یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

تاریخ‌نگاری نو و دیالکتیکِ عاملیت و ساختار
نقدی بر سخنان بابک امیرخسروی و دیگر همگنان


مزدک دانشور


• با وجود تفرقه و تعدد در نیروهای چپ، نقد گذشته تبدیل به نوعی اتهام زنی و فرافکنی شده است. هر چند که آرزویی دور می نمایاند ولی امیدوارم که بعد از گذشت سه دهه از عدم حضور سازماندهی شده ی چپ در ایران، این منش تغییر کند و انتقادها به جای آنکه شکل واپسگرایانه به خود بگیرد، برای رسیدن به مفهوم دنیایی بهتر مطرح شود ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ٣۰ مهر ۱٣۹۱ -  ۲۱ اکتبر ۲۰۱۲


مصاحبه ای با آقای محمدعلی عمویی (عضو سازمان افسری در سالهای بیست و سپس از رهبران حزب توده ی ایران در سالهای پس از انقلاب) انجام شده بود که با پاسخ بابک امیرخسروی از اعضای سابق حزب توده ایران و مخالفان کنونی آن مواجه شد. به نظر نگارنده نوع نقد تاریخی امیرخسروی بیش از موضع ایشان ارزش بررسی را دارد؛ چرا که حاوی نکاتی است که به طور مرتب در نقدهای ایشان و همگنان تکرار می شود و پایه های یک گفتمان را بر می سازد. پس تلاش می کنم که در سطرهای زیرین به رگه های زیرین این نوع نقد نقبی بزنم.

انسانها تاریخ خود را می سازند اما نه به شیوه‌ای که
دلخواه آنان است و نه تحت شرایطی که خود برگزیده اند.
کارل مارکس


کسانی که در نقد تاریخی خود به دنبال مقصر می گردند عموما چه چیزی را دنبال می کنند؟ آنها جاده ای صاف و هموار و مرکبی راهوار را در ذهن تصویر می کنند که راننده ای "کوته آستین" پشت فرمان نشسته است و با بی تدبیری محض آن ماشین را به جای اینکه به مقصد ببرد به دره رانده است.
از این دست نقد تاریخی کم نداریم. نگاه حمید شوکت و عباس میلانی به چپ ایران نه پایه گذار چنین نقدی بلکه ادامه دهنده‌ی راه فریدون کشاورز و انور خامه ای است. این نوع نقد، نگاه خود را معطوف به عاملیت agency می کند و برای بازیگران عقلانیت کامل در کنار اختیار مطلق قائل می شود. گویی هیچ ساختار محدود کننده ای به پای این بازیگران زنجیری نینداخته است و فقط بصیرت آنان می توانسته راهگشا باشد. چنین تصویری بر یک مبنای فلسفی برساخته شده است. مبنایی که در فلسفه و سپس اقتصاد مدیون مکتب اطریش بوده، بر پارادیمهای "لیاقت و مسوولیت" استوار است. در این نگاه همانگونه که ورشکستگی برگرده ی صاحب کار است به همان ترتیب خشونت و بیماری و عدم توانایی در ادامه ی تحصیل و ... بر عهده ی فرد دانسته شده و با نفی مسوولیت دیگران (چه دولت و چه ساختارهای فرهنگی-اجتماعی) هم برد و هم باخت را به حساب تواناییها شخصی می ریزد. ناگفته پیداست که از نگاه داوران این مکتب بازندگان چه کسانی خواهند بود و اینکه مسابقه در کجا و چه شرایطی آغاز شده است البته که مهم نخواهد بود.
در آن سوی این داستان، کسانی وجود دارند که با عمده کردن ساختار structure بر هر گونه کنش و عمل مختارانه ی انسان خط بطلان می کشند. آنها ساختارهای اقتصادی-اجتماعی-فرهنگی را "تعیین کننده ی" رفتارهای انسانی می دانند و حتی برای اتفاقات پر آشوبی چون انقلاب مرحله ی خاص و از پیش تعیین شده ای قائل می شوند و حتی چنان در این عرصه پیش می روند که با نگاهی مکانیستی، چرخهای ارابه ی تاریخ را بی مهار انسانی فرض کرده و بر فراز انبوهی از پیکره های انسانی آن را در گردش می بینند. نگاهی هزاره ای که هم گذشته و هم آینده را یا اسیر گناه اولیه و یا یوتوپیای گریزناپذیر می پندارد. عموما این نگاهها و نگرشهای کلان از وضعیت حال آن ناظران برخاسته و در وضعیتی رخ می نماید که افراد مشارکتی در روندهای جامعه ی خود ندارند و یا حوادث چون سیلی بنیان کن از آنان می گذرد و آنان آگاهی حاصل شده از تجربه ی زیسته شان را به تمامی تاریخ تعمیم می دهند. ناگفته پیداست که چنین نگاهی می تواند توجیه گری دوگانه باشد: اول توجیه گر کسانی که بی عملی شان را به انقیاد ساختارها نسبت می دهند و در مقابل دستاویز دیگرانی که با ایمانی کور خود را مکلف به تکلیف تاریخی دانسته و برداشت خود را از تکوین ساختارها، فرای واقعیتهای اطرافشان می پندارند.
پس از دهه ی شصت میلادی، اما، گونه ای دیگر از نگاه به گذشته (و لاجرم حال و آینده) پا به عرصه گذاشت. این تئوری تلاش کرد با وارد کردن معنای دیالکتیک به ساختارها تحرک ببخشد و عامیلت را نادیده نگیرد. ای پی تامپسون تاریخنگار برجسته ی بریتانیایی و نویسنده ی کتاب ساخته شدن طبقه ی کارگر انگلیس این نگرش را به شیوه ای مترقی در کار خود وارد کرد و به جمله ی مارکس که در ابتدای مقاله آورده شده است، معنا بخشید. این نوع نگاه به تاریخ قضاوتهای ما را نیز تحت تاثیر قرار می دهد و ما را به درک "واقعی تری" رهنمون می شود. به بیان دیگر اگر گذشتگان را اسیران صد در صدی ساختار و یا کنشگر آزاد خودمختار فرض نکنیم، آنها را با توجه به ابزارهای کنونی واقعی‌تر می بینیم و لنزهای ساختار یا عاملیت را از چشمان خود بر می داریم (که البته نافی این نیست که لنزهای دیگری به چشم داشته باشیم و از حضور آنها بی‌اطلاع باشیم).
اگر این نظرگاه را در تاریخنگاری ارجحیت بدهیم، تکیه ی امیرخسروی و همگنان بر کوته آستینی رهبران حزب توده در کودتای بیست هشت مرداد چندان صحیح به نظر نمی رسد. چرا؟
چون ایشان بر عاملیت در نگاه خود پای می فشرد، بی آنکه به ساختارهای احاطه کننده نظری بیفکند. ایشان بدون توجه به گذشته ی حزب این امر را نادیده می گیرد که حزب توده ی ایران پیش از غیرقانونی شدن در سال بیست و هفت خورشیدی دو کنگره برگزار کرده بود و در این دو کنگره به خصوص در کنگره ی دوم، رهبری حزب به واسطه ی کوتاهی در مساله ی آذربایجان مورد مواخذه قرار گرفته و بعضا تغییر کرده بود. آنچه این گردش نخبگان حزبی و بازخواست از آنان را متوقف کرده بود فقط و فقط سرکوب سیاسی و بالنتیجه غیرعلنی شدن حزب توده بود. اگر رژیم پهلوی و یا دولت ملی دکتر مصدق این اجازه را به حزب داده بود تا به فعالیت علنی خود ادامه دهد، کوته آستینان دیگر نمی توانستند سلطه ی خود را بر حزب ادامه دهند و مثلا وقتی در قیام سی تیر حقانیت دکتر مصدق به اعضا و رده های میانی حزب توده حزب معلوم شد آنها می توانستند در یک کنگره و به صورت دمکراتیک رهبری موافق با نهضت ملی را برگزینند. در نگاهی کلی تر عدم لغو قانون مقدمین علیه امنیت و طرفداران مرام اشتراکی ۱٣۱۰ از سوی دولت ملی دکتر مصدق و همچنین عدم تلاش نیروهای ملی برای لغو انحلال غیرقانونی حزب توده در مجلس شورای ملی را در کوته آستینی رهبری حزب شریک دانست که البته نگاه امیرخسروی تا این حد پیش نمی رود.
نکته ی دیگری که در تحلیل امیرخسروی نادیده گرفته شده است زمینه و زمانه ای است که این رهبران کوته آستین در آن رشد و نمو یافته بودند. اکثر آنان در جامعه ای قبیله ای به شدت متعصب و مذهبی با میانگین سواد چند درصدی به دنیا آمده و در دامن زنانی اکثرا بی سواد بالیده بودند. دوران کودکی و نوجوانی شان در جامعه ای پر از کشاکشهای سیاسی و اجتماعی، جنگ و قحطی های اواخر قرن سیزدهم شمسی و تزلزل نهادهای اجتماعی، خدعه و نیرنگ سیاستمداران انگلوفیل و وطن فروش گذشته بود و برآمدن دیکتاتوری چکمه پوش را شاهد بودند. آموزش و پرورش آنها در مدارس و مکاتب سبک قدیم با معلمانی سختگیر و عموما کم سواد گذشت. اما همین کوته آستینان از دل جامعه ی خود برآمدند و برای تحصیل یا به خارج از کشور رفتند و یا جذب نیروهای رادیکال جامعه ی خود شدند و برای اندیشه های مترقی شان هزینه دادند و سپس با اندک مجالی که یافتند در حزبی مدرن متشکل شدند: در حقیقت در اولین نهاد مدرن جامعه ی مدنی کشورشان. به همین ترتیب نیز اینان تمامی آموزه های جامعه ی عقب افتاده ی (یا عقب نگه داشته شده ی) خود را با خویشتن به این نهاد مدرن آوردند. پس اگر از خشم و عدم تساهل رنج می بردند، اگر نمی توانستند به روشنی دوست را از دشمن تشخیص بدهند و یا اگر حتی در بزنگاههای خاص فلج می شدند و یا اعتماد به نفس این را نداشتند که در برابر هژمونی برادر بزرگ بایستند و آن را به چالش بطلبند، به این علت نبود که آن نهاد مدرن جرثومه ی فساد و تباهی بود، بلکه انسانهایی که به آن نهاد مدرن آمده بودند از جامعه ای برخاسته بودند که مذهب و قومیت و طبقه آن را به پیکری شقه شقه بدل کرده بود. البته اگر امیرخسروی اشاره ای به سواد و تحصیلات و سابقه ی مبارزاتی این رهبران کوته آستین کرده بود، بر خواننده معلوم می شد که سرآمدان دانشگاهی و روشنفکری و مبارزاتی یک جامعه در حزب توده جمع آمده بودند: استاد دانشگاه، فیزیکدان، شیمیست، پزشک جراح، نویسنده و شاعر و... . وقتی این سرآمدان و برجستگان یک جامعه در مقابله با وضعیتهای بغرنج کوته آستین از آب در می آمدند پس وای به حال جامعه ی مرجع این روشنفکران.
این نوع نقد به ما اجازه می دهد ساختارها را پیش رو بیاوریم و از محدودیتهای زمان و مکان سخن برانیم. در این شکل بررسی است که با زمینه دار کردن contextualizing موضوع بحث می توان آن را به صورت واقعی خود بررسی کنیم و اگر نقدی به آن وارد می کنیم معطوف به فرا رفتن از ساختارها و موسعتر کردن انتخابهای امروز باشد. گذشته گذشته است و دیگر بررسی انتخابهای ممکن در امر واقع شده اثری نخواهد گذاشت اما اگر انتخابهای محتمل و موجود آن روزگار را به دیده بگیریم در حقیقت اختیار امروز را گسترده تر کرده ایم.
پس می توان رهبران حزب توده را به جای کوته آستینی برای این امر شماتت کرد که پروژه‌ی رهایی بخش مارکس را در آن سالها نه به خوبی درک کرده بودند و نه حتی تلاشی را در این راستا سامان دادند، علی رغم اینکه بسیاری از این افراد خود را مارکسیست و مجهز به سوسیالیسم علمی می دانستند. آنها نهادی مدرن را برای ایجاد تغییر جامعه ی خود تاسیس کردند ولی به این امر نپرداختند که روابط سنتی را چه در رابطه ی عمودی و چه افقی نباید بازتولید کنند. نباید با زبان ادیان ابراهیمی به نفرت پراکنی در مورد مخالفانشان بپردازند. نباید چون روحانیون اصولی زبان تکفیر و ارتداد را به کار بگیرند. نباید چون متعصبان قشری مسلک، مساله جنسی را به موضوعی برای کوباندن رقیب بدل کنند....آنها نهادی را پایه گذاشته بودند که قرار بود در دو جبهه‌ی اجتماعی-سیاسی پرچمدار تغییر باشد اما تغییر در تفسیر آنان جابجایی دولتها و یا گرفتن سهم بیشتر برای نیروی کار بود و نه رفع از خودبیگانگی و تغییر مناسبات اخلاقی و حقوقی. می توان توجیه‌گرانه گفت که درک زمانه ی آنها از سوسیالیسم این بود و در پاسخ باید گفت که احزاب و سازمانها باید جوابگوی منش و روش برگزیده‌ی خود باشند و اینکه چرا تلاشی نکرده اند تا از زنجیرهای تاریخ رها شوند و آن را قدمی به پیش برند، به خصوص که روزگاری ادعای آن را داشتند.      
جنبه ی دیگری که در گفتار امیرخسروی و دیگر همگنان وجود دارد فراموش کردن خود است. گویی افرادی که به نقد سازمانهای متبوع پیشینشان می پردازند در آن سازمانها نبوده و مسوولیتی نداشته اند. این افراد چنان به نقد گذشته می پردازند که گویی همه ی تصمیمات بد و مناقشه برانگیز در غیاب آنان گرفته شده و سپس به آنها تحمیل شده است. درست برعکس هر آنکس که می تواند امروزه اعتباری داشته باشد از ابتدا از آنِ آنان بوده و اسرار مگو را برای آنان می‌گفته است. نمونه ی بسیار مشخص آن تلاش برای جدا کردن ارانی از حزب توده و سپس مرتبط کردن او مثلا با آرمانهای جمهوری خواهی است. نقد گذشته از سوی انشعابیون یک سازمان و یا بالعکس عموما از این منظر چندان غنی نیست و چون همسران متارکه کرده تقصیرات را به گردن یکدیگر می اندازند. امیرخسروی در مقاله اش بارها از کوته آستینی رهبران حزب در بیست و هشت مرداد و نقش خود در پلنوم انتقادی چهارم سخن می راند، تو گویی تمامی بندهای قطعنامه ی پلنوم را خود انشاد کرده است اما به خواننده توضیح نمی دهد که به مدت سی سال در ذیل همین رهبران کوته آستین به فعالیت سیاسی مشغول بوده و به عنوان یک توده ای مومن به رادیکالترین جناح آن یعنی جناح کیانوری وابسته بوده است. این نزدیکی به جناح کیانوری حتی چنان وثیق بود که غیبت ایشان از ایران از سال ۱٣۵۹ در هیات سیاسی موجه تلقی می شد و مجازاتی را در پی نداشت. آیا آقای امیرخسروی این انتقادات و افکار را در آن سی سال با خود حمل می کرده و دم برنمی آورده و به دنبال فرصت بوده است؟ که چگونه می توان به سخنان فردی چنین فرصت طلب اعتماد کرد؟ و اگر امروز به این افکار و نتایج رسیده چه خوب که خود را نیز شریک رفیقان دیروزش بداند و کوته آستینی را فقط مختص آنان نپندارد.
در پایان باید گفت با وجود تفرقه و تعدد در نیروهای چپ، نقد گذشته تبدیل به نوعی اتهام زنی و فرافکنی شده است. هر چند که آرزویی دور می نمایاند ولی امیدوارم که بعد از گذشت سه دهه از عدم حضور سازماندهی شده ی چپ در ایران، این منش تغییر کند و انتقادها به جای آنکه شکل واپسگرایانه به خود بگیرد، برای رسیدن به مفهوم دنیایی بهتر مطرح شود.

تهران - مزدک دانشور 

سازمان افسری حزب توده ی ایران و کودتای 28 مرداد - گفتگو با محمدعلی عمویی
www.akhbar-rooz.com

توضیحاتی درباره مصاحبه آقای عموئی درباره ۲۸مرداد - بابک امیرخسروی
www.iran-emrooz.net


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۵)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست