فرار به عنوان مفهوم کلیدی برای شناخت ساختار جمهوری اسلامی
پیشنهادی برای همبستگی نسل ها
نیلوفر شیدمهر
•
این شکاف مهیب، که انگیزه یعنی درد فشرده ی اصلی نوشتن این مقاله است، این جا رخ می نمایاند که این جوانان که جزو جوانان جلای وطن کرده هستند و در عرصه فعالیت سیاسی و ایده پردازی فعال و کنش گرند خود را با پناهندگان/فراریان دهه ی شصت از یک جنس نمی دانند، تاریخ خود را با آن ها یکی و از یک جنس نمی دانند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۹ تير ۱٣۹۱ -
۲۹ ژوئن ۲۰۱۲
مقدمه: فرار به عنوان مفهوم کلیدی تحلیلی
شوخی نیست. از حدود سال انقلاب یعنی هزار و سیصد و پنجاه و هفت، یا به عبارتی از آغاز تاسیس رسمی حکومت شیعه، بر طبق آمارهای رسمی که به معمول از آمارهای واقعی پایین تر است، پنج میلیون از ساکنان خطه ای که امروزه ایرانش می نامند، بنا به اصطلاحی قدیمی، جلای وطن کرده اند. وطن را من اینجا به معنای خانه بکار می برم و خانه را به معنای محل قرار و خلق و خوی و ثبات که حدودش حدود زبان، فرهنگ، عادتها، سنت ها، خلق و خو، ملیت، قومیت، لهجه، دین، آیین ها، مراسم و .. یعنی حدود تعلق، هویت، ارزش ها، رابطه اجتماعی و احساس هستند. وطن همچنین می تواند به معنای سرزمین نیاکان که شخص در آن تولد یافته است باشد—سرزمین مادری.
دو اصطلاح در ادبیات موجود برای ارجاع به این پدیده ی "جلای وطن" مطرح شده و غالب بوده است: پناهندگی و مهاجرت. اصطلاح دیگری به نام دایاسپورا نیز وجود دارد که در ادبیات غربی برای ارجاع به پدیده های خاص جهان پسا استعماری دنیا، پناهندگی و آوارگی و رانده شدن از سرزمین مادری و نیاکان و وضعیت از ریشه-کنده-شدگی یا Displacement استفاده می شود. این اصطلاح تنها در شمار کمی از رسانه های فارسی زبان به چشم می خورد و کاربرد آن بیشتر میان دانشگاهیان و محققان دانشگاهی معمول است.
در این نوشته، اما من اصطلاح یا مفهوم جدیدی را مطرح می کنم و بحثم را پیرامون پدیده ی جلای وطن در سی و سه ساله ی گذشته دور این مفهوم پی می افکنم. این مفهوم مفهوم فرار است و تا به حال در ادبیات فارسی، تا آن جا که من اطلاع دارم، تنها در کانتکست فرار مغزها مطرح شده است و برای تعریف و توضیح جلای وطن انبوه ساکنان خطه ی ایران از سال پنجاه و هفت تا به امروز استفاده نشده است. نو آوری من در تعمیم این مفهوم برای بررسی چرایی پدیده ی دایاسپورای ایرانیان است. این نو آوری از این تیزبینی ناشی می شود که مفاهیم مهاجرت و پناهندگی برای درک و چرایی این پدیده ی اجتماعی گسترده در کانتکست ایران قاصر هستند.
چرا فرار؟
اهمیت مفهوم فرار به عنوان کلیدی ترین مفهوم کمکی برای تحلیل چرایی جلال وطن گسترده ساکنان ایران در سی و سه سال گذشته با دیدن فیلم مستند فارسی میراث آلبرتا: فرار مغزها از ایران به کارگردانی و روایت حسین شمقدری و طبق فیلم نامه و تحقیقات سید مجتبی حسینی که نسبتن به تازگی روی یوتیوپ پخش شده است به ذهنم رسید. این فیلم، که در آن دلبستگی و نیت سازندگانش به "نشان دادن و اثبات کارآمدی حکومت شیعی جمهوری اسلامی" کاملن مشهود است و به نوعی نسخه ی اصلاح طلبانه و نرم و هوشمندانه ی برنامه ی تلویزیونی معروف هویت است، برای من الهامی شد که دوباره روی وضعیت و دلایل خود و بسیاری دیگر مانند خود برای جلای وطن تامل کنم و به فکر پیدا کردن انگیزه ی اصلی ما بگردم. با دیدن این فیلم و همچنین بررسی نوشته های بسیاری که از زبان کسانی نقل شده است که ایران را در سی و سال گذشته ترک کرده اند و تامل در ادبیاتی که حاوی داستانهایی از ترک وطن به معنای محل قرار و سرزمین مادری است به این نتیجه رسیدم که مقوله یا واژه ی فرار در آن ها مرکزی است. برای مثال به قسمتی از نوشته ی زیر که همین امروز در فیس بوک دیدم توجه کنید. این نوشته بیوگرافی کوتاه گلشیفته فراهانی است.
"Recently forced into exile, the Iranian Golshifteh Farahani, a huge star in her country, is reinventing
herself in France. At the threshold of fame, we meet with a contemporary Sarah Bernhardt.
What is exile? The loss everything and start again. Rather "a form of death," says Golshifteh Farahani, who knows the bitter taste of it for almost four years. When we talk about the Iranian actress, we should perhaps start there. The story of a young woman, huge star in her country, who found herself one day in France, where she barely spoke the language, with the escape for only project."
یا به شکل معرفی روزنامه کیهان از امین بزرگیان روزنامه نگاری که با سایت هایی چون جنبش راه سبز (جرس) و رادیو زمانه همکاری می کند و ساکن فرانسه است در این مطلب که همین سه روز پیش سوم تیرماه 1391 به بررسی نوشته ی جدید او در رادیو زمانه می پردازد دقت کنید:
"با پوزه بند و مغز خر و هیچ یک جمله بسازید! (خبر ویژه)—کیهان سوم تیرماه 1391
همکار متواری نشریات زنجیره ای معتقد است فتنه سبز منقرض شده اما یک طیف از گروه های مخالف مشغول پوزه بند زدن به اپوزیسیون و برج سازی و خوشگذرانی هستند و طیف دیگر دون کیشوت وار آب در هاون توهمات خود می کوبد."
چنانچه مشهود است در تمام این تاکیدها مفهوم فرار در توصیف و توضیح جلای وطن مرکزی است.
در فیلم میراث آلبرتا هم مفهوم فرار گرچه فقط به گروه خاصی که "مغزها" معرفی می شوند اطلاق می شود کلیدی است.
در سراسر فیلم نشان داده می شود که به قول یکی از دانشجویان فیلم: عده ی زیادی از داشنجویان دانشگاه صنعتی شریف به هر دری می زنند که از کشور فرار کنند. حتی این ایده مطرح می شود که دلیل انتخاب رشته ی مهندسی واجد شرایط شدن برای فرار است.
ضرب المثل فارسی "دو پا داشت دو پای دیگر هم قرض کرد" یا "به هر دری زد که برود" در مورد این افراد کاملن صادق است. تحصیلات دانشگاهی در رشته های خاصی در واقع همان دو پای دیگر است که این جوانان قرض می کنند تا هر طور شده از وطن به معنای محل تولد و قرارشان فرار کنند. خود من هم زمانی خودم را به هر آب و آتشی زدم که از سرزمین مادری ام فرار کنم. در ونکوور که از پانزده سال پیش ساکن هستم، مرتب مورد این سوال قرار گرفته ام که چرا ایران را ترک کرده ام؟ ولی امروزه دریافته ام این سوال تنها زمانی درست معنی پیدا می کند که به این شکل مطرح شود: چرا دو پا داشتم و دو پای دیگر قرض کردم و از ایران فرار کردم؟
پدیدارشناسی فرار: زندان، تله، محاصره، شرایط سخت و جانکاه
اول و مهمترین: زندان
اولین مفاهیمی که از لحاظ پدیدار شناسانه با مفهوم فرار به ذهن متبادر می شوند این مفاهیم هستند: زندان، تله، شرایط بد متحول ناشدنی از هر نوع و گرفتاری حل ناشدنی از هر نوع، در محاصره بودن و تحت فشار شدید بودن—فشاری که امیدی به تخفیف آن نیست و از اندازه و طاقت بیرون است.
از بعد از انقلاب 1357 گروه های زیادی ایران را ترک کرده یا درست تر بگوییم از ایران فرار کرده اند. این گروه ها را می توان با توجه به دلایل فرا-ترکشان این ها نامید: اقتصادی، جنسیتی، قومی، مذهبی حرفه ای، سیاسی، جنگی (به این معنا که برای فرار از جنگ یا خدمت سربازی گریخته اند). در مطالعات دایاسپورا پنج گونه دایاسپورا وجود دارد که در طول تاریخ تا به امروز روی داده است: 1. دایاسپورا به دلیل استعمار و گسترش امپریالیسم، 2. دایاسپورای پناهنده ها/تبعیدی ها/رانده شده ها،3. دایاسپورای صاحبان حرفه، 4. دایاسپورای کارگری، 5.دایاسپورای بازرگانی.
دایاسپورای ایرانی با دلایل فراری که در بالا برای آن ها ذکر شد در کل جزو دایاسپورای پناهنده ها/تبعیدی ها/رانده شده ها قرار می گیرد. آن دسته که به اصطلاح مهاجر نامیده می شوند نیز در این دسته قرار می گیرند. از آن جا که من فرار را به عنوان مفهوم کلیدی برای شکل دایاسپورای ایرانی تلقی می کنم، طبقه ی دایاسپورای ایرانی را طبقه ی رانده شدگان می نامم. در ادامه مقاله توضیح می دهم که چرا مهاجران نیز مانند آن ها که به دلایل سیاسی، مذهبی، جنسیتی، جنگ به کشورهای دیگر پناهنده شده اند، با آن که به ظاهر طبق تصمیم و خواست و میل و اراده خود کشور را ترک کرده اند، جزو طبقه ی دایاسپورایی رانده شدگان قرار می گیرند و به نوعی فراری هستند. پس همه کسانی که جلای وطن کرده اند به نوعی هویت تبعیدی دارند. چرا که عامل مشترک بین همه این افراد و گروه ها این است که شرایط خود را و در کل شرایط اجتماعی-سیاسی-اقتصادی-جنسیتی-قومی جامعه ی ایران را در یک نوع بستگی باز نشدنی که استعاره اش زندان، تله، محاصره است دیده اند.
اما زندان در شکل پدیدار شناسانه اش چطور جایی است؟ به قولی در زندان بودن به چه معناست؟
زندان محل در بند بودن است. زندان مکانی است که دورش دیوار و سیم خاردار کشیده اند که همان حدود حرکت زندانی است. زندانی محکوم به بودن در این محدوده هاست. بر رفتن از این حدود در اراده ی زندانی نیست. کلید زندان هم در دست زندانی نیست. در دست زندانبان است. به این تعبیر زندان نه تنها نماد محدودیت فضا و حرکت است بلکه نماد محدودیت کنش هم هست. بیشتر این که زندان نماد محدودیت ارتباط است. بخصوص ارتباط با بیرون. بر کسی این امر پوشیده نیست که در سی و سه ساله ی گذشته ایران مانند یک زندان جزیره ی جدایی از دنیا بوده است و ارتباط و رفت و آمد با بیرون به شدت محدود بوده است. ارتباط با بیرون در دوره های مختلف حیات جمهوری اسلامی تفاوت های داشته است ولی هیچ گاه باز نبوده است. درجه ارتباط با امتیازهای اقتصادی و دیگر امتیاز ها ارتباط مستقیم دارد. مسلمن زندانبانان یا کسانی که در ارگان های حیاتی زندانی به نام ایران بوده اند از همه بیشتر امکان ارتباط با بیرون را داشته اند.
نکته ی دوم در مورد زندان این است که زندان محلی است که در ساختار آن یعنی در هویت و موجودیتش تحولی نمی تواند صورت بگیرد. زندان مانند آب راکد است. ایستاست. ماه و خورشید از پس دیوارها می گذرند ولی انگار خود مکان زندان در جریان زمان نیست. مکان زندان جزو فضا هم نیست چون فضا آن چیزی است که در حرکت و جنبش است.
مهم تر از ایستایی مطلق زندان این که این ایستایی تا زمانی که زندانی آزاد نشده است به نظر ازلی و ابدی می آید. به این معنا که در ساز و کار بنیادی زندان و ساختار سازنده اش یعنی چیزی که آن را زندان می کند تحول و تغییری نیست. جغرافیای زندان جغرافیای فروبستگی و فرو ماندگی حرکت است. اما خود آن حرکت محدود میان دیوارهای زندان نیز چیزی جز یک حرکت فرسایشی نیست. نتیجه این حرکت فرسودگی است. روزها بر زندانی می گذرند و حاصل او در حرکت از یک دیوار به یک دیوار، از یک نقطه به نقطه ای دیگر، سوختن عمر و یک نوع خود-تلاشی یعنی نزدیک شدن به مرگ است. و آیا سرنوشتی تلخ تر از مردن در زندان وجود دارد؟
و بازهم از این هم مهم تر این که هیچ امیدی به تغییر ساختار زندان یعنی چیزی که آن را از لحاظ وجودی زندان می کند وجود ندارد.زندان را حتی اگر تزیین کنید باز هم زندان است. در زندان اگر جشن بگیرید باز هم زندان است. زندان زندان است و هیچ امیدی به دیگر گونه شدن آن نیست.
ساختار زندان و روابط درون زندانی و اصلاحات
ساختار زندان را نمی شود اصلاح کرد. اصلاحات تنها در درون زندان است که معنا دارد. یعنی وقتی می گذاریم زندان زندان بماند و تا آن جا پیش نمی رویم که زندان دیگر زندان نباشد. اصلاح درون زندانی در واقع اصلاح یا عوض کردن بعضی مقررات زندان و تعدیل یا تغییر در روابط بین زندانیان و اعمالشان و یا تغییر بین روابط زندانیان و زندانبانان و همچنین ارگان های زندان است. این تغییر همچنین می تواند تا حدودی در ساز و کار زندان باشد و در ورودی ها و خروجی هایش یعنی آدم هایی که می آورند و آدم هایی که در کانتکست بحث ما فرار می کنند.
در این جا اشاره به این نکته ضروری است که خشونت در زندان همیشه فقط از طرف زندانبان به زندانی ها نیست. پس روابط بین زندانیان مهم می شود. زندانیان خود به نوعی دانسته یا ندانسته در حفظ و کنترل زندان و ساختن روابط درونی اش و نگه داشتن ارگان ها نقش دارند. به این تکه از روایت امین بزرگیان از جامعه ایران و روابط بین زندانیان قبل از جنبش سبز که در مصاحبه اش با علی هنری از سایت جرس در تاریخ 26 اردیبهشت 1390 اظهار داشته است دقت کنید:
"جامعه ای با منش اقتصادی دلال مسلک، انباشته ازایدئولوژی نفع شخصی محور و مصرف زده که به معنا وتصویری کامل، شهروندان آن نمایانگر گرگ هایی بودند که هر لحظه برای زنده ماندن در کار پاره کردن تن وروح دیگری بودند. جامعه ای که افراد و نهادهای آن در اوج بی اعتمادی به هم، درکارتولید مکانیسم هایی تقلبی برای اعتماد کردن بودند؛ جامعه ای مالامال از چک و سفته تضمینی. کافی بود درمانده ومستاصل از کسی یا بانکی بخواهید پولی را قرض بگیرید تا به درکی عمیق از این بی اعتمادی برسید. لحن تهدیدآمیز متصدی بانک بعد از تاخیر چند روزه از پرداخت قسط، صدای استیصال سیستم فشلی بود که نه مکانیزم های دقیق قانونی را برای اعاده سرمایه اش داشت ونه می توانست به شهروندان اعتماد کند ودر این بین اصلا جای تعجب نداشت که افراد پول ها وسرمایه شان را به جای فعالیت اقتصادی مفید، در بانک ها بخوابانند تا سود دریافت کنند؛ زیراکه تنها وتنها این شیوه افزودن به سرمایه، برای آنها خالی از حس ترس و اضطراب کلاه برداری بود. این فقدان اعتماد مهمترین دلیل روییدن موسسات مالی واعتباری بود که هرروزه به مثابه قارچ سربرمی آوردند و با وسوسه سود بیشتر پول ها را جمع می کردند. جامعه ای که در تمامی ادارات ونهادهایش از اداره مالیات گرفته تا دانشگاه، موتور پیش برنده سازمان، پارتی بازی و از زیرکار دررفتن و چاپلوسی و زیرآّب زدن بود. کار تا جایی پیش رفته بود که اساتید دانشگاه علوم انسانی اش به تنها چیزی که فکر می کردند گرفتن طرح های تحقیقاتی آبکی اما میلیونی از این وزارتخانه و آن نهاد بود. جامعه ای که تنها ایدئولوژی حاکم برآن این بود که "کلاهت را سفت بچسب".
خیابان ها نمایانگر منش اجتماعی بحران زده این جامعه بود. کافی بود تصادفی کوچک رخ دهد تا تمام عرف های اخلاقی که سرمایه اجتماعی این جامعه به طرفه العینی بر باد رود و ناسزاهای منزجرکننده و مشت ولگدها چهره شهر را انباشته از کثافت کند. خیابانی که کناره هایش روایتگر بوق های مکرر و متعدد اتومبیل هایی بود که برای ارضای میل جنسی نابالغ صاحبانش به صدا در می آمد. و پیاده روهایی پر از آزارجنسی وفقر اقتصادی وفرهنگی. گدایان اقتصادی وفرهنگی در هم می لولیدند و خرده بورژواهای بی اعتنا به زندگی دیگران به دنبال لباس وکفش ومبل فاخرانه، مغازه ها را طواف می کردند که نکند جلوی فامیل وهمسایه کم بیاورند. جامعه ای که صفحه حوادث روزنامه اش کولاژی بود از اسلحه و دشنه وساطور و بازیگرانش پدر ومادرو همسر وهمسایه. به چشم خود بارها دیدم که مسوولان صفحات حوادث برای گرفتن صفحات بیشتر در روزنامه با سردبیر ومدیرمسوول چانه می زدند. جالب اینجاست که بیشترین خواننده را همین صفحه حوادث داشت و یادم می افتد این جمله تاریخی تمام کارآگاهان فیلم های پلیسی را که قاتل به صحنه جرم باز می گردد.
برای نشان دادن منش سیاسی این جامعه تنها به یک مورد اشاره می کنم. جامعه ای دمدمی مزاج که پس از چهار دوره انتخاب مدل سیاسی دموکراتیک تر و متعادل تر به ناگهان زیر همه باورهایش می زند واز صندوق رایش کسی در می آید که تمام قد خلاف راهی است که جامعه تا به حال برگزیده و پیموده است. آیا در بین مقصر دانستن رییس و وکیل و حزب و آسمان وزمین نباید به رفتار پارانوئیدی مردم وجامعه هم کمی شک کرد"..
در این جا، من نیلوفر شیدمهر نگارنده خوانندگان را دعوت می کنم که به جای کلمه ی شهروندان در متن بالا کلمه ی زندانیان را بگذارید. آیا تصویری از یک زندان عادی و نه سیاسی متشکل از بزه کاران نمی بینید؟ آیا زندان از نوع جمهوری اسلامی اش که زندانی با ساز و کار بی قانونی و دلبخواهی است که در ادامه توضیح می دهم می تواند محصولی جز این هم داشته باشد یا شرایط بالا نتیجه ی طبیعی چنین ساختاری با نظم دلبخواهی درونی یعنی یک نوع نظم هرج و مرج محور است؟
بزرگیان این مناسبات درونی را مناسبات دست ساخته ی اجتماعی می داند و معتقد است که باید در کنار نقد ساختارهای سیاسی این ها را نیز به شدت نقد کرد. با وجودی که من با بزرگیان تا حدود زیادی توافق دارم، اما از آن جا که ایران را یک زندان بزرگ می دانم و در این مقاله توضیح می دهم که چرا، در صورتی که وی به نظر نمی رسد چنین نظری داشته باشد، معتقدم که این مناسبات به تمامی دست ساخته ی زندانیان نیستند. و نباید ساختار سیاسی که همان زندان بودن ایران است و ارگان های زندان و زندانبانان را جدااز این روابط درون زندانی دانست و تحلیل کرد. در واقع زندان و ساختارهایش با روابط درون زندانی دو چیز در هم آمیخته اند که هر یک دیگری را تقویت می کند.الگوی خاص اداره ی این زندان که از نوع هرج و مرج مدار و ولایت فقیهی است بی شک همان روابطی را که بزرگیان روایت کرده تولید می کند و همان رفتار-اجراها را در زندانیان.
درک این نکته که ساختار سیاسی و ارگانهایش و فرهنگ و مناسبات درون اجتماعی چگونه به هم پیچیده اند ما را از اشتباه "اول مرغ بود یا تخم مرغ" و این ایده ی خامی که امروزه مثل نقل و نبات بر سر زبان ها افتاده است که اول باید کار فرهنگی کرد و تمرین دموکراسی و اخلاق دموکراتیک داشت ( چیزی که یکی از مهم ترین و عجیب ترین محصولات آفتاب پرستانه درست تعریف نشده و گمراه کننده ی بازار امروز است) تا بعد بتوانیم به دموکراسی برسیم و ساختار سیاسی یک دفعه و خود به خودی با اخلاق دموکراتیک پیدا کردن ما عوض می شود جلوگیری می کند. این اشتباه همان است که بزرگیان هم تا حدی دریافته است و آن را به پرسش می گیرد وقتی که می گوید:
"برای پاسخ به این سوال باید توضیحی بدهم. معمولا بعد از فروکش کردن جنبش های سیاسی- اجتماعی و بازگشتن ظاهری اوضاع به پیش از جنبش (وضعیتی که شاید ما اکنون با آن مواجه هستیم) این صدا بلند می شود که: باید کار فرهنگی کرد و اخلاق و مدنیت را فارغ از چیستی دولت تقویت کرد. مدام می شنویم که برخی می گویند تا وقتی جامعه ومردم اینند حقشان همین دولت است."
با این همه بر بزرگیان که به تقریب در همه مطالبش به فوکو ارجاع می دهد و به نوعی مدعی فوکوشناسی است، فوکویی که انقدر روی ساختارها و نقششان در تعیین روابط و فضا (روابط فضایی یا همان روابط و نیروهای قدرت) تاکید دارد که بیشتر منتقدانش او را متهم می کنند که دترمنیست است و جایی برای کنش گری یا ایجنسی باقی نمی گذارد، هنوز به درک درستی از ساختار جمهوری اسلامی نرسیده است و این که این ساختار چگونه و تا چه حدی روابط درون ساختاری را تعیین می کند. من در این مقاله که به بحث فرار می پردازد پیشنهاد می کنم که ساختار سیاسی جمهوری اسلامی ساختار یک زندان است. اما نه هر زندانی. زندان خاصی که تحلیل ساختار و روابط و ارگان هایش نیازمند تحقیق های جامع است و در حدود این مقاله نمی گنجد. من تنها صورت کلی روابط درون زندانی را در این جا ارائه می کنم که بر اساس فقدان حکومت قانون و تمامیت ولایت فقیه است.
مسئله اساسی که اشاره وار به آن گذشتم این است که چنین ساختاری با شکل روابط درونی اش بی شک یک نوع اخلاق و رابطه ی اجتماعی که من محورهای اصلی آن را هرج و مرج و زور مداری می دانم تولید می کند. چنانچه کرده است. در واقع تمرین دموکراسی و مشق دموکراسی، که نویسندگانی چون نرگس توسلی در مقاله ی اخیرش در بی بی سی در مورد ایران تریبیونال چنان ساه لوحانه در موردش صحبت می کند که انگار مشق شب رونویسی بچه دبستانی های ایران است، جدای از یک ساختار دموکراتیک بر مبنای انتخابات آزاد و دوره ای با رویه دموکراتیک و نهادهای دموکراتیک و حکومتی مشروعه که مقید به قانون اساسی دموکراتیک و اصول حقوق بشر است میسر نیست. مشق دموکراسی این ساده باوران مرغ نیست که تخمش ساختار دموکراتیک بشود. اخلاق دموکراسی همان اخلاق نظم، نه اخلاق هرج و مرج و زورمداری، و تمرین آن به شکل دسته جمعی در یک ساختار دموکراتیک است. و این اخلاق دموکراتیک ربطی بر خلاف هذیان های روشنفکران دینی و ساده باوران دنباله رو آن ها مانند نرگس توسلی ربطی به چیزهایی مانند عصبانی نشدن، مودب بودن ظاهری و سکوت در مقابل حرف ناروا و از این قبیل ندارد. اگر معیار بی اخلاقی دموکراتیک این ها باشد چنین بی اخلاقی های خردی هر روزه در کشورهای دموکراتیک مانند کانادا و حتی در عالی ترین نهادهای دموکراتیکش مانند مجلس اجرا می شوند. کافی است این موعظه گران یا کسانی مانند خانم توسلی نگاهی پخش زنده جلسات مجلس کانادا را تماشا کنند تا مواردی مانند داد کشیدن، عصبانی شدن، ناسزا گفتن، با هم حرف زدن، میان حرف هم پریدن و خیلی چیزهای دیگر را مشاهده کنند. اخلاق دموکراسی اما چندان ربطی به این موارد ندارد و اخلاق نظم دموکراتیک است—اخلاقی که پنج میلیون ایرانی در دایاسپورا که مشق هایشان را به قول این خانم در ایران ننوشته بودند، زمانی که در نظم ساختار سیستم دموکراتیک قرار گرفتند روزانه اجرا می کنند و بیشتر این بی تمرین ها و مشق ننوشته ها موفق هم هستند. این ایده که تمرین اخلاقیتی که اصلاح طلبانی که اخلاق آخوندی دارند به آن توصیه و پند و اندرز می کنند ما را به دموکراسی گذار می دهد همانقدر به نظر نگارنده بی معنی و عجیب است که راه رشد غیر سرمایه داری تجویزی حزب توده که می خواست از آن طریق ایران را به سوسیالیسم گذار دهد!
حرفهای بالا به معنای اقتدار کامل ساختار و محکوم بودن زندانیان در بوجود آوردن روابط درون زندانی نیست. یعنی به معنای صلب مسئولیت از آن ها نیست. مفهومی که بزرگیان در مصاحبه اش به نام ethos "اتوس" یا یک نوع رفتارسیاسی دسته جمعی در فرارفتن از خودی که محصول ساختار زندان است مطرح می کند-اجرای اتوس به معنای اجرای دیگر شدن، یعنی خود واقعی شدن یا فاعلیت سیاسی پیدا کردن، که بزرگیان ادعا می کند پتانسیلی بوده است که در جنبش سبز وجود داشته است، مفهوم جالب و محکمی است و نگارنده نافی آن نیست. در این جا زندانیان به شکل دسته جمعی در جنبش شان به نوعی اعلام می کنند که دیگر نمی خواهند به طور دسته جمعی شخصیت زندانی که به آن ها توسط ساختار داده شده است را داشته باشند. در واقع جنبش شان متحول کننده ی خود و رو به خود هم هست. آن ها اعلام می کنند که محکوم ساختار نیستند. با این همه، ساده کردن این مفاهیم فلسفی به حرف هایی که کار فرهنگی فردی کنیم و تمرین اخلاق دموکراسی که واعظش آقای سروش است و به این شکل به دموکراسی گذار می کنیم چیزی جز سخنانی بی معنی نیست.
چرا جمهوری اسلامی از لحاظ پدیدارشناسانه زندان است؟
دلیل من برای زندان دانستن ساختار جمهوری اسلامی این است که کسانی که ایران را ترک کرده اند و همه ی آن ها که اگر امکانش را داشتند همین ثانیه جلای وطن می کردند، بخصوص جوانان، به نوعی فرار کرده اند. و یکی از مکان هایی که انسان از آن فرار می کند زندان است. باید به این حس همه گانی که موجب فرار پنج میلیون انسان، فراری که هر روز شتاب بیشتری می گیرد، توجه کرد و به این حس احترام گذاشت.
به نظر نگارنده جوانان تازه به تبعید رسیده ای مانند امین بزرگیان که بعد جریان سبز از ایران رانده شده اند و هنوز عرق جلای وطنشان خشک نشده است شایسته است به طور جدی به این نکته که آن ها هم همچون رانده شدگان دهه ی شصت و دیگر دهه ها، به نوعی از وطن رانده شده و یعنی در واقع فرار کرده اند توجه خاصی کنند. شاید عدم دقت آن ها که نگارنده مشاهده کرده است به این دلیل باشد که هنوز پس از سه سال مجال این را نیافته اند که بر داستان تلخ فرار خود تعمق کنند و با دیگرانی که سال ها پیش از آن ها به ناروا و ناحق از وطن رانده شده اند احساس هم ریشه گی دراز ریشه-کنده-شدگی کنند. با نگاهی به صفحات فیس بوک و نوشتارها و گفتگوهای این افراد به نظر می رسد که ایشان بیشتر با اصلاح طلبان رانده شده از ایران همسویی سیاسی کرده و یا با دوستان جمع فرهنگ و اندیشه و هنر خود که هنوز در ایران هستند احساس نزدیکی می کنند. در صفحه های فیس بوک این ها حتی کلمه ای در مورد نسل قدیم پناهندگان نیست. حتی خطی در مورد ایران تریبیونال به چشم نمی خورد. یک شکاف عاطفی و تاریخی و حسی مهیب بین بزرگیان ها و همگروه هایش با رانده شدگان سال های شصت به چشم می خورد.
شکاف فاجعه بار و عمیق بین نسل جدید و نسل انقلاب و پروژه های جمهوری اسلامی
این شکاف مهیب بین نسل جوان و داستان واقعی نظام جمهوری اسلامی، که یکی از دوره های دردناک و فاجعه بار آن از سال 1358 تا ده ی هفتاد بوده است، براساس برنامه ریزی دقیق و زیرکانه جمهوری اسلامی و با مشارکت جدی همین اصلاح طلبان امروز انجام گرفته است و هنوز هم کم و بیش توسط این آقایان سالمند دینی و خانم های جوان تازه-به-وجود سیاسی-و جذب رسیده در کنار پیرمردها و رسانه هایشان چون روز آنلاین و بی بی سی در حال اجراست (نگاهی به عکس جمع ملی مذهبی ها در اول انقلاب چاپ شده در رادیو زمانه در آرشیو نوشته های سحاب سپهری بکنید و یک زن هم نمی بینید). جمهوری اسلامی، بعد از استقرار کامل و از صحنه یا کشور پاک کردن و بیرون راندن تمام نسل سازنده ی انقلاب، به عمد تمام تاریخ انقلاب و ایران و نشانه های آن را از صحنه ی عمومی پاک کرد. نگارنده که در شروع دهه ی هفتاد بیست و دو ساله بودم شاهد زنده ی این پروژه ی خانمانسوز و مهیب بودم. جان بدربردگان نسل انقلاب هم که در ایران بودند—کسانی که خیلی از آن ها تازه از زندان ها در آمده بودند—در اثر ضربه ی روحی انگار می خواستند آلزایمر داشته باشند و تمام آنچه را ه برآن ها گذشته بود به فراموشی بسپارند. بنابراین خیلی از آن ها ناخواسته و در اثر ضربه ها و لطمات روحی شدید در پروژه ی نمایشی شرکت کردند که در آن انگارحکومت اسلامی کودک یک روزه است که همین دیروز از شکم انقلاب به رهبری خمینی و کسانی که از تصویرشان از عکس ها و مطالب حذف نشده بود و جماعتی که پشت سرشان اله اکبر می گفتند به دنیا آمده است. در واقع جمهوری اسلامی دو پروژه ی تاریخی را همزمان اجرا کرد: اول، صفحه ی تاریخ واقعی پانزده ساله از اول انقلاب تا دهه ی هفتاد را سفید کردن و دوم، تاریخ سازی جعلی کلی برای آن سال ها که در آن بسیاری از چهره ها حتی طالقانی و منتظری محو یا کمرنگ شده بودند.
سن دخترمن به نسل بزرگیان ها و نرگس توسلیان ها نزدیک تر است. او در سن نه سالگی اش نامه ای به یک دوست فرضی ژاپنی قلمی می نویسد. او نامه را به آدرس من مادرش که آن زمان در اواسط دهه هفتاد تازه در کانادا ساکن شده بودم می فرستد تا به این دوست فرضی او بفرستم.او در بخشی از این نامه می نویسد: "من تا حالا خارج را ندیده ام. شاید از این حرف من تعجب کنی. یک نفر با دوستش 2 سال با ارتباط دوست بود. یعنی دو سال بی آنکه بدانند خود چه شکلی است دوست بودند. می دانی در این روزها اتفاق مهمی افتاده. البته 20 سال پیش. در زمان های دور شاهی که نامش محمدرضا بود بر کشور با ظالمیت حکم می راند. تا این که مردم عصبانی قیام کردند و شاه را از کشور راندند. من دیگر حرفی ندارم. پس خداحافظ". در تحلیل این متن و حتی تک تک کلماتش مانند عصبانی و راندن (یا همان فرار) می توان یک رساله نوشت. اما چیزی که من می خواهم در این متن نشان دهم همان دو پروژه ای است که در بالا به آن اشاره کردم که جمهوری اسلامی پیش برد. اثرات این پروژه ها در شکل گیری ذهن تاریخی نسل جدید د راین نامه ی یک دختر سوم دبستانی کاملن مشهود است. در این متن ناهمزمانی ها بسیار چشمگیرند: اتفاق مهمی این روزها صورت گرفته است اما این روزها بیست سال پیش است. و اما رانده شدن شاه به زمان های دور برمی گردد—دور از رخ دادن اتفاق مهم انقلاب!
روی صحبت و خطاب من این جا با نسل امین بزرگیان ها و نرگس توسلی هاست. و هدفم آگاه کردن این ها که پروژه ی ساختمانی ایران خاتمی و اصلاح طلبی بر زمین صاف شده و گور نسل انقلاب و جعل تاریخ شکل گرفت—پروژه ای که ذهنیت و عواطف این نسل ها بر آن ساخته شده است. گرچه این نسل دچار سندروم خطرناک ناهمزمانی که در زندان دوره ی خاتمی ایران به آن ها داده شده است از این دو پروژه به خوبی آگاه نیست، اما اصلاح طلبان سالمند، این پیرمردها، که جمعی از نسل جوان همچون دو جوان نامبرده در بالا از لحاظ عاطفی-پس-سیاسی به آن ها گرایش دارد این پروژه را خوب می شناسند و به تمام زوایای فاجعه اشراف دارند. بیشتر این که خود از سازندگان آن بوده و هنوز هم هستند. و این درواقع صحبت ها و صدای این سالمندان فاجعه ساز و تاریخ ساز است که در نوشته ی اخیر نرگس توسلیان در بی بی سی به گوش می رسد، نه صدای واقعی او—صدای همین پیرمردهایی که به نوعی زمین ها را برای تاسیس ساختمانشان (جمهوری اسلامی جدید مایل به مردم سالار یا آنگونه که محمود صدری می گوید تئوکراسی-دموکراسی) صاف کردند و حال که حرکت مهمی مانند ایران تریبیونال شکل گرفته است با آن که خود سکوت کرده اند زنان تازه-به-وجود-رسانده ای چون توسلیان را به صدا در آورده اند تا این دادگاه مهم را به یک جلسه ی تراپی و تکرار اطلاعاتی که همه به خاطر وجود اینترنت می دانند و گفتنشان چندان لزومی ندارد، ولی حالا بگذار این عده جان بدربرده کمی بنالند، فرو بکاهند. نرگس توسلیان از همکاران دائمی روزآنلاین است و اکنون که با پای فشاری جان بدربردگان سابق و خانواده هایشان کار به این جا رسیده است، این گروه روز آنلاینی اصلاح طلب دیگر نمی توانند زیر سبیلی رد کنند و با همکاری بی بی سی باید صدایی از خود از دهان یک زن جوان به گوش برسانند.
اما این شکاف عاطفی و درکی و احساسی بین نسل صدمه خورده ی بزرگیان ها و توسلی ها با نسل انقلاب تنها شکاف اطلاعاتی نیست که بتواند با وجود اینترنت و اطلاعات یعنی داده ها پر شود. این شکاف تا حدی بر ساخته ی اصلاح طلبان سالمند شکاف دانش و تاریخ است—شکاف زمان و تجربه که خود را در ناهمزمانی های نوشته های این جوانان و همینطور در بی اعتنایی عمیقشان به آنچه در طی آن پانزده سال رفته است و به کسانی که مورد لطمه قرار گرفته اند و با خاک یکسان شده اند و تاریخی که به زمین صافی تبدیل شده است نشان می دهد. باید دقت کنیم که جمهوری اسلامی در کنار حذف کامل تاریخ حدود دو دهه و صاف کردن زمین برای ساخت و ساز پروژه ی دیگرش کار دیگری هم کرد. این کار توسط دستگاه های تبلیغاتی و ایدئولوژی سازی اش و به هدف شستشوی مغزی و عاطفی نسل جوان بود انجام شد. این پروژه همان پروژه ی چهره سازی برای رانده شدگان و جان بدر بردگان دهه های گذشته بود که در آن زمان کاملن از صحنه غایب بودند—روزهایی که اینترنت به این شکل وسیع نشده بود و شبکه های اجتماعی وجود نداشت. در این پروژه از جان بدربردگان نسل انقلاب چهره ی خشن و تروریست و بزه کار ساخته شد. یعنی کسانی که مستحق سرکوب و شکنجه و زندان و اعدام بودند، زیرا همین ها پیش و بعد از انقلاب اسلحه به دست گرفته و خشونت آفریده بودند. صدای این پروژه را از دهان جوان شرکت کننده اصلاح طلب در برنامه ی تلویزیونی پرگار بی بی سی در مورد دهه ی شصت می شنویم که وقیحانه در چشمهای یک زندانی سیاسی زن چپ زل می زند و پرخاشگرانه می گوید که سرکوب او و امثال او به حق و درست بوده است چون آن ها کسانی بودند که اول به خشونت دست یازیدند و در اصل ماهیتی خشونت بار دارند. پس هر آنچه به سرشان آمده حقشان بوده است. در جوانانی دیگر مانند بزرگیان ها و توسلی ها هم رنگ عاطفی این پروژه ی چهره سازی به نوعی به چشم می خورد. زیرا آن ها انگار داستان رانده شدگی و زندانی و سرکوب شدن خود و نسل خود را با داستان نسل های قبل از یک جنس نمی دانند. انگار سرکوب حق آن گروه بوده است و حق نسل آن ها چون به پیروی از مد زمانه شعار بی خشونتی و مردم سالاری می دهند نبوده است.
خطاب همبستگی
این شکاف مهیب، که انگیزه یعنی درد فشرده ی اصلی نوشتن این مقاله است، این جا رخ می نمایاند که این جوانان که جزو جوانان جلای وطن کرده هستند و در عرصه فعالیت سیاسی و ایده پردازی فعال و کنش گرند خود را با پناهندگان/فراریان دهه ی شصت از یک جنس نمی دانند، تاریخ خود را با آن ها یکی و از یک جنس نمی دانند (تاریخ این ها از حدود سال 1370آغاز شده است و هر آن چه پیش از آن بوده است که اکنون از بی وجودی و زمین صاف سر برمی آورد مشتی اطلاعات و داده است یا ناله ی جمعی محتاج به تراپی) ، چهره ی انقلابی خود را با آن ها از یک جنس نمی دانند، مبارزه ی خود را با آن ها از یک جنس نمی دانند و دلیل ترک وطن یا رانده شدن خود را با آن ها از یک جنس نمی دانند. بنابراین آینده ی خود را با آن ها از یک جنس نمی دانند. یا به بیانی دیگر آینده ای مشترک برای خود و این ها در ایران فردا نمی بینند.
خطاب اصلی این مقاله رو به این جوانان است. و کلید وصل دوباره ی این نسل به نسل قبل همان مفهوم فرار که از لحاظ پدیدارشناسی با حس زندان بودن ایران همبسته است که من پیشنهاد می کنم--منی که از نسل بین نسل انقلاب و نسل این جوانانم. امین بزرگیان در مصاحبه خود به درستی به شکل گیری یکباره و شگفت آور همبستگی بین مردم در روزهای جنبش سبز اشاره می کند. او همچنین درست ترین تعریف عاطفی و حسی را از همبستگی ارائه می دهد: همبستگی به مثابه دوست داشتن یکدیگر. به مثابه تعلق به یکدیگر، یک نوع تعلق یا علقه ی زمانی-فضایی-تاریخی-ریشه گی. یک نوع همداستانی. چیزی را که من در این جا به نسل بزرگیان هاو توسلی ها پیشنهاد می کنم یعنی قدم سیاسی که آن ها باید بردارند—قدمی که می تواند بسیار راهگشا و متحول کننده باشد—اقدام به دوست داشتن یعنی همبستگی و همداستانی عاطفی با نسل های پیش از خود بخصوص با نسل جان بدربرده انقلاب است. این جوانان نسل انقلاب را در طی چند ساله اخیر به دفعات به پرسش کشیده اند و به حق از بخش چپ این نسل، یعنی بیشتر همان دهه شصتی ها، خواسته اند که خود و گذشته سیاسی و نقش سیاسی-اجتماعی-فرهنگی خود را به نقد بکشند. با توجه به داده ها، این خواسته تا حد مطلوبی از طرف نسل قدیم فراری/تبعیدی شنیده شده و قدم های موثر و بلندی در مورد مسئولیتی که نسل جوان بر دوش آن ها نهاده است برداشته شده است. اما نسل جدید و بخصوص فراریان/تبعیدیان آن ها نیز باید از طرف مقابل به ندای نسل قبل پاسخ دهد و قدمی در جهت دوست داشتن نسل دهه ی شصتی ها و دیگر جان بدربردگان زندان جمهوری اسلامی بردارند.
اصلاح طلبان و زندان بودن جمهوری اسلامی
توجه به زندان بودن جمهوری اسلامی از لحاظ ساختاری و پدیدار شناسی از طرف دیگر باید مورد توجه اصلاح طلبان قرار بگیرد. یعنی این حس عمومی از زندان بودن ایران که این همه ایرانی را و این همه جوان را به فرار یا ترک وطن سوق داده است. آیا پشت چنین فراری این واقعیت نخوابیده است که این افراد زیستن در این ساختار سیاسی را نخواسته اند؟ آیا این فرار نشان این نیست که جوانان به طور حسی می دانند که ساختار زندان را نمی شود اصلاح کرد جوری که دیگر زندان نباشد؟ آیا این فرار این را نشان نمی دهد که این افراد حتی از اصلاح درون زندانی نیز ناامید و سرخورده شده اند و تصور می کنند هیج امیدی به ماندن و تاثیر گذاری نیست؟ آیا این فرار نشان این نیست که این افراد نمی خواسته اند خود و فرزندانشان دیگر در مناسبات فاسد درون زندانی که بزرگیان روایت می کند یعنی در عمق منجلاب خرد-جنایتکارانه زندگی کنند؟ آیا صدای سیمین در فیلم جدایی نادر از سیمین که می گوید نمی خواهد دخترش در این شرایط بزرگ شود همان صدای بخشی از این فراریان نیست؟ در فیلم قاضی دادگاه می پرسد: چه شرایطی خانم؟ ولی سیمین که فکری جز فرار در سر ندارد نمی تواند این حس-دانش خود را به شکل کلامی بیان کند که: در شرایط زندان. بی توجهی و بی اعتنایی اصلاح طلبان به این حس-دانش عمومی آیا خشونت آمیز و غیر اخلاقی نیست؟ دیگر چگونه بسیاری از ایرانیان باید فریاد کنند که ساختار حکومت شیعی-دینی که این آقایان پی افکندند و آرمانشان بود و همچنان به آن آرمان وفادارند را نمی خواهند؟
به بحث اصلی زندان و فرار برمی گردم.
به اصلاح زندان امیدی نیست چرا که ساز و کار زندان همان زندان بودن است. و به این معنا زندان ساز و کار تغییر و تحول ندارد. ساز و کار زندان زندان ماندن است. و در این زندان ماندن، باید ارگان های زندان حفظ شوند. باید سلول ها و قفل ها و در ها و دریچه ها و اتاق های شکنجه حفظ شوند حتی اگر ظاهری دیگر پیدا می کنند. تغییر زندان در پیچیده کردن، هوشمندانه کردن، توسعه دادن، مخوف کردن، و مخفی کردن دیوارها و قفل های آن از نظر زندانیان و حتی شاید زندانبانان می تواند باشد، نه در ساختار وجودی آن. جمهوری اسلامی در این راه در دوره هایی موفق بوده است و زندان خود را به شکل های مختلف توسعه داده، پیچیده و نهان کرده است تا آن جا که این وهم بر بعضی غالب شده است که جمهوری اسلامی دیگر زندان نیست.
زندان در واقع پتانسیل استحاله و دیگر شدن ندارد. اما می تواند چون آفتاب گردان رنگ عوض کند و این توهم را به زندانی بدهد که استحاله یا شبه استحاله پیدا کرده است. چنین توهمی است که صحبت های محمود صدری را در مصاحبه اخیرش با شهرگان رنگ آمیزی می کند وقتی می گوید: " نظامی که تا قبل از جنبش سبز در ایران کمابیش مشروعیت داشت، نظام دوگانه تئوکراسی- دموکراسی بود". البته بر ناظران تیز هوش و آگاه این نکته پوشیده نیست که محمود صدری از عوامل حجتیه سابق و سرسپرده ی ایده ی حکومت شیعه است که سرسپردگی اش در گفتار او که انعکاس صدای امام راحلش است طنین می اندازد وقتی که می گوید " دشمنان جنبش سبز نیز بدانند که ..." . وی از گروه نخبه های سازنده ی "وهم زندان نبودن ایران تا پیش از دولت احمدی نژاد" است و از جمله سران پروژه ی وهم سازی—از سرانی که آنقدر هوشمند است که بداند این زندان یا ساختار ممکن است قریب الوقوع فرو بریزد. محمود صدری مشروعیت نظام شیعه را با درجه ی وهم مرتبط می داند. او می گوید: " نظامی که تا قبل از جنبش سبز در ایران کمابیش مشروعیت داشت، نظام دوگانه تئوکراسی- دموکراسی بود، ولی اکنون دیگر نظامی مسلح و بدون مشروعیت مردمی بر ایران مسلط است. نیازی به “دل خوش کردن” به جنبش سبز هم نیست. واقعیت میلیونی آن در تاریخ ثبت است و یقین دارم مراحل بعدی این جنبش نیز آشکار خواهد شد. به یاد داشته باشیم آتشی که اکنون در زیر خاکستر سرکوب وحشیانه رژیم خزیده، خیمه مشروعیت دموکراتیک این نظام دوگانه را خاکستر کرده و از آن تنها اسکلتی مسلح باقی گذاشته است. این دستاورد خردی نیست".
اما زندان جمهوری اسلامی همیشه زندان بوده است و به همین علت هیچ گاه واجد صلاحیت مشروعیت نبوده است. چون زندان موجود مشروعی نیست حتی اگر بعضی از زندانیان به آن خو بگیرند و در آن احساس راحتی کنند، یا جمعی از زندانیان به خاطر پنهان بودن و پیچیده بودن ساختار دیگر زندانی بودن خود را حس نکنند، یا جمعی از زندانیان در زندان زیستن را بخواهند و در زندان احساس آسایش بیشتری کنند. مشروع دانستن زندان عملی غیر اخلاقی و خشونت بار است.
متاسفانه طراحان ایده ی حکومت شیعه که خود را زیر چادر قرض گرفته ی گفتمان بی خشونتی پنهان کرده اند در عمل و گفتار به خاطر ایجاد وهم و دادن مشروعیت به زندان جمهوری اسلامی سرشار از خشونتند. و بیشتر این که گفتارشان گفتاری غیر اخلاقی است. باز هم تاکید می کنم: زندان از لحاظ ذاتی موجودی نامشروع است. اما برای آن ها که در زندان به دنیا آمده اند مانند نسل جوان بعد از انقلاب یا باقی مانده های نسل قدیم که به زندان خو کرده و دیگر آن را حس نمی کنند لازم است تا زندان را بی وهم و بی بزک یعنی به قول صدری اسکلت مسلح نظام یا همان ارگان های وحشت و قفل ها و میله ها را ببینند تا موقعیت خود را به درستی درک کنند.
امروزه حتی ایدئولوژی-وهم سازانی همچون محمود صدری که هوشمند نیز هستند هم این واقعیت را دریافته اند که نسل جوان با دیدن اسکلت نظامی رژیم به زندانی بودن خود آگاه شده اند. بنابراین آنقدر زیرک هستند که ازحفظ اسکلت فعلی صرفنظر کرده اند. اما نه از آماده کردن خود و آماده کردن نقشه ی اسکلت دیگری که باز هم یک نوع حکومت شیعه است. اما این بار در لباس و با بزک دموکراسی و حقوق بشر و خشونت پرهیزی به کارگردانی "سه بزرگوار موسوی و کروبی و خاتمی" و شرکت گروه های وابسته به آن ها در داخل و خارج و جمعی از زندانیان آینده که در دام این ها افتاده اند.
نقشه راه حکومت شیعه صدری ها آماده است، یعنی در واقع از چهل سال پیش آماده بوده است و اکنون تنها گول زنک هایی مانند مردم سالاری به آرایشش اضافه شده است، برای همین است که صدری می گوید: " شکی نداشته باشید که نظام موجود ماندنی نیست. سخن تنها در اینجاست که نظام آینده را با چه مقدمات و چه آمالی باید پایهریزی کرد. اجماع سه بزرگواری که به آنها اشاره کردید در لزوم برقراری مدنیت، امنیت، و عدالت اجتماعی در ایران است، که تنها با حکومتی مسئول و شفاف در برابر مردم و مطبوعات آزاد و مستقل ممکن خواهند بود. تفاوت آنها در اولویّتها، گزینهها، و راهبردهای گوناگون برای نیل به این اهداف است. هرچند رای سفید آقای خاتمی در انتخابات پیشین فاصله ایشان را با رهبران دیگر و نیز با مواضع قبلی خود ایشان بیشتر کرده، اما نقش ایشان در آرایش نیروهای اصلاحگرا همچنان باقی است.".
زندان جمهوری اسلامی همیشه زندان بوده است است و به باور نگارنده همیشه زندان می ماند. اسکلت و ارگان ها و ساز و کار آن یکی است. خروجی آن اما متغیر است . یعنی تعداد کسانی که فرار می کنند. در زندان های این زندان که از ارگان های مهمش هستند هم ورودی ها متغیر است. یعنی کسانی که هر روز دستگیر می کنند. بعضی از زندانیان جدید از تئوریسین ها، ماموران اجرایی، زندانبان ها یا نگهبانان زندان اصلی یعنی جمهوری اسلامی بوده اند. نبود آن ها در مشاغل قبلی شان در ارگان های جمهوری اسلامی لطمه ای به ساختار نظام نمی زند. چیزی از لحاظ ماهوی عوض نشده است. در واقع حیات ساختار به کارگزاران ارگان هایش بستگی مستقیم ندارد. از طرف دیگر، تنها صرف مدتی در زندان های زندان جمهوری اسلامی بودن برای مدتی به همه ی زندانیان سابق مشروعیت سیاسی و اجتماعی و اخلاقی نمی دهد.
مسئله این جاست که آقایان اصلاح طلب که تنها بعضی از آن ها مانند آقای گنجی مدتی در زندان ها بوده اند خود و دین خود را و روش خود را مرجع اخلاقیت می دانند. اما آن ها در این مرجعیت خود-برگزیده اند. به این معنا که خود خود را مرجع کرده اند و این گزینش از طرف مخاطب نبوده است. این ها هر روز در رسانه ها به دیگران پند و اندرز اخلاقی اسلامی می دهند و آن را اخلاق دموکراتیک نام می دهند. بعضی از آن ها مانند آقای گنجی محبوبیت ابتدایی خود را، یعنی در سال های اولیه خروج از ایران، مدیون دوره ی زندانی بودن خود در ایران است. اما آن حنا هم دیگر تا حد زیادی رنگ خود را از دست داده است. دیگرانی مانند سروش محبوبیت محدود خود را از به اصطلاح متفکر بزرگ معاصر بودنشان می گیرند. ولی این محبوبیت هم بسیار خدشه پیدا کرده است. در واقع بسیاری اعتماد خود را به این ها در سال های اخیر تا حد زیادی از دست داده اند. پس این مراجع مانده اند و حوض اخلاقشان بدون عده کافی که به ایشان اقتدا کنند و آن ها را به عنوان مرجع اخلاقی قبول داشته باشند. تنها رسانه ها مانده اند که به شدت در حال ایجاد وهم از نفوذ اخلاقی این مراجع بی مقلد هستند.
نکته ی دیگر در این جاست که این افراد یعنی اصلاح طلبان و روشنفکران دینی مرجعیت خود را از آن جا محرز می دانند که هنوزبه مرجعیت دین اسلام، متون اسلامی و اندیشه ی دینی به عنوان موتور تغییر اجتماعی اعتقاد دارند. عبدالکریم سروش چنین وهمی را در مقاله ی اخیرش که در واقع سخنرانی او در دانشگاه کالیفرنیاست به نمایش می گذارد. وی می گوید که دین عامل مهمی در تغییر اجتماعی است. همین دین بود که انقلاب ایران را ایجاد کرد. و حالا هم می تواند دموکراسی و حقوق بشر بوجود بیاورد. تناقض قضیه در این جاست که از طرف دیگر او در نامه اخیر خود و حتی همین سخنرانی ناله می کند که این حکومت فعلی دین مردم را از آن ها گرفته است. یعنی دیگر دین اسلام برای تغییر اجتماعی کارآیی ندارد. نگارنده بر این نظر است که سروش ها خود نیز به خوبی آگاه هستند که حرف هایشان نوعی وهم سازی است.
داده های واقعی نشان می دهد که جنبش های آینده ی ایران نه جنبش های دینی بلکه جنبش های سکولار خواهند بود. این حرف به این معنا نیست که مردم دیگر دین نخواهند داشت یا اسلام نابود خواهد شد. بلکه به این معناست که موتور محرکه این جنبش ها دین و عاطفه مذهبی نخواهد بود و متونی که جنبش به آن رجوع خواهد کرد نیز متون دینی مانند قران و حدیث نخواهند بود. پس این پروژه ی ارائه ی نسخه و خوانش رحمانی از اسلام و متون مذهبی و پیامبر اسلام که رسانه ها پول های هنگفتی صرف آن می کنند در واقع پروژه ی بیهوده ای است. نسل جنبشی و خود جنبش از این متن ها شروع نخواهد کرد که اکنون نیازی به تفسیر متفاوت از آن ها باشد. اسلام نابود نخواهد شد، اما همچنان که اکنون شاهد نشانه های آن هستیم، دیگر اسلام و متون و پیامبر و اخلاقیاتش در تعیین روابط اجتماعی و جنبش های نوین بی ربط خواهند شد. در واقع دغدغه ی اصلی کسانی مانند گنجی و سروش هم همین بی ربط شدن است که چنین به دست و پا افتاده اند. بی شک با بی ربط شدن اسلام و متونش، این مفسران و تئوری پردازان که خود را روشنفکر دینی می نامند هم از لحاظ سیاسی بی ربط خواهند شد. تلاش این افراد تلاش برای بقاست، بقایی که دیر یا زود محکوم به نابودی است. روشن است که این ها همچنان می توانند به بقای انسانی خود بر فرض به عنوان استاد دانشگاه یا سخنران یا واعظ اخلاق فردی یا کارمند یا بازنشسته ادامه دهند!
نوع خاص زندانی به نام جمهوری اسلامی
چیزی که خاص زندانی به نام جمهوری اسلامی است این است که روابط درونی اش بر اساس بی قانونی، هرج و مرج و استبداد دلبخواهی و زورمداری است. این وضعیت را، چنانچه من در بسیاری از نوشته های پیشینم مطرح کرده ام، می توان عدم حکومت قانون نامید. این بی قانونی بودن را باید در ارتباط با هر سه قوه دانست: 1. هرج و مرج در قانون های وضع شده برای زندانیان در زندانی به نام جمهوری اسلامی و دستگاه قانون گزاری یا قوه مقننه اش. چنانچه قوانین هر روزه و به دلخواه عوض می شوند، برای مثال قوانین مربوط به رایانه ها.2. هرج و مرج در دستگاه اجرایی. یعنی این که قوانین تصویب شده لزوم اجرا ندارند و به شکل دلبخواهی اجرا می شوند یا نمی شوند. همچنین نهاد ها ی اجرای مدام در حال تغییر و جابجایی و تشکیل و منحل شدن هستند. دیگر این که مسئولین اجرایی و وزارتخانه ها مرتب عوض می شوند یا عزل و نصب می شوند. حتی ممکن است زندانی شوند. یا از کل نظام کنار گذاشته شوند. اوج بی نظمی و هرج و مرج را از زمان دولت احمدی نژاد شاهدش هستیم. اما این عدم حکومت قانون در تمام دوره ها حتی آن دوره ها که محمود صدری وهم ساز تئوکراسی-دموکراسی می خوانندشان وجود داشته است. نگارنده که آخرین شغلش در ایران مهندس ناظر تاسیسات مکانیکی در شهرداری تهران منطقه نوزده خانی آباد نو بوده است، خود سالها این هرج و مرج و زور مداری را زیسته است. 3. هرج و مرج در قوه قضاییه. چنانچه قوانین قضایی و مجازات ها درست صورت نمی گیرد. رویه قضایی دلبخواهی بر سیستم قضایی ما که از جهتی شبیه سیستم اروپایی است نه آمریکایی و قوانین مدون و دقیق دارد و دست قاضی باز در صدور هر حکمی باز نیست. اما عملن سیستم قضایی فعلی به نوعی بر اعمال قدرت و نظر خارج از محدوده ی قاضی وعدول از قوانین قرار دارد. نگارنده همچنین این بی قانونی را سال ها زیسته است. دوره ی دولت احمدی نژاد اوج این هرج و مرج بوده است. در حال حاضر موجودیت کانون وکلا در کل زیر سوال رفته است. و بسیاری وکلا مانند نسرین ستوده به خاطر این که شغلشان را انجام داده و از موکل دفاع کرده اند در زندان هستند.
همه ی این عوامل یعنی بی قانونی، هرج و مرج و دلبخواهی بودن در سه قوه به اضافه ی ولایت تام و بی قید و شرط ولی فقیه روزگار را بر زندانیان زندانی به نام ایران بسیار سخت کرده است. گرچه آن ها راه های خو کردن و جان سالم به در بردن را یاد گرفته اند و خود به نوعی به مدل کوچک همین نظم هرج و مرج مدار بر مبنای قلدری و زورمداری تبدیل شده اند. بی جا نیست که جامعه ی ایران امروز سرشار از بزه کاری، سقوط اخلاق اجتماعی، ربا خواری، رشوه گیری، فساد جنسی، اعتیاد، تورم 200 درصدی و غیره و غیره شده است و عرف های سنتی اجتماعی نیز تا حدود زیادی از بین رفته اند.
اما نکته ی کار در این جاست که این هرج و مرج و نارضایتی اجتماعی و حتی فشارهای اقتصادی و تورم دویست درصدی به لزوم به تلاشی کل نظام منتهی نمی شود. ممکن است این زندان بی قانون دلبخواهی صدها سال هم دوام بیاورد. حیات زندان به اسکلت و ارگان هایش و حامیان خارجی اش بستگی دارد. از جمله این ارگان ها سپاه پاسداران است که بر اقتصاد ایران نشسته است. از طرف دیگر ادامه ی حیات این زندان به این بستگی دارد که زندانیان چقدر موقعیت زندانی بودن خود را درک دارند و چطور بخواهند در یک کنش دسته جمعی با این موقعیت خود برخورد کنند. در ضمن این موقعیت هرج و مرج همیشه هم به نارضایتی تمام زندانیان منتهی نمی شود. این وضعیت باعث پیشرفت مالی و کاری و حرفه ای بعضی از این زندانیان شده است. بخصوص آن هایی که جزو نسل قدیمی تر هستند. در فیلم میراث آلبرتا به خوبی مشهود است که تمام کسانی که می گویند ماندن خوب است و در ایران مانده اند مردانی دردهه ی پنجاه یا شصت زندگی شان هستند که به خاطر موقعیت خاص ایران و به دلیل پشتوانه های خانوادگی و اجتماعی و به خاطر هوش و تحصیلات توانسته اند در ایران شرکت بزنند و از لحاظ اقتصادی و حرفه ای رشد کنند. استادی از دانشگاه شریف در این فیلم به صراحت می گوید که هیچ جای دیگر در جهان غیر ایران نمی توانست با هیچ و یک کامپیوتر قرضی یک شرکت مهندسی تاسیس کرده و رشد کند. یا می توانید به روایت های دکتر مشایخی مدیر شرکت کیسون در انتهای فیلم دقت کنید. همچنین دانشجویی در آمریکا می گوید که زمینه برای پیشرفت مالی بعضی از همطرازان او که در ایران مانده اند بیشتر از اوست که در آمریکا استاد خواهد شد. وی به آسانی نمی خواهد توانست در مدت کم به این مال و منال آن ها برسد. از این مسئله که تمام این افراد جنسیت مرد دارند د راین جا می گذرم. و از این نکته هم می گذرم که نوعی عدم آگاهی دقیق از وضعیت موجود و خوش خیالی در گفته های این جوان دکتر هست. چرا که در هرج و مرج ایران او یک شبه هم می تواند تمام مال و منال و موقعیت و شرکت خود را از دست داده و به کل از زندگی ساقط شود.
اما این هرج و مرج قانونی در زندان چیزی است که بسیاری از جوانان مانند خانم مریم اسلامی رتبه نه کنکور ریاضی فارغ التحصیل دانشگاه شریف و دانشجوی کنونی در دانشگاه بریتیش کلمبیا در کانادا را از زندان فراری می دهد. او که تنها شرکت کننده و مصاحبه شونده با جنسیت زن در فیلم میراث آلبرتا است. (به غیر از دانشجویان آلبرتا در اجرای سوسن خانم که در ایران نیستند) با یک نوع صداقت کودکانه به صراحت می گوید که دلیلش برای ترک ایران این است که نمی توانست برای زندگی خودش برنامه ریزی کند و حس می کرده است به همین علت در ایران آینده ندارد و نمی تواند آینده ای از آن خود بسازد. این ناتوانی در برنامه ریزی برای آینده، که مریم با هوش طبیعی اش بیان می کند، همان چیزی است که تئوریسین های سیاسی و حقوق از بزرگترین معضل های جوامعی که در آن ها حکومت قانون وجود ندارد می دانند. مریم اسلامی شاید موقعیت زندانی بودن خود در ایران را درک نکرده باشد، ولی با هوش سرشارش موقعیت بی قانونی و هرج و مرج درون زندانی را درک می کند. وی همچنین درک می کند که جنسیت او وی را در موقعیت بسیار آسیب پذیر و بی ثباتی در رابطه با این بی قانونی قرار می دهد. از همه مهم تر، با این که مریم به خاطر جوانی و ضعف دانش تئوریک در علوم انسانی نمی تواند از لحاظ تئوری این دانش و شهود خود را فرموله کند، اما می داند که زندان آینده ندارد.
واین وجه دیگر ساز وکا رزندان است. زندان به نوعی راکد است به این معنا که آینده ندارد. زیرا زندان خارج از زمان و فضاست. زندانی نیز در زندان آینده ندارد. بخصوص او که محکوم به زندان ابد باشد. زندان خودش یک ابدیت یخ زده در زمان است. زندانی نمی تواند تا زمان زندانی بودن برای خودش آینده بسازد. او نمی تواند به زندگی اش جز نظم فرسایشی زندان سازوکاری بدهد. حتی پیشترفت مالی و حرفه ای فردی جمعی از زندانیان نیز در نهایت جزو همان فرسایش عمر قرار می گیرد. مهم تر این که آینده ی جمعی در زندان متصور نیست. تنها فرار فردی یا فرار جمعی متصور است. چرا که مرزهای آینده برای این زندانیان که تا پانزده سال قبل نگارنده یکی از آن ها بوده است برای آن ها فرای دیوارهای زندان است.
زندان از لحاظ پدیدارشناسی منجمد در زمان حال است، اما حالی کشدار و مریض و فرسایشی که بر دوشش گذشته سنگینی می کند. این حال همان فرسودن عمر یا همان حال است که بر دوشش، بخصوص اگر آگاهی به موقعیت زندانی بودن وجود داشته باشد، روزهای گذشته ی در بند بودن است. زندان حالی شکنجه آور است که تخیلش و یادش اشباع از گذشته است. گذشته ای که گلوی حال را چنان پر کرده که می خواهد آن را خفه کند و هیچ جایی برای نفس کشیدن باقی نگذاشته است. پس افق حال رو به گذشته ی زندان است. یعنی به یک معنا رو به دیوارهای زندان است. حال خود زندانی است که با چشمهای بسته رو به دیوار گذشته نشسته است. زندان و زندانی بی آینده اند.
وقتی آینده نباشد و امید نباشد و امید به تغییر یا به اصلاح نباشد، احساس درماندگی و یاس حاصل می شود. بی دلیل نیست که تعداد زیادی از جوانان و بعضی از تحصیلکرده ترین و به دید عموم موفق ترین جوانان خودکشی می کنند. در فیلم مستند آلبرتا به خودکشی دو دانشجو در خوابگاه دانشگاه صنعتی شریف اشاره می شود. چندی پیش ثمانه مرادیانی که کتاب ترجمه ای اش بعد از مرگ او در نمایشگاه کتاب تهران عرضه شد خودکشی کرد. این خودکشی ها با آن که دلیل مشخص اش را هیچ کس، حتی اگر خود این افراد را زنده می کردید شاید نمی دانستند، به نظر نگارنده به حس زندانی بودن و حس ناامیدی از تغییر و اصلاح و حس بیچارگی و درماندگی که با این ناامیدی می آید بی ارتباط نیست.
محمود احمدی نژاد وقتی در مقابل این خبر خودکشی دو نفر از دانشجویان دانشگاه صنعتی شریف قرار می گیرد می گوید او نمی داند چرا این کار را کرده اند. ولی من نگارنده نیلوفر شیدمهر زندانی سابق زندان جمهوری اسلامی می توانم حدس بزنم و حس می کنم چرا: از افسردگی ناشی از گرفتار بودن در زندان. زندانی که نامش جمهوری اسلامی است و به تمامیت ارضی ایران است!
و این خودکشی ها و این افسردگی شوخی نیست. همانطور که فرار پنج میلیون ایرانی که هر روز شتاب بیشتری می گیرد شوخی نیست. فراری که این مقاله حلقه ی همبستگی و هم سرنوشتی بین نسل ها می داند.
لینک ها:
www.rahesabz.net
www.bbc.co.uk
www.bbc.co.uk
international.ucla.edu
iran-tribune.com
www.kayhannews.ir
www.youtube.com
|