محمود جان دلم برایت می سوزد
به: محمود نادری، نویسنده کتاب چریکهای فدایی خلق
فیروز بهرام
•
می توانم تو را مجسم کنم که در جوانی با تمامی دل پاکی ات ستارگان را در سیاهی شب دنبال میکردی. و حال در این هوای الوده شهر نفس نفس زنان به دنبال نابودی ستارگانی هستی که سالهاست بدست لشگر های اسلام از بین رفتهاند ولی نورشان هنوز بر قلب هایمان گرما میبخشد
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
٣۱ مرداد ۱٣۹۰ -
۲۲ اوت ۲۰۱۱
شاید هیچوقت شانس آشنائی با تو را نداشته باشم ولی فکر میکنم سالهاست که تو را میشناسم. تو گویی در کنارم بودی همانند یک هم اتاقی که در پی سرکوب لجام گسیخته و وحشیانه رژیم ، سرافراشته به شکست رسیده بودیم و خشم، یاس و ناامیدی ناشی از این شکست ، در بدترین حالات روحی بسر میبردم.
می گویند قهرمان پروری در تاریخ، انسان را به ایده الیسم میکشاند و اسطوره جایگزین واقعیت میشود. گمان دارم که بخشی از واقعیت در این سخن نهفته است و اما، بخش دیگری که به عمد به فراموشی سپرده میشود، بذر های است که توسط این قهرمانان در طول تاریخ کاشته شده است و این، همانا نادیده گرفتن نقش انسانهائی که بالاتر از ارزشهای تعیین شده در جامعه، بر خلاف جریان باد پرواز کرده اند.
محمود جان نمیدانم چقدر تاریخ را خوانده ای. زمانی که جنبش سیاهان در آمریکا پا میگرفت نیروهای مخالف سعی می کردند از طروق مختلف با این جنبش مبارزه کنند. یکی از این راهها، همانا، بی هویت کردن آنان بود. یعنی بعبارتی بوجود اوردن تاریخی مبتذل و مصنوعی و نابودی ریشه و منشع اشان و این یعنی تبدیل انسانها آزاده به علفهای هرزه.
این در مورد تاریخ ما نیز صادق است. ایران جزوء سرزمینهائی است که از هر قوم و نژادی به ان هجوم اورده اند.ولی چه خوشمان بیایید یا نه تاریخمان همواره سرشار است از اسطوره ها و قهرمانان و این، دقیقا، همانی است که وقتی فرزندانمان دست به کتابی میبرند در جستجوی انند. در جستجوی الگوئی برای گام برداشتن درراستای تکامل جامعه و ثمربخش بودن .
گمان دارم که میدانی در گذار زمان زبالههای تاریخی جایگاه واقعی خود را پیدا میکنند. محمود جان شاید وقتی در خیابانهای تهران قدم میزنی متوجه شده باشی که عابران به آن همه عکس و نقاشی روی ساختمانها کمترین توجهی ندارند. آیا هرگز از خود پرسیدهای چرا؟ میدانم که میدانی جواب روشن چیست. عابران، با تمامی مشغله فکری روزانه اشان، قادرند تا در ضمیر نا خوداگاهشان، زبالههای تبلیغاتی را تشخیص دهند.
لاجوردی، یکی از همان زبالههای تاریخ، وقتی که بدست ساواک افتاد طاقت شکنجه نداشت و در همان اوائل بازجوئی همه چیز را برملا کرد. بعدها این ضعف از نظر روانی تاثیر بسیار بدی بر او گذاشت و هنگام حکومت اش بر زندانها وقتی با زندانیان سیاسی مقاوم روبرو میشد سعی بران داشت که از هر وسیلهای برای به زانو در آوردنشان استفاده کند. یعنی حتی در اخرین مراحل بازجوئی که چیزی برای گفتن نمانده بود از یاران شکنجه و شکسته شده شان نیز یاری میجست تا حد امکان ته ماندههای شخصیت انسانی انان را نیز نابود کند. او از کارش یعنی شکنجه و زجر واقعا لذت میبرد. اما قسمت دیگر قضیه که دردناکتر است و ما میتوانیم در زندانهای ایران انرا " عارضه لاجوردی" بنامیم این بود که شکسته شدگان وقتی کاملا تهی میشدند کینه شدیدی نه تنها به زندانیان سیاسی مقاوم بلکه به تمامی اسطورهها و قهرمانان سیاسی نیز پیدا میکردند و مانند آموزگارشان گامهائی فراتر از انچه به شکستن زندانیان سیاسی نیاز بود را برمی داشتند. این عارضه نه تنها از مرز شکنجه بلکه به مرزهای ایدئولوژیک ،سیاسی و حتی اخلاقی نیز میرسید
جمهوری اسلامی انقدرها هم کودن نیست. خوب میداند با شلاق و اعدام ره به جائی نخواهد برد. پس باید کاری کند که کارساز باشد. یعنی از هر وسیله ای که ممکن است مغز نسل نوین و کاوشگر را بی حس و بی اعتماد کند. بی ریشهاش کند. برای انجام این کار وقتی به اردوگاه فکری خود نگاه میکند، میبیند اهل بیتش هنوزیا در اردوگاه امام حسین به دنبال دست ابوالفضل اند و یا در کنارچاه امام زمان خیمه زده و تعداد نوه، نتیجه وصیغههای او را محاسبه میکنند . از اینان اما تنها میتواند در مراحل شکار، شکنجه، کشتار و بازجوئی استفاده کند. پس چه باید کند؟
رژیم بخوبی آگاه بود که انبوهی از شکسته شدگان را در اختیار دارد. کسانی که با چهرهای چروکیده و موهای خاکستری و در افسوس سالهای سپری شده و امیدهای از بین رفته، در گوشه و کنار خیابانهای شهر پرسه میزنند. و اینان کسانی هستند که قادرند به عمله فکری و تبلیغی رژیم مبدل شوند و حاضرند در ازای مزدی نه چندان درخشان، در جستجوی اسطورهها به همه جا سربکشند، و اگر بوئی به مشام اشان رسید؛ با سیاهی قلمهایشان این قهرمانان، این اسطوره های مقاومت و مبارزه را دوباره به خاک و خون کشانند.
محمود جان دلم برایت میسوزد
می توانم تو را مجسم کنم که در جوانی با تمامی دل پاکی ات ستارگان را در سیاهی شب دنبال میکردی. و حال در این هوای الوده شهر نفس نفس زنان به دنبال نابودی ستارگانی هستی که سالهاست بدست لشگر های اسلام از بین رفتهاند ولی نورشان هنوز بر قلب هایمان گرما میبخشد.
محمود جان دلم برایت میسوزد
وقتی محقق یا هنرمندی چیزی رامی یابد و یا میافریند ، به ان افتخار میکند و به پاداش تمامی زحماتش نامش را بر پای اثرش ثبت میکند. متاسفم از این که میبینم جمهوری اسلامی حتی هویت ات را هم از تو گرفته است و با نامی مستعار زیر کتابت امضاء میگذاری.
محمود جان دلم برایت میسوزد
نمیدانم فرزندی داری یا نه ولی بسیار مایلم بدانم که اگر روزی در جستجوی اثری از تو باشد، ایا این کتاب ات همانا ارثیه ای است که از خود برای او بر جا خواهی گذاشت؟
محمود جان دلم برایت میسوزد
همان طور که امروزه در پی یافتن رابطه ی، اسناد ساواک را زیر و رو میکنی. روزی هم فرا خواهد رسید که اسناد ساواما زیر و رو شود و روابطی دیگربرملا گردد. میخواهم بدانم ایا اگردر فردای نه چندان دور با همان اسناد از تو در دادگاه سوال کنند: "چرا"؟ آیا در این فکری که با گفتن" مرا مجبور کردند" گرهای از کارت گشوده خواهی کرد؟ یا باز دوباره این راباید بگویم...
محمود جان دلم برایت میسوزد
می دانم که میدانی، آن نماند و این نیز نخواهد ماند. ولی آیا هنوز چشمانت به دنبال تکه نانی است که جمهوری اسلامی به سویت پرتاب میکند. سوال اصلی این است، آیا ارزشهای انسانیت را تا این حد پایمال کرده اند که حاضری در لجنزارشان همچنان وهم چنین برقصی؟ اگر چنین است...
محمود جان واقعا دلم برایت میسوزد.
|