یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

تئوری شناخت از نظر مارکس (۴)
دنیس کولین - برگردان: ب. کیوان


• هر چند مارکس مسئله شناخت را در کشاکش میان ماهیت و نمود در نظر می گیرد، اما راه حل این کشاکش مسئله تئوری شناخت نیست، بلکه مسئله مربوط به خود شرایط زندگی انسان ها است که باید به این عنوان در تحلیل کلی روند حیاتی روشن شود. بنابراین، نخستین بخش کاپیتال مبتنی بر بکارگیری مقوله های حکمت ارسطو است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۵ آذر ۱٣۹۱ -  ۲۵ نوامبر ۲۰۱۲


گفتار یکم :پیش فرض ها
   
       [بخش پایانی :ج – مقوله ها، ماهیت و نمود، شکل ارزش و گوهر، ج – مارکس و تفسیر تحلیلی، فرد گرایی اسلوبی الستر و مارکس، فرد و تئوری ارزش – کار، فرد گرایی و کل گرایی ]

ج- مقوله ها
    انتقاد نام گرایانه علیه جانشین سازی تحول مستقل مقوله ها بجای تحول واقعی هدایت شده است. همانطور که دیده ایم، این انتقاد با برتری دادن جنبه تحلیلی به جنبه ترکیبی دو برابر می شود. با اینهمه، ساخت کاپیتال می تواند صرفاً قیاسی بنظر آید. چون از ساده ترین مقوله ها (ارزش استعمال، ارزش مبادله) برای بازسازی واقعیت آغاز می کند که در کتاب سوم کاپیتال به شرح گردش کلی اختصاص داده شده است.

ماهیت و نمود
    الستر در کتاب خود درباره مارکس یادآور می شود که «مارکس اشاره ها به وجه تمایز Wesen و Erscheinung، یعنی ماهیت و پدیدار در زندگی اقتصادی را فزونی داد [...] بدون شک مارکس در نمایان ترین کاربرد این مقوله ها بر اساس فکر هگل کاملاً اشتباه کرده است». (142) الستر می کوشد از مارکس مرید کم و بیش مرتد هگل بسازد. از اینرو، او همه مقوله های فلسفی مورد استفاده مارکس را به مفهوم هگلی تفسیر می کند. در واقع، اگر مطلب از این قرار باشد، پس مارکس یک هگلی بی هنر است. اما او مدام ماهیت و نمود را در حوزه مقوله های اقتصادی، مثل رویارو قرار دادن قیمت و ارزش، مقابل هم قرار می دهد. در صورتی که هگل ماهیت را بمثابه یگانگی پدیدارها درک می کند: به عقیده مارکس نمود ماهیت را پنهان می کند. علم باید از این حجاب بگذرد تا حرکت واقعی را زیر حرکت نمودار شئ ها کشف کند. با اینهمه، تقابل مارکسی ماهیت و نمود با روش متافیزیک سنتی تفاوت دارد. مارکس یک شک گرا یا واقع گرا و کانتی نیست. (143) او از اینکه می توان به واقعیت های نخستین دستیافت شک نمی کند. نزد او نوعی ماهیت گرایی وجود دارد که فرض مسلم آن این است که نمودها توهم های ناشی از ضعف حس های فریبنده ما نیستند، بلکه می توانند بمثابه معلول و نتیجه یک روند واقعی درک شوند. به بیان دیگر در روند شناخت این خود شئ است که شناخته می شود. هر چند که شئ یکباره خود را در دسترس آگاهی قرار نمی دهد، اما باید بنا بر فعالیت بغرنج شناختی بتدریج تدارک شود.
    البته، هم زمان مارکس با نشان دادن رابطه های میان این واقعیت های نخستین و دنیای پدیداری اقتصاد بشرح پیدایش نمودها یعنی راه هایی می پردازد که نمودها بوسیله آنها در فعالیت افراد تولید شده اند. از اینرو، سود و اضافه ارزش اصطلاح هایی هستند که تقریباً هم ارز بنظر می رسند. اما آنها را به واقعیت های واقع در سطح های مختلف بر می گردانند. سود که بعنوان مشخصه سرمایه معین نمودار می گردد، اضافه ارزش را در پوشش خود قرار می دهد و آن را پنهان می کند و بهمان علت منشاء خاص آن را پنهان می سازد. چون بنظر می رسد که سود در قلمروی گردش، در سیکل سحرآمیز پول کالا پول تولید می شود که در آن پول پول تولید می کند؛ در صورتی که منشأ واقعی آن در اضافه ارزش یعنی در استثمار کار کارگر است. اثر مارکس معطوف به نشان دادن پیدایش مقوله سود بمثابه نمود و تغییر لباس اضافه ارزش از طریق شکل بندی نرخ سود است.
    از نظر مارکس نمود یک توهم، یک سراب ناب نیست که در تماس با واقعیت محو می گردد. نمود دلالت بر چیزی دارد که آشکار می شود. نخست درک این نکته اهمیت دارد که چرا این چیز برای ما آنطور بنظر می رسد که در برابر ما نمودار می گردد، نه بنحو دیگر؛ چون نمود چیزی نیست که به قلمروی شناخت تعلق داشته باشد. این یک مسئله ناب نیست که نیاز به کاربرد عقل باشد. آن گونه که صورت های خیالی اپیکور تولید شده اند، این شئ ها نیستند که نمودها را تولید می کنند. نمود به وسیله روند مادی بوجود می آید. در خلال این روند فرد بمثابه چیزی در خارج از خودش در روند تولید حیات خاص اش مطرح می گردد. از اینرو، اقتصاد سیاسی بورژوایی چیزی جز دنیای نمودهای زندگی واقعی افراد نیست. شبح ها، رویاها و صورت های خیالی بوسیله همان روندی که به انسان ها امکان می دهد حیات خاص خود را تولید کنند، بوجود آمده اند. جهان یک داده خام نیست، بلکه جهانی است که با فعالیت انسان ساخته شده. شئی های عینی شئ هایی هستند که از این فعالیت ناشی می شوند یا در این فعالیت ادغام شده اند و در اختیار ما هستند یا در رابطه با این تدارک نظم ارزشیابی شده اند. بدین ترتیب، تقابل ماهیت و نمود نقش اساسی در تئوری شناخت مارکس ایفاء می کند. البته، نه بخاطر اینکه نمود مانعی برای غلبه کردن از راه شناخت است، بلکه بخاطر اینکه نخستین هدف شناخت توضیح این نکته است که چگونه شئ ها به شکل معینی برای ما آشکار می شوند. البته، نمود اثباتی Positivité بودن خاص خود را دارد، از یکسو، خود را در بیان می آورد و دارای ضرورت است و از سوی دیگر، از کارآیی خاص خود برخوردار است.
   
شکل ارزش و گوهر
   هر چند مارکس مسئله شناخت را در کشاکش میان ماهیت و نمود در نظر می گیرد، اما راه حل این کشاکش مسئله تئوری شناخت نیست، بلکه مسئله مربوط به خود شرایط زندگی انسان ها است که باید به این عنوان در تحلیل کلی روند حیاتی روشن شود. بنابراین، نخستین بخش کاپیتال مبتنی بر بکارگیری مقوله های حکمت ارسطو است. چگونه می توان این اسلوب متافیزیک را - که اقتصاددانان جدید به این عنوان از مارکس انتقاد کرده اند - با خواست مدلل کردن متافیزیک و فلسفه نظری آشتی داد.
    از نظر مارکس، ارزش یک شکل است. پس این «شکل - ارزش» است. در نخستین بخش کاپیتال حرکتی که این شکل بر پایه آن بعنوان شکل مستقل مطرح می شود، شرح داده شده است. «ثروت جامعه هایی که شیوه تولید سرمایه داری در آنها فرمانرواست، بمثابه انباشت وسیع کالاها اعلام می گردد». (144) این نقطه حرکتی است که اکنون مسئله طرح می کند، زیرا مبتنی بر یک توهم ا ست. در واقع، مارکس از افشای یکسان انگاری ثروت با حجم کالاها باز نمی ایستد. چون ثروت اجتماعی همچنین ثروت های طبیعی (آب، هوا، خورشید و طبیعت) را در بر می گیرد که هیچ ارزشی ندارند و کمتر از آن ثروت واقعی را تشکیل نمی دهند. این ملاحظه فوق العاده مهم است و اکنون در نفس خود هر انتقاد از اقتصاد سیاسی و ماتریالیسم اقتصادی را شامل می شود. با اینهمه، مارکس کالا یعنی «سلول جامعه بورژوایی» را به عنوان نقطه حرکت در نظر می گیرد؛ زیرا کالا از دید اقتصاد بمثابه واقعیت بی واسطه بنظر می رسد. او بتدریج این واقعیت بی واسطه، این «شئ بیرونی» را در شکل های ارزش استعمال و ارزش مبادله تجزیه می کند.
    تقابل میان ارزش مبادله و ارزش استعمال نخست تقابل میان کمیت و کیفیت را تأیید می کند. ارزش استعمال جنب کیفیت است در صورتی که ارزش مبادله بیانگر کمیت است. کیفیت تعین شئ است. اما ضرورتاً ذاتی آن نیست. برعکس کمیت ذاتی گوهر کالاست. ارزش به اندازه تبدیل می شود، چون تعین های ویژه آن در عمل مبادله کاملاً محو می شوند. در این شکل، شکل ارزش، شکلی است که بعنوان گوهر دارای یکی از گوهرهایی است که «کمیت هایی در نفس خود هستند». (145) این گوهر که کمیتی در نفس خود است، همانا کار و کمیت آن و زمان کار است. کشف گوهر ارزش گرهگاهی است که بر پایه آن می توان تمام تحلیل کتاب اول کاپیتال را نمایش داد. مارکس مقوله ارسطویی گوهر را بکار می برد. اما این کاربرد بنا بر موضوع اش دقیقاً مشخص شده است: یعنی تحلیل کالا بعنوان سلول شیوه تولید. مقصود از تحلیل ویژگی های شکل معادل [...] در صورتی آسانتر می شود که به اندیشه بزرگی رجوع کنیم که نخستین بار شکل ارزش و همچنین بسیاری از شکل های دیگر خواه فکر، خواه جامعه و خواه طبیعت را تحلیل کرده است؛ ما ارسطو را انتخاب کرده ایم». (146) از اینرو، مسئله عبارت از بازگشت به تحلیل های سیاسی، اجتماعی و اخلاقی است. ارسطو مسئله مبادله را مطرح می کند، اما آن را حل نمی کند. مارکس تصریح می کند که ارسطو تساوی:
    «X کالای A=Y کالای B» را بعنوان قانون اساسی مبادله ها مطرح می کند. اما چیز دشواری برای توضیح مطلب در زمینه تئوریک در آن ملاحظه می کند. شئ های متفاوت چگونه می توانند با هم مقایسه شوند؟ ارسطو تمیز نمی دهد که کدام گوهر مشترک این دو کالا را مقایسه پذیر می کند. از اینرو، ناچار می شود به یک قرارداد بیجا که بوسیله نیازهای انسان تحمیل می شود، توسل جوید. با اینهمه، با تأیید این مطلب راه حل مسئله را پیش بینی می کند: «رابطه میان دهقان و پینه دوز را باید میان کار آنها جستجو کرد». (147) سپس مارکس یادآور می شود که ارسطو تنها توانست مسئله را مطرح کند، اما بدلیل شرایط اجتماعی عصر خود نتوانست آن را حل کند؛ و نتیجه می گیرد: «آنچه نبوغ ارسطو را نشان داد این است که او در بیان ارزش کالاها رابطه برابر را کشف کرد. اما وضعیت ویژه جامعه ای که او در آن می زیست، اجازه نداد که او آشکار سازد که مضمون واقعی این رابطه از چه قرار است». (148) مضمون واقعی این رابطه گوهر ارزشی است که در کار عمومی، یعنی در مصرف نیروی افراد حل شده است. به بیان دیگر، کالاها در نفس خود ارزش ندارند، ارزش کیفیتی نیست که به شئ تعلق داشته باشد، زیرا گوهر ارزش کار زنده است.
    پس، این شکل ارزش نتیجه روند تاریخی است. مبادله کالایی نخست به شکل پراکنده در پیرامون شکل بندی های اجتماعی برای تسلط تدریجی بر تمام فضای رابطه های میان افراد پدیدار می گردد. در واقع، شکل ارزش تنها هنگامی شکل مستقل پیدا می کند که همه فرآورده های فعالیت انسان به کالاها تبدیل می شوند. این شکل (شکل ارزش) واقعاً هنگامی مسلط می شود که خود نیروی کار، یعنی قدرت جسمانی و اخلاقی کارگر، ماهیت او، به کالا تغییر شکل یابد و او را مثل چیزی جلوه دهد که برای او جنبه بیرونی دارد و او بتواند آن را بهمان ترتیب در گردش مبادله قرار دهد که پارچه باف پارچه هایش و لباس دوز لباس هایش را در این گردش قرار می دهد. اگر گوهر ارزش در پایان سراسر یک تحول تاریخی اینگونه رخ می نماید، این بیانگر آن است که چرا این گوهرها حتی از نبوغ ارسطو رهیده است. گوهر بمثابه شالوده از تعمیم نوع معینی رابطه ها بین افراد تشکیل می شود.
    با رسیدن به این مرحله «مسئله اکنون عبارت از پرداختن به چیزی است که اقتصاد بورژوایی هرگز برای آن نکوشیده است. موضوع عبارت از پی کاوی پیدایش شکل پول، یعنی توضیح اصطلاح ارزش است که محتوی رابطه ارزش کالاها از ساده ترین جلوه آن که کمتر پدیدار است تا این شکل پولی که در چشم همه عیان است». (149) شکل، ماده، گوهر، کمیت، کیفیت مقوله های منطقی هستند. از این قرار است که مارکس به ما وعده می دهد که راز شکل پول را بر پایه توضیح شکل که بوسیله مقوله های منطقی درک می گردد، روشن می گرداند. آیا این درست همان چیزی نیست که پرودون بخاطر آن متهم به غرق شدن در فلسفه نظری گردید؟ خود مارکس به مسئله واقف بود، چون درباره این بخش نخست اعتراف کرده است که با اصطلاح هگل «مغازله» کرده است. زیرا این تحلیل شکل ارزش در بخش نخست می تواند بمثابه تصویر مشخص تئوری سنجش هگل بنظر آید.
    البته، مقوله ها در خارج از ما وجود واقعی ندارند. آنها شئ های فکر هستند. اما آنها با این کیفیت بوسیله افراد در زندگی شان کم تولید نشده اند. مارکس پیدایش این مقوله ها را بر اساس نقطه حرکت بی واسطه، بر اساس آنچه که میشل هانری آن را «غایت شناسی حیاتی» می نامد وانمود می کند. «کالا نخست شئ خارجی، شئ ای است که بنا بر ویژگی هایش نیازهای انسان از هر نوع را بر می آورد». (150) مقوله های اقتصادی از آغاز وجود ندارند. از آغاز نیاز فرد، نیاز حیاتی (151) وجود دارد که فعالیت دایمی بر آوردن این نیاز را موجب می شود. و بنوبه خود نیاز تولید می کند. پراتیک (152) در مفهومی که مارکس می فهمد فعالیت پایه ای انسان هاست که همه شکل های فکر را بنا می نهد. پس منشأ مقوله های اقتصادی، اقتصاد نیست. مارکس به شرایطی می اندیشد که زندگی واقعی را بمثابه گردش این مقوله ها نمودار می سازند.
    در بخش نخست هدف مارکس دوگانه است. از یکسو، او در پی تحلیل آن است که چه چیز سلول زندگی اقتصادی جامعه های زیر سلطه رابطه های تولید سرمایه داری را تشکیل می دهد. و بعد نشان دادن این موضوع است که رابطه های اجتماعی که کالا آن ها را واقعیت می بخشد، بالقوه همه تضادهای شیوه تولید سرمایه داری را در بر می گیرند. این در جدایی میان ارزش استعمال و ارزش مبادله است که امکان بحران های اضافه تولید بر آن مبتنی است و نقشی چنین مهم در تئوری مارکس ایفاء می کنند. حتی اگر این امکان تنها یک امکان مجرد باشد، نقطه حرکت تحلیل مشخص بحران های اقتصادی است. از سوی دیگر، مسئله عبارت از نمایش این مطلب و این واقعیت است که ثروت اجتماعی به شکل کالا نمودار می گردد، بازنمودهای ایدئولوژیک واقعیت را بوجود می آورد و طبیعت رابطه های تولید سرمایه داری را پنهان می کند. دقیق تر، مسئله عبارت از تحلیل سازوکاری است که معادل ایده آل خود را جانشین زندگی واقعی می سازد. همانطور که مارکس گفت: باید دانست که ایده، پول روح است. پس ما همزمان یک تئوری اجتماعی، یک پدیدارشناسی رابطه های اجتماعی و یک تئوری بازنمایی این رابطه های اجتماعی را در فکر نداریم.
    البته، این دو جنبه یک کار انجام می دهند. مثلاً هنگامی که مارکس نوشت: «رابطه ای که لباس را معادل پارچه می سازد، بنا بر این شکل لباس را به شکل ارزش پارچه تبدیل می کند و یا ارزش پارچه را در ارزش لباس بیان می کند» (153)؛ مسئله عبارت از دگرگونی واقعی نیست. پیش مانند پس از مبادله، لباس لباس باقی می ماند. در عوض، در عمل مبادله، لباس بنا بر محاسبه زمان کار اجتماعاً لازم پنهان در تولید آن به معادل پارچه تبدیل می گردد. پس این عملی است که در « ذهن» بازیگران اجتماعی که به مبادله محصول خود می پردازند، جریان دارد. اما با اینهمه، این عملی نیست که آنها به این عنوان خود را بنمایانند. آنها عملی انجام می دهند، اما « نمی دانند» که به انجام چه عملی سرگرم اند؛ زیرا آنها آنچه را که فقط بیان رابطه نیروی کار در فعالیت است، بعنوان یک ویژگی عینی به شئ ها نسبت می دهند.
    پس مارکس استفاده از گوهر را قربانی آیین متافیزیک نمی کند. این پرسش که گوهر ارزش چیست، پرسش درباره چیزی است که در «پس پشت» این گردش کالاها وجود دارد که بنظر می رسد شئ ها با آن یکدیگر را « بطور عینی» می سنجند، حتی اگر آنها از حرکت خاصی به گردش درآمده باشند. مارکس با نشان دادن این نکته که این معیار ارزش ها به معیار زمان های کار اجتماعاً لازم باز می گردد، در راهی گام می نهد که اقتصاددانان کلاسیک نهاده بودند. اما آنچه جدید است این است که او در آنجا متوقف نمی ماند. نظر به اینکه کارهای انسان و فعالیت های ذهنی مختلف در نفس خود با یکدیگر ناسازگارند، اما می توانند به نقطه ای برسند که بعنوان گوهر مشترک یعنی بصورت یک مقوله ساده توصیف شوند؛ پس کاملاً روندی تاریخی لازم بوده است که این کارها را از کیفیت های شان و افرادی که با هر ویژگی آنها را انجام می دهند، بی نیاز سازد. بعلاوه مارکس برخلاف اقتصاددانانی که از «عامل های» مختلف تولید بصورت یک چیز نامتمایز و همسان صحبت می کنند، عامل عینی تولید (وسیله های تولید) و عامل ذهنی (یعنی نیروی فعال کار) را در برابر هم قرار می دهد و تقلیل ناپذیری دومی به اولی را روشن می گرداند: «در صورتی که بنا بر شکل که هدفش آن را مشخص می کند، کار ارزش وسیله های تولید را به محصول منتقل و حفظ می کند و حرکت آن در هر لحظه یک ارزش اضافی، یک ارزش جدید بوجود می آورد». (154) بنابراین، آنچه تولید را بنا می نهد، کاملاً جنب عامل ذهنی قرار دارد و شکل معادل «عینی» فقط نتیجه و رازپوشی این واقعیت است. مارکس در این خصوص می گوید: «این ظاهر فریبنده است که کار مزدبر را از دیگر شکل های تاریخی کار متمایز می کند». (155)
    مارکس با تحلیل ارزش بعنوان شکل آنچه را که ماده این شکل یعنی عامل ذهنی است، نشان می دهد. همانندی میان آنچه که مادی و آنچه که ذهنی است، سراسر متن کاپیتال را در می نوردد. از اینرو، «محرک مادی» مبادله چیزی جز نیاز به یک کالا بعنوان ارزش استعمال نیست. (156) تولید مادی فعالیت نیروی شخصی کارگر را از لحاظ اینکه این یا آن کیفیت را بنمایش در می آورد، نشان می دهد. تحلیل مقوله های اقتصادی، به گفته مارکس این «شکل های نیروی عقلانی» به روشن ساختن سوژه واقعی یا گوهر واقعی می انجامد که نمی تواند گزاره هیچ چیز باشد، اما علت موثر اقتصاد است.
    پس مارکس «واقعیت اقتصادی» موجود در نفس خود را که پایه، «زیرساختار» همه قلمروهای دیگر اجتماعی است، شرح نمی دهد، بلکه همانطور که میشل هانری اشاره کرده، پایه ذهنی واقعیت اقتصادی را توضیح می دهد: «درخلال تمامی اثرهای مارکس از دستنوشته 42 تا کاپیتال عینیت، محیط غیر واقعی بودن را مشخص می کند؛ و شدنی که به این محیط می انجامد، عینیت بخشیدن ناممکن زندگی نیست، بلکه لحظه جایگزینی قطعی، جایگزینی زندگی یک انتزاع یا بهتر بگوییم جایگزینی معادل ایده آلی آن است یک چنین جایگزینی چیزی جز پیدایش متعالی اقتصاد نیست که همزمان تحلیل گشایشی کاپیتال و پایه آن را تشکیل می دهد». (157) این آن چیزی است که فهم خصلت فلسفی مرکزی تئوری ارزش - کار و اهمیت تئوری فتیشیسم را ممکن می سازد.
    بدین ترتیب، نام گرایی مارکس عمیق ترین مفهومش را کسب می کند. مسئله عبارت از یک موضع گیری متافیزیک برای ثبت در فهرست نزاع های قدیمی پیرامون مفهوم های کلی نیست. نام گرایی سلاحی است که به ساده سازی انتزاع ها اعم از فلسفی و اقتصادی (پول، سود و ...) اختصاص داده شده است. آنچه که چونان چیز عینی بنظر می رسد: قانون های اقتصادی، ساختارهای اجتماعی و همه افراد و همه چیزها از یک جنس (Tutti quanti) و بنابراین آنچه که موضوع خاص علم های اجتماعی را تشکیل می دهد، مکان توهم و غیرواقعی بودن است. پس اقتصاد ساختاری را تشکیل نمی دهد که به درک روبناهای ایدئولوژیک مجال دهد. (158) آنچه مربوط به پایه است و بنابراین، آنچه باید به نقطه حرکت توضیح کمک کند، توان شخصی افراد است.
    پس، ماتریالیسم تاریخی تئوری ای نیست که تاریخ را به تضاد میان نیروهای مولد و رابطه های اجتماعی تولید بازگرداند. این در حقیقت نتیجه گیری کردن تاریخ واقعی ازتاریخ ایده آلی و حادثه های واقعی از ایده های مجرد به شیوه هگلی های جوان است که میوه واقعی را از ایده میوه نتیجه گیری می کردند، پایه ماتریالیسم تاریخی نه ماده بعنوان موضوع شناخت یا شهود، بلکه نخست قدرت مادی بعنوان نیروی ذهنی و بعنوان زندگی افراد در نظر گرفته شده است. زندگی تنها «علت مادی» است که «تحلیل همواره در نهایت امر» به آن باز می گردد. باید بسیار دقیق بود: یک زندگی از افراد، ماهیتی از افراد وجود ندارد که ما را به این یا آن ترتیب به «وجود نوعی» دستنوشته های 1844 بازگرداند. افراد واقعیت های تقلیل ناپذیری را تشکیل می دهند.
    تاریخ مارکسیستی بی محابا از وجودهای نوعی و سوژه های دستوری که به گوهر ها تغییر شکل یافته اند، استفاده می کند. بورژوازی، طبقه کارگر، نیروهای مولد، رابطه های تولید بازیگران واقعی روندی هستند که در آن افراد فقط مجریان ناخودآگاه صحنه ای هستند که توسط هیچکس نگاشته نشده است. خود این تاریخ مارکسیستی از اقتصاد زیرساختار را می سازد و آن را در برابر روبنا قرار می دهد و بنابراین، این حرکت خاص اقتصاد است که حرکت روشنگر تاریخ است. با اینهمه، مارکس چنین چیزی را در آغاز ایدئولوژی آلمانی بیان نکرده است. برادل در اثر خود «تمدن مادی، اقتصاد سرمایه داری» توضیح می دهد که زیرساختار واقعی و پایه هر تاریخ تمدنی مادی است که شیوه کار کردن، خوردن، سکونت کردن و غیره انسان ها را نشان می دهد. این چیزی است که او آن را «زیر اقتصاد» می نامد. اقتصاد بمثابه حوزه ای «فراز» تمدن مادی تلقی شده است که مبتنی بر مبادله کالایی است. سرانجام اینکه سرمایه داری که بنظر می رسد بر تمام زندگی اجتماعی (به گفته برادل بر «مجموع مجموعه ها») فرمانرواست، از نظر برادل یک روبنای واقعی است که از مرحله معین تاریخی تحمیل می شود. و این تقریباً همان چیزی است که مارکس در قطعه ای از دستنوشته های 58-1857 به آن اشاره می کند. در این قطعه او «از اقتصاد بورژوایی صحبت می کند که مانند خود سرمایه همزمان پایه و بازتاب جامعه بورژوایی است». (159) پس این زیرساختار است که همچنین روبناست، پایه ای که بازتاب است! اقتصاد به این عنوان مثل مذهب یا فلسفه کمی «مادی» است. این روند تولید است که مادی است، روندی که منبع آن قدرت و فکر انسان هاست و چیزهایی می آفریند که در آنها محو می شود. اینکه این روند شکل رابطه های ناب اقتصادی پیدا می کند و در خلال سیستمی ایده آلی شده چون سکه یا پول در بیان می آید، مسئله ای است که مارکس آن را در نقد اقتصاد سیاسی روشن کرده است.

چ- مارکس و تفسیر تحلیلی
    قبلاً از اثر جان الستر سخن گفتیم. این اثر که با روح فلسفه تحلیلی نگاشته شده یک اقدام واقعی در جهت قطعه قطعه کردن اثر مارکس است که عنصرهای اساسی آن بعنوان گزافه گویی ها رد شده و تنها قطعه هایی حفظ شده که می توان آنها را در مفهوم اثبات گرایی جدید علم های اجتماعی جا داد و یا اینکه در اساس مارکس آنها را از اقتصاددانان کلاسیک انگلیس وام گرفته است.

فردگرایی اسلوبی الستر و مارکس
    نخستین کوشش الستر این بود که تئوری مارکس را از هر اصطلاح شناسی «جمع گرایی» بپالاید. مارکس در واقع از طبقه کارگر، از سرمایه و از بورژوازی سخن می گوید. از نظر الستر این اصطلاح ها نه بعنوان سوژه های دستوری، بلکه بعنوان ذات های واقعی بکار رفته اند. الستر پیشنهاد می کند پیر یا پل کارگر را جای طبقه کارگر بنشانیم. این یک نام گرایی عالی است! برای کشف این مسئله هیچ نیازی به مطالعه های طولانی فلسفی نیست. مبارزانی که به اندیشه های مارکس متوسل شده اند، زود دریافته اند که دعوت از طبقه کارگر برای توقف کارخانه ها و تظاهرهای خیابانی برای به لرزه درآوردن پایه های دنیای قدیم کافی نیست. پایه فعالیت و عمل مبارز، اعتقاد یک یک این کارگران است که بمثابه موردها و نمونه های نماینده طبقه کارگر درک شده اند. کوتاه سخن مبارز بی آن که آن را بداند از «فردگرایی اسلوبی» بوجود می آید!
   با این حال، سوای فردگرایی اسلوبی یا غیر اسلوبی حقیقت این است که ما فقط می توانیم به یاری اصطلاح های عام صحبت کنیم. این دشواری ای است که ارسطو در زمان خود مطرح کرده بود. در واقع، کاربرد اصطلاح های نوعی (ژنریک) نیست که از مارکس یک «جمع گرای اسلوبی» می سازد. آنچه او انجام داد این است که وجود «ماهیت طبقاتی کارگر» را بیش از وجود افرادی ملاحظه می کند که برای زیستن مجبور به فروش نیروی کار خود هستند.
    البته، تز فردگرایی اسلوبی باید مورد نقد قرار گیرد. حتی اگر بپذیریم که انتقاد از الستر را باعث می شود و ناگزیر مارکس را به داشتن جامعه شناسی نمونه دورکهیم متهم می کند. بنابراین، تز فردگرایی اسلوبی کم انتزاعی نیست. وقتی الستر مانند همه جامعه شناسان به تولید تئوری اجتماعی می پردازد، این دیگر کارگری بنام پل یا کارگری بنام پیر نیست. این دیگر آن آدمی نیست که در دو قدمی من زندگی می کند و من او را می شناسم. این کارگر X ، فرد کارگر مفروض بطور کلی است. در تئوری اجتماعی این ها کارگران زنده نیستند که سوژه هستند، بلکه مفهوم کارگر فردی است؛ چیزی که هم انتزاعی، هم کلی و هم مانند طبقه کارگر اندکی گوهری است. اصطلاح «کارگر» هرگز بروشنی به معنی کارگری بنام پل یا کارگری بنام پیر نیست که دراین لحظه من با او صحبت می کنم. این اصطلاح هم به کارگری بنام پل که در برابرم می بینم و هم به کارگر «نوعی»، «دلالت دارد». همانطور که اسب ارسطو هم بر اسب و هم بر Cabaleite دلالت دارد. کارگر مارکس هم بر پرولتر فردی، هم بر کسانی که مارکس در نشست های «انجمن بین المللی کارگران» با آنها معاشرت داشت و هم بر پرولتاریان بطور کلی و اگر جرأت کنیم بگوییم بر کارگر بودن L´ouvrierité دلالت دارد. بنابراین، فردگرایی اسلوبی از این جهت خود را هم متافیزیک و هم کلیت گرا نشان می دهد که فرد آن در حقیقت یک گزاره است، اما فرد مشخص نیست و نمی تواند باشد.
    با پیوند زدن فردگرایی اسلوبی با فایده باوری کم و بیش اصلاح شده بوسیله تئوری کارکردها و عقلانیت ناقص نمی توانیم از این تناقض ها خارج شویم. می توان تئوری کارکردها و عقلانیت ناقص را در برابر جامعه شناسی مارکسیستی مبارزه طبقه ها قرار داد. این دو تئوری از حیث معرفت شناسی در یک سطح قرار دارند و در متن رویارویی کلی تر مفهوم های کل گرایانه و مفهوم های فردگرایانه جای می گیرند. این بحثی است که فلسفه تحلیلی انتظار نداشته است مطرح شود و در معرض این خطر است که بدون راه حل باقی بماند. بهتر این است که هر دو را بپذیریم. کل گرایی و فردگرایی هر یک نمونه معینی از توصیف واقعیت اجتماعی را ارائه می دهند. در این بحث متن های مارکس می توانند هر دوی آنها را بر حسب موردها توجیه کنند.
    از نظر مارکس باید همزمان فرد و رابطه های اجتماعی را که او در آنها احاطه شده، نقطه حرکت قرار داد. از اینرو، او یک دلیل اساسی پیشنهاد می کند. فرد که به عنوان نقطه حرکت تاریخی در «روبینسون بازی»ها بنظر می رسد در واقع، نقطه ورود به جامعه ای است که زیر فرمانروایی رابطه های تولید سرمایه داری قرار دارد. زیرا «هر چه بیشتر در تاریخ پیش برویم، بیشتر فرد- و بنابراین فرد تولید کننده- بعنوان وجود وابسته به مجموعه ای بزرگتر رخ می نماید». (160) به بیان دیگر، فرد همیشه همان نیست. فردگرایی اسلوبی باید هم در همزمانی (سنکرونی) و هم در ناهمزمانی (دیاکرونی) بکار بسته شود. پس مسئله عبارت از تشخیص این فرد بطور تاریخی است و این همواره یک فرد معین اجتماعی، نه یک اتم مجزاست که به خودش بسنده می کند.
    فردگرایی اسلوبی متضمن یک سیستم توضیح ارادی یا یک تئوری گزین های عقلانی است. با اینهمه، دقت هایی که جدیدی ها بعمل آوردند، هر چه باشد، مارکس به این سیستم توضیح آگاهی داشت. زیرا همان سیستم توضیح فایده گرایان است. برای درک این مطلب که چگونه مسئله فردگرایی اسلوبی نزد مارکس مطرح گردید، کافی است به تحلیل های او درباره فایده گرایی نظر افکنیم. فایده گرایی، هر تولید، هر فعالیت، هر روش فکری را به فایده جویی برای فرد سوق می دهد. این همزمان شکل معینی از اتم گرایی اجتماعی و ماتریالیسم است. مارکس می پذیرد که فایده گرایی در نزد هولباخ، لاک یا ماده گرایان فرانسه پیشرفت فکر را تنها در یک مرحله معین تاریخی نمایش می دهد. از اینرو، «تئوری هولباخ توهمی فلسفی است که بطور تاریخی توجیه شده که می تواند سوژه بورژوازی بالنده در فرانسه را تغذیه کند و شادی سود جستن از آن هنوز می تواند بعنوان شادی آزموده در برابر شکوفایی کامل افراد تفسیر شود». (161) در متن یاد شده، مارکس تبدیل فایده گرایی به ستایش ساده از نظم برقرار شده را تحلیل می کند؛ زیرا اساس مسئله ممکن است تا اندازه ای ساده تعریف شود: «خواست حل مجموع رابطه های مختلف میان انسان ها در تنها رابطه فایده مندی می تواند ساده لوحی و انتزاع فیزیکی بنظر آید. در حقیقت این انتزاع نمایشگر این واقعیت است که درون جامعه مدرن بورژوایی همه رابطه ها در عمل تابع رابطه مجرد، رابطه پول و معامله گری بی ارزش هستند». (162) فایده گرایی درست یا نادرست نیست. این امر به دوره های تاریخی وابسته است و برگرداندن تئوری به پایه اجتماعی آن اهمیت دارد. فایده گرایی که در لحظه های معین با مضمون علمی برآورده شده در عین حال ایدئولوژی رابطه های توسعه یافته سرمایه داری است. در این بعد ایدئولوژیک است که فایده گرایی به وسیله بنتام به «مکان مشترک تعقل کنندگان» و «سبک مغزی بورژوایی که حتی سر به نبوغ می زند» (163) تبدیل می شود. بنابراین، آنچه افراد را می سازد، تنها با فایده جویی و «طبیعت بشری» توجیه نمی شود؛ بلکه بوسیله رابطه های اجتماعی و شرایط عام که افراد در آن عمل می کنند و نیز به اعتبار فرآورده های فعالیت بشری توجیه می گردد. از اینرو، منظور و مقصود فرد بیش از «اصل فایده جویی» نمی تواند پایه علم اجتماعی باشد. سرانجام، الستر بشیوه خود به این تنها «رابطه انتزاعی» جامعه بورژوایی باز می گردد. البته، او بسیاری از دوراندیشی ها را می پذیرد. و نسبت به «تقلیل گرایی زودرس» هشدار می دهد و قبول می کند که در موردهای معین خلاصه کردن یک پدیده بغرنج به منظورهای فردی اتم واره دشوار است. و بنابراین، باید بطور موقت به توضیح های «جعبه سیاه» قناعت کرد (Boitenoire منظور همان جعبه سیاهی است که در هواپیما و یا کامیون و غیره برای ضبط اتفاقات قرار می دهند). با اینهمه او مارکس را مجاز نمی داند که به این توضیح های موقت متوسل شود، حتی اگر ناگزیر بود در ایدئولوژی آلمانی یک مفهوم فردگرایانه و غیرغایت شناسانه را بپذیرد.
    از اینرو، الستر از مارکس بخاطر بحث علیه کسانی که مانند ریکاردو عقیده دارند رقابت پایه سرمایه است، انتقاد می کند و این قطعه را از مارکس مورد تأکید قرار می دهد: «سلطه سرمایه متضمن رقابت آزاد است، مانند استبداد امپریال در رم که متضمن اصل «حقوق خصوصی» آزاد رومی بود. سرمایه بدین ترتیب مدتها ضعیف بود و هنوز چوبهای زیر بغل شیوه های تولید از میان برخاسته یا در حال از میان برخاستن در پی ظهورش را جستجو می کند. به محض اینکه او خود را قوی احساس کند، چوبهای زیر بغل را می افکند و بنا بر قانون های خاص خود به جنبش در می آید. و نیز همینکه او خود را همچون مانعی برای توسعه خاص خود احساس کند و خود را چنین مانعی تلقی کند، به شکل هایی پناه می برد که ضمن تکمیل سلطه سرمایه و جلوگیری از رقابت آزاد، در عین حال پیام آوران از هم پاشیدگی و انحلال آن یعنی شیوه تولید سرمایه داری متکی بر آن [رقابت آزاد] است. آنچه در طبیعت سرمایه است، واقعاً تنها خارج از آن بعنوان ضرورت بیرونی مبتنی بر رقابت قرار داشته که چیزی نیست جز آنچه سرمایه ها از حیث کثرت [شان] به یکدیگر تحمیل می کنند، همانطور که تعین های درونی سرمایه به خودشان تحمیل می کنند». (164) الستر در این قطعه روشن ترین بیان «جمع گرایی اسلوبی» را ملاحظه می کند و در برابر آن اسلوب رومر را قرار می دهد که «مبتنی بر ایجاد رابطه های طبقاتی و رابطه سرمایه داری مبادله ها میان افراد است که در چارچوب رقابت بصورت های گوناگون مجهز شده اند». (165) پیش از آنکه خیلی دور برویم، یادآوری می کنم که در نشر فرانسوی کتاب الستر قطعه یاد شده بنا بر نشر گروندریسه پیر لوفور ذکر شده است. این ترجمه با ترجمه روبل (166) یا دانژویل (167) در یک نکته مهم تفاوت دارد. آنجا که در ویرایش لوفور گفته می شود: «سلطه سرمایه متضمن رقابت آزاد است»، در ترجمه روبل می خوانیم «حکومت سرمایه شرط رقابت آزاد است». و در همان معنی در ترجمه دانژویل آمده است: «سلطه سرمایه مقدمه رقابت آزاد است». ترجمه لوفور آشکارا مخالف با سخن الستر بنظر می رسد. چون آغاز نقل قول مارکس در این ترجمه با دقت زیادی آنچه را الستر در تقابل با «جمع گرایی اسلوبی»، یعنی ایجاد سرمایه از رقابت توصیف می کند، تایید می نماید. پس ملاحظه می شود که مترجم الستر چندان محتاط نبوده است و با برداشت نادرست خود بخشی از استدلال الستر را نامفهوم می سازد و در نتیجه سخن مارکس را به سخن بی ربطی تبدیل می کند.
    مجموع قطعه از روشنی خیلی زیادی برخوردار نیست. مسئله ترجمه مسئله تئوریکی را که میشل واده ماهیت آن را نشان داد، تایید می کند. (168) اصطلاح Voraussetzung، پیش انگاری باید در معنی دقیق هگلی آن درک شود و به عقیده میشل واده ترجمه های فرانسه بنا بر «شرایط» این معنی را بی مزه می کند. پیش انگاری کردن مطرح کردن موضوع است. سرمایه در توسعه خود رقابت آزاد را بعنوان پیش فرض توسعه خاص خود مطرح می کند؛ زیرا رقابت آزاد شکل مناسب روند تولید سرمایه داری است. این مانع از آن نیست که سرمایه کماکان ضعیف به چوب های زیربغل شیوه های پیشین تولید تکیه کند. سرمایه در حال افول خواهد کوشید رقابت آزاد رامتوقف سازد. آنچه مارکس در این قطعه بزبان هگلی شرح می دهد، ضرورت در نیامیختن نظم تاریخی و نظم منطقی، نظم مقوله ها بدانگونه است که آنها در روند توضیح و نظم واقعی پیدایش تاریخی خود با هم پیوند می یابند. زیرا اگر آنها را در سطح نظم تاریخی در نظر گیریم، آنگاه معلوم می شود که ترجمه های روبل و دانژویل ابهام کمتری دارند؛ پس باید نه فقط به تمام آنچه که مارکس درباره پیدایش شیوه تولید سرمایه داری در کاپیتال نوشت بلکه همچنین باید به خود متن قطعه ای رجوع کنیم که مارکس در آن خصلت تاریخی شیوه تولید سرمایه داری را تصریح می کند. در واقع، از نظر مارکس، سرمایه از رقابت آزاد میان افراد بوجود نمی آید، بلکه برعکس سلطه سرمایه است که رقابت آزاد را ممکن می سازد. پس، رقابت آزاد شرط سرمایه نیست، بلکه سرمایه است که شرط توسعه رقابت آزاد است. ترجمه دانژویل که از «مقدمه» یا از شرط منطقی صحبت می کند، کاملاً روشن است. با وجود این، آیا مسئله عبارت از «جمع گرایی اسلوبی» است؟ «جمع گرایی اسلوبی» اینجا بی مورد است. مارکس پیدایش، توسعه و زوال تاریخی شیوه تولید سرمایه داری را یادآوری می کند. پس مسئله می تواند خیلی ساده مطرح گردد. آیا شیوه تولید سرمایه داری از رقابت آزاد بوجود آمده است. به بیان دیگر، آیا اقتصاد بازار قرن های میانه در نفس خود شیوه تولید سرمایه داری مدرن را در بر داشت؟ مارکس به این مسئله نه با روشنی بسیار زیاد جواب می دهد. او در دکاندار یا دهقان مستقل یک سرمایه دار بالقوه را نمی بیند. یعنی اگر سرمایه داری «متضمن» رقابت آزاد یا «شرط» آن باشد، مسئله ای است که راه حل صرفاً اسلوب شناسانه ندارد، بلکه بویژه راه حل تاریخی دارد. می دانیم که انحصارهای تجارت دوردست (مثل کمپانی هند شرقی) یا مالکیت بزرگ ارضی در توسعه شیوه تولید سرمایه داری نقش موثری ایفاء کردند. بعلاوه، در بازار جهانی، سرمایه داران در هنگامی که امکان های جدی برای برتری دارند، موافق رقابت آزادند و در حالت معکوس خود را به آسانی حمایت گر تولید داخلی نشان می دهند: مانند رفتار آلمان در روند سازندگی زمان بیسمارک و آلمان کنونی بعنوان دومین قدرت اقتصادی جهان. پس در عرصه جهانی است که شیوه تولید سرمایه داری شکل می گیرد، نه در رقابت آزاد تولیدکنندگان گل کلم در بازار هفتگی یک شهر کوچک یک ایالت. وقتی این جنبه تاریخی پیدایش شیوه تولید سرمایه داری بدست آمد، نمی توان انکار کرد که «رقابت آزاد شکل کامل شیوه تولید سرمایه داری» است و سرمایه در شکل بسیار ناب خود در رقابت آزاد در بیان می آید و بنابراین، لگام ها برای این رقابت آزاد «پیام آورانی» هستند که انحلال شیوه تولید سرمایه داری را اعلام می دارند. بدین جهت، کاپیتال می کوشد شرح دهد که شیوه تولید سرمایه داری «ناب» از پیدایش تاریخی مشخص سرمایه آغاز نمی شود، بلکه از کالا و مبادله ای که «متضمن» رقابت آزاد است، آغاز می گردد. ایرادهای قطعه مورد سئوال برای ما اینچنین برجسته جلوه می کند و از اینرو، ترجمه لوفور دقیق تر است. در حالی که بعید است بتوان ثابت کرد که مارکس به نشانه های جمع گرایی اسلوبی تن داده است، بویژه این قطعه از گروندریسه نشان می دهد که فکر مارکس هنوز بدقت و استواری کاپیتال نرسیده بود و از اینرو واژگان هگل تحلیل را مبهم می سازد و به اشتباهی گرفتن چیزها کمک می کند.
    الستر به جنبه های تاریخی و به مسئله های رویدادها و واقعیت ها که از راه صرفاً تجربی قابل بررسی است، علاقه نشان نمی دهد. او خواننده را به تحلیل های رومر باز می گرداند که بارها به شرح آن پرداخته است. با اینهمه، هدف رومر این نیست که بدانیم سرمایه یا رقابت آزاد کدام پیش فرض دیگری است؛ بلکه هدف او ساختن مدلی تئوریک است که توضیح طرز کار شیوه تولید سرمایه داری را بر اساس رقابت بین افراد ممکن سازد و این به هیچوجه ربطی به موضوع مورد بحث ندارد. هنگامی که مارکس از رقابت صحبت می کند، مسئله عبارت از رقابت میان سرمایه هاست. این رقابت با رقابت میان افراد همانند نیست. دقیق تر بگوییم، در شیوه تولید سرمایه داری رقابت میان افراد، مسابقه ها و همچشمی ها که باندازه تاریخ بشریت سابقه دارد، می تواند با رقابت میان سرمایه ها همانند بنظر آید. (169) هنگامی که الستر روی تحلیل های رومر تکیه می کند، از یاد می برد که تحلیل های رومر سلطه شیوه تولید سرمایه داری را فرض می کند. «مدل ساده استثمار مارکس «جامعه ای را تصویر می کند که گروه بی شمار تولیدکنندگان را که یک ثروت: یعنی گندم تولید می کنند، گرد می آورد». (171) و می کوشد که نشان دهد که چگونه تفاوت های فنی بین این تولید کنندگان مختلف و تفاوت های وسیله های ابتدایی هر یک از تولیدکنندگان توضیح ساز و کارهای استثمار سرمایه داری را ممکن می سازد. مارکس همچنین جامعه مرکب از تولیدکنندگان متعدد گندم، جامعه ای را که واقعاً وجود داشته، نه جامعه تئوریک را تحلیل کرده است: مسئله عبارت از دهقانان انگلیسی Yeomanry است که برای ممکن ساختن سلطه سرمایه با روش بسیار خشن نه با روش های صرفاً اقتصادی حذف شدند. واقعیت تاریخی به آسانی تسلیم مدل سازی فردگرایی اسلوبی نمی شود. (172)
    مرافعه الستر علیه مارکس درباره مسئله فردگرایی اسلوبی مرافعه ناستوده ای است. در هنگامی که مسئله عبارت از هر بار مراجعه به پایه نیست، بلکه معرفی خلاصه و دیدی کلی مطرح است، بررسی اساسی تئوریک فرد زنده که پایه فکر مارکس است با تفسیرهای «کل گرایانه» یا «سیستمی» مغایرت ندارد.
    اگر الستر همیشه موفق نمی شود، فرد را که مارکس از آن صحبت می کند در ایدئولوژی آلمانی و در تحلیل های بعدی بیابد، قضیه این نیست که مارکس دیدش را تغییر داده و از فردگرایی اسلوبی به جمع گرایی اسلوبی گام نهاده است. آنچه الستر انتظار دارد ببیند در پروبلماتیک (دستگاه فکری) مارکس نمودار نیست. هنگامی که مارکس در 1845 از فرد صحبت می کند، چنانکه در تزها درباره فویرباخ در بیان آمده، این فرد زنده است که بطور ذهنی درک شده. با اینهمه، الستر انتظار دارد پدیدار شدن فرد نمونه مدل «بازار رقابتی» تئوری بازیگران را ملاحظه کند. اما مارکس نشان می دهد که این فرد نمونه، این اتم اجتماعی بینش محدودی است که دانشمندان بورژوا از کارکرد اقتصاد دارند. در رابطه تولید سرمایه داری، کارگر از توان شخصی اش که به توان تولید سرمایه تبدیل شده بی بهره می شود. این آن چیزی است که مارکس « برای مفهوم واقع شدن فیلسوفان» آن را از خود بیگانگی می نامد. اما این روند به شکل قرارداد آزاد بین افراد در بازار آزاد به نمایش در می آید. بدین ترتیب که کارگر به بازار کار رجوع می کند و کالای نیروی کارش را می فروشد. مثل فروشنده سیب که سیب های اش و فروشنده کلاه که کلاه های اش را در بازار می فروشد. این بازنمایی نمودار وارونگی وضعیت واقعی است. زیرا این قرارداد آزاد رابطه ستم و خشونت را که مارکس بارها گفته است بدتر از بردگی است، پوشیده نگاه می دارد. اینجا نیز برای درک آنچه که مسئله در کاپیتال است، نباید به شکلواره های نظری بسنده کرد؛ بلکه باید به دقت تحلیل های تاریخی مانند تحلیل انباشت بدوی را بررسی کرد. مارکس، برخلاف اقتصاد سیاسی یادآور می شود که «در تاریخ واقعی، این کشورگشایی، اسارت، سرقت مسلحانه، حکومت قدرتی خشن است که نقش مهمی ایفاء کرده اند». (173) همراه با مارکس باید پذیرفت که سلب مالکیت از کارگر مستقل و انهدام مالکیت خصوصی مبتنی بر کار شخصی افراد بنا بر محاسبه عقلانی و روندهای اقتصادی قابل توضیح نبوده اند، بلکه تاریخی است که با حرف های خون و آتش در سالنامه های بشریت نگاشته شده است». (174)

فرد و تئوری ارزش – کار
    اقدام الستر در زمینه پالایش مارکس از هر «متافیزیک» و هر آنچه او بعنوان هگل گرایی تلقی می کند، او را به رد برخی از اصل های اساسی تئوری مارکس سوق داد. از اینرو، او به نفی هر ارزش در تئوری ارزش – کار می رسد. او تصور می کند که این تئوری «کوشش مارکس برای بکار بردن تمایزگذاری هگل میان ماهیت و نمود در زندگی اقتصادی مخصوصاً در رابطه های میان ارزش ها و قیمت ها است». (175) بنابراین: «این بکارگیری به هیچ چیز نمی انجامد». (176) اینجا یک خطای دوگانه وجود دارد: نخست اینکه تئوری ارزش – کار با چنین عنوانی تئوری خاص مارکس نیست. این تئوری عملاً بدون تغییر تکرار تئوری اسمیت و مخصوصاً ریکاردو است. پس موضوع هیچ ربطی به «تمایزگذاری هگلی» ندارد. اما سهم خاص مارکس که او را از ریکاردو متمایز می کند، از این قرار است: آنچه کارگر به سرمایه دار می فروشد، کارش نیست، بلکه نیروی کارش است. دستمزد بهای نیروی کار است که به کالا تبدیل شده؛ دقیقاً به این خاطر است که الستر این «توضیح» را که ریکاردو ارزش و بهای تولید را در هم می آمیزد، ندیده گرفته است. البته، این اصلاح مختصر که مارکس مدت مدیدی را صرف فرمولبندی آن کرد، رکن مرکزی نقد اقتصاد سیاسی را تشکیل می دهد.
    از نظر الستر این تئوری عملی نیست؛ زیرا با ناهمگونی کار و ناممکنی اجرای فعالیتی برخورد می کند که مبتنی بر بازگرداندن کار بغرنج به کار ساده است. بنابراین، الستر اینجا دو مقوله را درهم می آمیزد که مارکس آن را درهم نیامیخته است و آن کار واقعی و کار اجتماعی است. کار واقعی کاری است که بوسیله فرد تحقق می یابد و مستلزم استعداد و مهارت معین، صرف نیرو، مشقت و رنج، هماهنگی دقیق میان دست و مغز و کار ویژه یعنی فعالیت ناشی از نیاز است. برعکس کار اجتماعی یک انتزاع است که تنها در رابطه های میان افراد و بعنوان نتیجه این رابطه ها رخ می نماید. کار واقعی مفروض تنها بصورت کار اجتماعی «اعتبار» می یابد. به این دلیل که محصول این کار خریدار پیدا می کند، یعنی ارزش مصرف برای افراد دیگر دارد. این ابهام میان کار واقعی و کار اجتماعی (یا ارزش مصرف و ارزش مبادله که تبدیل به ارزش فایده مندی می شود) خاص همه دبستان های پسا کلاسیک است. تبدیل کار بغرنج به کار ساده را که الستر موفق به انجام آن نشد، «مدیران» سرمایه دار بوسیله مردان عمل هر روز آن را انجام می دهند. هنگامی که آنها مدت های لازم برای تولید یک اتوموبیل در فرانسه و ژاپن را مقایسه می کنند، با یک حرکت کمیت های عظیمی از کارهای کمابیش بغرنج و همه ویژگی ها در کار خالص را تقلیل می دهند. همچنین آنها می توانند از آن نتیجه بگیرند که چون قیمت باید کمابیش در زمان کار مجسم در فرآورده ها، به بیان دیگر در ارزش ها نسبی باشند، لازم است کسی که زمان زیادتری از زمان کار متوسط اجتماعی مصرف می کند «بهره های بهره وری» معینی ایجاد کند. البته یک اقتصاددان می تواند از ارزش – کار صرفنظر کند. او می تواند به اعتبار تئوری های مارژینالیستی شکل بندی قیمت ها در بازار را بررسی کند. الستر می نویسد: «تئوری ارزش – کار مردود است. چون این مفهوم نمی تواند برای ما هیچ فایده داشته باشد». (177) می توان همان پدیده های اقتصادی را با انتزاع کردن تئوری ارزش – کار توضیح داد و در واقع، می توان «به ترتیبی عمل کرد» که ارزش – کار هیچ فایده نداشته باشد. یعنی هیچ فایده مستقیم ریاضی ندارد؛ زیرا کمیت های قابل انداه گیری در قلمروی گردش قیمت ها هستند و بدون شک، مسئله تبدیل ارزش ها به قیمت ها پاسخ واقعاً قانع کننده ای پیدا نکرده است. البته، قلمروی گردش یک جنبه نه فرعی و مشتق، بلکه تنها جزئی از شیوه تولید سرمایه داری است. موضوع اقتصاد سیاسی مبتنی بر وحدت قلمروی تولید و قلمروی گردش یا مبتنی بر وحدت تولید و مصرف است. گردش برای اقتصاددانان امتیازی شناخت شناسانه دارد. زیرا این قلمرو بی واسطه در مفهوم های مورد استفاده افرادی شناسایی می شود که به مبادله کالا می پردازند یا می پندارند کارشان را می فروشند. افراد واقعی در این قلمرو به شکل انواع مصرف کننده نمودار می گردند؛ حال آنکه تولید کننده به ایفای نقش عامل کار در کنار عامل سرمایه تقلیل داده شده است. درباره کارگر به عنوان تولید کننده می توان گفت که او فقط به عنوان فروشنده کار وارد این گردش می شود، نوعی کار خدماتی که بدین ترتیب وابستگی دوگانه (صوری و واقعی) کارگر به سرمایه دار را که موضوع تحلیل های کاپیتال را تشکیل می دهد، از بین می برد ولی اگر این تقلیل ها را که می توانند گاه مفید باشند، اما اغلب خصلت ستایشگرانه دارند رد کنیم، تئوری ارزش که بر اساس آن می توان کارکرد کلی شیوه تولید سرمایه داری همچنین استراتژی های سرمایه داران را درک کرد، کماکان مدل تئوریک باقی می ماند.
    اما چیز دیگری هم وجود دارد؛ تئوری ارزش مارکس نقطه حرکت اش را از این تز می آغازد؛ تبدیل پول به سرمایه یا تبدیل آدم پولدار به سرمایه دار در قلمروی گردش رخ می دهد، ولی در آن جا صورت بندی نمی شود. دقیق تر، در آنجا (این کنش) پنهانی صورت می پذیرد، زیرا در جای دیگر است که چیزهای جدی اتفاق می افتد و این بخاطر این است که این تبدیل در صورتی ممکن می گردد که آدم پولدار در برابر خود فروشنده نیروی کار را بیابد. بنابراین، «نیروی کار بعنوان ارزش، بیانگر مقدار کاری است که در آن متبلور است. اما در واقع، او بعنوان قدرت یا استعداد فرد زنده وجود دارد». (178) لازم است که شرایط تاریخی معینی گرد آید تا این کالای نیروی کار را پدیدار سازد. نیروی کار یک کالای کاملاً خاص، یعنی کالایی است که از خود بیگانگی فرد را به مفهوم حقوقی و فلسفی اصطلاح نشان می دهد. کارگر با فروش نیروی کارش در وضعیت کسی که یک ذرع پارچه یا لباس می فروشد، نیست. او خودش را می فروشد و با تبدیل توان شخصی اش به نیروی تولید خود را عینیت می بخشد. اقتصاددانان می توانند معادله هایی درست کنند که در آن دستمزد تنها مثل کمیتی از پول جلوه می کند که در واقع با کار خدماتی مطابقت دارد. این معادله ها واقعیت اساسی را در نظر نمی گیرند. مارکس در اندیشه اقتصاد سنجی نیست؛ یا دقیق تر به آنچه که سنجش اقتصادی آن را پنهان نگاه می دارد، نظر دارد؛ یعنی توجه او به رابطه های اجتماعی و وضعیت افراد معطوف است. تأمل او پیرامون صیرورت قدرت فرد زنده سمتگیری شده است. در رابطه های سرمایه داری این قدرت تنها با تبدیل به مالکیت سرمایه دار تحقق می یابد، و این در صورتی است که او باید بتواند همه استعدادهایش را آزادانه واقعیت بخشد.
    به بیان دیگر، تئوری ارزش – کار در صورتی قابل درک است که با تئوری استثمار و بنابراین با تئوری رابطه های اجتماعی که رابطه های سلطه را بیان می کند، پیوند یابد. با اینهمه، الستر موضوع اخیر را رد می کند. به عقیده او هیچ چیز ثابت نمی کند که «استثمار شرط امکان پذیری سود باشد». (179) او مسئله را اینطور خلاصه می کند: «سود، بهره و رشد اقتصادی تنها به این شرط امکانپذیر است که انسان بتواند از منبع های خارجی ماده اولیه و انرژی بهره برداری کند». (180) الستر با طرح مسئله سود بدین صورت، همه مقوله های اقتصادی را به پایه طبیعی و رابطه بی واسطه انسان و طبیعت باز می گرداند. روی این اصل دیگر رابطه های اجتماعی وجود ندارند! در صورتی که از نظر مارکس رابطه ها میان آدم ها و طبیعت رابطه های بی واسطه نیستند، بلکه برعکس به میانجی گری سازمان زندگی اجتماعی افراد که بشکل تقسیم کار جلوه می کند، نیاز دارند. برعکس، الستر با طرح این مطلب که همه مقوله های اقتصاد مبتنی بر این رابطه بی واسطه انسان است که می تواند از منبع های طبیعی بهره برداری کند، به روبینسون بازی باز می گردد و بدین سان از رابطه های اجتماعی یک قشر سطحی می سازد: « از نظر ما خلاصه کردن قابلیت انسان در بهره برداری از محیط مازادی فراسوی سطح مفروض مصرف را امکانپذیر می سازد. اگر لازم باشد که این مازاد به افزایش مصرف کارگر اختصاص یابد یا نه، مصرف سرمایه داری یا سرمایه گذاری کاملاً مسئله دیگری بدون رابطه با مسئله «منبع نهایی سودها است» (181)
    پس بنا بر یک وارونگی شگفت انگیز، فردگرایی اسلوبی، افراد خاصی را نابود می کند که از محیط بخاطر سودی زیادتر از افراد دیگر بهره برداری می کنند. ما جز با «استعداد» انسان در بهره برداری از محیط که حیات خفته                                  (Vis dormitiva ) آن فرض شده است ساز و کارهای رشد و سود را توضیح می دهد، سر و کار نداریم. بعلاوه، طبیعی سازی اقتصاد همواره کمابیش به اصل تبدیل قانون های اقتصادی تاریخی به قانون های طبیعی مربوط است. این تبدیل از نظر مارکس مشخصه ویژه ایدئولوژی منتقل شده از اقتصاد سیاسی کلاسیک است.
    هر گاه با روش معینی با تحلیل الستر برخورد کنیم، می توان از یکسو نتیجه گرفت که انتقادها از مارکس در زمینه وفادار نبودن به پارادیگم فردگرایی طرح شده در ایدئولوژی آلمانی اساس درستی ندارد. برعکس، این فردگرایی الستر است که باید زیر سئوال قرار گیرد. زیرا این فردگرایی به جانشین کردن افراد مجرد، «اسلوبی» بجای افراد مشخص و زنده دلالت دارد و به طبیعت گرایی ای باز می گردد که مارکس دقیقاً در ایدئولوژی آلمانی با آن قطع رابطه کرده است. مارکس فرد را در سوژه جمعی نمی گنجاند. فرد عمل کننده واقعیت اساسی باقی می ماند. اما این فرد واقعیت مستقل نیست، بلکه واقعیتی مرتبط با افراد دیگر است. بنحوی که «افراد خود را در برابر مبادله های خاص و تولید خاص خود و همچنین در برابر رابطه ای عینی می یابند که با آن هیچ پیوند واقعی ندارند». (182) بنابراین، این پیوستگی افراد در مجموع نباید بعنوان یک رابطه طبیعی مطرح شود، زیرا «درک این پیوندهای صرفاً مادی بعنوان محصول طبیعت و جدایی ناپذیر از طبیعت فردیت و درونی این طبیعت رویارو با دانش و اراده سنجیده چیزی پوچ و بی معناست. آنها به مرحله معینی از رشد و بالندگی فرد تعلق دارند». (183) انتزاع بالندگی فرد از شرایط تاریخی که مثل اتم مستقل از سازمان اجتماعی وانمود می شود، فراموش کردن فرد و سوژه ای است که در شرایط معین، شرایطی که برای او همچون اجبارهای عینی رخ می نماید، تعریف می شود.

فردگرایی و کُل گرایی
    می توان ایراد گرفت که فردگرایی ای که سنجش واقعیت فرد مجرا را رد می کند و فرد را تنها در رابطه هایش با دیگر افراد درک می کند، فردگرایی نیست، بلکه برعکس یک کُل گرایی است. زیرا بنا بر کُل گرایی فرد در خارج از رابطه هایی که در آن جای دارد، وجود ندارد. بعقیده ما مارکس کُل گرا نیست؛ زیرا فرد به حلقه ای از شبکه ارتباط ها تقلیل پذیر نیست. فرد از یکسو نمی تواند بدون این محیط اجتماعی که درآن غوطه ور است، وجود داشته باشد و از سوی دیگر، به هیچوجه تقلیل پذیر به محصول این محیط نیست. فرد در نفس خود بگونه ای خاص و تقلیل ناپذیر وجود دارد. از دید معینی می توان تحولی را نزد مارکس یادآور شد که تضعیف این فردگرایی را بیان نمی کند. بله برعکس تقویت آن را نشان می دهد، چنانکه در ایدئولوژی آلمانی مارکس تصدیق می کند: «روشی که انسان ها وسیله معیشت شان را تولید می کنند، در جای نخست به طبیعت وسیله های حاضر و آماده معیشت و به بازتولید بستگی دارد. این شیوه تولید به کنکاش در زمینه بازتولید وجود جسمانی افراد گرایش ندارد؛ بهتر بگوییم، مسئله در نزد این افراد عبارت از نوعی فعالیت معین، روش معین تبلور زندگی شان، شیوه معین زندگی خود این افراد است. از اینرو، افراد زندگی خود را آنگونه که هستند، نمایش می دهند. آنچه آنها هستد با تولیدشان، با آنچه تولید می کنند، و همچنین با روشی که تولید می کنند، مطابقت دارد. از این قرار آنچه افراد هستند به شرایط مادی تولیدشان بستگی دارد». (184) اغلب این قطعه را با برداشتی تقلیل دهنده خوانده اند: بدین معنا که افراد چیزی جز افراد یک شیوه تولید مفروض نیستند. «آنچه آنها هستند با تولیدشان مطابقت دارد». آیا این به معنی محو کردن فرد بعنوان سوژه یا بعنوان شالوده اساسی جامعه بشری نیست؟ 20 سال بعد مارکس در کاپیتال شالوده فرد را نشان می دهد که بشیوه تولید تقلیل پذیر نیست. «کار در برخورد نخست عملی است که بین انسان و طبیعت جریان دارد. انسان در آن در برابر طبیعت نقش قدرت طبیعی را ایفاء می کند. انسان نیروهایی را که جسم به وسیله بازو و پاها و سر و دست ها به او اعطاء کرده بحرکت در می آورد تا مواد لازم را جذب کرده و شکل مفیدی برای زندگی خود به آنها بدهد. در عین حال او بر پایه این حرکت روی طبیعت بیرونی اثر می گذارد و آن را تغییر می دهد. او طبیعت خاص خود را تغییر داده و استعدادهایی را که خفته است پرورش می دهد». (185) در عمل، فرد چیزی است که در یک شیوه تولید معین نمودار می گردد. اما او بالقوه دارای « طبیعت» ساخته شده از استعدادهای خفته است که در روند تولید به جنبش در می آید. کمونیسم باید زمینه را برای آزادی همه استعدادهای خفته فرد مساعد سازد.
    به بیان دیگر، تفاوت میان توان و عمل است که امکان می دهد که از یکسو، میان اصل فردگرایانه که از فرد زنده پایه هستی شناسی اجتماعی را می سازد و از سوی دیگر، این اندیشه که فرد در عمل که بطور تجربی شناخته شده، فردی معین است که در شبکه رابطه های اجتماعی گنجانده شده، سازش بوجود آید. وارونگی بعمل آمده در ایدئولوژی آلمانی، در مقیاسی که فقط وارونگی صوری فلسفه نظری است فرد تنها بطور صوری به عنوان پایه مشخص مطرح می گردد. این هنوز یک وارونگی نظری فلسفه نظری است. راه حل واقعی مسئله که در ایدئولوژی آلمانی مطرح شده در کاپیتال نیز آمده است. از یکسو، رابطه های اجتماعی می توانند چونان موضوع های علم در نظر گرفته شوند و بنابراین در آنجا فرد بمثابه گرهگاه رابطه های اجتماعی و بعنوان پایان یک رابطه نمودار می گردد و از سوی دیگر واقعیتی که این علم شرح می دهد هرگز بمثابه واقعیت نهایی تلقی نمی شود. این واقعیت تنها بیان توانایی افراد است. از اینرو، مفصل بندی فردگرایی و کُل گرایی می تواند بعنوان مفصل بندی میان سطح های متفاوت واقعیت از منظر هستی شناسانه باشد.

پی نوشت ها
142- Jon Elster op. cit. page 176
143- لوسیو کولتی در «مارکسیسم و هگل» این تز را پیشنهاد می کند که تئوری شناخت مارکس به کانت نزدیک تر است تا هگل، زیرا این تنها نزد کانت است که می توان حداقل ماتریالیسم را ملاحظه کرد.
144- Capital, Livre I, I, 1 - PL 1, page 561
145- Voir Aristote: Métaphysique – Livre v, 13, 18-19
146- Capital, I, I, 3- PL 1, page 589
147- Aristote: Ethique de Nicomaque V, v, 12
148- Capital, I, I, 3- PL 1. page 591
149- Capital, I, I, 1- PL 1. page 576-577
150- Capital, I, I, 1- PL 1. page 561-562
151- با اینهمه، مارکس هرگز نیاز بشر و نیاز بیولوژیک را یکی نمی داند. یک کتاب مقدس می تواند مثل یک لباس یک نیاز وانمود شود. درباره پروبلماتیک نیاز نزد مارکس به کتاب اگنس هللر « تئوری نیازها نزد مارکس» رجوع کنید.
152- ما کلمه پراتیک را بکار می بریم که بقدر کافی عام است و کلمه ای است که مارکس اغلب آن را بکار می برد. پراتیک تمایز مورد نظر یونانی ها بین: La Praxis و La Poiesis را در بر می گیرد.

153- Capital I,I,3 – PL 1, page 581
154- Capital I,III, 8 – Pl 1, page 761
155- Salaire, Prix et plus-value, PL 1, page 514
156- Cf. Capital I, II, 5 page 707
157- Michel Hennry op. cit. tome II, page 137
158- با اینهمه، از هم اکنون بروشنی بنظر می رسد که اقتصاد نه مکان «علم»، بلکه مکان ایدئولوژی بحد کمال دستکم در یکی از مفهوم هایی است که این اصطلاح در نزد مارکس دارد.
159- Principes d´une critique de l´économie politque, PL II, page 234 (Le mot souligné l´est par nous), PL 1, page 236
160- مقدمه عمومی بر نقد اقتصاد سیاسی
161- L´idéologie allemande. PL 3, page 1229
162- L´idéologie allemande. PL 3, page 1297
163- Voir Capital I, XXIV, 5 PL 1, pages 1117 et 1118
164- Grundrisse, volume 2- Cité dans l´édition 1980 des "Editions Sociales", page 143
165- Jon Elster op. cit. page 22
166- Principes d´une critique … (Grundrisse …), PL 2, page 295
167- Grundrisse … Chapitre du Capital (Volum 3 de l´édition) 10-18, page 261
168- Michel Vadee op. cit. page 126
169- دنباله قطعه مورد تحلیل جان الستر با تفسیر ما مطابقت دارد. مارکس در آن یادآوری می کند که «رقابت آزاد بدرستی رقابت میان سرمایه ها است» و هر توسعه را بنا بر این نتیجه گیری می کند: «آنچه در طبیعت سرمایه است واقعاً تنها خارج از آن بعنوان ضرورت بیرونی، بنا بر رقابت آزاد مطرح شده است که چیزی جز آنچه بنا بر آن سرمایه ها تعین های درونی سرمایه را از حیث تعدد بر یکدیگر و همچنین بر خودشان تحمیل می کنند، نیست».
(Grundrisse-Edition lefebvre II page 143-Rubel, PL 2, page 295)
تمام این قطعه و قطعه های پیشین با ص 30 دفتر 71 دستنویس اصلی مطابقت دارد.

170- برای معرفی تزهای اساسی رومر به جان اِ. رومر مراجعه کنید. «تئوری عمومی استثمار و طبقه ها» دراکتوئل مارکس، شماره 7، اول سپتامبر 1990
171- John E. Roemer op. cit. page 50
172- ژاک بیده در «تئوری مدرنیته» خود دومین بخش «مارکس و مدرنیته» را به تحلیل آنچه که او بعنوان ناپیوستگی مارکس می نگرد، اختصاص داده است. باید این واقعیت را دانست که رقابت براستی در کتاب سوم شرح داده شده است. پس رقابت عام ترین شکل منطقی است که رابطه های سرمایه داری می توانند در آن درک شوند. رقابت در تحلیل های کالا پیش فرض قرار گرفته که بر پایه آنها کتاب نخست آغاز می گردد. ژاک بیده بروشنی به تحلیل های الستر رجوع می کند. کاپیتال در صورتی واقعاً مثل متنی ناپیوسته جلوه می کند که در آن بهر قیمت اسلوب توضیحی را جستجو کنیم که بوسیله مارکس اعلام گردیده. اما همانطور که تونی آندره آنی نشان داده، برعکس این نظم تحلیل است که فرمانرواست. این دوگانگی نظم تحلیل – نظم توضیح، دوگانگی نظم تاریخی – نظم منطقی را تأیید می کند و براستی از دیدگاه برنامه «کاپیتال» کاملاً پیوسته نیست، اما این ایجاب نمی کند که یک ناپیوستگی مفهومی نزد مارکس وجود دارد.
173- Capital I, VIII, 26 PL 1, page 1168
174- Capital I, VIII, 26 PL 1, page 1170
175- Jon Elster op. cit. page 171
176- Jon Elster op. cit. page 171
177- Jon Elster op. cit. page 186
178- Capital, Livre I, 1, 4 – PL 1, page 719
179- Jon Elster op. cit. page 198
180- Jon Elster op. cit. page 199
181- Ibid.
182- Principe d´une critique de l´économie politique, PL 2, page 214
183- Principe d´une critique de l´économie politique, PL 2, page 214
184- L´idéologie allemande. PL 3, page 1055
185- Capital, I, III 7 PL 1, pages 727-728  


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست