یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

سلول انفرادی - سیامک پورجزنی

نظرات دیگران
اگر یکی از مطالبی که در این صفحه درج شده به نظر شما نوعی سوءاستفاده (تبلیغاتی یا هر نوع دیگر) از سیستم نظردهی سایت می‌باشد یا آن را توهینی آشکار به یک فرد، گروه، سازمان یا ... می‌دانید لطفا این مسئله را از طریق ایمیل abuse@akhbar-rooz.com و با ذکر شماره‌ای که در زیر مطلب (قبل از تاریخ انتشار) درج شده به ما اطلاع دهید. از همکاری شما متشکریم.
  
    از : لیثی حبیبی - م. تلنگر

عنوان : نکته ای دیگر
آنچه در کامنت اول خود نوشته ام، اصل داستان نیست. با آن در واقع به نوعی به مطلب سیامک پور جزنی عزیز نقب زده ام. وگرنه این شکل داستان پردازی، راز داستان را در همان آغاز لو می دهد؛ و در نتیجه بخش بزرگی از ارزش هنری داستان از بین می رود.

حال این سئوال پیش می آید که پس چرا تصمیم گرفتم تا شکلی دیگر از داستان خود را اینجا بیاورم؟
دلیل اش این بود که روایت سیامک عزیز، زندانی را به بن بستی غریب و شکننده کشاند و رها ساخت۱. این باعث شد که من مطلب او را در واقع ادامه دهم.
یعنی حالا مطلب ایشان عملاً دو نویسنده دارد. یکی نویسنده ی اصلی است، و دیگری فضولی نگران.

زیر نویس ۱ - پس نوشته ی سیامک غیر واقعی است؟ نه، بر عکس، نوشته ی ایشان بیشتر یک داستان واقعی را می مانَد تا خیال پردازی من. اما مسئله ی ما امروز فقط نوشتن سر گذشتی واقعی نیست. ما همانطور که رحمانی عزیز گفته، یعنی تجربه کرده؛ برای گریز از شکستن در سلول انفرادی، احتیاج داریم که خیال پرداز گشته، بر زمان پیروز شویم. به عبارتی دیگر، بخشی از فانتزی امید، بخشی از خود امید است در زندگی واقعی.
۴۷٨٣٨ - تاریخ انتشار : ۱٣ شهريور ۱٣۹۱       

    از : لیثی حبیبی - م. تلنگر

عنوان : نکته
دوستان عزیز خواننده لطفاً به این نکته دقت کنند که من خود زندانی نیسم؛ بلکه با ویژگی های درون خود و قلم خود، جای زندانی قرار گرفته ام. طبیعی است که اینها تراوشات فکر من است برای گریز. و باز طبیعی است که هر کسی با نوع نگرش خود آن در تنفس را بر روی خود خواهد گشود.

در مصاحبه ای تقی رحمانی عزیز جمله ای بیان کرد که: در سلول انفرادی باید بر زمان پیروز شوی تا بتوانی دوام آوری(نقل به مضمون است)
و داستان من، جنگ زندانی است با زمان. اصلاً اینجا مهم نیست که خود داستان چیست. این بر خورد شخصی من است. طبیعی است که هر کسی با ویژگی های خود و زندگی ای که از سر گذرانده پا به میدان این مبارزه ی خیالی می گذارد.
وقتی سخن آن انسان رنج دیده را شنیدم؛ مانند یک نسخه ای که برای مریض می پیچند، در ذهنم نجات بخش آمد. زیرا او به عنوان یک نظریه پرداز سخن نگفته؛ بلکه گریز واقعی خود را بیان کرده. یعنی از تجربه ی خود گفته. در واقع او بدانگونه طبیب خود بوده در تنگنای بی دریچه ی یک زندگی.
سخن ژرف اش که در یکی دو جمله خلاصه شده بود، ناگهان در من کتابی را ورق زد. به این اندیشیم که حرف مرد را باید گسترده کرد تا هر بندی ای در جهان با ویژگی خود آن را بکار بندد. یعنی در خیال خود میدانی برای مبارزه، برای گریز از دست زمان بسازد.
این مبارزه، فقط مبارزه ی یک مبارز سیاسی نیست. می تواند مبارزه ی تمام بندیان جهان باشد.
احمد باطبی هم در مصاحبه ای سخنی گفت که در من تأثیری غریب بر جای نهاد چنان که دیگر هرگز از یادم نرفت.
او گفت: من در انفرادی صبر کردن را آموختم.
ای کاش آن عزیز در این باب بیشتر توضیح میداد، و یا کتابی، مقاله ای می نوشت تا شاید برای دیگر بندی های جهان ره گشا گردد. یعنی اگر چگونگی آموختن صبر را با ویژگی های خود توضیح میداد، بیشک می توانست بسیار مفید باشد. زیرا انقلاب در درون آدمی، بسیار گاه از دیدن، از شنیدن، از خواندن، یعنی از تأثیر پذیری آغاز می گردد.

وقتی در بند بود از جمله در شعری بلند برایش نوشتم:
........................
یلی چون احمد باطب
درفش کاویان در دست
هزاران خطه را سر زد
هزاران خانه را در زد
..........................
درفش خود به اختر زد
......................
گسست زنجیر های گردن و پا را
فروزان کرد جهان تیره ی ما را
........................................

در ضمن بانویی رنجدیده نیز همان سخن رحمانی را در مصاحبه ی خود با جملاتی دیگر بیان داشت؛ که مأسفانه نام مبارکشان در خاطرم نمانده. پس حق است از او نیز یاد کنم، هر چند بی نام.

حال این سئوال پیش می آید که اگر آقای رحمانی و آن بانوی گل، چکیده ی سخن را گفته اند، دیگر چه احتیاجی به نوشتن یک داستان بلند بوده؟
علت نوشتن داستان بلند ابتکار شخصی خود را به نمایش گذاشتن است تا تلنگری گردد برای بیداری چنین حسی در دیگران. در واقع من آدم حساس با روحیه ی خود آن مبارک سخن تاریخی تقی رحمانی را معنی کرده ام. و خواسته ام بگویم که هر کسی می تواند آن را با ویژگی خود معنی کند و گسترده سازد؛ تا نشکند، تا بر زمان پیروز گردد.
همین.
۴۷٨٣۷ - تاریخ انتشار : ۱٣ شهريور ۱٣۹۱       

    از : . .

عنوان : «... احساس تنهایی مطلق می کنم.» و پناه می برم به رویا ...
تلاش می کنم خبر ها را باور نکنم. ولی دشوار است.
به خود می گویم: نه، مریم نمی توانست چنین چیزی بگوید.
...
بعد می گویم: مهم ترین موضوع فعلاً این است که بر زمان پیروز شوم.
دشوار است.
ولی درون آدمی همیشه راه حل هایی دارد که او را غافل گیر می کند. درون به من ندا می دهد: تو باید زمان را فراموش کنی!
با تعجب می پرسم: چطور!؟
می گوید: نباید منتظر هیچ کسی و هیچ چیزی باشی! فهمیدی چه می گویم؟
می گویم: تلاش می کنم تو را دریابم ای فرشته ی نجات. لطفاً برام بیشتر توضیح بده.
می گوید: فوراً از سلول برو بیرون!
می پرسم: مگر می توان چنین کاری را انجام داد!؟
می گوید: جسم ات را رها کن. زیاد سر به سرش نذار. تو از امروز یک خیال هستی. می دانی خیال. تو انسانی، تو بزرگتر از آنی که در یک سلول تنگ و کم نور و زشت زندگی کنی. تو جایگاه والایی در جهان هستی داری. تو دیگر یک خیال، یک اندیشه ای. تو از امروز دیگر همه چیزی. مثلاً رود و یا یک بیشه ای. جاری شو! در باد صبحگاهان با شاخسار بلند خود برقص. گندمزار شو! بگذار باد های آزاد اندیشه زلف های تو را به سوی دور دست مستی و شادابی شانه زند. بگذار چون تخم خرمای آن زندانی در آب آفتابه، وجودت جوانه زند. مپذیر زندان حقیر را. مپذیر زندگی کردن در تیرگی، در سرای قیر را.
به وجد می آیم. چیزی در من زنده می شود که هرگز ندیده ام در خود. فوری از سلول بیرون می روم. نیرویی زشت مرا دوباره به سلول بر می گرداند. یک هفته ای در گیرو دارم. در پایان کار بالاخره دیوار ها را بر می دارم و جسم را رها کرده، تمام زندگی را به سر می دارم. حالا دیگر موفق شده ام فقط به اندیشه، به رود، به سرود، به چشمه، به بیشه بدل شوم. جاری می شوم. می روم به دیروز، به فردا. از درون دستور می آید که در را باز کنند. نگهبان بی آنکه حرفی با من بزند، در را می گشاید. هیچ کس جلوی مرا نمی گیرد. راحت از در سلول می روم بیرون. در بند نیز باز است. همه ی در ها بازند. از چندین در باز می گذرم تا به در اصلی برسم. می رسم و پا به بیرون از زندان می گذارم. دو سد متر که می روم، برای اولین راننده دست بلند می کنم. می گوید کجا داداش؟ می گویم میخوام برم خونه. خونه ی ما در شمال ایران است. من همین دقیقه از زندان آزاد شده ام. لطفاً مرا تا میدان آزادی برسان. می گوید پول داری؟ می گویم چون آزاد می شدم کیف پول را در انفرادی گذاشتم شاید بدرد یک زندانی بخورد.

دستی به سبیل پر پشت خود می کشد و می گوید: می رسانمت.
می گویم: پول؟
جواب می دهد: می برم خونه ات، پول تاکسی را از بابات می گیرم. هر دو می خندیم. دوستانه می گوید: رفیق ما هم پاک باخته ایم؛ حرف زیادی نزن بشین!
می نشینم.
می گوید: فقط بریم به خانمم بگویم که یکی دو روزی نیستم.
سر ماشین را بر می گرداند به سوی شرق تهران. بعد دقایقی به خیابانی باریک می رسیم. پنجره ی آپارتمان طبقه ی دوم باز است. از همان پایین داد می زند: نسرین، نسرین!
زنی جوان سرش را از پنجره بیرون می آوَرَد و با سکوت سئوال می کند.
مرد می گوید: یکی از دوستان قدیمی من براش مشکلی پیش آمده باید ببرمش شمال. شاید چند روزی نباشم، نگران نباشید. خانمش می گوید: خوب بیایید بالا آبی، چایی، چیزی بنوشید. او بی آنکه از من سوالی بکند، می گوید: نه، عجله داریم. باید بریم. و باز دوستان و آمرانه می گوید: بشین حرف زیادی نزن! و من با تعجب بهش نگاه می کنم. جواب می دهد: سخت نگیر، این چرت و پرت را از روی خوشحالی می گویم. آخه من هم یه زمانی آنجا بوده ام. اگه بدونی روز آزادی چقدر زیبا و بی سابقه بود. من می دانم در تو چه می گذرد. تو بچه ی جنگل و دریایی. حیف است برای چای و نوشابه حتی دقیقه ای وقت ات را تلف کنیم. و سکوت می کند. چند سد متری را با سکوت می رویم. به جلو نگاه می کنم و او را به حال خودش می گذارم. وقتی بر می گردم و به صورت به ظاهر خیلی جدی و حتی یه کمی خشن او نگاه می کنم، می بینم قطره ای آمده میانگاه گونه اش ایستاده و مانند مرواریدی در آفتاب دل نشین پاییزی می درخشد. بغض گلویم را می فشارد. چشمهایم لیل می گردد.
به من نهیب می زند که: مردی گفته اند!
می گویم: با نگاه و سکوت می پرسم.
می گوید: چندین سال است که نگریسته ام. با دریای اشک در پشت پلک زیسته ام. بگذار کمی خود را رها کنم. بعد ماشین را به کناری می کشاند، و مرا در آغوش می گیرد و های های مثل رگبار اردیبهشت در دل جنگل گیلان زمین می گرید. من غم خود را دیگر فراموش کرده ام. در پشت آن سبیل مردانه ی آویزان پر پشت و چهره ای صمد گونه و آفتاب سوخته، کودکی ر ا می بینم. چشمه ای را به یاد می آورم که کسانی چکمه ی گِل آلود در آن شسته اند. می گرید، می گریم. سیر که گریه می کند. دستمالی گاغذی بر می دارد و یک دانه هم به من می دهد. چشم ها و صورت را پاک می کنیم. ستارت می زند و به راه می افتیم. می گوید: چکاره ای. می گویم: بیکارم.
می گوید مزخرف نگو، منظورم این است که چکار بلدی. گویی هزار سال است که همدیگر را می شناسیم. حالا دیگر با حرف های عجیب او عاددت کرده ام. می دانم که برای خود نزیسته.
از کرج که می گذریم، سر ماشین را به سوی یک روستا کج می کند. پرسش من در سکوت را جواب نمی دهد. بعد از مدتی کوتاه به روستایی می رسیم و از آن می گذریم. آنسوی روستا کنار چشمه ای ماشین را نگاه میدارد و پیاده می شود. پیاده می شوم. دست و صورت خود را می شوییم، آبی می نوشیم و بعد از دقایقی به راه می افتیم. به جاده ی اصلی که می رسیم، حرف می زند. با لبخند حرف می زند، و می گوید: گریه هامون را کردیم، بس است. امروز روز آزادی، روز شادی است. بعد نواری می گذارد عاشور پور نازنین می خواند:
کیله لی جانم کیله لی، من که تی حیرانم کیله لی ...
می گوید: می فهمی چه می گوید؟
می گویم: آری، اصل این ترانه تالشی است، که آن بزرگ مرد آن را به گیلکی نیز نوشته و خوانده. کیله یا کینه یعنی دختر ...
می گویم: وقتی ترانه را نمی فهمی چه تصوری از آن داری؟
می گوید: صدایش مثل عسل است. در دهان جان می نشیند شیرین. همه اش را می فهمم.
می پرسم گیلکی بلدی؟
می گوید: نه، اگه بلد بودم که از تو نمی پرسیدم.
حالا دیگر غم زندان ندارم. در جهانی دیگر می زیم.
می گوید: نگفتی چکاره ای؟
اینبار من سر به سرش می گذارم و می گویم: گفتم که بیکارم. می خندد، کودک را دوباره در چهره ی او می بینم. به آرامی می گویم: قلم زنم، شاعرم.
می گوید: بخوان!
می خوانم:

دنیای سبز کوچک من

من دنیای سبز کوچکی دارم
که برک را،
که باغ را می مانَد.

من دنیای کوچکی دارم
که رویا را،
که آب را،
که خواب را می مانَد.

من دنیای کوچکی دارم
که دریا را،
که اقیانوس را به خود می خوانَد.

سکوت می کند. سکوت می کنم.

بعد دقایقی می گوید: از اینها، باز داری؟
می گویم: چند گونی ای دارم.

نگاه می کند به من. چشم هایش مرا به یاد رفیقی مهربان و قدیمی می اندازد.
می گوید: منتظر نمان که هی بگویم بخوان، بخوان! این روز ها همیشه گیر نمی آید.

می خوانم:

هدیه ی مادر

من شاگرد هیچ شاعری نبوده ام
آتشناکی کلمات، هدیه ی مادر
و آموزگار من
جویبار و صخره و نرگس بود
با بال پرستویی که در تگرگ می شکست.

........................................................

برای تقی رحمانی که دریافت تلنگر این داستان بلند را مدیون او هستم.

ادامه دارد در جای خود

راستی یادم رفت؛ سلام سیامک عزیز

با ادب و احترام ویژه
کوچک همه رنج دیدگان و نیکان جهان
لیثی حبیبی - م. تلنگر
۴۷٨٣۵ - تاریخ انتشار : ۱۲ شهريور ۱٣۹۱       

  

 
چاپ کن

نظرات (٣)

نظر شما

اصل مطلب

   
بازگشت به صفحه نخست