشفته و چشمان خواب زده اش شگفتی ام را دو چندان کرد. پیش آمد وکنار تختم روی زمین نشست ومثل کودکی که قهر کرده باشد زانوانش را در آغوش گرفت و سرش را روی آنها گذاشت. چشمش که به چشم بندم افتاد، با لبخندی که به سرعت بی فروغ شد، گفت:" چقدر جالب است، من هم با یک چشم بند لنگه ی همین می خوابم. بدون آن به سختی به خواب می روم".
گفتم : "حالا هم خیلی بی خوابی، چشمانت به شدت سرخ شده است".
با آن چشمان مضطرب و خواب زده اش در چشمانم خیره شد وگفت:"هر کاری کردم خوابم نبرد، یک فکر از سر شب تا کنون ذهنم را مشغول کرده و راه گریزی برایم نگذاشته، نمی دانم با آن چه کنم و همین طور با تو واین تیر نگاهت که برخورد و عبورش را از وجودم با تمام روحم احساس می کنم".
گفتم :" این حرفها اساساً از عوارض بی خوابی است. کمی که استراحت کنی، هم حالت بهتر می شود و هم دیگر مرا آرش کمان گیر نمی بینی ..."!
گفت:"حالا که این طور شد، اصل مطلب را می گویم، حتا اگر به من بخندی، یا مرا آدمی خرافاتی بپنداری".
چهار سال پیش پیرمرد عارف مسلکی در مشهد، آینده ی مرا پیشگویی کرد ومن آن زمان فقط بعنوان یک شوخی و سر گرمی به حرفهایش گوش کردم. اما در این چند سالی که از آن روز گذشته هر روز بیشتر به حرفهایش ایمان آورده ام.
او به من گفت که به زودی ازدواج خواهم کرد که چند ماه بیشتر طول نکشید. گفت که صاحب یک جفت پسر می شوم، به دوسال هم نکشید که شدم...".   
اینها را که گفت چند لحظه ای سکوت کرد. چشمانش را به پرده ی حریری تختم دوخته بود. گویی مار پیچ چینهای پرده، دالانی بود که او را در گذشته و آینده اش سیر می داد.
خواستم از جایم بلند شوم که دستش را روی شانه ام گذاشت و ادامه داد :" بعد عاشق زنی از جنس نور خواهم شد که اگر دلش را بشکنم و مورد نفرتش قرار بگیرم، در هر دو جهان مثل ارواح سرگردان، آواره و اسیر خواهم شد. حتی او به من گفت که بین آتش و آهن خواهم مرد، یک مرگ غیر طبیعی وغیر عادی"!
می خواست ادامه بدهد که دستم را روی لبهایش گذاشتم و گفتم :" نه به آنکه مثل یک تکه سنگ یخ زده بودی، نه به این حرفهایت! البته بماند که من از شهر شمس تبریزم، همان که مولانا را به جنون کشاند، اما از جنس نور نیستم. دلم هم شکستنی نیست، چون از سیمانه" و با گفتن این جمله خندیدم. او فهمید که سر به سرش می گذارم، با بی حوصلگی گفت : "افسانه من خیلی جدی ام، تا کنون آن پیرمرد هرچه را که پیشگویی کرده بود، پیش آمده است".
گفتم :"خوب پس او پیشاپیش به داد من رسیده است، توهم سعی کن هرگز دلم را نشکنی".
گفت :"مگر من این قدرت را دارم"؟
خیلی جدی گفتم :"راستش را بخواهی نه نداری، زیرا که زندگی آنقدر مرا بازی داده که فکر نمی کنم دیگر سنگ هیچ بازی دیگری سرمرا بشکند. اما اگر خوابت نمی آید من هم می خواهم برایت حرف بزنم "؟
گفت :" نه نه ؛اصلا خوابم نمی آید، حتا اگر از پیش توهم بروم، مطمئنم خوابم نخواهد برد".
رو کردم به نشسته با ساز که همچنان می نواخت و گفتم:"تو چطور؟ هنوز نمی خواهی بخوابی"!؟
گفت:" تا این قصه تمام نشود، من هم نخواهم خوابید. پس تو ادامه بده، موسیقی متن هم خواهی داشت".
و او دوباره آغاز کرد به نواختن. گویی مرا در نعنوی همان اتاقک حریر به گوش بود ومن دراین نعنو بین گذشته، حال وآینده در کشاکش بودم.

 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۵)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست