سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

ایستگاه شگون آمیز کویری


لقمان تدین نژاد


• حسین تهرانی چند قدم از همراهان فاصله گرفت، ایستاد از لبه‌ی سکوی بتونی در امتداد خالی ریل‌ها سرک کشید. آن دورتر‌ها از بالای بریدگی کوه بوته‌ی خرزهره‌ بیرون زده بود و داشت دید میزد به ریل‌ها و مسیر تنگ قطار. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱۲ فروردين ۱٣۹۱ -  ٣۱ مارس ۲۰۱۲


 
 تو آنها را یادت نمیاد. بچه بودی. اصلا هنوز به دنیا نیامده بودی. نظیر آنها تا آنوقت پیدا نشده بود. حتی تا به امروز. یک بینشی آنها را به هم نزدیک می‌کرد که من و تو نداریم. همین بود که آنها را آنقدر عظیم ساخته بود. تمام قدرتشان را از ایمانشان می‌گرفتند. و سرودهایشان. . . ! کسی را ندیده بودی که مثل آنها سرود بخواند!

(جیمز جونز، از اینجا تا ابدیت، ۱۹۵۱ )



حسین تهرانی چند قدم از همراهان فاصله گرفت، ایستاد از لبه‌ی سکوی بتونی در امتداد خالی ریل‌ها سرک کشید. آن دورتر‌ها از بالای بریدگی کوه بوته‌ی خرزهره‌ بیرون زده بود و داشت دید میزد به ریل‌ها و مسیر تنگ قطار. حسین بعد از یک مکث کوتاه برگشت بین اکیپ پانزده شانزده نفره که پراکنده بود در زمین خاکی بغل ساختمان کوچک ایستگاه و سکوی کم عرض بتونی. یکی از دختران کوهنورد خم شده بود روی کوله پشتی‌ای که کنار بقیه مرتب شده بود پای دیواره‌ی سیمانی پله، روی علف‌های تازه رسته‌ی اواسط فروردین. از جیب بغل آن یک کلاه کاموای قرمز در آورد، ایستاد بالای راه پله که سکوی کوچک را متصل می‌کرد به زمین خاکی و سراشیبی تندی که به رود کوهستانی پر آب ختم می‌شد. نگاه کرد به آن پایین‌ها و کلاه را محکم کرد روی سر. از چند تا از کوله‌ها طناب و کارابین و چوب اسکی آویزان بود و برزنت بعضی از آنها پارگی‌های غیر عادی داشت. اسکلت یکی دو تا از آنها بدجوری کج شده و تو رفته‌ بود. ارتفاع متوسط کوههای منطقه و توپولوژی غیرممکن آن فقط خاص یک صعود فنی مشکل بود. ناصر یزدی مشخصا از پای چپ مسئله داشت و قدم که می‌زد آنرا زیر هیکل محکم-کوتاه خود می‌کشید. افراد اکیپ از دخترها گرفته تا مردان جوان، اکثرا لاغر و رنگ پریده و خسته بنظر می‌رسیدند اما از حرف زدن‌ها و فضای زنده‌ی بین آنها اعتماد بنفس و سرفرازی اسرار آمیز و خاطره‌ی جاویدانی بیرون می‌زد که ظاهرا ذاتی تمام تسخیر قله‌ها و خطر کردن‌ها و بلندپروازی‌های اینچنینی است.

بچه‌های خردسال ایلیاتی ردیف ایستاده بودند پای دیواره‌ی شکسته‌ی سنگی و از دور حرکات اکیپ کوهنورد را دنبال می‌کردند. لبخندها و خطوط کم-مرئی چهره‌هایشان ترکیبی بود از لذت‌ها و کمرویی‌های کودکانه. بین خود مرتب وول می‌خوردند و سرزندگی و بازیگوشی طبیعی مهار ناپذیرشان برملا میشد. یکی از دختربچه‌ها خیره شده بود به احمد مشهدی. نمیتوانست نگاهش را از شلوار زیرزانو و ساق‌بند خاکستری او بردارد. پسربچه‌ای که گونه‌اش از چیزی خراش برداشته و موهای نامرتب او افتاده بود روی گوش و پیشانی، حرکات دختری را دنبال می‌کرد که پیراهن آبی نفتی مدل مائویی به تن داشت بین افراد اکیپ می‌گشت و خرما و تنقلات تقسیم می‌کرد. بهروز کرمانشاهی لبخند زد به پسربچه‌ی دو سه ساله‌ای که از بقیه دور شده و هرچه جلوتر آمده و حالا رسیده بود به دو قدمی او. در فضای آن دور دورهای بین شش هفت کومه‌ی آنسوی ایستگاه پژواک مبهم صدای زنی پیچید که کسی را صدا می‌کرد. یکی دوتا از بچه‌ها به طرف صدا چرخیدند، مکث کردند، کم محلی کردند و باز برگشتند خودشان را سرگرم کردند با غریبه‌ها و هیئت و رفتارها، و کوله‌هایشان. لبخند بهروز از یک رومانتیسم شبه غیرزمینی برمیخاست. از رنگها و تنوع و شفافیت‌های فضاهای اتوپیایی، شعر شاعران معاصر، ترانه‌ها و سرودهای جمعی، و تئاترها و فیلم‌های انگیزه بخش. از آتشگاه‌هایی که از شعله‌ها و دود و اخگر‌های آن سَمبُل‌ و نماد‌ و پیام و انگیزه متصاعد میشد اما به تخیل هرکسی نمی آمد. از یک مذهب محکم‌ِ غیر خداپرستانه. دیدن پیراهن تنبان‌های کهنه پاره‌ی بچه‌ها و تصور دستهای پینه بسته‌ی پدران آنها و عطر نانهای تازه‌ای که مادرانشان می‌پختند او را به مداراتی پرتاب می‌کرد بسی بالاتر از بلوطهایی که آن دور دورها لای صخره‌های غیر قابل دسترس روییده بود و که همین امروز صبح زود از آن راهی دامنه‌ها شده بودند. سایه‌ی رنگ‌های شفافی که از لایه‌های عمقی مغز بهروز می‌تراوید بر پیشانی پر طراوت، موهای کوتاه آشفته، چشمان شوخ خسته، و سبیل نازک و ریش ناتراشیده‌ی او می‌افتاد و لبخند او را صد چندان جذاب‌تر و زیباتر و غنی‌تر می‌ساخت.

لوکوموتیو سبز ِماشی از میان بریدگی تنگ کوه ظاهر شد، زنگ آن چندبار به صدا در آمد، آهسته آهسته روی ریل‌ها لغزید و واگن‌های قراضه را به دنبال کشاند. صدای کوبش متناوب چرخهای آن بر سر وصل ریل‌ها هرچه مشخص‌تر شد و تراورسها و ریل‌ها و زمین زیر آن لرزید. کوهنوردان هرکدام به طرف کوله‌های خود رفتند. لوکوموتیو تک بوق کوتاهی زد جلوتر و جلوتر آمد، به آرامی از مقابل ساختمان محقر ایستگاه رد شد و نرسیده به مدخل تاریکی‌های تونل جیر بلندی کشید و واپس نشست. صدای کوبنده‌ی دیزل به زودی به نوای فراگیر یکنواختی مبدل شد که بر سر در تونل و صخره‌ها و شن-اسکی بالای آن پژواک می‌یافت و دره‌ی تنگ و ایستگاه دور افتاده‌ی کوهستانی و کومه‌های دهاتی آنسوی ریل را در خود غرقه می‌ساخت. توقف قطار آنقدرها به طول انجامید که کوهنوردان بی‌شتاب به واگن‌ها نزدیک شوند کوله‌های خود را بالا بیاندازند، یکی یکی از پله‌ها بالا بکشند و در چند کوپه‌ی خالی کنار هم جا بگیرند و برای آخرین بار از پنجره‌های غبار گرفته به یالها و دیواره‌های عمودی شکسته‌ی مشرف بر دره، و منظره‌ی صعود مشکل خود نگاههای دقیق بیاندازند. در تمام مدت بچه‌های کنجکاو روستایی و سوزن‌بان میانسال حرکات آنها را دنبال می‌کردند. آن دورتر‌ها در انتهای قطار، جایی که چندتا از واگن‌ها بیرون از فراخناکی محوطه‌ی ایستگاه به جا مانده بود چند مرد ایلیاتی گونی‌ها و بقچه‌های خود را از در کشویی واگن انبار توشه بالا انداختند و به هر زحمتی بود از آن بالا کشیدند. بعد یکی از آنها که شلوار دَبیت گشادش بیشتر از سایرین جلب توجه می‌کرد کلاه نمدی خود را روی موهای خود محکم کرد، از آن بالا خم شد و هر بار یک بز چابک سیاه را بی توجه به بع‌بع‌ کردنهای ترس‌زده و دست و پا زدن‌های ناچار آن از مردی که پایین روی سنگریزه‌های خط آهن ایستاده بود گرفت به بالا کشاند و در آخر هرسه حیوان را به گوشه‌ی واگن هی کرد.

قطار محلی قراضه سوت کوتاهی کشید صدای کوبنده‌ی دیزل آن بالا گرفت، ساختمان ساده‌ی ایستگاه و انباری کوچک نزدیک را لرزاند، از جا کنده شد، بر لَختی اولیه‌ی خود غالب آمد، و کوهنوردها، مردان روستایی، و شهری‌هایی را که در ایستگاه‌های بالاتر سوار شده بودند با خود به درون سیاهی‌های تونل خفقان‌انگیز بی‌انتها کشاند. سیاهی مطلق تونل در یک آن قطار و کوپه‌ها و مسافران را از معنای سابق خود در ایستگاه کوهستانی خالی کرد. صدای سوررئالیستی و یکنواخت-کوبنده‌ای که از سیاهی‌های یک جهان ناشناخته به داخل قطار جریان می‌یافت زمزمه‌ها و خنده‌ها و سرود خوانی‌های همراهان بهروز را به یک خاطره‌ی تصویری شنوایی دور مبدل ساخته بود. آثار نامرئی حضور آنها در میان سنگها و صخره‌ها و برفها و درختان و ابرها بجا مانده بود و خود آنها با همان هیئت پیشین، معلق در سیاهی‌های مطلق، به سوی ایستگاه بعدی می‌شتافتند.

بیزمانی طول کشید تا قطار از تونل خارج شد و همچنان بر ریلهای کهنه، برخی کج و کوله، و بر تراورس‌های پوک و زیرسازی غیرقابل اعتماد آن کوبید و هرچه جلوتر رفت. از روی پل‌های قدیمی لرزان و برخی خطرناک، و از پای دیواره‌هایی که به تازگی ریزش کرده بود رفت و رفت و بی هیچ تاملی به سوی ایستگاه محتوم بعدی شتافت. بهروز در تمام مدت ایستاده بود پشت پنجره‌ی باریک بین دو واگن خیره مانده بود به مسیر پشت سر. افق نگاهش همراه با پیچ‌های تند و نرم راه آهن میچرخید. فاصله گرفتن از کوههای رویایی-اساطیری، رود سبز خروشانی که بارها و بارها با مسیر موازی شده و یا آنرا قطع کرده بود، و فراخناکی‌ها و تنگه‌هایی را که تاثیر و تعلقی بیش از یک طبیعت ساده در او بجا نهاده بود با تمام وجود احساس کرد. نومیدانه سعی کرد زیبایی و شعر و افسانه‌ی درونی-گُنگ آنرا در خاطر ثبت و با تاسف عمیق درگذشت آن ادغام کند. در روزهای گذشته در تمام مدتی که همراه با محسن و شبستری و مرتضا و بقیه بر یالهای بلند کوهها پا کوبیده و جهان را از بلندای ارتفاعات سرگیجه‌آور نظاره کرده بود، ناپایداری جهان پیرامون، خنکی و سبکی هوای آن فصل خاص، پر آبی رودخانه‌ی کوهستانی ته دره، و تعادل ناپایدار-مرموز طبیعت اطراف خود را درک کرده بود اما سرعت اینچنینی درگذشت آن هرگز به ذهنش خطور نکرده بود.

قطار ساعتی بعد برای همیشه از کوهها بیرون زد و راهش را در دشت سرازیری یکنواخت پیش‌ِ رو ادامه داد. کوههای غیر قابل تسخیر و گذر ناپذیر، برای بهروز به سایه‌های غیر قابل دسترسی مبدل شدند که در آن ساعت فقط در زمانها و جغرافیا‌های دور و منحصر بفرد خود معنا میدادند. پیش روی خود یک مسیر خسته کننده‌ی بی‌انتها میدید. ساعتی پیش از ظهر که هوا دیگر طراوت صبحگاهی‌اش را بکلی از دست داده بود ایستگاه اولین شهر بزرگ آستانه‌ی دشت پیدا شد. قطار هنوز کاملا به ایستگاه نرسیده بود که جمعیت منتظر بر سکوی بتونی به جنب و جوش افتاد. جنب و جوشی که از سوت ممتد مامور ایستگاه میآید، از پسرکان فرودستی که پای پنجره‌های قطار میدوند و به مسافران نان شیرمال و تخم مرغ پخته میفروشند، از همراهانی که مسافران خود را برای آخرین بار در آغوش میگیرند، از باربرانی که بسته‌ها و جعبه‌های مختلف را بر پشت میگذارند و بطرف واگن آخر قطار میبرند، از مسافرینی که همراه قطار می‌دوند و می‌خواهند هرچه سریعتر از پله‌ها صعود کنند. لوکوموتیو سبز‌ِ ماشی به ایستگاه رسید مردم را برجا نهاد هرچه جلوتر رفت و نرسیده به پایه‌های فلزی تانکر آب جیر بلندی کشید و ایستاد. مسافرین شلوغ بر سکوی ایستگاه بین هم چرخیدند، به هم تنه زدند، از یکدیگر سبقت گرفتند، همراهان خود را بلند بلند از دور صدا کردند و همه باهم بطرف قطار هجوم آوردند.

بهروز کرمانشاهی پشت پنجره‌ی باریک بین دو واگن ایستاده بود و خیره شده بود به ایستگاه و مسافران منتظر. در آن شلوغی و بی‌انتظامی سرگیجه‌آور بخوبی متوجه شد که عده‌ای یک معمم جاافتاده-قدبلند را در میان گرفته و به طرف قطار میبرند. جمعیت فاصله‌ی محترمانه-مریدانه‌ی خود را با مرد معمم و همراهان او حفظ می‌کرد. یک مرد ریزه‌ اندام‌ به نشانه‌ی احترام و ابراز حقارت زیر بغل مرد روحانی را گرفته بود و با هوایی از افتخار و اقناع روحی هم‌پای او قدم بر می‌داشت. جماعتی که از دنبال می‌آمد نهایت سعی خود را میکرد که حق تقدم اکید مرد مقدس و مریدان همراه او را رعایت کند. قطار از جلوی جمعیت رد شد و برای یک لحظه عمامه‌ی سیاه و محاسن سفید پدرانه و هوای تفرعن و تکبر و تقدس مرد در نگاه کنجکاو بهروز نشست.

هنوز درهای قطار کاملا باز نشده بود که جمعیت هجوم آورد و در یک آن راهروها مملو شد از آدم‌های جورواجور. مردان ریشو و غیر ریشو، از پدر بزرگ‌ها و بازنشسته‌ها و خانه‌نشین شده‌ها گرفته تا نوجوانان تازه بالغی که پشت لب‌هایشان تازه داشت سبز می‌شد و نماز بزحمت برایشان تکلیف شده بود. از قصاب و بقال و بنگاهی گرفته تا کارمند و آموزگار و سایر اصناف و حرفه‌ها. زنان چادری، از مادر بزرگهایی که نهایت آمالشان زیارت عتبات عالیات و شرکت در هر روضه و مقابله‌ی قرآن و سفره‌ی حضرت عباسی بود. دخترکان چادری که تازه می‌رفتند تفاوت‌های تلخ-تحقیرآمیز خود با مردان را دریابند و پنجه‌ی زمخت-پشمالوی یک نئاندرتال نامرئی را بر خصوصی‌ترین اندام خود حس کنند اما به مرور زمان و به رغم انزجار‌های سرکوفته‌ و اجبارات تلخ خود تدریجا به سلطه‌ی پاسدار پنهان-بدخویی شرطی شوند که دقیقه به دقیقه و در هر حالتی اجرای کامل احکام حیض و نفاس و عفت و عصمت و طهارت را از آنها طلب می‌کرد. سر و وضع‌های نامرتب، هیاهو‌ها و رفتارهای هرج و مرج آلود، بوی دهانها و عرق تن، بوی لباسهای چرک شلخته، و بوی عطرهای ارزان قیمت اماکن زیارتی، چگالی هوای راهروهای تنگ و کوپه‌های محدود را هرچه سنگین‌تر و خفقانی‌تر ساخته بود.

مسافران همچنان در راهرو‌ها از یکدیگر سبقت گرفتند، تنه زدند، هل دادند، سر یکدیگر داد کشیدند، سر صندلی بهتر باهم بگو مگو کردند و بعد از اینکه یکی یکی چندتا چندتا در کوپه‌ها جا گرفتند تدریجا آرام گرفتند. گروهی که مرد قدبلند پر‌کاریزما را همراهی می‌کردند به داخل تک تک کوپه‌ها سرک کشیدند و در نهایت او را به کوپه‌ای هدایت کردند که فقط علی شبستری و محسن تهرانی از قبل نشسته بودند. در تمام مدت از پنجره نگاه کرده بودند به هرج و مرج و شلوغی نامعمول ایستگاه. دو کوهنورد صحبت‌های خود را بلافاصله قطع کردند و خیره شدند به تازه وارد‌ها و مرد معممی که از جلو می‌آمد. خشم و غضب ژنتیکی-اکتسابی چشمان مرد معمم نظر شبستری را درجا بخود جلب کرد. نگاه هردو کوهنورد به مرد معمم و مریدان او سرشار بود از عدم اعتماد حساب شده‌ای که از آموزش‌ها و دیسیپلین‌های محکم سازمانی-مخفیکارانه بر میخیزد. مرید چهارشانه‌‌ به طرف صندلی کنار پنجره شتافت، از جیب شلوار گشاد خاکستری خود دستمال چلوار کوچکی در آورد صندلی را پاک کرد و با گردن کج و حالت نیمه تعظیم بفرما بفرما های غلو آمیز سنتی-چاپلوسانه زد به مرد قدبلند پر‌کاریزما. روحیه‌ی لاتی-تهاجمی‌ مرید چهارشانه در بافت شخصیتی مرد نشسته بود. مرد تازه وارد در سکوت و با اعتماد بنفسی خاص نشست، به همراهان خود نگاه کرد و اذن نشستن داد. کتاب کهنه‌ی جلد چرمی خود را هرچه عزیزانه‌تر به عبای خاکستری خود چسباند و نگاه سریع-غیردوستانه‌ای انداخت به شبستری در صندلی مقابل. محسن تهرانی خیره شده بود به مرد روحانی و سکوت و متانت اختیاری حساب شده‌یی که از تبختر‌ها و تکبر‌های مزمن سرچشمه میگیرد.

آقا خودش را در صندلی مقابل شبستری جابجا کرد. ابروهای جارویی پرپشت، محاسن بلند سفید، لبهای نازک شهوانی، و برق نافذ-دشمنانه‌ی چشمان سیاه او تصویر جادوگر اثیری-افسانه‌ای فیلم سریر خون و افسونگران قرون وسطایی فیلم‌های صامت و تابلوهای نقاشی کشیشان و پدران روحانی-هراس‌انگیز اسپانیای دوران انگیزیسیون را برایش تداعی کرد. در نگاه مرد تازه وارد روحیه و عادت بالا-پایینی‌یی می‌یافت که نتیجه‌ی دهه‌ها دریافت احترام از سوی خادم مسجد و مریدان و بقال محل و بُنَکدار و تره‌بار فروش عمده و رئیس شهربانی و مدیر مدرسه محل، و پایین پا نشستن و گردن کج کردن آنها در مقابل خود بود. پینه بستگی وسط پیشانی‌اش به یک قهوه‌ای بدرنگ و انزجار انگیز می‌زد. به زخم ترمیم ناپذیر یک سوختگی‌ کهنه می‌ماند. در دوران دبستان آنقدر‌ها به دنبال گله دویده بود و آنقدر‌ها با بزرگترها گشته و چیز یاد گرفته بود که بتواند با یک نظر بدطینتی آشکار-پنهان مرد روحانی را به رغم عمامه‌ی گرد مرتب و عبای فاستونی او حس کند. شانه‌هایش ناخواسته گرفتار یک لرزش اسپاسمی خفیف شد. اکلیل حروف و تذهیب حاشیه‌ی جلد چرمی کتاب مقدس مرد از بین رفته بود و فقط فرورفتگی مبهم حروف و خطاطی کوفی آن بجا مانده بود. از آن بوی عرقی می‌آمد که در طول دهه‌ها با چرم جلد آن ترکیب شیمیایی شده باشد. تعداد خادمین مرد تازه وارد که برخی نشسته برخی ایستاده کوپه را اشغال کرده بودند بیشتر از ظرفیت مجاز محل بود. برای کسی که به این هرج و مرج‌ها و شلوغی‌ها عادت نداشت تنگی نفس می‌آورد. چند نفر از آنها گردنهایشان را بیش از سایرین کج کرده بودند و آنهایی که سر پا ایستاده بودند دستهایشان را زیر ناف خود صلیب کرده و متملقانه به آقا نگاه می‌کردند. کوپه‌ی تنگ بوی لباس ناشسته گرفته بود. بوی عرق زیر بغل و کشاله‌ی ران، بوی نافذ تن‌هایی که از یک یوم‌الجمعه تا یوم‌الجمعه‌ی دیگر و از یک غسل جنابت تا غسل جنابت دیگر آب به آن نمی‌رسد. بوی قلیایی چرک سیاه لای انگشتان پا، بوی پاهایی که فقط روزی سه بار با یک مسح ساده مرطوب می‌شوند، بوی رها شدن ناخواسته‌ی بادهایی که محصول تجزیه‌ی ناقص گوشت و سیر و نان فطیر در روده‌های ضعیف و مسئله‌دار است و وضو را باطل می‌سازد. نه علی و نه محسن هیچیک به آقا سلام نکردند. فقط او را در سکوت برانداز کردند. برخورد مرد پر‌کاریزما و مریدان او هم در مقابل ترکیبی بود از کم محلی و نگاه‌های غیر دوستانه و کدورت‌های نابخشودنی‌ای که در اعماق روان مخفی می‌مانند تا بالاخره روزی بیرون بزنند و دشمنانه فیصله پیدا کنند.


خانم میانسال چادر سیاهش را تنگ گرفته بود و از پنجره‌ی خاک گرفته به پستی بلندی‌های تفتیده‌ و بوته‌های خشکیده‌ی بیابان‌های اطراف مسیر نگاه می‌کرد. هر چند دقیقه بر میگشت نگاه خشمالودی به دو دختر کوهنوردی که مقابل او نشسته بودند می‌انداخت و تا نگاه‌هایشان باهم تلاقی می‌کرد نگاهش را دشمنانه به سقف کوپه می‌برد، سرش را با یک حرکت سریع بطرف پنجره می‌چرخاند، و چادرش را تنگ می‌گرفت. دماغ خود را می‌پوشاند. فقط دو چشم خود را بیرون می‌گذاشت. کنار او سه دختر نابالغ تازه بالغ چادری و در نیمکت مقابل دو پسرک در یک گوشه دورتر از دو دختر کوهنورد نشسته بودند. نگاه دخترک‌ها به بیرون از پنجره بود و برادرها باهم حرف میزدند و بازیگوشی می کردند. رفتار خشماگین کنایه آمیز زن و اصرار غلو‌‌آمیز او بر محکم کردن حجاب خود چیزی نبود که از دید دختران کوهنورد مخفی بماند. حرف زدن‌های دختران حالا حساب شده‌تر و در گوشی‌تر شده بود و حرکات اضافی دست و پا و طرز نشستن و در خود فرورفتن آنها دستپاچگی پنهان و برهم خوردن تعادل پیشین آنها را برملا می‌کرد. بوی پیاز داغ خورش قیمه‌ی نذری و تره‌ی خورد شده‌ی آش رشته و بوی کم-محسوس هل و گلاب آش شله زرد بر بوهای دیگر کوپه غالب شده بود. هر بار که زن چادر سیاه خود را روی چارقد گلدار مرتب می‌کرد بو ها تازه میشد.

از زیر در توالت واگنی که آقا در آن جا گرفته بود شاش راه افتاده و رفته بود تا زیر بقچه‌ی متقال یکی از زوار. بوی اسیدی آن پخش شده بود توی راهرو و محوطه‌ی بین دو واگن. در گوشه‌ی پای در خروجی قطار بقایای زرد و نارنجی مدفوع اسهالی دیده می‌شد که قبلا از زمین جمع شده بود. محمد زنگنه به طرف توالت رفت اما در دو قدمی آن پایش را به تندی واپس کشید، به شاش زرد پر رنگ و آثار مدفوعی که کاملا از زمین پاک نشده بود نگاه کرد، دماغش را چین داد، راهش را کج کرد پا گذاشت روی سر وصل متحرک بین دو واگن. در راهروی واگن بعدی بیصبرانه اولین پنجره‌ را پایین داد، سرش را کرد بیرون و دماغ خود را داد بدست باد. باد نشست بین موهای کوتاه او و ذرات معلق خاک‌های کویری پوست جوان صورت او را آزار داد اما هنوز هم خوشش آمد. از بوهای زننده‌ای که تمام کوپه‌ها و راهروها را پر کرده بود گرفتار تنگی نفس شده بود. از وقتی که خودش را شناخته بود از بوی چاهک‌های روباز کوچه‌های بن بست، مستراحهای عمومی اماکن زیارتی شلوغ و مگس‌هایی که دور آن غژغژ می‌کردند، از جویهای روباز فاضلاب و لجن‌های خاکستری-سیاه دیواره‌های آن و از بوی پِهِن و کود حیوانی متنفر بود خصوصا حالا که کارش هر جمعه و هر تعطیلات بین ترم صعود‌های فنی-خطرناک بود و ریه‌هایش بکلی شرطی شده بود به بوی ریحان‌ها و ریواس‌های دامنه‌های ناز و کهار و اشترانکوه و سهند. زنگنه سرش را آورد تو. دوباره بو‌های زننده‌ای را که با دود و بخار‌ِ قطار آمیخته بود حس کرد. پاره‌ای طنز‌آمیز، پاره‌ای خشمگینانه پوزخند زد و اندیشید که در عرض فقط چند ساعت چه راه درازی پیموده است از کوههای بلند پشت سر و عطر علف‌های کوهی‌ای که زیر سم بزها و کف کفش کوه او له می‌شدند تا این بوهای زننده‌ی فراگیر. همزمان اما بخود یادآوری کرد که قطار قراضه با آن بدنه‌ی گل آلود، پنجره‌های خاک گرفته، علامت‌های رنگ و رو رفته، صندلی نیمکت‌های شکسته، و آشغالهایی که زیر صندلی‌ها و توی راهرو بچشم می‌خورد از همان اول هم حال و وضع درستی نداشت.

قطار همچنان در دل کویر فراخ رفت و رفت و گَوَن‌های خشکیده و پستی بلندی‌های تفتیده را به تنها منظره‌ی قابل تماشا تبدیل ساخت. گردبادهایی که اینجا و آنجا از خاک کویر بلند می‌شد خس و خاشاک‌های کویر و آشغال‌هایی را که مسافرین از قطار بیرون انداخته بودند به هوا می‌برد و میدان دید را کور می‌کرد. وزوز و شلوغی، و حضور مسلط زوار همراه مرد روحانی تصویر شگون آمیز-ناجالب بیرون را تکمیل می‌کرد.

زنگنه از راهرو آمد ایستاد در آستانه‌ی در کوپه‌ی علی شبستری و محسن تهرانی. چشمش افتاد به مرد معمم و خصوصا به عمامه‌ی بزرگ و گرد و مرتب او. آقا مُدَّثِر با قیافه‌ای عبوس نشسته بود بی‌توجه به همراهان و مریدان خود زیر لب دعا می‌خواند و تسبیح می‌گذراند. چین های پیشانی و قیافه‌‌ی عبوس او بیش از آنکه زنگنه را از خود دفع کند در او ایجاد نفرت کرد. آقا داشت خودش را آماده میکرد بلند شود مردم را بترساند، از شب اول قبر،‌ از طبقات جهنم،‌ از تاریک شدن خورشید، از کدر شدن ماه، از زلزله، از آخرزمان، از علائم ظهور. مرد روحانی ظاهرا در آفاق و انفس غرقه بود. در عوالمی که شایع است حتی اگر تیر سه شعبه‌ هم از قوزک پای مجاهد فی سبیل‌الله بیرون بکشند درد را حس نمی‌کند و حضور قلب او یک سر سوزن خدشه بر نمیدارد. زنگنه ظواهر و اِفه‌های مرد روحانی را به سرعت از نظر گذراند و در یک آن شمای شخصیتی و روانشناسی او را ترسیم کرد و منطبق کرد بر دانسته‌های تئوریک و تجربیات اجتماعی-سازمانی خود. در او یک عامی فارغ از پروسه‌ی تولید می‌دید با دستهایی به ظرافت دستان یک نوزاد، با محفوظاتی از اوهام کهنه‌ی خاص دوران فئودالی و ماقبل آن و پیشفرض‌ها و پیشداوری‌های سوبژکتیو-اثبات ناپذیر، یک مرد عادی میدید با تمام خوبی‌ها و زشتی‌ها و خشونتها و خباثت‌های نسبی هر کس دیگر. در چشمان نافذ و ابروهای برآمده و لبهای نازک او یک جانور قوی جنسی می‌دید با ذخیره‌ی بی پایانی از کالری و لیبیدو. بندرت پیش آمده بود که در صحن امامزاده یا رواق آینه‌کاری چه در حال خواندن نماز مستحبی، چه زیارتنامه، و یا حتی اذن دخول چشمش یکجا به یک زن دلپسند بیافتد و بتواند جلوی خودش را بگیرد. همیشه چادر زن را با خشونت از سر او می کَند به گوشه‌ای پرت می کرد، محکم به او میچسبید و لباسهایش را با یک تردستی عجیب تکه تکه از تنش در می‌آورد و با تسلطی غیرقابل کنترل با او زنای مُحصنه میکرد میخواست یا نمیخواست. لذتی که فسنجان‌های ترش و شیرین نذری و برنج‌های مزعفر و دوغ و آب یخ به حلقوم و زبان کوچک او منتقل می‌کرد کمتر از ارضای همه‌جانبه-عمیق دیگر آلت جنسی او نبود. در او یک دستگاه کارآمد هضم غذا و مدفوع سازی دید. هرگز نتوانست در او روحانیتی را که به دید مریدانش می‌آمد کشف کند. رو کرد به شبستری و پرسید اگر در کوله‌اش تنقلاتی بجا مانده است.

از راهرو صدای فریاد شادی کسی آمد. دست می کشید طرف سایه‌ی مبهمی در افق دور کویری. بیشتر مردمانی که صندلی نداشتند و در راهرو‌ها جمع بودند از پنجره‌ها گردن کشیدند. زوار دیگر از کوپه‌ها بیرون ریختند و هرکدام سعی کردند خودشان را به پنجره برسانند. جوانکی که قیافه‌اش به پادوی قهوه خانه می‌خورد ذوق زده-لبخندزنان به مردی که قسمتی از پنجره را سد کرده بود تنه زد و سعی کرد جای او را بگیرد. ولوله‌ی ناموزون زوار هرچه بیشتر قوت گرفت و رفت که هرچه بیشتر و بیشتر شتاب بگیرد و بزودی تبدیل بشود به یک هیستری تمام عیار. شایعه بسرعت در قطار پخش شد. زوار مذکر بیشترها از کوپه‌ها بیرون ریختند بهم فشار آوردند و رفتند بطرف کوپه‌‌ای که مرد عبوس پرکاریزما نشسته بود. سعی کردند با هل دادن و زیر پا گذاشتن یکدیگر هرچه بیشتر به کوپه نزدیک شوند و از پشت شیشه‌ اگر شده حتی یک سانتیمتر از صورت مرد و عمامه‌ی سیاه و چشمان نافذ و ابروهای جارویی پرپشت و محاسن پدرانه و لبهای نازک شهوانی-سادیستی او را ببینند. سایه‌ی گنگ چیزی که از بیرون دیده بودند نیاز ژنتیکی آنها به ماوراءالطبیعه و پرستش و ستایش یک رابط و پیامبر و قدیس را تحریک کرده بود. زوار در آن بحبوحه‌ی شلوغی و بی‌نظمی شاداب و سرزنده و امیدوار بنظر می‌رسیدند تو گویی نیم بیت «ولا خوفٌ علیهم و لاهُم یحزنون» برای هم ایشان سروده شده باشد و برای وراثت و بدست گرفتن جهانی می‌روند که از قرنها پیش به ایشان وعده شده است.

مرد سیاه پوش قوی هیکل از چند واگن آنطرف‌تر بیرون آمد و به کوپه‌ی مرد روحانی نزدیک شد. قبل از هرچیزی ریش توپی سیاهش جلب توجه میکرد. به هر جا می‌رسید برایش راه باز میکردند. زنگنه از کنار پنجره‌ی وسط‌های واگن ناظر جریان بود. عبوسی و اعتماد بنفس و طرز سینه جلو دادن، پیراهن سر شلوار، کفش چرمی سیاه، و شکم کلفت و قد و قواره‌ی او عکس‌های طیب حاج رضایی و شعبان بیمخ را برایش تداعی کرد. مرد در آخر وارد کوپه شد، به مرد معمم نزدیک شد و بیخ گوش او چیزی گفت. مرد معمم از پنجره نگاه کرد، زاویه دیدش را اینطرف و آنطرف کرد، برقی در چشمانش درخشید، و در آخر با سر به مرد اشاره کرد. محسن تهرانی در چشمان آقا اعتماد بنفس تازه یافته‌ای یافت خاص وقتهایی که شانس پس از سالها برای اولین بار به یک آدم فرودست رو می‌کند، از یک فقر آشکار به پول می‌رسد، آدمی‌که در پیاده‌روی خیابان آرامگاه با یک نفر قوی تر از خودش گلاویز شده است، معلوم نیست از کجا به ناگهان از زیر دست و پای حریف زورمند خود بلند می‌شود و او را حالا با چنان شهوانیت و سادیسمی زیر ضربه می‌گیرد که وسط‌های کار ناخودآگاه واجب‌الغسل می‌شود، سست می‌شود، آرام می‌گیرد و خوی حیوانیش برای چند روزی در حالت ارضا باقی می ماند. آقا در آن حالت فقط یک ذوالفقار کم داشت، یک رهوار، که روی آن بپرد، زره و کلاه خودش را محکم کند، شمشیرش را دیوانه‌وار در هوا بچرخاند،‌ و بتازد به سمت سرزمین موعود. زوار هم، از جمله همین همزاد طیب و شعبان بیمخ، به نوبه‌ی خود تکبیر‌زن لبیک‌گو هلهله زنان بدنبال او بدوند و در نهایت دروازه‌های سرزمین موعود را بشکنند و خود را همه باهم با فریاد‌ها و جیغ‌های شادی و با تمام قوا، و انباشته از یک لیبیدوی سادیستی، بیاندازند روی دختران باکره و زنان بیوه و خزائن و انفالی که خدا به زبان خود به آنها وعده داده است.

مرد فکلی قد بلندی که دور‌تر از مرد معمم نشسته بود به او نگاه کرد و گویی از قبل منتظر یک اشاره‌ی پنهانی بوده باشد خود را آماده‌ی چیزی کرد. گلویش را صاف کرد،‌ دست راستش را گذاشت بناگوش، چشمهایش را بست، سرش را کج کرد به سمت سقف کوپه و با قدرت و تسلط کامل و تجربه‌ی کسی که سالها در مجالس ترحیم و اعیاد مذهبی و ماه‌های محرم و صفر قاری و مداح و نوحه خوان بوده باشد زد زیر چاووشی. در آوا و بالا و پایین رفتن نوت‌ها و تاکید و گذارهای او بر بیت‌های شعر اعتماد بنفس نهفته‌یی موج می‌زد. آوای دیرآشنا-مقدس مرد صداهای دیگر قطار را بسرعت در خود غرق کرد و صدای کوبش آهنگین چرخهای فولادین قطار و حرکت محتوم آن بسوی ایستگاهی را که آن دور دورها نشسته بود در حاشیه کویر تکمیل کرد. مریدان سیّد چه در داخل کوپه و چه در راهروی مجاور همه افسون چاووشی مرد شده بودند. بیصدا نفس می‌کشیدند و با حیرت و ستایش خاصی کلام مرد و صدای گرم او را دنبال می‌کردند. مردی که نگاه زودباور، صورت استخوانی و شارب تراشیده، و جلیقه‌ی نیمدار سیاه او یک خادم مسجد و یا یک دکاندار بااعتقاد را تداعی میکرد سرش را از پشت تکیه داده بود به پنجره‌ی راهرو، با چشمان خمار نیمه بسته به سقف لبخند می‌زد، آهسته آهسته سر تکان می‌داد و خلسه‌ی درونی-الاهی‌ای را بارز می‌ساخت که چاووشی افسونگر قاری و پیام و معنویت درونی آن به او القا کرده بود.

قطار قراضه‌ی محلی همانطور بر ریلها کوبید و رفت و رفت و قاری به چاووشی خود ادامه داد. مسیر در جایی بین تپه ماهور‌ها و پستی بلندی‌های طبیعی کویر یک نیم دایره‌ی طولانی زد و پنجره‌های غبار گرفته‌ی آن بر دور دورها و آفاق خشکیده‌تر و پست‌تر کویر دید بهتری پیدا کرد. قطار از نقطه‌ی نامرئی-بازگشت ناپذیر آغاز چاووشی و اعلام نزدیک شدن به مقصد به قدر کافی دور شده بود که همهمه‌ها بار دیگر بالا گرفت. با آهنگ قابل پیش‌بینی و متناوب چرخ‌های قطار بر ریل‌های قدیمی آمیخت و بار دیگر هرج و مرج خفته‌ای را فعال کرد که قبلا تمام قطار را در خود فرو برده بود. بار دیگر تنه زدن‌ها، سبقت گرفتن‌ها، فحش دادن‌ها و بالاگرفتن صداها آغاز شد. بوی بد دهان و عرق تن و عطرهای ارزانقیمت اماکن زیارتی که از مدتها پیش با صندلی‌ها و راهرو‌ها و کوپه‌ها و هوای قطار واکنش شیمیایی کرده و به جزو اورگانیک آن تبدیل شده بود بار دیگر با حرکات هیستریک زوار تجدید شد و دوباره به حالت تهوع محمد زنگنه دامن زد. زوار با بقچه‌های جورواجور بیشتر فقیرانه، ساکهای برزنتی، و بسته‌های بزرگی که لای چادر لحاف‌بند پیچیده شده بود در طول راهروها، ورودی کوپه‌ها، و پشت در‌های خروجی مترصد ایستاده بودند و با آمیزه‌ای از انتظار و تهاجم، غنیمت جویی و فرصت طلبی، و سرفرازی درونی از حاصل شدن مراد و مشرف شدن به پابوسی امام، منتظر رسیدن قطار به ایستگاه مقدس حاشیه‌ی کویر شدند.

مامور قطار بر سکوی بتونی ایستگاه از این واگن به آن واگن نیم دو زد و در‌های قطار را باز کرد. درها بزحمت باز شده بود که جماعت زوار یکدیگر را از پله‌ها هل دادند، از سر و کول یکدیگر بالا رفتند، پاره‌ای بهم فحش دادند، خود را به سکوی ایستگاه رساندند، به طرف ساختمان و سالن شلوغ آن دویدند، و از آنسو از پله‌ها سرازیر شدند به طرف خیابان و تاکسی‌ها و مینی بوس‌هایی که کنار پیاده رو صف کشیده بودند. جمعیتی که در راهروهای قطار عقب مانده بودند سر یکدیگر داد زدند، هُل دادند و سعی کردند با فشار و هر طور شده از یکدیگر سبقت بگیرند. سعید مشهدی در آستانه‌ی در کوپه ایستاده بود و با پاره‌ای بهت پاره‌ای اندیشه‌مندی سعی می‌کرد از حرکات بی‌ترتیب زوار سر در بیاورد و آنرا در ظرف دانسته‌ها و خوانده های خود بگنجاند. رنگ پریده و خستگی ظاهری او قادر نبود بر طراوت پوست جوان صورت و برق شورانگیز چشمان او پرده بکشد. غرق مشاهدات خود بود که با تنه‌ی زائر چهارشانه‌‌ای که راه خود را بزور بین جمعیت باز می‌کرد به داخل کوپه پرت شد. ناخودآگاه دستش را به در گرفت. برای یک لحظه شبح قصاب اوباش سر خیابان مدائن را دید که هیچوقت فرصت دید زدن چاک سینه‌ی زنان مشتری و یا برجستگی آنها از زیر چادر را از دست نمی‌داد؛ خطوط چهره‌ی تراشکار میانسال متاهل میدان هفت حوض را دید که غیبت مشکوک او و پادوی خردسال در انباری کوچک پشت کارگاه از دید سبزی فروش همسایه مخفی نمانده و موضوع غیبت های شیرین شیطنت بار او با سیگار فروش لومپن آنطرف جدول بود؛ گراوور کمک راننده‌ی لات اتوبوس ترانسپورت شمس‌العماره را دید که دخترانی را با همدستی راننده از دهات اطراف سمنان و شاهرود به تهران و کوچه‌ی جمشید قاچاق کرده بود و که مختصری از جریان دادگاه او در صفحه‌ی حوادث کیهان چاپ شده بود.

خیل زوار بسوی بارگاه مجللی دویدند که در آن دور دورها سایه‌ی مسلط خود را انداخته بود بر ساختمان‌ها و خانه‌های فقیرانه، دبستان‌ها و دبیرستان‌های ابتدایی بدون امکانات، کوچه‌های با جوی‌های روباز فاضلاب، و مساجد کوچک و بزرگ و دکانهای مجاور آن. زوار میانسالی که یک بقچه‌ی چلوار گلدوزی زده بود زیر بغل و تند می‌دوید و از پله‌های سالن راه آهن دور می‌شد غیر منتظره عقب گرد کرد، چند قدم برگشت لنگه نعلین قهوه‌ای سیر خود را از زمین برداشت، برگشت یکپا یکپا دوید و در همان حالی که نعلینش را به پا میکرد سرعتش را زیاد کرد که از بقیه زوار عقب نماند.

محوطه‌ی ایستگاه از مسافرین و زوار خالی شده بود و تاکسی‌ها و مینی‌بوس‌ها همه رفته بودند. در سالن ایستگاه فقط یک پاسبان لاغر‌اندام با سبیل هیتلری دیده می‌شد که در کمال خونسردی با مردی که از پشت دریچه‌ی تنگ گیشه دیده نمی‌شد حرف می‌زد. صدای بم مخاطب او از جای نامعلومی به گوش می‌رسید. صدای دو نفر از انبار توشه می‌آمد که نشسته بودند بین گونی‌ها و جعبه‌های کوچک و بزرگ و بسته‌های بزرگ قالی و جاجیم. بر سکوی خشکیده بتونی ایستگاه هیچکس دیده نمی‌شد مگر اکیپ کوهنورد که یکی نشسته پای ستون سیمانی، دو نفر قدم زنان، چند نفر تکیه داده به دیواره‌ی فلزی خانه‌ی سازمانی، یکی اینجا یکی آنجا به آن حیات می‌بخشیدند. از دیپوی آنسوی ریلها صدای جوشکاری و چکش زدن و سوهان برقی یکی دو کارگر می‌آمد. صدای کارکردن درجای دیزل پاره‌ای آرام بخش پاره‌ای خواب‌آور بود و دشمنانگی هوای گرم را تخفیف می‌داد. هوا هنوز فروردین کاملا به نیمه نرسیده نامطبوع بود. هیچ شباهتی به سبکی و خنکای کوهستان‌های تسخیرناپذیر روزهای بگذشته نداشت.

بهروز کرمانشاهی ایستاده در انتهای سکوی سیمانی ایستگاه خیره شده بود به آن دور دورهای افق. چند تکه ابر بی باران در بالاترین نقطه‌ی آسمان خاکستری بیحرکت مانده بود. مدتی با نگاه پرنده‌یی را دنبال کرد که در آن دور دورها آهسته به سمتی می‌رفت. از سمت مرکز شهر صدای تودماغی یک قاری می‌آمد که ناشیانه از عبدالباسط تقلید می‌کرد و بخودش لهجه‌ی حجاز میگرفت. غبار‌های زرد و سفید کارخانه‌ی سنگبری آنطرف جاده‌ی بین شهری نشسته بود روی دیوارها و ورودی خاکی آن. کمپرسی داغان قرمز رنگ پارک شده بود کنار دیوار. شاسی آن بطرز خنده‌آوری یک‌وری شده بود. سنگ مرمر‌هایی که برای سنگ قبر و نما و کف بکار می‌رفت با اندازه‌های مختلف کتابی چیده شده بود کنار دیوار داخلی کارگاه. زنجیر‌های فلزی از تیرآهن افقی اسکلت اره‌ی سنگ‌بری آویزان بود و نامحسوس نوسان می‌کرد. بهروز را بیاد فیلم «عروج» و سکانس اعدام دسته جمعی پارتیزان‌ها انداخت. منظره‌ی سنگ مرمر‌های آماده‌ی نصب و کمپرسی کهنه هراس آشنا-مرموزی در دل بهروز ریخت. مشابه آن را در جایی، در بیزمانی دور، در فضایی اثیری-ناشناخته، تجربه کرده بود. قادر نبود از اسرار شبه-انطباق مشاهدات الان خود بر تجربه‌‌ی گُنگی که از بیزمان‌های دور در اعماق درون حفظ کرده بود سر در بیاورد. یک تجربه‌-احساس غیرقابل تفسیر در اعماق ذهن او متراکم می شد، انبساط می‌یافت، در او تداخل می کرد، فاصله می گرفت، یک ثانیه قابل فهم می شد، دوباره گُنگ میشد‌، و در انتها در یک مه اثیری فرو میرفت. داشت به او سرگیجه می‌داد. زنی با چادر چیت گلدار روشن دست پسربچه‌یی را گرفته بود و آرام آرام از کنار دیوار می‌رفت. سگ ولگرد لحظاتی بیهدف دور خودش چرخید بعد پای عقبش را گذاشت به تیر سیمانی و شاشید. دنده‌هایش از زیر پوست بیرون زده بود. یک لحظه ایستاد و بعد راه افتاد به سوی گورستان تازه تاسیسی که آن دورتر‌ها نشسته بود در سینه‌ی کویر. بین راه بارها ایستاد و با هراس و دودلی به این سو و آنسو نگاه کرد.

در آن دورتر‌های کویر، زمین تازه توسعه یافته با کوچه‌بندی‌ها و شطرنجی‌های ناتمام خود منتهی شده بود به غسالخانه‌‌ی متوسط و ساختمان دیگری با یک گنبد کوچک و دو مناره‌ی کوتاه. هنوز بندکشی‌ها و کتیبه‌ی طاق‌ها و گلدسته‌ها نصب نشده بود. پیرمردی پای دیوار غسالخانه‌ی ناتمام نشسته بود عرقچین سفیدش را بدست گرفته بود و پشت گردن خود را باد می‌زد. دورتر در کنار یکی دو بوته‌ی خشکیده‌ی گَوَن و یک تل خاک و سنگهای کوچک و بزرگ و سالم و شکسته‌ای که رویهم تلنبار شده بود یک فرغون زرشکی رنگ و یک بیل و دو سه کلنگ با اندازه‌های مختلف افتاده بود. بهروز خیره شده بود به گورهای گلی که بیشتر به تل‌های مرتبی از خاک می‌ماندند تا جایی که انسانی زیر آن خفته و به حال و آینده‌ی رمزآمیز خود رها شده باشد. آنسو‌تر از چند گور سیمانی ساده،‌ یکی دو گودال مستطیل دیده می‌شد که همانطور روباز رها شده بود. منظره‌ی گورستان کساد تازه تاسیس بدجوری به چشم بهروز غم‌انگیز-بدشگون می‌آمد. صدای کسی از پشت غسالخانه آمد. کویر پشت ساختمان در میان سنگها و صخره‌های بیشکل و مسی رنگ آتشفشانی بالا می‌کشید و در افق امتداد می‌یافت. زمین آن خشکیده‌تر و غیر دوستانه‌تر از محوطه‌ی آبادتر جلوی غسالخانه می‌نمود. در چشم بهروز هم تناقض‌آمیز و هم بامعنا آمد که آدمها حتی با مرگ خود هم به زمین زندگی می‌بخشند. پیرمرد با اکراه بلند شد ساختمان را دور زد.

آن دور دورها آنسوتر از خط غبار گرفته‌ی افق کویری، کشور و شهبازان و تنگ هفت و آهودشت پشت رشته کوه تسخیر ناپذیر پناه گرفته بودند. بهروز امیدوار بود که روزی روزگاری، با اکیپی نظیر همین دوستان، در مسیر تسخیر قلّه‌های ناممکن، یک بار دیگر از آنجا گذر کند.   

دیزل قطار قراضه همچنان درجا کار کرد. لوکوموتیوران‌ها هر دو در آن آخر‌های ایستگاه، نزدیک به دیپو، در اتاقک سوزنبان با او گرم خوردن چای و حرفهای پیش‌پا افتاده بودند. هر‌از‌چندگاهی صدای خنده بلند می‌شد. ساعت از ظهر گذشته بود تازه داشت به پسین می‌رسید و چند ساعت دیگر به غروب، تا که وارد یک شب طولانی دیگر بشود. کوهنوردان در آفتاب سایه‌ی پای دیوار ایستگاه کویری تفتیده ، یکی ایستاده، یکی قدم زنان، یکی تکیه داده بر کوله پشتی، یکی در تفکر، یکی هُشیار، هنوز منتظر حرکت قطار بودند. محسن پشتش را داده بود به ستون بتونی ایستگاه، پاهایش را دراز کرده و به پستی بلندی‌های مسین رنگ کویری دور خیره شده بود. مسیر پشت سر و بلندی‌های توفانی مرگبار صعود پیشین را در ذهن مرور می‌کرد. بر زوّار مستی می‌اندیشید که غیرمنتظره در اولین ایستگاه شهری غلغله کرده بودند، هجوم آورده و قطار قراضه‌ی محلی را به اشغال در آورده بودند و در خواب و خلسه و هیستری خود بدنبال روحانی پر‌کاریزمای خود دویده و برای رسیدن هرچه سریع‌تر به مرکز شهر و بارگاه باشکوه و مساجد و اماکن مقدس آن سعی بین صفا و مروه را تکرار کرده بودند. بیاد آورد که در راهروهایی که مسخّر شده بود با بوهای گندیده، چطور زوار مست روی وسایل و کوله پشتی‌های آنها لگد گذاشته و خودشان را وحشیانه تنه زده و بیرحمانه به این گوشه و آن گوشه‌ی راهروها و کوپه ها پرت کرده بودند. از سمت شهر صدای بلندگو‌ها می‌آمد و پژواک‌های گنگ تلاوت‌های تودماغی قرآن در فضا منتشر می‌شد.

خاکستری آسمان ساعت به ساعت بیشتر به طرف تیرگی و غروب رفت. اکیپ در ایستگاه کویری، در دویست سیصد متری گورستان شگون آمیز تازه تاسیس، همچنان منتظر به پایان رسیدن تاخیر نابهنگام قطار و حرکت دوباره‌ی آن بطرف مرکز بود. آن دورتر‌ها در مرکز شهر و اینجا و آنجا کم کم نئون‌های سبز و سرخ یاحسین و یاابوالفضل و یاالله و الله محمد علی فاطمه حسن حسین، و مانند آن بر بالای گنبدها و گلدسته‌ها و سر در‌های کاشیکاری روشن می‌شد. رشته رشته چراغهای رنگی که از بالای گلدسته‌ها آویزان بود می‌آمد و اُریب ختم می‌شد به کتیبه‌های خط کوفی طاق‌ها و گنبدهای طلای امامزاده‌ی وسط شهر و گنبد‌های کاشیکاری مسجد مجاور. از بالای مسجد‌ها صدای اذان مغرب با قدرتی تمام بلند شد و آسمان غروبگاهی شهر کویری را در مالیخولیا و غم و روحانیت و تقدس خود فرو برد. همصدایی و تناوب فریادها و پس و پیش شدن‌ها و درهم رفتن و از هم دور شدن صداهایی که از بام‌ها و گلدسته‌های مختلف می‌آمد احساس یک موسیقی مشئوم آخرالزمانی را در دل بهروز کرمانشاهی می‌ریخت. آمیزه‌ای از هراس و غم و بیقراری و افسردگی و فرار به گذشته تمام وجود او را در خود گرفت. منظره‌ی صخره‌های بیشکل مسین رنگ کویری در زیر نور خاکستری-نارنجی غروب، گورستان تازه تاسیس و گودال های روباز و ساختمان ناتمام غسالخانه احساس او را تشدید می‌کرد.

صدای فراگیر اذان به یکباره فرونشست. سکوت شگون آمیزی بر فضا سایه انداخت. پس از مدتی باز به یکباره صدای بلندگو‌ها اوج گرفت. صدا‌ها اینبار متنوع و مغشوش و شلخته و غیر قابل پیش بینی بود. صدای دور مداحی که چیزی در مایه‌ی رَبّنا می‌خواند با نوای محزون-ساختگی نوحه و صداهای درهم ریخته‌-نامفهوم دیگر می‌آمیخت. تحریر و هماهنگ تلویحی-مرموزی در نوای ربّنای مداح احساس می‌شد که آمیزه‌ای از یک قداست باستانی و یک اعتمادبنفس و روحیه‌ی تهاجمی تازه یافته و رو به آینده را بیرون میانداخت. آسمان غروب، صدای قاری‌ها و مداحان و نوحه خوانان، نور ضعیف چراغهای خیابانهای دور، نور رنگی چراغهای مقدس نئون، افق تاریک-روشن و خط شکسته‌ی خانه های غیر هم-اندازه و بامهای کوتاه و بلند شهر، و نورهای غیرمستقیمی که گنبدها و مناره‌ها را روشن می‌کرد به چشم بهروز یک نقاشی هراس انگیز «گویا» یی با تمام تاریک روشن‌ها و خطوط ترسناک حساب شده‌ی آن می‌آمد. به بدبینی‌ها و پیش بینی‌های هراس انگیز او دامن می‌زد بدون آنکه بداند چرا.

زوار شهر یکنواخت-ناجالب کویری، پس از نماز مغرب و عشا، دسته دسته در خیابانها و کوچه‌های شهر به راه افتادند برای رفتن به امامزاده ها و چسباندن لبان خود به ضریح‌هایی که یک لایه میکروب و باکتری و ویروس امراض مُسری رویش نشسته بود، برای دخیل بستن‌ها و نشستن پای وعظ و خطابه و روضه و گریه کردن‌های راستین-دروغین. لباس‌ها و ظاهر‌ها همه ساده بود. بعضی از مردان که هنوز دوره‌‌ی خان‌خانی و سالهای پیش از همه گیر شدن تلویزیون و دیسکو و فیلم های ایتالیایی و مجله زن روز و گسترش فسق و فجور و لهو و لعب را از خاطر نبرده بودند پس از سالها دوباره به سیاق گذشته با انواع تنبان‌های آبی ساده و قهوه‌ای راه راه و تنوع های دیگر در خیابانها ظاهر شده بودند. فضای شهر خودمانی بود و زوار با شور و راحتی تازه یافته‌ای از پیاده رو‌ها می‌رفتند و با هم مَسّاکُم‌الله بالخیر‌های دوستانه رد و بدل می‌کردند. خیلی از مردم دمپایی‌های پلاستیکی به پا داشتند. خبری از پاسبان‌ها و انتظامات و راهنمایی-رانندگی گذشته نبود. محیط صلح آمیز و مخلّا به طبعی بود از مردمانی که نود و هشت در صد همفکر و هم‌عقیده و هم‌مسلک بودند. شهر دربست در اختیار زوار افتاده بود. شهر یکنواخت-ناجالب کویری و مساجد و امامزاده‌ها‌ و اماکن مقدسه‌ی آن، از صدر اسلام تا به آنروز، چنان اُمتی و چنان جوانانی بخود ندیده بود. تکرار کلاسیک-تاریخی َیدخلون فی دین‌الله افواجا بود. بهروز کرمانشاهی داشت با خودش کلنجار میرفت که این بار نوع کمدی آنست یا تراژیک. مساجد و اماکن مقدسه مملو از آدم بود. خیلی از زوار مجبور شده بودند جانمازهای حصیری و مخملی و ترمه‌ی اصفهانی خود را بیرون از حسینیه‌ها و مساجد و امامزاده‌ها روی پیاده‌رو پهن کنند و هی تسبیح‌های دانه چوبی و پادزهر و دانه درشت و هزار دانه‌ی خود را بچرخانند و چهار گوش بایستند فرمایشات آقایان وعاظ را از بلندگوهای دویست وات و پانصد وات استماع نمایند.

روحانی‌ِ نافذ چشم پر‌کاریزما در گوشه‌ای از رواق امامزاده بر کف مرمر کاهی-یَشمی براق نشسته بود و داشت تعقیبات می‌خواند. چنان در خوف خدا غرقه بود که جماعتی را که آن دور‌تر نشسته و از دیدن او مستفیض می‌شدند نمی‌دید. جماعت زوار عاشق کم‌محلی‌ها و کم‌حرفی‌ها و روستایی-خودمانی موعظه کردن‌های مرد روحانی بودند. فروتنی و طلاق دنیا و طلبه‌ی ساده خواندن خود اشک آنها را در می‌آورد. از فاصله به او نگاه می‌کردند و ریز‌ترین جزئیات رکوع و سجود و قنوت و تکبیرات او را دنبال می‌کردند. دیدن محاسن بلند آقا مراکز عاطفی-مازوخیستی مغز آنها را تحریک می‌کرد. کم نبودند مردان چهل و چند ساله و جوانان هفده هجده ساله که شورمندانه بیصدا مثل باران اشک می‌ریختند. خانم میانسال در یک گوشه‌ی جمعیت مشتش از زیر چادر آرام آرام بالا و پایین می‌رفت بر سینه‌ می‌خورد و اشک روان شده بود روی پوست بر افروخته‌ی گونه‌اش. آسمان شهر کویری بکلی تاریک شده بود. تنها روشنایی‌های آن نور‌های مستقیم و غیر مستقیم چراغهای‌هالوژنی بود که بر گنبدهای طلا و کاشیکاری و گلدسته‌ها و کتیبه‌های خط رقع و کوفی و نسخ و نستعلیق می‌افتاد.

محمد زنگنه تُندانه از روی دیواره‌ی کوتاه آجری بلند شد به سرعت رفت به طرف شیر آب گوشه‌ی ایستگاه. سرش را گرفت زیر آب. گذاشت آب ولرم موهای کوتاه و پوست سر و گردن او را در خود غرق کند. یکی دو دقیقه همانطور بیحرکت باقی ماند. بعد باهمان بیقراری اولیه سر بلند کرد با چند حرکت‌ِ طولی‌ِ دست آب اضافی موهایش را گرفت و با انرژی و شتابی که به آسانی بچشم میزد رفت بطرف همراهانی که اینجا و آنجا پراکنده بودند. همانطور که میرفت از دور به تک تک آنها علامت داد. افراد اکیپ یکی یکی، از نشسته، ایستاده، قدم زنان، به طرف ته ایستگاه رفتند و تدریجا جمع شدند پای بوته‌هایی که ایستگاه را از باغچه‌ی کوچک جدا می‌کرد. در آن گوشه تردد‌ها و امکان اینکه کسی دزدانه به حرفهایشان گوش بدهد کمتر بود. به رسم همیشگی نشستند برای جمع بندی برنامه‌ی چند روزه‌ی گذشته و آموختن از تجربیاتی که در طول مسیر بدست آورده بودند. آنطور که از شواهد بر می‌آمد مجبور بودند شب سختی را در ایستگاه کویری خسته کننده بگذرانند، با گورستان شگون آمیز پهنه‌ی کویر در برابر چشم و صداهای فراگیر-مقدس شهر یکنواخت-ناجالب کویری در گوش.


لقمان تدین نژاد، ۱۴ مارس ۲۰۱۲




اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست