دُم خروس و قسم حضرت عباس
در متن و حاشیهی «پیر پرنیاناندیش» ۳
حمید بخشمند
•
یکی از اتفاقات زشت و نامبارکِ سه دههی اخیر این سرزمین، قلب کلمات و عبارات بوده است. کلماتی از قبیل انقلاب، شورا، تعاون و... به سرنوشتی گرفتار آمدند که شنیدن و خواندن آنها، بر خلاف گذشته، تأثیرات نامطبوع و نامطلوب در اذهان باقی گذاشت، و هنوز هم این تأثیر ادامه دارد.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۲ اسفند ۱٣۹۱ -
۲۰ فوريه ۲۰۱٣
سایه وقتی مستأصل میشود، به حضرت عباس (ع) قسم میخورد.
«پیر پرنیاناندیش، ص 945»
کانون نویسندگان و ماجراهایش؛ روایت سایه
[میلاد عظیمی]: استاد! لطفاً در باره کانون نویسندگان صحبت کنیم.
[سایه راجع به اخراج خود و چهار نفر دیگر از دوستانش، یعنی سیاوش کسرایی، بهآذین، فریدون تنکابنی و محمدتقی برومند (ب.کیوان) از کانون نویسندگان ایران چنین میگوید]: فقط جرم ما این بود که طرفدار انقلاب بودیم و اونها نه... به اصطلاح مخالف انقلاب بودند. خیلیها بودند... لشکرکشی کردند، عضوگیری کردند... بهآذین دبیر سیاسی کانون بود اما آنقدر مشغول کارهای سیاسی خودش بود که غفلت کرد از امور کانون... مقررات کانون این بود که کسانی میتونند عضو کانون باشن که اثری منتشر کرده باشن... بعد یه تبصره گذاشتن که چون کسانی هستن که آثارشون ممنوع شده و نمیتونستن آثارشونو منتشر کنن، میتونن اثر چاپ نشدهشونو هم ارائه بدن... خیلی هم کار دمکراتیکی بود... ولی خوب از همین قضیه استفاده کردند دیگه...
[عظیمی]: شاملو علیه شما چیزی گفت؟
[سایه]: چیزی نگفت ولی به اخراج من رأی داد.
{عظیمی: آشکارا غمگین شده است از شاملو، دوستِ قدیمیاش، چنین انتظاری نداشته... دو سه تا سیگار میکشد...}. [پیر... ص 1083]
روایت سپانلو
[مجلهی تجربه: آقای سپانلو] دلیل رأیتان مبنی بر اخراج سایه از انجمن کانون نویسندگان چه بود؟ ظاهراً شما و شاملو همنظر بودهاید در این مورد.
[سپانلو]: من از کتاب «سرگذشت کانون نویسندگان ایران» [تألیف محمدعلی سپانلو، چاپ سوئد، 2002] نقل میکنم که: بر اساس صورت جلسهای که از آن در کتاب بنده نوشته شده است، من در این جلسه پیشنهاد کردم رأیگیری یک سال عقب بیفتد و گفتم «در این فاصله بکوشیم آنها را قانع کنیم تا حرفشان را پس بگیرند...»
[تجربه]: چه حرفی را باید پس میگرفتند؟
[سپانلو]: مقصودم نشان آنان بود که کانون نویسندگان را بهنام دفاع از انقلاب اسلامی به حزب توده بچسبانند و بخواهند ما را بهدفاع از سانسور دعوت کنند. من گفته بودم «دوستان عزیز تیغی که تیز میکنید روزی گردن خودتان را خواهد برید» تصور هم میکردم که حوادث بعدی و سرکوب احتمالی حزب توده نویسندگان وابسته به آن را از حمایت سانسور منصرف کند و به خط مستقل کانونی را که اعلام میکردند آزادی مطلق بیان و اندیشه کمک به ضد انقلاب است، باز گرداند. البته من در تعیین میزان زمان اشتباه کرده بودم. آن حادثه قابل پیشبینی سه، چهار سال بعد اتفاق افتاد نه شش ماه بعد.
[تجربه]: چه کسانی در امضای این رأی و اخراج سایه از کانون نویسندگان نقش داشتند؟ در بارهی آن حادثه و جزئیات رأیگیری بیشتر توضیح بدهید.
[سپانلو]: آنها مخالفت کردند و آقای سایه بیشتر از دیگران با تعویق رأیگیری مخالفت کرد. در میان فریادها صدای پورهرمزان (مترجم لنین) را میشنیدم که به سازشکاری من دشنام میداد و تدریجاً دشنامهایش از بیشعور به فحشهای ناموسی تکامل پیدا کرد! از هر دو طرف یک نفر حتی موافق نبود. بههمین دلیل من هم فکر میکردم که پنج نماینده حزب توده یعنی آقایان بهآذین، کسرایی، سایه، تنکابنی و محمدتقی برومند باید در این شرایط اخراج شوند. در رأیگیری روز 11 دیماه 1358 این نتیجه بهدست آمد که من آن را در کتابم بهچاپ رساندم:
تعداد آرای موافق اخراج گروه پنج نفره: 81 نفر.
تعداد آرای مخالف اخراج گروه پنج نفره: 42 نفر.
تعداد آرای ممتنع اخراج گروه پنج نفره: 4 نفر.
این رأی به امضای هیأت دبیران آن روزگار یعنی شاملو، ساعدی، باقر پرهام، اسماعیل خویی و محسن یرفانی [یلفانی] رسیده است. ملاحظه میفرمایید که بنده و شاملو این آقایان فرصتطلب و بیاصول را اخراج نکردیم بلکه مجمع عمومی کانون نویسندگان ایران به اخراج آنها رأی داد و دلیل واضح رأی ما حمایت گستردهی آنها از سانسور بود. [تجربه، شماره 18، صص 38-37]
[سایه]: این آقای سپانلو گفته که در جلسه کانون نویسندگان سایه پا شده، چنان زده تو گوش یکی که اون بابا رفته مریضخونه... من داشتم مطلبشو میخوندم گفتم: ای داد! اصلاً بیم این هست که متهم به قتل بشم! (پوزخند بلیغی میزند.) خدا رو شکر نمرد اون بابا! بعد با خودم فکر میکردم خدایا آخه من تو گوش کی زدم که خودم خبر ندارم؟! به جان شما! تو مجله نوشته... این آقای دکتر برومند طبیب من، این مجله رو داد که سایه ببین چی نوشته؟
گفتم: دکتر جان! به خدا من تا حالا تو گوش کسی نزدم... سپانلو گفته: سایه کتشو کنده و زده تو گوش اون بابا جلوی یه جمعی این کارو کردم دیگه؟!
البته من از سپانلو انتظار ندارم... مناسباتی باهاش ندارم... نه دوستی دارم باهاش نه دشمنی دارم. هرچی هم بخواد میتونه بگه... بعد از این وقایع چند بار هم دیدمش و هر بار هم از جاش پا شد و سلام علیک کرد و دست دادیم- خیلی عادی... من هم سلام علیک کردم- خیلی عادی! [پیر...، ص 1083]
روایت سپانلو
[مجله تجربه: آقای سپانلو] شما گفته بودید که در یکی از جلسات سایه بلند میشود و به یکی از حاضرین توگوشی میزند بهطوری که مضروب را به مریضخانه میبرند. گفته بودید که سایه کتش را کنده و سیلی بهصورت او زده است؟
[سپانلو]: (خنده)... بهتر بود آقای سایه کتاب «سرگذشت کانون نویسندگان ایران» را که در سال 2002 در سوئد چاپ شد را بخواند. متأسفم که این کتاب در ایران چاپ نشد. در قسمتی از این کتاب در ص 212 نوشتهام که: «نصرالله کسراییان در یکی از جلسات در اوایل آبان 1358 چندین بار با لحنی تحقیرآمیز از تودهایها نام میبرد. ناگهان سایه که در اتاق نشسته بود از جا پرید و در حالی که فریاد میزد: من یک تودهای هستم میخواهم ببینم تو چه میگویی؟.. بهقصد ضرب و شتم به کسراییان هجوم برد ولی چون تعداد حاضرین جلسه زیاد و صندلیها پر بود و عدهای حتی کف اتاق نشسته بودند، میان جمعیت گیر کرد و نتوانست به سخنران برسد...» و داستان کت کندن و مشت زدن و بیمارستان محصول تخیل یک تودهای است... (خنده) چون آنچه من نوشتهام این بوده است. بنابراین میتوان از خود آقای کسراییان و باقی بازماندگان آن جمع صد نفری حقیقت ماجرا را پرسید. [تجربه، شماره 18، صص 36- 37]
***
یکی از اتفاقات زشت و نامبارکِ سه دههی اخیر این سرزمین، قلب کلمات و عبارات بوده است. کلماتی از قبیل انقلاب، شورا، تعاون و... به سرنوشتی گرفتار آمدند که شنیدن و خواندن آنها، بر خلاف گذشته، تأثیرات نامطبوع و نامطلوب در اذهان باقی گذاشت، و هنوز هم این تأثیر ادامه دارد. در روایت سایه از ماجرای کانون نویسندگان، آنهم با گذشت سی و اند سال از آن ماجرا، مجبوریم گزارهی «ما طرفدار انقلاب بودیم و اونها نه...» او را بهفارسی سره برگردانیم و بگوییم منظور امیرهوشنگ ابتهاج متخلص به سایه از کلمهی «انقلاب» در حُکم بالا «حاکمیت جدید» است. سایه، انقلاب را با حاکمیت یکی میگیرد. و چون چنین است، حق داریم از سایهی عزیز، با وجود آنهمه اشعارِ، الحق نیکویی که سروده، بپرسیم: آیا امثال شاملو، ساعدی، سلطانپور و از ایندست شاعران و نویسندگان که سالهای سال در دورهی «شاهنشاه آریامهر» برای عدالت و آزادی مبارزه کرده و داغ وُ درفش ساواک بر تن وُ جانشان بود را، رواست بههمین راحتی با برچسبِ «مخالف انقلاب» از قطار انقلاب و مبارزه پیاده کرد؛ چنانکه شما کردهاید؟ نهایت اینکه اگر، حداقل امروز، بشود بیطرفانه و بیدخالت ایدئولوژی خاصی داوری کرد، میتوان گفت تلقی شاعران و نویسندگان و هنرمندان طیف تودهای از انقلاب، با برداشت و انتظار عدهی زیادی از اعضای کانون، از انقلاب، فرق داشت.
پس از اخراج سایه و چهار دوست همفکرِ دیگرش از «کانون نویسندگان ایران»، آنها به زعامت محمود اعتمادزاده (بهآذین) «شورای نویسندگان و هنرمندان ایران» را تأسیس کردند. نظر سایه را نسبت به یک نهاد دمکراتیک صنفی میخوانیم:
[عظیمی]: عدهای میگن شورا یکی از شعبهها و شاخههای فرهنگی حزب توده بوده.
[سایه]: نه... نه. منوچهر بهزادی [سردبیر «نامه مردم»] خودش به من گفت که من اصلاً مخالفم که هنرمندان عضو حزب باشند. میگفت: هنرمندان باید علاقمند و سمپاتیزان به حزب باشن.
[عظیمی]: شما با این نظر موافقید؟
[سایه]: بله، بله. اگه اینطور نباشه هم به حزب صدمه میخوره، هم به هنرمند. هنوز به کسرایی تهمت میزنند که شعرهای دستوری میگفته. من به صراحت وقتی اخوانو برای عضو اصلی هیئت اجرایی شورا پیشنهاد دادم، گفتم در گذشته جمعیت صلح و جمعیت مبارزه با استعمار تشکیل دادید؛ خُب اینها همیشه دنبالچه حزب توده ایران بودن و وقتی حزب توده ایران رفت اونها هم باهاش رفتن. شورا اگه یه نهاد دمکراتیک باشه و به پای خودش باشه میتونه به حیات خودش ادامه بده. چیکار داره که حزب توده ایران حالا وجود داره، قانونی هست یا نیست. خاصیت این جمعهای دمکراتیک اینه که میتونن تو جامعه باشن و کار خودشونو بکنن. در نهایت هم به نفع اهداف حزبه. استدلال من درست بود. اگه لنین هم بود حرف منو قبول میکرد! (میخندد.)[پیر...، ص 1087]
[عظیمی]: شما تو اون جلسه [ی اخراج شما و دوستانتان] چیزی نگفتید؟
[سایه]: ببینید جریان کار طوری بود که اونها میخواستن این گروهی که اخراج شدنو وادار کنن دست از عقیدهشون بردارن. نمیدونم کی گفت شما تودهای هستین و میخواین پنهان بکنید که من از جام پا شدم و گفتم من یه تودهای هستم... من حق داشتم این کارو بکنم (با لحنی قاطع میگوید.)
بهآذین بعداً به من گفت تو چرا این کارو کردی؟ چه لزومی داره که آدم چنین تظاهری بکنه ولی من کار درستی کردم.
[عظیمی]: کارنامه کانونو از زمان تشکیل تا دوره انقلاب چطور ارزیابی میکنید؟
[سایه]: خیلی خوب... با همه فشارهایی که بود از حق آزادی بیان دفاع کرد. [پیر...، ص 1085]
***
ملاحظه میکنید که با وجود رهنمود و توصیهی منوچهر بهزادی [عضو هیأت سیاسی حزب توده ایران و سردبیر «نامه مردم»] که هنرمندان نباید عضو حزب باشند، و نیز بهرغم مخالفت بهآذین با تظاهر به تودهای بودن، و بنا به اذعان خود سایه مبنی بر اینکه: «خاصیت این جمعهای دموکراتیک اینه که میتونن تو جامعه باشن و کار خودشونو بکنن [... و] کانون از زمان تشکیل تا دوره انقلاب با همه فشارهایی که بود از حق آزادی بیان دفاع کرد»، آقای سایه در عین بهگواه گرفتن لنین برای تأیید اعتقادش مبنی بر دمکراتیک بودن و نه حزبی بودن جمعهایی نظیر کانون نویسندگان یا شورای نویسندگان و هنرمندان، در جلسهی کانون «از جاش پا میشه و میگه من یه تودهای هستم». طُرفه اینکه، بعد از سی و اند سال از آن ماجرا با لحن قاطع و حق بهجانبی میگوید: «من حق داشتم این کارو بکنم».
با این تناقضاتی که در سخنان وی بهچشم میخورد، نباید پرسید: سایه جان، دُم خروس را باور کنیم یا قسم حضرت عباس را!؟
سایه با قضاوت امروزی خود راجع به آن سالها و آن وقایع نشان میدهد که نه فقط بیطرف نیست، بل با گذشت بیش از سه دهه از «انقلاب» و برملا شدن خیلی از قضایا هنوز هم مثل مرحوم دکتر کیانوری در سال 58 میاندیشد و از ادبیاتی استفاده میکند که او استفاده میکرد: هر که با قرائت من از انقلاب موافق نیست، لاجرم مخالف انقلاب است. اگر کس دیگری بهجای آقای عظیمی بود، شاید از سایه میپرسید: این نوع برخورد چه فرقی دارد با برخوردی که مدعیست یگانه قرائت درست از اسلام، از مارکسیسم و هر ایدئولوژی دیگر، قرائت من است؟
باری، بگذریم...
تعارض بین دو روایت آشکار است. هر دو راوی (سایه و سپانلو) و شخصی که در روایتِ سایه «اون بابا» و در روایت سپانلو «نصرالله کسراییان» [عکاس ایرانی، ساکن تهران] خوانده شده، خوشبختانه هر سه زندهاند. اگر رابطهی آقای عظیمی و بانو با پیر پرنیاناندیش نه رابطهی مرید و مرادی، که یک رابطهی بیطرفانهی بهدور از حُب و بغض و مسئولانه میبود،
اولاً، از سایه میپرسیدند: استاد، «اون بابا» که میفرمایید کی بود، اسم نداشت؟
ثانیاً، خیلی راحت میتوانستند مجلهی مورد اشارهی سایه را از او بخواهند و نام و نشان مجله، بهاضافهی کپی آن مدعا را در کتاب مشترک خود بیاوردند تا گزارششان مستند بوده باشد؛ و بهفرض اگر سایه آن مجله را هم نداشت یا بههر علتی در اختیار پرسشگران نمیگذاشت، باز هم پیدا کردن آن در این دوره و زمانه، چندان دشوار نبود.
ثالثاً، همچنانکه آقای عظیمی برای کسب برخی اطلاعات در مورد مرتضی کیوان بهسراغ خانم پوری سلطانی (همسر کیوان) رفته و با ایشان گفتوگو کرده، پیش اون بابا (نصرالله کسراییان) هم که سایه منکر درگیری [بههر صورت] با اوست، میرفت و روایت او را هم ثبت و نقل میکرد؛ و اگر کتاب «سرگذشت کانون نویسندگان ایرانِ» سپانلو را هم قبلاً مطالعه کرده بود، نسبت به مسئلهی مورد اختلاف، طبعاً اشراف بیشتری میداشت. اما تأسف را، از آنجا که آقای عظیمی و بانو پیشاپیش، هم «طرفدار» سایهاند و هم به اعتبار سخن دکتر شفیعی باور دارند که: «سایه آدم مغرضی نیست. از کسی معمولاً بد نمیگه. اگه با کسی بد باشه، در باره اون سکوت میکنه»، در نتیجه به دلیل جانبدار بودنشان، خوانندهی کتاب قطور «پیر پرنیاناندیش» با اما و اگرهای زیادی مواجه است و «مسئله» همچنان برایش ناگشوده باقی میماند. سایه میگوید: «سپانلو کتشو کنده و زده تو گوش اون بابا» و سپانلو میگوید: «داستان کت کندن و مشت زدن و بیمارستان محصول تخیل یک تودهای است...». و موضوع همینطور بهحال خود رها میشود. اگر پرداختن به این نوع مسائل و ثبت و ضبط آنها بنا بهتوصیهی دکتر کدکنی لازم است، پس چرا اکنون که هر دو [بهتر است بگوییم هر سه] طرف ماجرا زندهاند، از چه رو ته و توی کار روشن نمیشود و معلوم نمیگردد کی راست میگوید وُ کی دروغ؟
سایه که میگوید: «بعد از این وقایع چند بار هم [سپانلو را] دیدمش و هر بار هم از جاش پا شد و سلام علیک کرد و دست دادیم- خیلی عادی... من هم سلام علیک کردم- خیلی عادی!»، پس چرا از وی نپرسیده که: آقا، چرا این حرفها را در بارهی من زدهاید؟- خیلی عادی! و چرا سپانلو در آن چند بار دیدار و سلام علیکهای خیلی عادی از سایه نپرسیده که: آقا، من کی گفتهام که شما کتتونو درآوردید و «اون بابا» که همان کسراییان باشد را مضروب ساخته و راهی بیمارستانش کردید؟- خیلی عادی!
اما، گویا در این ملک رسم بر این بوده و هست که مسائل «خیلی عادی» را باید «خیلی پیچیده و بغرنج» کرد و از آن، کلاف سردرگمی ساخت تا هیچ تنابندهای را یارای گشودنش نباشد!
و اینبار از آقای دکتر شفیعی باید پرسید: شما که سالهاست سر در کار پژوهش دارید و لابد طی این مدت به منابع و مآخذی برخوردهاید که در آنها از وقایع و اتفاقات گنگ و مبهمی سخن رفته که وقت و انرژی زیادی از شما و دیگر محققان گرفته، چرا طریق درست تحقیق و شفاف سازی مطلب را در این عصر انفجار اطلاعات و امکانات متنوع، از این دو جوان مضایقه فرمودهاید؟ چرا مواجههی فعال [و نه منفعلانه] با موضوع را به آنان یادآور نشدهاید؟ آقای دکتر، فردا که عناصرِ دخیل در موضوع، از این دیر فنا درگذشتند و با هفت هزار سالگان سربهسر شدند، دکتر شفیعیهای آینده با استناد به کدام منبع و مأخذی خواهند دانست واقعیتِ دیروز از چه قرار بوده است؟ محققان و جویندگان فردا از خلال آن روایتهای متعارض و متنافی چگونه به حقیقت ماجرا پی خواهند برد؟ شاید آنها از زبان شاملو بگویند: [پیشینیان ما] تمام الفاظ جهان را در اختیار داشتند و آن نگفتند که بهکار آید؛ چراکه تنها یک سخن در میانه نبود: آزادی!
آزادی از کی و از چی؟ آزادیِ راوی از رابطهی مرید وُ مرادی؛ آزادی از مرعوب وُ مسحورِ بزرگان شدن.
***
«سایه آدم مغرضی نیست. از کسی معمولاً بد نمیگه. اگه با کسی بد باشه، در باره اون سکوت میکنه»
*
یدالله رویایی؛ روایت سایه
[عظیمی]: استاد نظرتون در باره شعر رویایی چیه؟
[سایه]: اُه... اصلاً حرفشو نزن. حوصله ندارم.
{در طرفهالعینی سایه ملول شد.}
[عظیمی]: چرا؟
[سایه]: پرت و پلاست.
{با دست و چشم و صورت و صدا شعر رویایی را پس میزند!}
[عظیمی]: چرا اینطور ترش کردید؟
[سایه]: نمیدونم. سختمه بگم ولی بهنظرم صداقت درش نیست.
[عظیمی]: آشناییتون به سالهای سی و حلقه کیوان میرسه؟
[سایه]: تو حلقه ما که نبود ولی گاهی پیداش میشد! (با نهایت ملال این جمله را میگوید.) تو همون جلسههای هفتگی خونه ایرج علیآبادی یه اتفاقی افتاد. نمیدونم کی داشت سخنرانی میکرد. بعد از سخنرانی بحث میکردیم. رویایی پا شد و حرفهایی زد و بعد یه بیتی از نظامی خوند:
کیسه بِرانند در این رهگذر
هرکه تهیکیسهتر آسودهتر
من سرمو انداختم پایین تا از قیافه من چیزی مشخص نباشه (لبخند بیحالت کلافهای میزند).
نادرپور گفت: چی آقا؟ (صدای بم نادرپور را تقلید میکند.) اونهم دوباره گفت: کیسه بِرانند...
نادرپور گفت: یعنی چی کیسه بِرانند؟
رویایی گفت: در زمانهای قدیم آدمهایی بودن که کیسههای خالی رو میذاشتن روی دوششون!
نادرپور گفت: اِ... (غلظت «اِ» نادرپور، بر مبنای تقلیدی که سایه از صدای نادرپور میکند، ورای حد تقریر است.) چرا آقا! مگه دیوانه بودند؟ کیسه خالی رو چرا میذاشتن روی دوششون؟
رویایی هی دست و پا میزد و نادر پور هم ولش نمیکرد.
خلاصه نادرپور گفت: آقا! کیسهبُرانند در این رهگذر!
بیچاره رویایی تازه فهمید قضه چیه و تند گفت: بله هم اونطور میشه خوند هم اینطور ... کارد میزدی به نادر خون در نمیاومد!
[عظیمی]: استاد نگفتین چرا شعر رویایی رو دوست ندارین؟
[سایه]: چه میدونم... چرا نداره (از روی ناچاری میخندد.)
[عظیمی]: یعنی هیچ شعر خوبی نداره؟
[سایه]: به حضرت عباس نه!
{عظیمی: سایه وقتی مستأصل میشود، به حضرت عباس (ع) قسم میخورد.}
[عظیمی]:یعنی میشه شعر رویایی رو نادیده گرفت و گذشت؟
[سایه]: ما کی هستیم؟ خدا نادیده بگیره!
[عظیمی]: خاطرهای از رویایی ندارین؟
[سایه]: نه! من چه خاطرهای میتونم از او داشته باشم؟ (هیچ وقت لحن سایه را اینطور قاطع و حق بهجانب ندیدم!)
[عظیمی]: استاد! به این سوال من جواب بدین. گویا از ایشون نقل شده که شعر منو مردم این زمانه نمیفهمن و نسلهای بعدی میفهمن. نظر شما چیه؟
[سایه]: صد سال دیگه میفهمن! با این وضعِ دنیا، خیلی احتمال داره که صد سال دیگه جامعه انقدر احمق (نمیدانید با چه حال و حالتی «احمق» را ادا میکند!) بشه که به شعر رویایی برگرده!!! بعید نیست! خیلیها این حرفو زدن و دلشونو خوش کردن.
[عظیمی]: حالتی رفت و وقتها خوش شد! [پیر...، صص 944- 946]
روایت رویایی
[تجربه: رویایی تقریباً اکثر روایتهای ابتهاج را داستانی میداند که سایه بافته است. چرا؟ نمیگوید. پاسخ رویایی به 9 سوال تجربه در این باره تنها یک جمله است که در زیر میخوانید]:
- سطح حرف آنقدر نازل و بازاری است که چندشم میشود چیزی بگویم که... باور کنید، انگار در میان زباله زبان میکنم.
***
نیما با شکستن اوزان عروضی موجب تحولی در شعر فارسی شد که ابتدا با مخالفت بسیاری از سنتگرایان مواجه شد، اما کار نوآورانهی او با گذشت زمان، بالاخره جای شایستهی خود را در شعر معاصر ایران پیدا کرد. با این حال، روند تحول شعر فارسی با نیما خاتمه نیافت و پس از او جریانهای جدیدی همچون شعر سپید، شعر موج نو، شعر حجم و شعر ناب نیز بهمیدان آمدند. شعر موج نو با ویژگیهایی نظیر زبان خاص شعری، بیوزنی اشعار، تصویرگرایی و غیبت معنا و...، با انتشار «طرح» احمدرضا احمدی متولد شد. سپس از دل شعر موج نو جریان دیگری به نام شعر حجم پدید آمد که یدالله رویایی و پرویز اسلامپور از شاعران شناخته شدهی این جریان بودند. نمادین بودن شعر، فقدان فرم و ساختار، تجریدی بودن ایماژها، غیبت معنا و... از مشخصههای شعر حجم بهشمار میرفت. پیشروان این جریان طی انتشار بیانیهای با عنوان «بیانیهی شعر حجم» ویژگیهای این نوع شعر را اعلام کردند.
در اینجا بحث بر سر ارزشگذاری این جریانهای شعری نیست؛ نکته، جای دیگری است. وقتی پرسشگر نظر «استاد» را در خصوص شعر یکی از پیشکسوتان شعر حجم (یدالله رویایی) میپرسد، سایه بهعوض برشمردن نقائص و کمبودهای این سبک از نظر معیارها و موازین شعری- بفرض از دیدگاه خود- نخست رو ترش میکند و نشان میدهد که از شدت تنفر نه تنها حاضر نیست حتی اسم رویایی را بشنود، بلکه در ذمّ رویایی خاطرهای دال بر بیسوادی او نقل میکند، و آنگاه که عظیمی از «پیر پرنیاناندیش» میپرسد: «خاطرهای از رویایی ندارین؟»، پاسخ میدهد: «نه! من چه خاطرهای میتونم از او داشته باشم؟» و پرسشگر داخل پارانتز اضافه میکند: (هیچ وقت لحن سایه را اینطور قاطع و حق بهجانب ندیدم!)
حال، چگونه میتوان این سخن آن نازنینمرد (شفیعی کدکنی) را پذیرفت که: «سایه آدم مغرضی نیست. از کسی معمولاً بد نمیگه. اگه با کسی بد باشه، در باره اون سکوت میکنه»!؟
سایه جان، کدام فرزانه و علامهای است که در طول عمرِ کوتاه یا بلند خود دهها اشتباه از نوع اشتباه رویایی نکرده باشد؟
اما «تو همون جلسههای هفتگی خونه ایرج علیآبادی» وقتی رویایی «کیسهبُرانند» را بهغلط «کیسهبِرانند» میخواند و دوستش نادرپور در میان جمع شروع به مچگیری از رویایی میکند، تو گویی قند در دل سایه آب میکنند از اینکه میبیند: «رویایی هی دست و پا میزند و نادر پور هم ولش نمیکند». و...
حالتی میرود و وقتها خوش میشود!
حال که سخن بر این نمط رفت، بگذارید این قال و ماقال را با ذکر حالی از یک شیخ راستین، پیر مهنه، ابوسعید ابوالخیر، بهپایان بریم:
شیخ ما روزی در حمام بود، درویشی شیخ را خدمت میکرد و دست بر پشت شیخ میمالید و شوخ [شوخ: چرک] بر بازوی او جمع میکرد چنانکه رسم قائمان [قائم: دلاک، کیسهکِش] باشد. تا آنکس ببیند که او کاری کرده است. پس در میان این خدمت از شیخ سوال کرد:
«ای شیخ! جوانمردی چیست؟»
شیخ ما حالی گفت:
«آنکه شوخ مرد به روی مرد نیاوری»
همهی مشایخ و ائمهی نیشابور چون این سخن شنودند، اتفاق کردند که کسی در این معنا بهتر ازین نگفته است» [اسرار التوحید فی مقامات شیخ ابی سعید ابیالخیر]
شیخ را گفتا بگو ای پاکجان
تا جوانمردی چه باشد در جهان؟
شیخ گفتا: «شوخْ پنهان کردن است
پیشِ چشمِ خلق ناآوردن است»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مهنه یا میهنه (meyhane) زادگاه و مدفن شیخ ابوسعید ابوالخیر است [واقع در ترکمنستان؛ و بهروایتی در خراسان رضوی].
پایان
|