یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

سلول انفرادی


سیامک پورجزنی


• زندان انفرادی تجربه‌ی دردناک سه نسل از روشنفکران و مبارزان این مرز و بوم است. کسانی که به مقابله با قدرت یا اندیشه‌های حاکم پرداختند و تاوان آن را با گذران عمر در تک سلولهایی گاه مخوف پس دادند. این نوشتار ادای دینی است از سوی یک محقق در زمینه‌ی شکنجه به این کسان ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ٨ شهريور ۱٣۹۱ -  ۲۹ اوت ۲۰۱۲


زندان انفرادی تجربه‌ی دردناک سه نسل از روشنفکران و مبارزان این مرز و بوم است. کسانی که به مقابله با قدرت یا اندیشه‌های حاکم پرداختند و تاوان آن را با گذران عمر در تک سلولهایی گاه مخوف پس دادند. این نوشتار ادای دینی است از سوی یک محقق در زمینه‌ی شکنجه به این کسان. باشد که در عریان کردن آنچه بر سر محکومان می‌آید این نوشتار نیز سهمی داشته باشد. در پایان لازم به ذکر می دانم که آنچه در این نوشتار و از زبان راوی بیان می‌شود نه تجربه‌ی خاص یک فرد بلکه تجربه‌ی عامی است که به صورت گزینشی برگزیده شده است، لاجرم به بسیاری تجربیات شبیه و از بسیاری دیگر دور است.
سیامک پورجزنی
تابستان ۹۱


سرم را با فشار زیر صندلی می‌برند. هیچ حرکتی نمی‌توانم انجام دهم. تنها منظره‌ای که می‌بینم کف اتومبیل است. اصلاً نمی‌دانم به کجا می‌رویم. به کفش‌های زمخت و شلوارهای پارچه‌ای نگاه می‌کنم. سعی می‌کنم حدس بزنم که صاحبان این کفش‌ها با توجه به نوع گره و مدل کفششان چه شخصیتی دارند. با این فکرها خودم را مشغول می‌کنم تا می‌رسیم به جایی که باید پیاده شویم. چشمبندی به من می‌دهند تا به چشمم بزنم. بعد نفر دست راستی چشم بند را روی چشمم محکم می‌کند. دیگر ارتباطم با جهان قطع شده است. دستم را می‌گیرد. از چند پله پایین می‌برند. دری باز و بسته می‌شود. حس‌هایم تیزتر شده‌اند. صدای پوتینهایی از کنارمان می‌گذرند. بوی نم می‌آید. گچ نم زده. انگار که وارد زیر زمین شده باشیم. می‌ایستند. دری با غژوغژ باز می‌شود. صدای نفر سمت راستی می‌آید:
- وقتی وارد سلول شدی و در را بستیم می‌تونی چشمبندت را در بیاوری.
وارد می‌شوم. در با صدای چندش آوری بسته می‌شود. لحظه‌ای که تنها می‌مانم انگار معلق شده‌ام. انگار درک نمی‌کنم که کجا ایستاده‌ام. انگار از خواب پریده باشم و هنوز حواسم جمع نباشد. دست می‌برم به چشم بند. چشم بند را برمی‌دارم. اتاقی دقیقاً به اندازه‌ی یک قبر می‌بینم. یک و نیم در دو متر و نیم اندازه‌ی سلول است. دیوارها بلندند و یک پنجره‌ی کوچک در بالاترین نقطه‌ی دیوار روبرویی وجود دارد. نور از چراغی تأمین می‌شود که از بالای سقف چهار متری آویزان است. نور یکنواخت زرد. هیچ کلیدی برای خاموش و روشن کردن وجود ندارد. پس روشن ماندن یا خاموش کردن آن به اراده‌ی من وابسته نیست. یک توالت فلزی در انتهای سلول وجود دارد. ترس به سراغم نیامده است. آرامم. انگار کسی از درون من دارد خودم را معاینه می‌کند. نگاه می‌کند ببیند من چه حس‌هایی دارم؟ چه کارهایی را انجام می‌دهم؟ دستم می‌لرزد یا نه؟ تا به حال اینقدر متوجه کسی که در درونم بوده است، نشده‌ام.
***************

نظریه‌ای در انسان شناسی تکاملی وجود دارد که به مسئله‌ی «آگاهی» می‌پردازد. جولیان جینز نظریه پرداز این جریان در تعریف آگاهی مسیر خاص خود را دارد. او آگاهی را از درک، فهم و حس جدا می‌کند و آگاهی را تجربه‌ای متفاوت معرفی می‌نماید. او آگاهی را حاصل زبان می‌داند و صدای درونی‌ای که باعث ایجاد تعادل بین دو نیم کره‌ی مغز می‌شود. او سمت راست مغز را مرکز باور می‌داند و همکاری این دو نیمکره را موجد و مولد آگاهی یا صدای درونی انسان معرفی می‌کند.
او بر این باور است که آگاهی همان صدای درونی‌ای است که وقتی ما مشغول صحبت با دیگران هستیم یا نمایش یک فیلم را شاهدیم یا به یک موسیقی گوش سپرده‌ایم مانع غرق شدن ما در آن وضعیت می‌شود و قضاوتهای ما را در درون خودمان بیان می‌کند.
"آگاهی به شیوه‌ی تمثیلی کار می‌کند و ساختن فضایی تمثیلی همراه با «من» تمثیلی، که این من تمثیلی می‌تواند آن فضا را مشاهده کند و به شیوه‌ی استعاری در آن حرکت کند. آگاهی بر واکنش پذیری (reactivity) تأثیر می‌گذارد و با گزینش مشخصه‌های مربوط به موضوع، آن‌ها را در یک فضای استعاری روایت می‌کند و با هم سازش می‌دهد."
به نظر می‌رسد آنچه که توجه فرد زندانی را به خود جلب کرده است مسأله‌ی آگاهی باشد. کسی که در درون او ناظر است، قضاوت می‌کند و گویی به معاینه مشغول است.
***************

صبح که از خواب بلند می‌شوم اولین حسی که سراغم می‌آید غربت است. سقفی بلند و چراغی آویزان که با روشنتر شدن سلول کم فروغ شده است. دیوارهایی تنگ که تو را پنداری بغل کرده‌اند و فشار می‌دهند. سرم با در سلول یک وجب فاصله دارد و پایم را اگر کاملاً دراز کنم به توالت فلزی چندش آمد برخورد می‌کند. دیوارهای بلند از آنجایی که من سرم را گذاشته‌ام مثل دیواره‌های یک دودکش مستطیلی به بالا رفته‌اند. رنگ سبز تیره‌شان جابه‌جا چرکمرد شده است. درست مانند یک قبر.
***************

در اولین نمایشگاه هنر تفهمی conceptual art موزه‌ی هنرهای معاصر، هنرمندی جسور در یکی از اطاق‌های مبنی با کمک ویدئو آرت به روی دیوار تصویری از قبرستان و گورهای خالی را که ردیف شده بودند و تا بی‌نهایت می‌رفتند به نمایش گذاشته بود. زیر این تصویر با چند دیوار سیمانی چند قبر را تهیه دیده بود که بازدید کنندگان می‌توانستند به درون آن بروند و بایستند. با کمک نور پردازی فضایی وهم‌آور تدارک دیده شده بود که باعث می‌شد فرد خود را کاملاً در یک قبر بپندارد. پس از برون آمدن از این اتاق دفتری گذاشته شده بود که بازدید کنندگان احساس خود را در آن بنویسند. یکی از کامنتها جالب توجه بود: "این قبرها بیشتر تداعی سلول‌های انفرادی‌اند."
***************

صبح‌ها عادت دارم که بلافاصله بعد از بلند شدن از خواب قهوه‌ای بخورم و بعد به دستشویی بروم. قهوه‌ای وجود ندارد. به نظر هم نمی‌رسد که پذیرایی در حد دادن قهوه باشد. دستشویی نیز بسیار تهوع آور است. سعی می‌کنم کمی ورزش کنم. در آن تنگنا دست و پایی می‌زنم. دلم می‌خواهد مثل هر صبح کمی در پارک کنار خانه‌مان قدم بزنم و بعد بروم کنار دکه‌ی روزنامه فروشی بایستم به تماشای تیتر روزنامه‌های صبح. اول تیتر روزنامه‌های جدی را می‌خوانم. با دقت، مصاحبه یا مقاله‌ی خاصی را در گوشه بالای صفحه اول گذاشته باشند نگاهی می‌کنم. مصاحبه یا گفتگویی را که دندان گیر باشد همانجا می‌گذارند. تیترهای درشت و عموماً مشترک خبر از یک وضعیت مهم می‌دهند. وضعیتی که هیچ یک از روزنامه‌ها نتوانسته‌اند از کنارش بگذرند. اما هر یک از جهت خود به آن نگاه می‌کنند. بعد سراغ روزنامه‌های ورزشی می‌روم. تیترهای ۷۲ که از حاشیه‌ی روزنامه بیرون زده‌اند. همیشه چند عکس با هم مخلوط شده است. ادبیات تیترها به کلی با روزنامه‌های جدی فرق دارد. اما مثل دیدن یک فیلم خنده دار آمریکایی با داستان سر راست بعد از یک روز پرمشغله مفرح‌اند. هر روز ولی فقط یک روزنامه می‌خرم.
بعد از برگشتن خانه و در حال خوردن یک صبحانه‌ی انگلیسی مفصل عادت دارم لب تاپم را باز ‌کنم و سه ایمیلی را که دارم چک ‌کنم. به ایمیل‌های فوری جواب ‌می‌دهم. بعضی از ایمیل‌های فوروادی را به صورت اسپم گزارش می‌کنم. برای فیس بوک بازی زمان مشخص گذاشته‌ام و گرنه گشت و گذار در فیس بوک می‌تواند ساعتها مرا مشغول کند. اول مقالاتی را که دوستان به اشتراک گذاشته‌اند نگاهی می‌کنم اگر تیتر دندان گیری داشته باشد دقیقتر می‌شوم. اسم نویسنده هم برایم مهم است. نویسنده‌های خاصی اگر مطلب داشته باشند حتمن می‌خوانم. بعد عکس‌ها را نگاه می‌کنم. سرآخر می‌روم سراغ سایتهایی که همیشه عادت دارم سر بزنم. خبر گزاری‌های مهم و سایتهای خبری که مدام به روز می‌شوند، جذابترند. خبرهای دست اول را سرسری نگاه می‌کنم.
خوشبختانه صبح زود نباید سرکار باشم. با آرامش صبحانه‌ام را می‌خورم. لب تاپم را می‌بندم. دوش می‌گیرم و می‌روم پارکینگ برای برداشتن ماشین، رادیوی ماشین را مجهز کرده‌ام می‌تواند موج کوتاه را به راحتی بگیرد. رادیوی BBC را می‌گیرم. تکرار اخبار صبحگاهی را در ترافیک گوش می‌کنم و با خبرهایی که در روزنامه‌ها خوانده‌ام مقایسه می‌کنم. خبرهای آن روز کاملاً به دستم می‌آیند و سیر حوادث را می‌توانم پیش بینی کنم. گوش دادن به این رادیو مثل یک جمع بندی می‌ماند.
ناگهان در می‌یابم که در یک انفرادی محبوسم. انفرادی‌ای که نمی‌دانم کجاست. در یک انفرادی قبر مانند که زمان به کندی مشقت باری می‌گذرد. حتی نمی‌دانم ساعت چند است. نه روزنامه‌ای، نه ایمیلی نه فیس بوکی نه اخبار صبحگاهی BBC. هیچکس سراغی از من نمی‌گیرد. جایی برای قدم زدن ندارم. چشمم از خیره شدن به دیوار روبه رو خسته می‌شود. صدایی نیست جز صدای هواکش بند که جیرجیر می‌کند و مثل سوهان روانم را می‌خراشد.
مسئله‌ی من در حال حاضر گذشت زمان است.
***************

افراد سیاسی یا روشنفکران عموماً با خبر زندگی می‌کنند. ذهنشان به گونه‌ای سامان داده شده است که به اتفاقات اطراف خود حساسند. به صورت روزمره باید در جریان اخبار باشند و آخرین خبرها را دنبال کنند. با افراد زیادی در ارتباطند. مقالات یا نوشته‌های دوستان یا دشمنانشان را باید بخوانند و در مواردی که به آنان یا جریان فکری، سیاسی آن‌ها مربوط است. جوابی را آماده داشته باشند.
وقتی آن‌ها به یک انفرادی برده می‌شوند. تمامی راه‌های ارتباطی به روی آنان بسته می‌شود تا اخبار و اطلاعاتی که به صورت روزمره ذهن آنان مشغول می‌کرد، ناگهان از آنان گرفته ‌شود و آن‌ها را در دره‌ای از بی‌خبری رها ‌کند. اگر برای انسان عادی قطع شدن سیر اخبار و اطلاعات زندگی روزمره سخت تلقی شود برای کسانی که به گرفتن اخبار و اطلاعات بسیار زیاد عادت کرده‌اند، کشنده است. ذهنی که به پردازش این میزان داده عادت کرده باشد در هنگام قطع این داده‌ها چون معتادی که به میزان شخصی مواد مخدر عادت کرده است "علایم ترک" نشان خواهد داد.
پس از گذشت علائم ترک، عدم ورود دریافتیهای که انسان به دریافت آن عادت دارد چون نور روز و گذر زمان، شنیدن صدا، لمس دیگری و ارتباطات روزمره‌ی تلفنی و ایمیلی و همچنین حذف اخبار و اطلاعات باعث می‌شود که تعادل آگاهی بر هم خورده و نیمکره‌ی راست مغز فعالتر شود. مرکز باورها، اشعار و ترانه‌ها، تصاویر حجمی با فعالتر شدن خود، آگاهی یعنی «من تمثیلی» را ضعیف می‌کند و این آغاز توهمات ابتدا شنیداری و سپس دیداری است. ذهن که تا پیش از آن عادت داشت به محرکهای خارجی پاسخ بدهد و فعال بماند، حال در نبود محرکهای خارجی، به سراغ خود رفته و از محرکهای درونی برای فعال نگه داشتن خود سود می‌برد. تصاویری جان می‌گیرند که تا پیش از آن از خاطر برده شده بودند و یا به چشم می‌آیند بی‌آنکه در جهان خارج چیزی موجود باشد. در این وضعیت است که هر محرک یا اطلاعات برونی به طور کامل جذب می‌شود حتی اموری که پیش از آن برای فرد باور پذیر نبوده، تبدیل به اموری ممکن می‌شود. این جاست که ذهن کاملاً مطیع صدای خارجی‌ای می‌شود که از سوی بازجو یا زندانیان بیان می‌گردد. صدایی که چون باران رحمت بر ذهن تشنه‌ی اطلاعات می‌نشیند و در اعماق و لایه‌های آن نفوذ می‌کند.
***************

اینکه نمی‌دانم از جانم چه می‌خواهند کلافه‌ام کرده است. نه فقط ساعت بلکه ثانیه‌ها هم به کندی می‌گذرند و من در اضطرابی جانکاهی به سر می‌برم. دلم می‌خواهد بیایند حداقل مرا برای بازجویی ببرند. آنقدر منتظر آمدن کسی هستم که گاه گاهی صدای پا می‌شنوم. خودم را جمع و جور می‌کنم و آماده می‌شوم که بیایند مرا ببرند. بعد صدا ناگهان قطع می‌شود. گوشم را به در می‌چسبانم ولی صدایی در کار نیست. یک روز صبح که از خواب بلند می‌شوم احساس می‌کنم سقف پایینتر آمده آنقدر پایین که اگر سرم را بلند کنم به سقف می‌خورد. چند لحظه‌ای صبر می‌کنم چشمهایم را تند تند باز و بسته می‌کنم و بلند می‌شوم. سقف سرجایش است. هر چه روزها می‌گذرند این حالتهایم بیشتر می‌شود. همه‌اش فکر می‌کنم دارم دیوانه می‌شوم. تا اینکه یک روز صدای چند تا پوتین می‌آید. این بار فکر می‌کنم که تو هم است ولی در سرساعت ذا دادن باز می‌شود. دستی یک چشم بند برایم پرت می‌کند و آمرانه می‌گوید که چشمبندم را بزنم. بعد صدای آرامش بخشی شروع می‌کند به نصیحت کردن.
- تو کاملاً باید به خودت بیایی... خیلی کارها کردی که باید جوابگویش باشی...همه‌ی همکارانت از تو دور شدن... کافیه این روزنامه‌هایی که برات می‌ذارم اینجا را بخوانی تا ببینی نظر واقعی‌شون در رابطه با تو چیه... خوب فکرت را بکن... میام سراغت.
صدای پرت شدن یک بسته کاغذ به روی زمین می‌آید. در را می‌بندند و من چشم بندم را هول زده برمی‌دارم و به طرف روزنامه‌ها می‌پرم. آنقدر هول زده‌ام که اول نمی‌توانم بخوانم. اما بعد تیترها روشنتر می‌شوند. تیتر گوشه یکی از روزنامه‌ها از قول همسرم نوشته است که از من برائت می‌جوید و من خائن به آرمانهای اسلامی هستم... که خیانت من به رهبر معظم چنان مشخص است که جدایی او از من مسجل است. دوستانم نیز مضامینی مشابه نوشته‌اند... گوشه‌ای از قبر می‌نشینم و احساس تنهایی مطلق می‌کنم. 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (٣)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست