سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

«روشنفکران دینی» - ۱۰
اندیشه های تامگرا
«تعهد به مکتب»، نگاهی به اندیشه های دکتر شریعتی - ۳


پرویز دستمالچی


• برای دکتر شریعتی فقط یک چیز مهم است: مکتب. و مکتب او، اسلام ناب محمدی (خوانش او) است. او نه برای انسان (فرد) و آمال و آرزوهای آنها «تره» خورد می کند، نه برای حقوق بشر، و نه برای رأی و آراء اکثریت جامعه. او می خواهد «عده ای» انقلابی متعهد، یعنی «امام» (انسان مافوق)، به همراه عده ای از اُمت، تمام مردم جهان را به سرمنزل «سعادت ابدی» برسانند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۷ مرداد ۱٣۹۰ -  ۲۹ ژوئيه ۲۰۱۱


برای دکتر شریعتی فقط یک چیز مهم است: مکتب. و مکتب او، اسلام ناب محمدی (خوانش او) است. او نه برای انسان (فرد) و آمال و آرزوهای آنها «تره» خورد می کند، نه برای حقوق بشر، و نه برای رأی و آراء اکثریت جامعه. او می خواهد «عده ای» انقلابی متعهد، یعنی «امام» (انسان مافوق)، به همراه عده ای از اُمت، تمام مردم جهان را به سرمنزل «سعادت ابدی»، که همان برگشتن به اسلام ناب (دوران محمد) است، برسانند؛ با زور شمشیر و به هر قیمتی!؟ حتا اندیشه های روسو(سیصد سال پیش، اولین تجربه های انتقال قوای حکومت از کلیسا و شاه به ملت) نیز این چنین مطلق، تام یا توتالیتر نبودند. برای روسو«اکثریت» ملت وجود داشت و«مجمع ملی» نماد خواست اکثریت، و«حقیقت» مطلق بود. برای شریعتی تعهد انقلابیان و امام فقط به مکتب خویش است، و«امام» همه کاره، بدون توجه به خواست و اراده ملت، یا حداقل اکثریت آن. آیا بنیادگرایان اسلامی، که با تعهد به مکتب خویش (درآن هیچ جای شک و تردیدی نیست)، با پیام مکتبی، با شهادت وعملگرایی، در راه مبارزه با غرب و حکومت های غیرمکتبی، جهان را با بمب گذاری های خود («شمشیر») به خاک و خون کشیده اند، از جمله همان انقلابیان و امامان شفابخش هستند. زیرا ویژه گیهای آنان تماما در تطابق با توصیف شریعتی است. آیا آن مومنی که در جامعه ما، براساس تصورات مکتبی خویش، با تعهد به آن، عمگرا می شود و احساس وظیفه می کند و خودسرانه، بنا بر تشخیص خویش، دست به قتل دگراندیشان یا«روسپیان» می زند، همان مومن متعهدی است که می بایست جامعه را به سوی ارزش های والا هدایت، امر به معروف و نهی از منکر، کند است؟ او هم تعهداش فقط به مکتب است و درراه آن «جهاد» می کند و احتمالاً «شهید» می شود. آیا آن روشنفکر فقط متعهد به مکتب، همان سعید امامی* (اسلامی) است که طراح قتل دگراندیشان است؟ آیا «حزب اللهی ها» و...، تمامی اینها «انقلابیانی» هستند که با تعهد خویش به مکتب شریعتی، در یک حرکت انقلابی، با تکیه به امت، با استفاده از قهر («شمشیر»)، در پشت سر«امام»، می خواهند جامعه را به آرمان شهر ببرند. اگر قرار باشد تعهد انسان فقط به ایدئولوژی یا مکتب اش باشد، درآنصورت، آیا جنایت نازیستها (در آلمان) توجیه پذیر نمی شود، زیرا آنها نیز فقط به مکتب خود عمل کردند و میلیونها انسان را سوزاندند. یا استالینیستها، یا پل پت در کامبوج، بن لادن، طالبان، و...، کدام ایراد را(با حرکت از نظرات شریعتی) می توان به آنها گرفت؟ زیرا آنها همگی، تحت فرماندهی یک رهبر «فرهمند»، برای رهایی بشریت از آنچه هست(فساد)و بردن او به آنچه باید باشد(سعادت و معنویات همیشگی)، با مقدس کردن ایدئولوژی خویش، چنین راهی را پیمودند. تفاوت میان آنها با شریعتی فقط در نوع «ایدئولوژی» است. عمل به تصورات شریعتی، یعنی جنگ همه با همه، وبرنده نه ایدئولوژی، که ایدئولوگ پر زورتر (عمل) خواهد بود، زیرا نبرد نه با اندیشه، که با«شمشیر» انجام می گیرد و خواهد گرفت. شهید با شهادت (عمل) خود حق دارد و مجاز است در راه ایده آلهای خویش، مکتب، ایدئولوژی یا هر نام دیگری، اگر خواست، خود را فدا کند، اما حق کشتن دیگران را ندارد. او فقط می تواند و مجاز است درباره زندگی خودش تصمیم بگیرد و نه زندگی دیگران. بعلاوه، شهادت و تعهد در راه آرمان، هرگز هیچ حقی برای هیچ فردی، در رابطه با راه یا محتوای آن راه ایجاد نمی کند. راه دستیابی به «حقیقت»، نه شهادت و تعهد، که خرد، علم وتجربه است، درآزمایش و خطا، در گامهای سنجیده و کوچک برای حل یک مشگل مشخص. در غیر اینصورت پیروان تمام ایدئولوژی ها و مکاتب(بویژه دماگوگها، عوام فریبها)«حق» خواهند داشت، زیرا پیروان آنها همگی«متعهد» به راه طی شده اند. اگر از بحث های کلامی – منطقی صرف بپرهیزیم، نگاهی به گورستان تاریخ کافی است تا چشمها باز شوند.
درهزارو چهارسد واندی سال تاریخ اسلامی، حکومتهای(اسلامی) فراوانی آمدند و رفتند، وآب از آب تکان نخورد و کسی به سرمنزل«سعادت نهایی» نرسید، همچنانکه حکومت کلیسا راه به روشنایی نگشود. زیرا، دمکراسی و حقوق بشرنه برآمده از متون«مقدس»، که نتیجه تکامل بعدی اندیشه انسان خود بنیاد برای ساختن جامعه ای باز و آزاد است که خودرا ازقیمومیت دین و دین سالاران رنگارنگ رها کرده است. نگاه کنید به تاریخ اروپا یا آمریکا، کدام جامعه مترقی و پیشرفته ای به روی اندیشه های دینی بناشده است؟
در کتابهای «مقدس» از حقوق خبری نیست، سخن ازتکلیف است. روشن است که در سیاست هم مسلمان و مسیحی یا یهودی وجود دارد وهم سیاستمداران دیندار، اما سیاست اسلامی، یا مسیحی یا یهودی، و... فقط افسانه است و بس. چه کسی واقعا میتواند سیاست«اسلامی» را تعریف کند؟ هیچ کس، زیرا چنین چیزی وجود ندارد. در ج.ا.ا، از همان ابتدای تشکیل، برسرسیاستهای واقعی اسلامی، میان تمام صاحب نظران و اندیشمندان گوناگون آن، تا حد نابودی، اختلاف است. آیا در تورات و انجیل و قران در باره دمکراسی یا حقوق بشر، یا سیاست خارجی، در باره حقوق بین الملل، سرمایه داری، سوسیالیسم، بیمه بیکاری، بیمه بازنشستگی، سازماندهی اقتصاد، بورس، اشکال حکومت، و... سخنی وجود دارد؟ دمکراسی، حقوق بشرو سایر دستاوردهای جوامع مدرن، همگی نتیجه تلاش بشر برای زندگی بهتر و محصول بکارگیری خرد و استفاده از تجربه و علم و دانش است. بنابراین، برای دمکرات بودن نباید ضرورتا مسلمان(دیندار) بود، و هر مسلمانی(دینداری) الزاما دمکرات نیست. یعنی، اعتقادات دینی- مذهبی با تصورات مربوط به ساختار حکومت برای اداره امور عمومی جامعه، دو امر متفاوتند. هر جامعه ای، هم نیازمند سازمان لازم برای اداره امورعمومی(حکومت) است و هم نیازمند ارزشهایی که فصل مشترک رفتار عمومی است؛ از اخلاق تا سنت. در«غرب»(مهم دست آورد بشریت است و نه موقعیت جغرافیایی او) انسان، با اتکاء به اصالت و خرد خویش، ایده داد و بر اساس آنها جامعه را ساخت وپیش رفت. در«شرق»، انسان و آزادی اش، و عقل خود بنیادش، تقریباً، از میان رفت و سرنوشت اش وصل به «جبریت» های تکاملی الهی یا تاریخی- طبقاتی شد، که گویا عده ای( به هر دلیلی) والی، رهبر، پیشوا یا امام آن هستند. یکی با «حقانیت» زمینی، و دیگری با مشروعیت الهی. پیشرفت، در تمام زمینه ها، از علوم تا اخلاق و اتیک، از فقرزدایی تا ساختار نوین حکومت های مُدرن و... همگی نتیجه انسان خلاق، سازنده و عقل گرا است. انسانی که خلاقیت اش از او سلب شود، سترون خواهد شد، با هر ایمان و اعتقاد، با هر مکتب و ایدئولوژی و با هر شهادت و شهامتی. واقعیات موجود در خارج از ذهنیت ما، همگی گواه و شاهد اند که تمام پیشرفت و موفقیت های واقعاً موجود جوامع بشر، از علوم تا فنون، از سازماندهی حکومت تا اقتصاد، هیچکدام برآمده از مکاشفه درهیچ متن مقدسی نیست. کلیسا قرنها در برابر عقل آزاد انسان و علوم جدا از حوزه اقتدار کلیسا مقاومت کرد و سپس مجبور به عقب نشینی شد. چرا باید تجربه ها را دوباره تکرار کرد؟ زندگی و تاریخ، هر دو، مفهوم خود را از انسان می گیرند و نه برعکس. اگر به غیر از این شود، از انسان سلب اختیار شده است و او دیگر مسئول نیست. جامعه و ساختار حکومت را همه نوع می توان ساخت، از امیرنشین طالبان در افغانستان تا جوامع باز و مُدرن کنونی، از ولایت فقیه تا فاشیسم، از نظام تامگرای استالینیستی تا حکومت دینی عربستان سعودی و...، تمام اینها محصولات اندیشه و ایده انسان در رابطه با انسان، جامعه، ساختار حکومت و مقام و موقعیت فرد در جامعه است. «روشنفکراسلامی- دینی»(نواندیشان دینی)، به درستی با «فقه سُنتی»، خرافه پرستی و تنگ نظری روحانیان عقب مانده، مبارزه می کنند. اما نواندیشی در دین یک جنبه مشگل است که الزاماً نشانگر راه درست به سوی آینده نیست. بسیاراند «روشنفکران» ای که از دین و مذهب یا حتا از «خدا» بریدند، اما مکتب و ایدئولوژی آنها، یا افکار و عقایدشان، نه تنها راه به سوی یک جامعه باز دمکراتیک نگشود، بل بدترشد، چرا؟ زیرا ایدئولوژی یا مکتب آنها «جبریت»، یا محکوم بودن انسان به تن دادن به «آنچه باید بشود» را فقط جابجا کرد. آسمانی اش را به زمینی تبدیل نمود وبه جای امام شفابخش آسمانی، رهبر ناجی و قهرمان زمینی ارائه داد و همه چیز را بدست او سپرد. اصالت انسان در حق تعیین سرنوشت و استفاده از عقل خود بنیاد، یعنی آزاد گذاردن انسانها، یعنی آموزش و پرورش آنها، تا بتوانند از عقل خود استفاده نمایند. نمی توان برای جامعه خوب و بد، سعادت و خوشبختی، و...، همه چیز را از بالا تعیین کرد، اینگونه یا آنگونه، «امر و نهی» نمود و سپس انتظار رشد و شکوفایی و خلاقیت داشت.
شریعتی در چهار صفحه آخر کتاب (سخنرانی، یا مقاله و...) «اُمت و امامت»، تحت عنوان «نتیجه گیری نهایی»، یکبار دیگر سخنانش را جمعبندی می کند و روشن تر می گوید اصولاً چه می خواهد، هر چند مجموع کتاب به اندازه کافی روشن و صریح است:
1- « ... امامت به معنی قرآنی آن، بطور اعم، برتر از نبوت است، نبوت پیام آوردن است، و امامت مسئولیت پیاده کردن پیام... امام... باید جامعه بسازد، آنرا رهبری کند، مسئولیت اجتماعی به دست گیرد، سیاست را نیز با نبوت به عهده داشته باشد... محمد پیغمبر بود و رهبر (امام) نیز... امامت ادامه رسالت اجتماعی پیغمبر برای تشکیل اُمت است... »1
2- «... اسلام در عین حال که یک ایدئولوژی است– که هم انسان متعالی می سازد و هم جامعه میانه ای که برای مردم جهان نمونه باشد– یک انقلابی اجتماعی نیز هست، برای ساختن یک جامعه بی طبقه، آزاد، استوار بر قسط و عدل، با افرادی آگاه، آزاد، مسئول... رسالت نبوت (ابلاغ)، که انجام یافتن ایدئولوژی است، می تواند در مدت زمان زندگی بنیانگذار یا پیامبر به کمال رسد... ولی رسالت امامت، که انجام یافتن اُمت، یعنی تحقق اجتماعی یک ایدئولوژی انقلابی، در یک نسل تحقق پذیر نیست... »2
3- «تفکیک میان خلافت و امامت، انعکاسی از فکر القایی جدید غربی است. دراسلام سیاست و دین، دنیا و آخرت، از یکدیگر جدا نیست. امامت ادامه رسالت اجتماعی پیغمبر برای تشکیل اُمت است.» 3
4- پس از انجام یافتن ایدئولوژی (یعنی رسالت پیامبر محمد)، میبایستی رسالت امامت (یعنی انجام یافتن اُمت، به معنای تحقق اجتماعی ایدئولوژی محمد) انجام می گرفت، که نگرفت، و بدین ترتیب ایدئولوژی (الهی) تحقق نیافت. دلیل آن این است که «وصایت» (وصیت) محمد نقض شد و به جای اوصیاء یا «ائمه» خلقا، با اجماع، جانشین محمد شدند. زیرا «وصایت» بر بیعت، اجماع و شوری حق تقدم دارد، پس از وصایت نوبت بیعت و شورا است:
«در اینجا حساس ترین مسائل مذهبی و تاریخی ما و اساسی ترین اختلاف تشیع و تسنن مطرح است و آن اصل وصایت است و اصل بیعت. شیعه بیعت و اصل شوری را منکر است و به جای آن به وصایت تکیه می کند. و سُنی، برعکس، وصایت را انکار می کند و بر شوری در خلافت استناد دارد. در حالی که هیچکدام از این دو اصل مغایر یکدیگر نیست، هیچکدام مجعول و غیراسلامی نیست. شوری، اجماع و بیعت، یعنی دمکراسی، یک اصل اسلامی است و در قرآن بدان تصریح شده است... وصایت! نه نصب، نه انتخاب، نه وراثت، نه کاندیداتوری است. زیرا، امامت زاده هیچکدام از این ملاکهای سیاسی نیست. امام بودن علی مثل بلند بودن قله دماوند است... نه ابلاغ دولتی، (نه) حکم سازمان کوهنوردی و یا اداره جغرافیایی کشور دماوند را بلندترین قله کرده است و نه اکثریت آراء مردم و نه کاندیدا کردن آن به عنوان بلندترین قله معنی دارد... وصایت، اعلام واقعیتی است که در خارج وجود دارد... وصایت یک اصل بدیهی است... پس از پیغمبر باید وصایت عمل می شد... ائمه شیعه یا اوصاء پیغمبر 12 تن اند و نه بیش... اگر وصایت نقض نمی شد و پس از پیغمبر، به جای خلفا، اوصیاء یا ائمه رهبری امامت را ادامه می دادند، بی شک غیبت امام آخرین نیز روی نمی داد، زیرا فلسفه غیبت برای ما معلوم است. آخرین وصی نیز مثل دیگران زندگی می کرد و مسئولیت رهبری را ادامه می داد و پایان می گرفت. (و ما) آنگاه، در سال 250، به جای غیبت امام، خاتمیت امامت داشتیم و دو قرن و نیم رهبری اُمت، اگر به جای خلفا و سلاطین عرب، در دست علی و حسن و حسین و... می بود، دراین سال، اُمتی را ساخته بود که لیاقت آنرا داشت که خود، براساس اصل «شوری» لایق ترین رهبری را تشخیص دهد و بر کرسی بنشاند و مسیر تاریخ را بر راه رسالت محمد ادامه دهد... در نتیجه (حکومت خلفاء بر اساس اجماع و شورا)، تاریخ سیرش، برخلاف آنچه اسلام طرح کرده بود، ادامه یافت. خلافت اسلامی بیعت، تبدیل شد به سلطنت موروثی عربی، و امامت، پس از دو قرن و نیم جهاد و شهادت، به غیبت منجر شد و فلسفه تاریخ تغییر کرد».4
5- «... (بنابراین) پس از پیغمبر باید وصایت عمل می شد و امامت، رسالت اُمت سازی پیغمبر را ادامه می داد. (و) پس از آخرین وصی، ختم دوران انقلابی امامت، باید بر شوری تکیه می شد. اما فاجعه ای که در سقیفه رخ داد و سرنوشت اسلامی تاریخ اسلام را منحرف ساخت. این بود که با تکیه بر یک حق، حق دیگری پایمال شد... اگر سقیفه، به جای سال یازدهم، در سال 250 روی داده بود، سرنوشت تاریخ دیگر بود. اما نشد: بر دمکراسی تکیه کردند و اصل شوری، در حالی که زمان، زمان وصایت یعنی رهبری انقلاب بود. این بود که دمکراسی هم از میان رفت و شوری هم برای همیشه نابود شد. در حالی که اگر پس از پیغمبر به وصایت و رهبری انقلابی، عمل شده بود، پس از دوران امامت، شوری و دمکراسی هم داشتیم.»5
اندیشه ها و افکار شریعتی درباره اُمت و امامت را جمع بندی و به زبان ساده بیان کنم و به آنها نظم بدهم تا یکبار دیگر روشن تر شود که ایشان اصولاً چه می خواهند. ایشان می گوید:
پیامبر محمد دارای دو وظیفه بوده است؛ یکی نبوت، یعنی آوردن پیام(الهی)، و دیگری امامت، یعنی به عهده گرفتن مسئولیت پیاده کردن پیام، به معنای ساختن اُمت. درنتیجه، «خاتمیت پیامبری فقط در پیام آوری او است، و نه در امامت اش. امامت باید در طی چند نسل پیوسته به او، تحقق یابد».6 پیامبر محمد، رسالت نبوت خویش، یعنی ابلاغ را، که شکل گیری و«انجام یافتن ایدئولوژی است»، همچنانکه قرآن نیز صریحاً اعلام می کند که دین تکمیل شده است، درمدت زمان زندگی خویش به اتمام و کمال رسانده است. اما شگل گیری اُمت، که به معنای تحقق اجتماعی یک ایدئولوژی انقلابی (یعنی تحقق اجتماعی کل پیام، اجرای «وحی») است، به چند دلیل انجام نگرفته است.
اوّل، به این دلیل که تحقق اجتماعی یک ایدئولوژی انقلابی (اسلام اصیل) در یک نسل تحقق پذیر نیست، بل نسل ها لازم است7. و پیامبر محمد انجام این امر بزرگ، یعنی ساختن اُمت بر اساس ایدئولوژی انقلابی (پیام او، قرآن) را، بر اساس وصیت خویش، به امام علی و فرزندان او واگذار کرد. امامت علی (رهبری و پیشوایی اُمت برای ساختن و هدایت اُمت، به معنای پیاده کردن ایدئولوژی) مربوط به «انسان مافوق» بودن او می شد. زیرا «امام بودن علی مثل بلند بودن قله دماوند» بود، نه انتصابی، نه انتخابی، نه موروثی نه کاندیداتوری، محمد این انسان آزاده را تشخیص داد و او را با وصیت تعیین کرد.
دوّم انکه، این وصیت نقض شد و به جای اوصیاء و ائمه (یعنی دوازده امام)، خلفا، نه بر اساس وصیت محمد، که از راه اجماع، بیعت یا شورا، جانشین محمد شدند. و از آنجائیکه هنوز زمان امامت (زمان امامت اوصیاء) بود و نه زمان خلافت (اجماع)، همه چیز خراب شد: اُمت که هنوز شکل نگرفته و ساخته نشده بود، از مسیر اصلی، از صراط مستقیم، خارج شد و در نتیجه مسیر تاریخ(اسلامی) برخلاف آن مسیری شد که اسلام طرح کرده بود. با جابجایی اجماع با وصایت، فلسفه تاریخ تغییر کرد و به راه غلط رفت. یعنی اگروصایت نقض نشده بود، اگر رهبری اُمت در دست علی، حسن، حسین و... می بود، در سال 250 هجری امام غیبت نمی کرد و با تمام شدن وظائف امامت، یعنی شکل گرفتن اُمت، امامت خاتمیت می یافت، زیرا در آن زمان اُمتی ساخته شده بود که لیاقت داشت تا براساس اصل شورا خودش راه را تعیین کند و همچنان در مسیر درست تاریخ(اسلام)، که ادامه راه رسالت محمد بود، ادامه دهد. اما چنین نشدو اُمت شکل نگرفت، پس تاریخ منحرف شد و ایدئولوژی تحقق اجتماعی نیافت، فقط به دلیل یک اشتباه: نقض «وصایت»، نقض وصیت پیامبر محمد. دراثر این اشتباه بزرگ امامت، پس از دو قرن و نیم جهاد و شهادت، به غیبت منجر شد، و خلافت اسلامی بیعت نیز تبدیل به سلطنت موروثی عربی7   گردید و در پی آن فلسفه تاریخ تغییر کرد. یعنی چه؟ یعنی اینکه پس از فوت پیامبر باید به وصیت او عمل می شد و امامان (12) رسالت اُمت سازی محمد را ادامه می دادند و بعداً پس از آخرین وصی (امام دوازدهم)، که کار اُمت سازی پایان یافته بود، ختم دوران انقلابی امامت نیز پایان می یافت، در آنزمان بود که به اجماع، بیعت و شورا تکیه می شد، زیرا شورا و دمکراسی پس از اتمام کار امامت است. البته در اینجا منظور از دمکراسی، اجماع یا احتمالاً آراء مردم برای امر خلافت اسلامی، یعنی هدایت و رهبری اُمت، نه توسط امام، که توسط خلیفه (رهبر سیاسی مسلمان) است.
بنابراین، شریعتی می خواهد با یک انقلاب اسلامی و سپردن امامت به قهرمانی که از درون این انقلاب، از میان خون و آتش، بیرون می آید و نشان می دهد که همان «انسان مافوق» پنهان از انظار بوده است، تاریخ را به مسیر واقعی اش برگرداند. این «قهرمان»، امام، باید اُمت را بسازد، به این معنا که تمام پندار و گفتار و کردار او را بر اساس ایدئولوژی انقلابی، یعنی همان اسلام اولیه، بر اساس دستورات وحی، نماید. ایشان آنچنان پیشگویی می نماید که گویا خودش (شخصاً) «لوح محفوظ» درنزد پروردگار را خوانده ومی داند که «مسیر تاریخ» چه بوده و از کجا به بعد، از مسیر اصلی اش منحرف شده است. بر چه اساسی و کدام دلایل مستند و قابل اثباتی مسیر فلسفه تاریخ، یا حتا مسیر تاریخ اسلامی منحرف شده است؟ زیرا که ایشان پیرو شیعه مکتب اصولی است؟ فقط به همین دلیل. ایشان توان تمایز میان اعتقادات قلبی اش با فاکتهای تاریخی را ندارد. اگر اتفاقاً ایشان به جای خانواده شیعه، در خانواده سنی مذهب به دنیا می آمد، باز هم اجماع و خلافت را نقطه انحراف تاریخ می دید؟ آیا اینگونه سخنان و احکام صرفاً متکی به کلام و منطق صوری قابلیت اثبات واقعی را دارند؟ دین اسلام دو مذهب اساسی دارد: سُنی و شیعه. هر یک از آنها دارای چندین مکتب و دهها فرقه است وهر یک مُدعی است که اسلام واقعی را آو نمایندگی می کند، یعنی مسیر واقعی تکامل تاریخ اسلام فقط او و گروه او است. در میان شیعیان، آیا خوارج ادامه تاریخ و فلسفه آن هستند؟ آیا پنج امامیان می باشند؟ آیا هفت امامیان اند؟ و آیا حتا در میان پیروان شیعه 12 امامی، و همان شاخه اصولیان مورد پذیر دکتر شریعتی، شیخیست ها، اخباریان، بهائیان و... ادامه«فلسفه تاریخ» می باشند؟ روشن است که هر یک از آنها مُدعی شوند ادامه واقعی راه اسلام، همان است که آنها می گویند. چرا آقای شریعتی فکر می کند که افکار و اندیشه های او، همان روند تاریخ است که می بایستی می بود و نشده است. اگر ناسیونالیستهای ایرانی مُدعی شوند (با همان بحث های کلامی ومنطق صوری به سبک ایشان و نه فاکتهای واقعا موجود و قابل اثبات خارج از ذهن) که با شکست سپاه ایران در مقابل لشکر اعراب در قادسیه، مسیر تاریخ، یا حداقل (اگر متواضع تر باشند) مسیر تاریخ ایران، از راهش منحرف شده است و ما باید به ادامه همان راه واقعی برگردیم و برای اینکار باید از ایران اسلام زدایی نماییم، ایشان چه پاسخی دراین زمینه دارند؟ چون، استدلال همان است، اما با محتوا و هدفی دیگر. اینکه حوادث دفتر تاریخ را ورق می زنند و حتا مسیرها را تعیین می کنند، یک واقعیت است. اما، این امر هرگز به این معنا نیست که گویا کسی «روند و مسیر واقعی» را عوض کرده، زیرا مسیر واقعی همانی است که اتفاق افتاده است. بقیه آن، اگرها و اماها است که درباره هر پدیده ای صادق است. اگر در ایران تغییرات و اصلاحات بنیادی انجام نمی گرفت، اگر ایران وارد دوره مُدرن خود نمی شد (به عنوان مثال، مدرسه و دانشگاه نمی داشت، یا اصلاحات ارضی انجام نمی شد و...)، اصولاً نه روشنفکر اسلامی (مُدرنیست های اسلامی) بوجود می آمد و نه انقلاب اسلامی اتفاق می افتاد. دررابطه با هر پدیده ای می توان چنین گفت که اگر چنین نمی شد و این کار انجام نمی گرفت، نتیجه چیز دیگری می شد. اگر مسیر تاریخ دارای قانونمندی علمی– اجتماعی، مانند قانون طبیعت و فیزیک و مکانیک و منطق قابل اثبات ریاضی است، که دیگر عاملی تغییر دهنده آن نیست. ممکن است سرعت بگیرد، یا از سرعتش کاسته شود، اما به راه خود ادامه خواهد داد. درغیر اینصورت، جبریتی در کار نیست، زیرا انسان است که می تواند آگاهانه آن را منحرف یا متوقف سازد. یا انسان اختیار دارد یا ندارد. عین همین امر در رابطه با مسیر تاریخ اسلامی مطرح است. یا این مسیر سرنوشت از پیش تعیین شده انسان توسط خداوند است که در «لوح محفوظ» نیز ثبت است که دیگر احدی نمی تواند آن مسیر را، که خواست و مشیت الهی است، آنهم برای هزار سال منحرف سازد تا سرانجام دکتر شریعتی با کشف این حقیقت در صدد بازسازی آن از راه یک انقلاب اسلامی برآید. این کدام جبریت وسیر تکاملی است که با اجماع چند تن به «بیراهه» می افتد. و همچنانکه در پیش آمد، این بیراهه، فقط از منظر ایشان (و هم نظران) یک بیراهه است، دیگران(اهل سنت) آن را همان راه واقعی حق و درست می دانند، و برعکس، شیعه را انحراف از اسلام می شناسند. از مسلمانان دنیا 90 درصد آنها اهل سُنت و اصولاً مخالف اندیشه های شریعتی هستند. یعنی مذهب شیعه را اصولاً راهی انحرافی از دین اسلام می دانند. اِشکال اساسی شریعتی و امثال ایشان در این است که باورهای شخصی خویش را حقیقت های مطلق(علمی) می پندارند، حقیقت های اثبات شده و اصل وغیرقابل انکارو...، و می خواهند حکومت و سازمان اداره امور عمومی جامعه را بر اساس اینگونه پندارهای یکسویه، یک ارزشی، توحیدی، وحدت کلامی و... سازماندهی کنند و نمی بینند که گروهها و افراد دیگر هم «حق» دارند، و از آنجائیکه سازماندهی جامعه بر اساس هر ایدئولوژی و ارزشی منتهی به کنار گزاردن دیگران و سلب حقوق آنها خواهد شد، پس باید حکومت را لیبرال، یعنی جدا از دین، ایدئولوژی، ارزش ها و... سازماندهی کرد و تنها حقوق و معیارهایی را به رسمیت شناخت که معتبر برای همه باشند؛ حقوق بشر. اگر حکومت لیبرال(بی طرف) سازماندهی نشود به سوی تامگرایی، مطلق گرایی و سترونی خواهد رفت. اگر به شیوه دکتر شریعتی عمل کنیم، صاحب هر دین، مذهب یا جهان بینی ای مُدعی خواهد بود که مسیر تاریخ را فقط او می شناسد و درست تشخیص داده است. تاریخ گرایی مارکس حداقل دارای یک کلیتی بود و با تجزیه و تحلیل از روند رشد و تکامل (برخی) جوامع، از کمون های اولیه تا سرمایه داری و رسیدن به مرحله سوسیالیسم و کمونیسم، با حرکت از مبارزه طبقاتی و روند رو به رشد کمی پرولتاریای جهان (که آنگونه نشد) و روند رو به زوال سایر افشار و طبقات (که نشد)، «جبر تاریخ» و در نتیجه اندیشه تاریخ گرای خود را نتیجه می گرفت، پیشگویی می کرد. شریعتی با تقلید از«ماتریالیسم تاریخی» مارکس، تاریخ گرائی را به اسلام و مذهب شیعه و مکتب اصولی منتقل کرده است. گویا خارج از این دین، پیش و پس از آن، در کنار و موازی با آن هیچ چیز دیگری نبوده است و اگر بوده اند، خارج از مسیر و فلسفه تاریخ بوده اند.
حال فرض کنیم که فرضیات و پندارهای ایشان همگی درست باشند، و شریعتی موفق شود تاریخ را به مسیر واقعی اش هدایت کند. از کجا معلوم که آن جامعه که هیچکس هنوز آن را ندیده است، شدنی باشد و اگر شد بهتر از همین وضع موجود باشد (نگاه کنید به حکومتهای اسلامی در دنیا و از جمله به ولایت فقیه یا طالبان).
ایدئولوژی شریعتی (همچنانکه همواره تأکید و تأیید می کند) اسلام است، نه خرافات و فقه سُنتی، اسلام واقعی و ناب. همان پیام ها و وحی ای که پیامبر آورنده آن بوده، بعلاوه پندار و گفتار و رفتار سیزده معصوم ونیز خود پیامبر. آیا قوانین جزایی و قضایی جمهوری اسلامی به غیر ازهمین «حدود» الهی مورد نظر ایشان است؟ آیا قصاص، سنگسار، تعزیر، حجاب اجباری، نابرابری های میان مسلمانان با نامسلمانان، آزادگان با بردگان، زنان با مردان، مومنان با غیر مومنان، و...، آیا تمام اینها از جمله «وحی» های نازل نیستند؟ آیا میان روحانیان، علماء و نیز روشنفکران اسلامی (یا دینی) تصور از اسلام، برداشت و تفسیر از وحی، از شدنی ها و ناشدنی ها و... یکی است؟ آیا برای هزاران پرسش جوامع امروزی، از علوم تا راههای علمی کاهش بیکاری، از یارانه تا پزشکی، علوم طبیعی، ژنتیک و ... اصولاً پاسخی موجود است؟ کتاب مقدس از میلیونها گیاه روی زمین، ازسدهاهزار حیوانات و حشرات و... از چند تای آنها سخن می گوید، آیا همه روی هم سد تا می شوند؟ از روانشناسی انسان مُدرن، ازانسان، جامعه صنعتی و... چه می داند؟ از علوم، از حقوق بشر، روش های جدید تطبیقی ژن در کشف جنایات و...؟ آیا علت عقب ماندگی ما در این نیست که ما اصولاً پرسش نداریم، زیرا مُدعی هستیم که پرسش تمام پاسخها را (پرسش هایی که هنوز حتا طرح هم نشده اند) پیش از طرحشان داریم و فقط باید با مکاشفه در ظاهر یا باطن به آنها دست یابیم؟ پرسش این است اگر ما همه چیز را از پیش داریم، چرا در تمام طول تاریخ هزاروسیسد واندی سال خود موفق به کشف آنها نشده ایم، حتا با وجود اینکه از همه «مومن تر، با ایمان تر، پاکتر، اکمل تر، و...» هستیم. آیا اگر وارد مسیر واقعی «فلسفه تاریخ» بشویم، آنگاه تمام مشگلاتمان حل خواهند شد؟ معنویات و کمال اخلاقی، اصولاً چه ربطی به علوم یا ساختار حکومت دارند. اخلاق خوب یا قهرمانی های« انسان مافوقی» یک امام چه ربطی به سازماندهی اقتصاد دارد؟ راه حل شریعتی برای حل مسائل و امور بسیار پیچیده مالی، اقتصادی، بیکاری، فقر، گرسنگی، جنگ، تورم، فساد، جنایت و ... چیست؟ همه را«انسان مافوق»، با اتکاء به ایدئولوژی اش (که پاسخ برای هیچکدام ندارد) و با اتکاء به قدرت خلاق امام حل خواهد کرد؟ آیا چنین تصورات و پندارهایی، علاوه بر خطرناک و ویرانگربودن، کودکانه نیستند؟ چرا باید نسل یا نسل هایی را فدای امری نمود که فقط عده ای، بر اساس پندارها و باورهای خویش، و یک بحث صرفاً کلامی– منطقی- صوری، فکر می کنند که «بهشت برین» خواهد شد. و حتا اگر هم بشود، چرا باید نسل یا نسلهایی را قربانی کرد تا نسلی دیگر بهتر زندگی کند. معیارانتخاب چیست؟ پس، باید راهی را در پیش گرفت که نه این نسل بسوزد و نه آن نسل (آینده) صدمه ببیند. باید راهی را رفت که قابل محاسبه و پیش بینی باشد و نه ماجراجوئی های پیشتازانه عده ای قهرمان!؟ اما، پیش شرط این امر، ابتداء استقرار یک نظام دمکراتیک پارلمانی متکی برحقوق بشراست تا بدینوسیله راه اصلاحات، عقل گرایی، اصل اصالت انسان، حقوق بشر، تساوی حقوقی تمام انسانها در برابر قانون، قانونگذاری (نمایندگان ملت)، قانونمداری حکومتگران و حکومت شوندگان و... بازشود. و سرانجام، آیا راه حل اُمت- امامتی شریعتی فقط ویژه جامعه ما است، یا باید به سراسر جهان گسترش یابد. در آنصورت تکلیف بیش از یک میلیارد مسلمان اهلِ سنت که نه امامان را قبول دارند و نه اصولاً مذهب شیعه را، و نیز تکلیف چند میلیارد انسان دیگر که اساساً اسلام را نمی پذیرند و دارای مرام، دین یا مذهب دیگری هستند، چه خواهد شد. آیا ما باید تمام مسلمانان جهان، یا تمام مردم دنیا را تبدیل به اُمتی واحد نمائیم و آنها را از«بودن» بی معنای خود به «شدن» اکمل و افضل بریم؟ و از آنجائیکه آنها تماماً در برابر ما مقاومت خواهند کرد و احتمالاً زندگی راحت و رفاه خود را به اُمت با فضیلت، یکرنگ، یکدست، یک فکر و یک کردارشریعتی ترجیح خواهند داد، آیا با «شمشیر» و به «هر قیمتی» با آنها درگیر خواهیم شد؟ و اگر شدیم، از کجا معلوم که پیروز شویم؟! و اصولا، اگر پیروان سایر ادیان و مذاهب، یا مرام ومسلکها مانند شریعتی بیاندیشند، در آنصورت جنگ همه به همه در خواهد گرفت و سنگ روی سنگ بنا نخواهد ماند.
انسان در برخورد با محیط و پیرامونش، و در تلاش برای شناخت و توضیح پدیده ها و امور جهان، از مشاهدات واقعاً موجود به نتیجه منطقی وجود یک سازنده، آنهم، در ورای طبیعت (ماوراء طبیعت) رسید. یعنی او از واقعیات خارج از ذهن حرکت کرد و سپس گمان ها، حدسیات و فرضیات خود را به آنها افزود تا به «خدا» رسید: واقعیات بعلاوه پندارها. انسان، سپس، در توضیح همان پدیده ها که از توان فهم و ادراک او خارج بود، به همان مخلوق خویش متوصل شد. یعنی شروع کرد به توضیح پدیده ها از راه«ماوراء طبیعت». ابتداء همه چیز«مقدس» شد تا خدشه دار نشود. حق تفسیر«کلام الهی» فقط در انحصار عده ای از خواص، والیان دین و مذهب بود. یعنی فقط آنها می دانستند که خواست و مشیت ماوراء طبیعت چیست، و یا اگر نمی دانستند، گمان پروری در این زمینه فقط از حقوق ایشان بود. انسان شرقی یا غربی، شمالی یا جنوبی، تفاوتی نمی کند، انسان ابتداء چنین می اندیشید. توضیح پدیده ها را از نیرویی بر فرار خویش، از ماوراء طبیعت، از آن سوی طبیعت طلب می کرد. با پیشرفت (بویژه) علوم، ابتداء اندیشمندان متوجه شدند که گردش امور، آن چنان که گفته می شود، تابع اراده مافوق نیست، قانونمندی خود را دارد. یعنی به گونه ای بسیار آرام حرکتی شروع شد که منشاء آن خودِ انسان بود. او، اینبار، تلاش می کرد پدیده ها را از راه علت و معلول، از راه قانونمندی هایی که می بایستی کشف کند، توضیح دهد. این حرکت که در نهایت خود به انقلاب علمی، انقلاب فرهنگی و دگرگونی بنیادی تصویر انسان و روابط و مناسبات نوین انجامید، تمدن جدید و دوران نوین بود. دردوران نوین، دراروپا، عده ای از روشنفکران پیرو ماوراء طبیعت، بمنظور پاسخگویی به نیازهای جدید مربوط به زمان و مکان، در حدود عقلانی و عقلایی کردن اصول کتابها و امور مقدس برآمدند تا «فقه» اشان پویا شود و پاسخگوی نیازهای جدید. آنها که در برابر پیشرفت های عظیم عقل آزاد و خود بنیاد قرار داشتند، «عقل دینی» را جایگزین عقل آزاد نمودند تا بتوانند در چهارچوب ماوراء طبیعت و اصول و احکام آن، توضیحات قانع کننده به کسانی دهند که با علم به جنگ آنها رفته بودند. اما «عقل دینی» آنها، صرفاً بحث های کلامی– منطقی- صوری، یعنی پندارهایی بود که حداکثر در خویش (در حکم و اثبات منطقی– کلامی آن) متضاد نبود، بدون ارتباط با واقعیات خارج از ذهن. یعنی «عقل دینی» پندار هایی بود که به جای واقعیات خارج از ذهن قرار داده می شد تا از این راه دین نو یا «عقلانی- عقلائی» گردد و مورد پسند. اما، از آنجائیکه سرعت کشفیات، پیشرفت علوم و اختراعات شدت تصاعدی یافته بود، عقل خود بنیاد، اگر می خواست به عنوان منشاء علم و دانش و پیشرفت و ترقی، مورد پذیرش قرار گیرد و سدهای هزارساله عصر تاریکی را فرو ریزد و اندیشه و علم را از بندهای دین سالاران برهاند، می بایستی به واقعیات غیر قابل انکار متکی می شد. و کانت با «نقد خرد ناب»، یعنی نقد خِـرَدی که صرفاً استوار بر یک بحث کلامی– منطقی- صوری است، راهگشا شد. اینبار عقل باید با واقعیات خارج از ذهن محک زده می شد تا درستی یا نادرستی آن روشن گردد و نه به روی ساختمانی زیبا از فقط لغت و منطق صوری. «عقل» باید به محک واقعیات خارج از ذهن زده شود و با تکیه به علوم صحت یا عدم صحت آن اثبات یا رد شود. این «عقل خودبنیاد» آنقدر استقلال یافت که همه چیز را به نقد و محک آزمایش گذارد. نقدی که همواره به روی کشف تضادها و ناهنجاری ها بنا می شود و «احکام» را در رابطه با تضاد درونی خویش (کلام – منطق) و نیز واقعیات خارج از ذهن مورد بررسی قرار می دهد. این نوع عقل عمدتاً در اروپا شکل گرفت و رشد کرد. همچنانکه«معنویت شرق»، در شرق رشد کرد. یعنی هر دو پدیده دست آورد انسان است، یکی در شرق و دیگری در غرب یا شمال و جنوب (موقعیت جغرافیایی بی اهمیت است) و هر یک برای پاسخ به نیازی و در زمانی. بنابراین، در غرب علم چنان قدرت و جاذبه ای یافت که حتا کتاب مقدس و مجموعه افکار و اندیشه ها و سُنت های کلیسا را، که تا آنزمان حاکم بر کل جامعه بود، نه تنها به نقد کشید و دگرگونش کرد، بل آن را تابع خود ساخت. دین و کلیسا به طرف عقلانی شدن رفتند و در دوران روشنگری مبارزه فکرای (اندیشه ای) سخت با دُگمها و دُگم گرایان شروع شد. جنبش روشنگری که متکی بر عقل خودبنیاد است(بود)، سُنت های دیرینه دست و پاگیر هزار ساله را، یکی پس از دیگری، پس زد. یعنی هم این را به چالش کشید و هم سُنت های رایج را و راه را برای پیشرفت و ترقی هموار کرد.
پرهیز از گفتمانهای صرفا کلامی- منطقی- صوری، یعنی اینکه، اگر علم ثابت کرد زمین به دور خورشید می گردد و نه برعکس، زمین گرد است و نه مسطح، آسمان فاقد طبقه یا طبقات است، زندگی هزارو دویست ساله غیر ممکن است، انسان نتیجه یک پروسه تکاملی است، داستان نوح وکشتی او(در تورات وانجیل و نیز در قرآن) در کتیبه های گلی کشف شده در بین النهرین(یعنی پیش از آن کتابهای مقدس) وجود داشته است، و... آنها را بپذیریم.
و نیز بپذیریم به هنگام دگرگونی و انقلابات علمی درگوشه ای از جهان(اروپا)، در جامعه ما، در میان اُمت اسلامی، هیچ اتفاقی نیفتاده بود. همه با ایمانی «راسخ» یا در پی مکاشفه، یا رستگاری یا موضعگیری بودند. همه در پی کشف اسرار حقایقی بودند، که یکبار بیان شده بود و خارج از آن حقیقت دیگری نمی بایستی وجود می داشت. انسان، در شرق (همچون ابتداء در غرب) پندارها و تصورات خویش را به جای واقعیات نهاد، ونسبت به واقعیات خارج از ذهنش بی تفاوت ماند. او پاسخ هر چیز، حتا هر چیز نوین را، در همان «حقیقت مطلق» جستجو می کرد. حقیقت مطلقی که گویا پاسخها را پیش از طرح پرسش ها داشته است. یکی از راه شریعت، دیگری از راه طریقت، اما منابع یکی بود و راهها متفاوت. نتیجه دو رفتار انسان، و دو شکل متفاوت رشد و تکامل، این شد که دریکی (غرب) عقل خودبنیاد به جای مکاشفه در متون هزارساله نشانده شد و سرانجام «مقدسات»آن را (به عنوان بخشی از مجموعه نیازهای زندگی) به جای مناسب خود نشاندند و وظیفه و حدوداش را مشخص و معین کردند، و در جای دیگر(در شرق) عقل (و عمل) همچنان تابع دین و ماوراء طبیعت ماندند. اگر تغییری بوجود آمد، برای«مُدرن» کردن همان چیزی بود، که بود. میان عقل آزاد و مکاشفه در چارچوب شرعیات تفاوت از زمین تا آسمان است. یکی (دین) اصولاً در پی پرسش های اساسی نیست، بدنبال کشف حقیقت های پنهان است، برای شناخت به کتاب و گفتار و پندارهای «مقدس» رجوع می کند تا اعتقاد یابد و ایمانش قوی تر گردد. برای او انسانیت، اصالت و معنویت همان تعریفها و صفات و ویژگی هایی از انسان هستند که در«لوح محفوظ» موجود است و به زمین فرستاده شده اند و در متون مقدس یافت می شوند. علم و عقل خودبنیاد عکس این بود. در نتیجه، یکی به راهی نوین گام نهاد و رفت و جوامع مُدرن را پی ریزی کرد ودیگری در همانجا ماند و درجا زد، و باز هم درجا زد. و سپس مُدعی شد که علت عقب ماندگی اش در آن دیگری و نفوذی است که براو، یا دراو، کرده است. و بنابراین، اکر«او» این آثار شوم را از خود بزداید و به اصل خویش، به معنویت از دست رفته، به فرهنگ اصیل اسلامی اش، به حقیقت موجود هزارساله خویش، یعنی به ایمان و عرفان، فلسفه باطن گرائی (احسان نراقی) و... برگردد، و از راه حفظ فرهنگ خویش، به معنای روی آوردی به حقایق مذهب شیعه (جلال آل احمد)، می تواند دوباره شکوفا شود. بویژه اینکه، تمدن غرب درهر حال در مرحله شکست نهایی و فروپاشی است (سید حسین نصر و سایر پیروان پسا مُدرن).
ما عقب ماندیم، زیرا به جای فکر کردن، مکاشفه کردیم تا از نظر اخلاقی تزکیه نفس شویم. فکر می کردیم (و هنوز هم متأسفانه عمدتاً چنین فکر می کنیم) که پیشرفت و تکامل (از ساختار حکومت گرفته تا اقتصاد) مربوط به انسانهای خوب یا بد است. درست مانند «سیاست» کردن شریعتی. در بحث های 2500 سال پیش فیلسوفان آتن گیر کرده ایم. در نتیجه به مکاشفه و تزکیه نفس می پردازیم تا امور سروسامان بگیرند، و نمی گیرند. زیرا اخلاق و اتیک با سیاست دوتاست و با علم و دانش و اقتصاد و... سد و هزارتا. و ما فقط در پی یکی هستیم! معنویات، شریعتی یا طریقتی، فرقی نمی کند. یکی می خواهد برای متمدن شدن «از سرتا پا» غربی شویم، بدون آنکه توجه کند از سر تا پا می توان غربی شد، اما اینها تماماً معلولها هستند. برای «غربی شدن»، رسیدن به سطح تمدن غرب، باید علل را شناخت. و علت در عقل گرایی خودبنیاد و اصالت انسان خودبنیاد بود. در طرح پرسش های مشخص و پاسخ بر اساس علم بود. در بریدن از جستجوهای بی ثمرهزار ساله در «حقایق» ای بود که کفگیرش سدها سال است به ته دیگش خورده است و ما نمی خواستیم( وهنوزهم نمی خواهیم) به آن واقعیات توجه کنیم، هر کس به دلیلی. یکی نمی خواست ساختار قدرت و موقعیت های اجتماعی عوض شود که مبادا امتیازات عده ای از میان برود، و دیگری ترس داشت «کافر» بخوانندش و...، خفتگان را می توان بیدار کرد، اما آنهایی که خود را به خفتن زده اند، هرگز بیدارکردنی نخواهند بود. یعنی بیدارند، اما (به هر دلیلی) نمی خواهند ببینند.
وعده ای(روشنفکران اسلامی- دینی)«غرب» را دشمن اعلام کردند، غربی که تجسم تمام فساد بود، در حال فروپاشی بود، متجاوز بود، و... ستیز با غرب، مجموعه ای از ”ضدها“ شد: ضد دمکراسی، ضد حقوق بشر، ضد لیبرالیسم، ضد امپریالیسم، ضد اصالت انسان خودبنیاد، ضد خرد گرایی، ضد ارزش های غربی، ضد مصرف، حتا ضد صنعت و ماشین و...، تحت عنوان برگشت به خویشتن خویش، به فرهنگ اصیل خودمان، به فرهنگ اصیل ایرانی – اسلامی، به فرهنگ اصیل اسلامی، به فرهنگ اصیل شیعه به سیاسی کردن کردن اسلام، به ایدئولوژی اسلامی، به انقلاب اسلامی و سرانجام انقلاب اسلامی و ولایت فقیه و اجرای احکام و موازین شرع. به جای نگاه نقادانه به تجربیات بشر در سایر نقاط دنیا، آموزش و برداشت از عناصر و گوهر اصلی و درست آن و سپس درآمیختن آن با آنچه ازفرهنگ خود به درد خوردنی است، و در نتیجه بالا بردن غنای دست آوردهای بشری، با ارائه جنبه های مثبت آنچه داشتیم و داریم، در یک دشمنی عاطفی – احساسی، با دلایلی سطحی و ناچیز، تمدن غرب را دشمن خواندیم و در پی آن دست آوردهایش را یکجا، بدون تمایز، رد کردیم و با پرت کردن خود به گذشته هایی که از درونش راهی (تاکنون) به روشنایی نرفته بود، به مرز ویرانی رساندیم. و گورستان تاریخ انباشته از ملت هایی است که زمان را درک نکردند و صلاح خود را درست تشخیص ندادند. در این عقب گرد و ضدیت با زندگی و پیشرفت، روشنفکران اسلامی– دینی مسئولیتی سنگین به عهده دارند. آنها عقب گرد را توجیه روشنفکرانه – سیاسی کردند. در برابر«غرب» (که شامل تمام خوب و بدش شد) بومی گرایی و اسلام (شیعه) گرایی را گذاردندو شکوه شرق را در فروپاشی و زوال غرب تبلیغ کردند. غربی که هر چه بود یا هست، بخشی از میراث فرهنگی و تمدن مجموعه بشریت است، همچنان که شرق نیز بوده و هست. جامعه انسانی، حدودش مرزهای جغرافیایی یا قومی، دینی- مذهبی و یا... نیست. انسان، انسان است، هر جا که باشد. بنابر اتفاق، یا سرنوشت، یا هر چه نامش گذارده شود، انسانی در این جمع یا آن جمع متولد می شود. در این جمع، از مومنان می شود و بهره مند از حقوق، و در آن جمع کافر و واجب القتل. با کدام منطق؟ فقط بر اساس یک تصادف و اتفاق؟ روشنفکران اسلامی ندیدند که سُنت گرایان مرتجع و قدرت طلب، همواره در زیر بار سنگین تمدن و جامعه باز و مُدرن هستند و ترس آنها از عقل گرایی و آزادی است و تام گرایی قیامی علیه عقل و آزادی است. آنها، درست در هنگامیکه اندیشمندان و متفکران جوامع مُدرن، با درس گرفتن از حکومت های ایدئولوژیک، طرح حکومت های لیبرال را ارائه می دادند، تا حکومت را، که ارگان اداره امور عمومی جامعه است و متعلق به همه و نه یک گروهی ویژه، حکومت را دینی ودین را سیاسی و ایدئولوژیک کردند و با ارائه طرح حکومت دینی و انجام آن، درست در جهت عکس تمام دست آوردهای بشر و تجربیاتش حرکت کردند. روشنفکران دینی- اسلامی توجه نکردند که ریشه تمدن«غرب»، درانسان( فرد) خودبنیاد و اصالت خِرَد او است. و بنابراین، درست در هنگامیکه شکوفایی فرد در این سو رو به رشد و شکفتن داشت، درآنسو به نفی کامل آن پرداختند. انسان ایرانی، پس از خواب هزارساله، در بستر اُمت ای که تقلید می کرد، تازه داشت فردیت خود را می شناخت که فریاد برآمد از چارچوب فرهنگ ملی– اسلامی بیرون نرود. فردیت غربی است، ما اُمت یکرنگ و یکدست و یک پندار داریم. اُمت ای که باید هدایت شود و نه خودسرعمل کند. هنوز دوران مُدرن را آغاز نکرده بودیم که فریاد بر آمد مُدرن مُرد، در حال زوال و فروپاشی است وعصر پسا مُدرن فرا رسیده است. و پسا مُدرن یعنی به دور ریختن تمام آنچه در عصر مُدرن «مُد» بود؛ از فردیت تا عقل خودبنیاد. پسامُدرن «غربی»، که فقط مُدی بود که آمد و رفت، به عصای اصلی دست واپسگرایان در توجیه عقب مانده ترین سیاستها شد. روشنفکران اسلامی- دینی توجه نکردند که تمام حکومت های تام گرا (توتالیتر) دشمن فردیت اند. برای آنها بالاترین ارزش نه انسان، که خون، ملت، نژاد، مسلک، دین و مذهب است. و تام بودن، یعنی سپردن قدرت حکومت به دست کسانی که همه چیز، از زندگی شخصی تا زندگی اجتماعی را، کنترل می کنند. و حقوق همواره فقط آن «چیزی» بوده است که در خدمت تحکیم و گسترش قدرت حکومتگران است. در حالیکه دمکراسی جمع انسانهای آزاد است، با حقوقی یکسان در برابر قانون، که حکومت را به عنوان ابزار اداره جامعه لازم دارند و نه سازمان هدایت کننده اُمت به سوی تعالی. سیاست در دمکراسی یعنی یافتن یک راه حل مناسب تر برای یک مشگل اجتماعی واقعاً موجود و نه ارائه راه حلی شفابخش یا نجات دهنده از سوی سیاستمدار یا امامی که «انسان مافوق» است و عملاً «مافوق» انسان می شود. دمکراسی، به روی حقوق فرد ساخته می شود، به روی ارزش های فردی، عقل فردی، آزادی های فردی، خوشبختی فردی و...، و نه بر اساس ارزش های قومی– جمعی، تحت نام نژاد یا طبقه یا دین و مذهب. فردیت، یعنی بریدن از اُمت، یعنی تقلید نکردن، یعنی در جمع زندگی کردن، اما مشخص بودن. چرا باید تمام انسان ها در اُمت حل شوند و فقط در چارچوب تعیین شده از سوی مکتب یا جهان بینی یا ایدئولوژی فکر کنند، رفتار کنند، خود را خوشبخت یا بدبخت احساس کنند، یک ارزش داشته باشند و... چرا؟ چرا همه باید بنا بر تصورات مکتبی دکتر شریعتی زندگی کنند. ایده آلهای آرمانشهری، همچون جامعه بی طبقه یا...، امت واحد اسلامی یک فکرو...، که در آن صلح اجتماعی تأمین باشد، از فقر، گرسنگی، بیکاری، فساد و... اثری وجود نداشته باشد، یعنی تقریباً عین «بهشت برین» موعود باشد، خواستی انسانی و خوب است. مانند عدالت اجتماعی، عدالت سیاسی و... همگی خواسته هایی خوب و از نظر اجتماعی به حق هستند، اما مشگل در راه حل ها است. راه ارائه شده از سوی شریعتی، جامعه اُمت- امامتی، نظامی تامگرا است، که در آن نه از عدل اجتماعی خبری خواهد بود و نه از عدل سیاسی، بل تامگرایی با «مشروعیت» الهی خواهد بود. برای بسیاری از انسانها زندگی در میان یک جمع، یا قوم (که تداعی کننده همان زندگی عشیره ای قبیله ای است) یک نیاز احساسی– عاطفی است و جامعه مُدرن چنین بندهای ایلی، قبیله ای، خانواده بزرگ را از میان می برد و انسان خود را بی سرپرست احساس می کند و آن نیاز همیشگی خود را، بودن در درون «جمع»، بی پاسخ می یابد. از رها شدن انسان از قید زمین و رها شدن او به عنوان نیروی کار آزاد به شهرها تا فردیت یافتن شخصیت او، راهی بس سخت و طولانی باید پیموده شود. و درست در همین بزنگاه رشد اجتماعی– تولیدی، درآنجائیکه روابط و مناسبات کهن (ارباب- رعیتی) پاشیده است و جوامع توده وار (شهری)شکل می گیرند، و انسانِ بریده و رها شده از قوم، هنوز قوام نیافته است و ابتداء باید در پروسه ای سخت از اتکاء به خویش، به خِرَدش، به نیروی کارش، در رقابت با همه و به صورت فرد ساخته و پرداخته شود، خطر بازگشت به عقب وجود دارد. تمام نظامهای تامگرا، محصول این دوران از رشد جوامع هستند. دراین دوران است که قوم گرایی، تحت نام های «اُمت اسلام»، نژاد آریا، پرولتاریای ممتازو...، بیشترین بُرد را در میان توده های مردم دارند، زیرا به یکی از اساسی ترین نیازهای عاطفی– احساسی آنها پاسخ می گوید.
شریعتی اشکال جامعه(اسلامی) را در خروج از «مسیر واقعی» تاریخ اسلام می داند. به نظر او، اگر در یک دوره انقلابی«انسان مافوق» (امام یا قهرمان) از سوی توده مردم، در یک پروسه عمل گرایی و سازندگی، مشخص شود و او برای مدت زمانی نامعلوم اُمت را (که از راه راست منحرف شده است) سرانجام بر اساس مکتب انقلابی، یعنی همان احکام و موازین اسلام و کتاب مقدس، بسازد، درآنصورت، انسان(اسلامی) متعالی، اکمل و ...، انسان صالح، انسانی که تجسم همان چیزی است که باید همواره می شد و نشده است، ساخته وپرداخته خواهد شد. استالین از راه تغیرزیربنا (تغییر سیستم) و دگرگونی بنیادی آن می خواست انسان نوین (ایده آل) بسازد، و شریعتی از راه هدایت توسط امام و اجرای احکام و موازین شرع. شریعتی نه تنها یک جامعه شناس دینی است، که پیشگو و پیامبرنیزهست. او می داند که روند تکامل تاریخ چه بوده و در کجا منحرف شده است، چگونه باید آن را «تعمیر» کرد و آینده بشریت چه خواهد شد و اصولاً مجموعه انسانها باید چگونه باشند، چگونه فکر کنند، چگونه خوشبخت خواهند شد و... او راه شناخت امام(قهرمان)، انسان مافوق را در انقلاب اسلامی می بیند. یعنی درست در دوران بی قانونی، هرج و مرج و دوره از کار افتادن حکومت و ازمیان رفتن انحصار اِعمال قهر حکومت، یعنی در دورانی که در آنجا «حق» فقط با «پُرزورتر» است. شناخت وتعیین امام نه منتج از خِرَد و آراء جمع، که نتیجه «قهرمانی های» خود امام است. او می خواهد جامعه را نه بر اساس حقوق برابر انسانها در برابر قانون، که بر اساس فضایل و معنویات اسلامی بسازد، بر اساس اخلاق وحدود الهی که باید به اجرا گذارده شوند. در طرح حکومت انقلابی اُمت- امامتی ایشان، امام در رأس نظام و همه کاره است. از قانونگذاری تا قضاوت تا سیاست تا اقتصاد... همه متمرکز در دستهای باکفایت او است. به نظر می آید که ایشان اصولاً مسئله اساسی حکومت را درست متوجه نشده اند. حکومت دارای اَشکال گوناگونی بوده است. دمکراسیهای پارلمانی مدرن(متکی به حقوق بشر)، درست آورد عظیم انسان در امر سازماندهیِ اداره امور عمومی جامعه و محصول سد سال اخیرو شکلی از حکومت است که (تاکنون) امر کنترل حکومتگران در آن از سایر اَشکال بهتر و ممکن تر انجام یافته است. در این نظام، تعیین کننده شهروندان آزاد، خود بنیاد و متکی بر عقل و خِرَد خویش هستند، که تمامی آنها در برابر قانون دارای حقوقی یکسان می باشند. دمکراسی هیچ جبریتی (تاریخی، سیاسی، الهی، اقتصادی و...) را به رسمیت نمی شناسد. هر چه هست محصول اندیشه خلاق انسان و اشتباهات او است. دمکراسی های مُدرن، برخلاف تصورات هنوز رایج، دمکراسی های اکثریتی نیست. در این نوع دمکراسی اکثریت فقط به دلیل آراءاش در یک انتخابات آزاد اجازه می یابد، برای مدتی معین (معمولاً 4 سال) جامعه را اداره کند. نهادهای دمکراسی بسیار متفاوت اند و مستقل از یکدیگر: انتخابات آزاد، حقوق بشر و التزام قانونگذاری به آن، تساوی حقوقی همه انسانها در برابر قانون، قوه قضایی مستقل از حکومتگران، قوه اجرایی، قوه قانونگذاری به عنوان نمایندگان ملت، احزاب، رسانه های آزاد خبری (رادیو، تلویزیزون، مطبوعات، اینترنت، ماهواره و...)، نهادهای مدنی ای چون سندیکاها، انجمن ها، و... در دمکراسی، حکومت نهاد لازم و ضروری برای اداره امور عمومی جامعه است. نه حکومت طبقه ای ویژه است، نه موروثی است، نه الهی و نه نژادی و...، حکومت منتخب شهروندان آزاد، قائم به ذات و مسئول است. دمکراسی کنترل کننده قدرت سیاسی و ایجاد کننده تعادل در جامعه است. این کنترل توسط نهادها انجام می گیرد و نه افراد. و باید بگونه ای سازماندهی شوند که مانع سوءاستفاده حکومتگران از قدرت خویش شوند. در دمکراسی همواره میان ساختار حکومت (نهاد) با رفتار فردی و اجتماعی (اخلاق و اتیک) تفاوت گذارده می شود. و دمکراسی نهاد است و نه فضیلت خوب یا بد این یا آن رهبر یا امام. از آنجا که قهر اقتصادی می تواند حتا بیشتر از قهر سیاسی خطرناک و زیان آور باشد، در دمکراسی دهها نهاد و قانون در ضمن کنترل قدرت سیاسی، قدرت اقتصادی را هم شدیداً کنترل و محدود می نمایند. استثمار نیروی کار بی حد و مرز اقتصادی، می تواند بمراتب بدتر از لجام گسیختگی سیاسی در شکل دیکتاتوری یا تامگرایی یا خودسری های افراد باشد. در نتیجه، قدرت سیاسی باید بتواند قدرت اقتصادی را کنترل کند و به آن دهنه بزند. یعنی در دورانی که پس از تجربیات بسیار سخت انسان به مُدل هایی از ساختار حکومت دست یافت که عاری از ضعف های اَشکال گذشته اش باشد و تجربه عملی نیز نشان می دهد که این نوع از سازماندهی اداره امور عمومی جامعه، تاکنون بهترین است، درست در همین دوران، روشنفکران اسلامی (بعدها دینی) به جای بهره گیری از این دست آورد عظیم بشری در زمینه سازماندهی جامعه، به آن به عنوان پدیده «غربی» اعلام جنگ دادند و یکجا ردّش کردند و در برابر آن مُدلی را ارائه دادند که در تاریخ تحت نامهای دیگر چندین بار با شکست کامل و فاجعه آمیز تجربه شده بود. در حالیکه همه جا سخن از فرد و فردیت، قانون و قانونمداری، تقسیم و کنترل، لیبرالیسم و آزادی، نهادینه کردن حکومت و دمکراسی و... بود، در نزد ما عکس اش، به کمک اندیشه روشنفکران اسلامی- دینی، پا گرفت. و سپس می پرسند که چرا ما عقب مانده ایم؟ خوب، چرا عقب مانده ایم!؟


منابع:
*- سعید امامی، معروف به اسلامی، از جمله «روشنفکران اسلامی» بود که پس از انقلاب اسلامی به خدمت دستگاه امنیت جمهوری اسلامی در آمد و از پایه گذاران آن بود. ایشان به اتهام برنامه ریزی و هدایت قتل های سیاسی معروف به «زنجیره ای»، دستگیر شد و جمهوری اسلامی بعداً مُدعی شد که ایشان در زندان با خوردن «واجبی» خودکشی کرده است.
1- دکتر علی شریعتی: علی(ع) ، مجموعه‍ی آثار 26، از معلم شهید دکتر علی شریعتی، انتشارات نیلوفر، چاپ دوم بهار 1362، چاپ پژمان، یادداشت ناشر : ص ‌ب ، د و ﻫ ، همانجا، ص 630-629
2- همانجا، ص 630
3- همانجا، ص 630
4- همانجا، ص 634-631
5- همانجا، ص 633
6- همانجا، ص 630
7- همانجا، ص 630
8- همانجا، ص 634

Dastmalchip@gmail.comتماس با نویسنده:


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۲)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست