یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

هادی غفاری و آدمکش کردن خوبان


محمود دلخواسته


• وقتی جامعه، در عظیم ترین جنبش اجتماعی قرن بیستم، انقلاب را کرده بود ولی مسئولیت پاسداری از آن را آنچنان که باید بر عهده نگرفته بود. اینگونه بود که هم فضا برای خلف وعده های اقای خمینی ایجاد کرده بود وهم سبب شده بود تا گروه های خشونت ورز از حاشیه به مرکز آمده و جای خالی مردم در خیابانها را روز بروز بیشتر پر کنند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲۵ اسفند ۱٣۹۱ -  ۱۵ مارس ۲۰۱٣


"آدورنو، فیلسوف مکتب فرانکفورت، بر این نظر بود که وقتی در کشوری آشویتس رخ می دهد نشان از آن دارد که در بسیاری از آن مردم، حداقل به علت عامل بی تفاوتی، آشویتس کوچکی وجود دارد چرا که اگر این بی تفاوتی وجود نمی داشت، نازی ها نمی توانستند دست به چنین کشتاری بزنند. والتربنیامین، بر این باور بود که کسانی که مرتکب این قتلها می شوند مردمی معمولی هستند و در واقع بر ضد خود خویشتن است که این کار را انجام می دهند چرا که تنها از طریق بقتل رساندن انسانیت خود می شود انسانی دیگر را کشت و تبدیل شد به قاتل."

دیدن برنامه آقای فلاحتی در چند هفته پیش تحت عنوان: "هادی غفاری، هفت تیرکش دیروز، اصلاح طلب امروز"[1] من را به یاد دوستی انداخت که دوستی اش با آقای غفاری از او آدمکش ساخت و ذکر آن را در این رابطه برای عبرت لازم می بینیم:

اوائل انقلاب بود و هنوز خدمت وظیفه را در ارتش می گذراندم. بعد از تظاهرات تبریز بود که برای دوره تخصصی از خرم آباد به آنجا فرستاده شده بودیم و بعد از سه ماه خدمت تحت نظر یکی از افسران رشید تبریزی به گروه رزمی هوانیروز مسجدسلیمان مقیم اصفهان منتقل شدیم. یکماهی را دنبال خانه می گشتم و در همین رابطه بود که با سه درجه دار وظیفه دیگر آشنا شدم و چهار نفری بخت خود را در شهری که خیلی سخت به جوانان نظامی مجرد خانه اجاره می داد برای یافتن خانه امتحان کردیم. هر روز بعد از پایان خدمت در مسجد سید ملاقات می کردیم و از بنگاهی به بنگاه دیگر می رفتیم و شب را یا در اتاق دیگر نظامیان و یا مسافرخانه های درجه سه سر می کردیم. همین یکماه سرگردانی، درد مشترک بی خانمانی، نزدیکی بسیاری بین ما ایجاد کرد، بطوریکه وقتی اپارتمانی در خیابان سید بغل گاراژ یکی از شرکتهای اتوبوس رانی پیدا کردیم و با اینکه کف اتاقها را با ملافه و پتو پوشانده بودیم و شبها صدای بوق بیابانی اتوبوس های تازه ز راه رسیده خواب را بر ما حرام می کردند ولی و با این وجود برای ما مانند آن بود که در صحرایی برهوت، واحه ای را یافته ایم.

در آن زمان هادی غفاری در بین مردم، بیشتر به علت قتل پدرش بوسیله ساواک و نیز شجاعتی که در سخنرانی ها از خود بروز داده بود نامی اشنا بود و خوشحال شدیم وقتی فهمیدیم که احمد (در اینجا از اسم مستعار استفاده می کنم.) یکی از هم خانه ای های ما از نزدیک او را می شناسد و رابطه خانوادگی نیز دارند. پسر بسیار خوب و ساده ای بود. با صفا بود و اهل خنده و شوخی. با این حال با یکی دیگر از بچه ها پاش توی یک کفش نمی رفت و بقول خودش گروه خونشون بهم نمی خورد و کارشان شده بود دعوا و آشتی. سر هر موضوع پیش پا افتاده ای مثلا نتکاندن پتو از پنجره با هم دعوا می کردند. شدت دعواها در ماه رمضان و خصوص قبل از افطار که گرسنگی و تشنگی همه مان را بیتاب می کرد و اعصابها را خط خطی، بیشتر شده بود و تا حدی که سرو کول هم می زدند و بعد تا افطار بشود روی زمین نیمه غش می افتادند. ما از رفتار بسیار بچه گانه اشان هم تعجب می کردیم و هم نصیحت که بیشتر به جایی نمی رسید و البته بعضی مواقع از خنده هم روده بر می شدیم.

اوقات در خانه اینگونه می گذشت تا اینکه در پی تظاهرات و حمله به چند بانک و به قتل رساندن چند تظاهر کننده در شهر حکومت نظامی اعلام شد. در سکوت شب بعضی وقتها دور یکدیگر جمع می شدیم و بعضی مواقع احمد داستانهای فرار هادی غفاری را از دست ساواک بعد از سخنرانی هایش تعریف میکرد و تم همه آنها بیشتر یکی بود و آن اینکه هادی غفاری بعد از سخنرانی خود را به قسمت زنان می انداخت و با سر کردن چادر مادر او و یا دیگر خانمها از دست ساواکیها فرار می کرد.   

یک شب در حالیکه مصابق معمول همه شب، دور رادیو جمع شده بودیم تا به اخبار بی بی سی گوش کنیم اعلامیه آقای خمینی را شنیدیم که در آن از نظامیان خوسته شده بود که ارتش را ترک کنند. از آنجا که انجام اینکار با خطرات جدی روبرو بود لازم بود نهایت اطمینان از صحت خبر حاصل شود. بهمین علت به بچه ها گفتم که من به بی بی سی اعتماد ندارم و فکر کنم که تا زمانی که خود اعلامیه را ندیده ایم دست به چنین کاری نزنیم و بقیه هم با این نظر موافقت کردند. فردا صبح بعد از مراسم صبحگاه، اعلامیه را یکی از بچه ها بمن رساند و بعد از خواندن آن مطمئن شدم که خبر صحت دارد و مرخصی نیم روزه ای را بر مرخصی قبلی که داشتم اضافه کردم و چند ساعت بعد از پادگان خارج و برای بعد ازظهر بلیط برای تهران گرفتم. چند ساعت بعد احمد و دیگر بچه ها آمدند و به آنها تصمیم خود را اطلاع و آنها هم گفتند که تا چند روز دیگر فرار خواهند کرد.

در تهران بعد از پایان مرخصی برنامه ای برای اینکه دوران فرار را چگونه بگذرانم نداشتم. می دانستم که دیگر نمی توانم در خانه بمانم ولی نمی دانستم باید بکجا بروم که احمد تماس گرفت (یا من با او تماس گرفتم.) و پیشنهاد کرد که به خانه آنها در تهران پارس بروم. طرفای عصر به خانه اشان رسیدم و مادر و دیگر اعضای خانواده با محبت و صمیمیتی عجیب من را در بر گرفتند و شب را در آنجا ماندم. روز بعد با قدیمی ترین دوست دوران دبیرستانم که در آریا شهر زندگی می کرد تماس گرفتم و او هم من را دعوت کرد که به خانه اشان بروم. از آنجا که آریا شهر بسیار به خانه امان در محله سلسبیل نزدیکتر بود تصمیم گرفتم که به آنجا بروم و از احمد و خانواده اش خداحافظی کردم.

این آخرین باری بود که احمد را دیدم و تماسی نداشتم تا اینکه چند روز بعد از انقلاب زنگ زد و با هیجان همیشگی گفت که شب قبل از اعدام چهار تن از روسای ارتش آنها را در اتاقشان دیده و به حرفهای آنها گوش داده است. می گفت که تیمسار ناجی بسیار روحیه باخته بود و گریه می کرد و تیمسار خسروداد بر سر او داد زده بود که بهترین زندگی را داشتی و بیشترین عشق ها را کردی (کلمات را ملایم کرده ام.) حالا هم بمیر دیگه.

چند ماه بعد دوباره زنگ زد و اینبار با هیجانی چند برابر هیجان عادی خود گفت که: "محمود کاری کردم که صدای آمریکا در اومده."
سوال کردم: چکار کردی؟

گفت: القانیان را اعدام/تیرباران کردم.

مات ماندم. سخت بود هضم کردن خبر. نمی توانستم تصورش را بکنم که دوست من، این بچه با این همه اخلاص و صفا و دوستی، تیر را به قلب انسانی شلیک کرده باشد. دیگر یادم نیست که چه گفتیم ولی می دانستم که جزء بچه های هادی غفاری بودن او را در چنین موقعیتی قرار داد تا ماشه را بکشد. به احتمال قریب به یقین هم بعدا تبدیل شد به چماقدارهای هادی غفاری. احتمالا جزء همان گروهی بوده است که در جریان کودتای خرداد شصت با دیگر چماقداران هادی غفاری به دفتر همکاری و هماهنگی مردم با رئیس جمهوری حمله کردند و از جمله برادر من را که به عنوان عکس بردار در دفتر کار می کرد را بشدت مجروح کردند و دوربینش را بر سرش خرد کردند تا جایی که کارش به بیمارستان رسید و بعد با کمک پرستاری از دست آنها فرار کرد.

شک ندارم که اگر نبود رابطه خانوادگی و دوستی با هادی غفاری و عقل و درایت خود را در اختیار او گذاشتن، این پسر خوب به قاتل تبدیل نمی شد و اسلامش اسلام معنویت و دوستی و ماه رمضان و محرم و قیمه پلوی عاشورا و شله زرد و حلوا و در کنارش از روی آتش پریدن و سبزه و خانه تکانی عید و سیزده بدر باقی می ماند.

سوال این است که در نتیجه خشونت نهادینه شده در باور و شخصیت کسانی چون آقایان خمینی و هادی غفاری چه تعداد انسانهای خوب ولی فاقد عقل نقاد (کسی که رهبریت درونی خود را به دیگری واگذار کند.) را به جنایتکار تبدیل کرد؟ آیا تمام مسئولیت بر گردن آنها و رهبران آنهاست؟ ایا جامعه، خود، در این رابطه نباید مسئولیت خود را از طریق خود نقدی بپذیرد؟ در این شک نیست که همیشه مسئولیت اول بر گردن کسی می باشد که دستور آتش را می دهد و کسیکه ماشه را می چکاند ولی دستور و چکاندن ماشه در کانتکست اجتماعی آن است که انجام می شود و همیشه عوامل و عناصری در جامعه می باشند که این چکاندن را ممکن گردانده اند.

یکبار فیلسوف مکتب فرانکفورت، والتر بنیامین (Walter Benjamin)، که خبر دستگیری و به اردوگاه های کار و مرگ فرستادن یهودیان را بوسیله آلمان نازی شنیده بود از تئودور آدورنو (Theodor Adorno)، سوال کرد که آیا واقعا آنقدر شکنجه گر در آلمان وجود دارد که دستورات نازی ها را برای آنها انجام بدهند؟ آدورنو پاسخ داده بود که باندازه کافی وجود دارند. آدورنو بر این نظر بود که وقتی در کشوری آشویتس رخ می دهد نشان از آن دارد که در بسیاری از آن مردم، حداقل به علت عامل بی تفاوتی، آشویتس کوچکی وجود دارد چرا که اگر این بی تفاوتی وجود نمی داشت، نازی ها نمی توانستند دست به چنین کشتاری بزنند. البته علت اینکه بنیامین این سوال را می کرد این بود که بر این باور بود که کسانی که مرتکب این قتلها می شوند مردمی معمولی هستند و در واقع بر ضد خود خویشتن است که این کار را انجام می دهند چرا که تنها از طریق بقتل رساندن انسانیت خود می شود انسانی دیگر را کشت و تبدیل شد به قاتل. [2]

البته، آدورنو به دلایلی که جای بحث در باره آن اینجا نیست، جزء فلاسفه نسبتا بدبین محسوب می شود و برای همین زیاد مطمئن نبود که می شود جلوی آشویتس های آینده را گرفت. ولی فیلسوفان کمتر بدبین مانند هربرت مارکوزه (Herber Marcuse) نیز در کارهای خود، از جمله کتاب انسان یک بعدی (One-Dimensional Man) انسان را محصور و اسیر ایدئولوژی ای می دید که تفکر انتقادی را که تنها راه خود را در اختیار قدرت قرار ندادن می باشد را از آنها گرفته است و تنها امید در تغییر جامعه را از سر ناامیدی آرزو می کند.

البته سخنان این فیلسوفان را باید در کانتکست جامعه و سلطه خردگرایی بیرحمی که لباس علم بر تن کرده بود و اندیشه راهنما و قطب نمای آن قدرت بود و توجیه گر نژادپرستی و اسطوره نژاد "برتر" آریایی و نژاد "پست تر" سامی و... و و بقیمت نابود کردن نژادهای "پست تر"فضای حیاتی برای نژاد "برتر" ایجاد کردن فهمید و این البته با فرهنگ و فرهنگهای ایرانی که انسانها را از اعضای یک بدن می دانند، رابطه تضاد دارد.[3] ولی و با اینکه کانتکست تاریخی-فرهنگی نظرات این فلاسفه در ایران تا حد زیادی غایب بوده است و جنبه اروپا - محور (Eurocentric) آنها را نباید فراموش کرد، ولی و با این وجود از این واقعیت نمی شود فرار کرد که اگر بخشی از جامعه ایرانی، بخصوص نخبگان فکری-سیاسی جامعه، عنصر خشونت را درونی باور و شخصیت خود نکرده بودند و در نتیجه در مقابل این اعدامها سکوت نمی کردند، احمدها یا در موقعیتی قرار نمی گرفتند که ماشه را بچکانند و یا اگر هم قرار می گرفتند و حتی اگر خمینی ها و غفاری ها دستور آن را می دادند باز به خود اجازه چکاندن ماشه را نمی دادند.

ولی واقعیت این است که با وجودی که در انقلاب ایران، گل بر گلوله پیروز شده بود ولی خشونت و تقدیس خشونت، مخرج مشترک سازمانهای استالینستی و قدرت طلبان مسلمان بود. البته واقعیت دیگر این است که به علت فراگیر بودن انقلاب، این گروه ها و سازمانها نقش تعیین کننده ای در جنبش نداشتند ولی وقتی جامعه، در عظیم ترین جنبش اجتماعی قرن بیستم، انقلاب را کرده بود ولی مسئولیت پاسداری از آن را آنچنان که باید بر عهده نگرفته بود. اینگونه بود که هم فضا برای خلف وعده های اقای خمینی ایجاد کرده بود وهم سبب شده بود تا گروه های خشونت ورز از حاشیه به مرکز آمده و جای خالی مردم در خیابانها را روز بروز بیشتر پر کنند و هر قدر جامعه ملی کمتر حضور خود را اعمال می کرد خیابانها بیشتر در اختیار خشونت ورزان قرار می گرفت و اعتراضات امثال بازرگان و بنی صدر و حاج سید جوادی به اعدامها و اینکه امروز از بدترین ها شروع می کنند و با بهترین ها ادامه می دهند در فریادهایی که اعدام "انقلابی" را اسطوره کرده بودند گم می شد.

امثال خلخالی ها وقتی در تهران اعدام می کردند، عملشان عملی "انقلابی" می شد و امثال حزب توده و چریکهای فدایی و مجاهدین خلق و مجاهدین انقلاب اسلامی و حزب جمهوری اسلامی برایش کف می زدند و یا الله اکبر می گفتند ولی وقتی در کردستان اعدام می کرد، موافقان دیروز به دو دسته مخالف امروز تقسیم می شدند و گروهی هنوز اعدامها را انقلابی می دانستند و گروهی دیگر ضد انقلابی. از یک طرف، استالینیستها سخن از قهر انقلابی می زدند و از طرف دیگر، خمینی به خشونت تقدس بخشیده بود و اینگونه بود که ذوب شدگان در گفتمانهای خشونت قادر به فهم این اصل نبودند که وقتی روش خشونت زدایی پاسخ به خشونت نمی شود و وقتی خشونت، عملی "انقلابی" معنی می شود، دیگر نه می شود آن را به خشونت خوب و خشونت بد تقسیم کرد و نه حد و حدودی برای آن قائل شد و البته همانطور که طبیعت خشونت است، مانند آتشی که در جنگل زده شود، بزودی تر و خشک را با هم خواهد سوزاند.

یکی از روشهایی که آدورنو برای جلوگیری از بازتولید خشونت طرح کرده بود روش خودکاویِ نقادانه (critical self-reflection) می باشد. البته هر انسانی برای رشد و رها شدن از اسطوره های ساخته شده قدرت، که مانع آشتی خرد و دل و پرواز در لایتناه آزادی و در نتیجه رشد می شوند، نیاز به اینگونه تفکر دارد چرا که به عنوان موجوداتی نسبی و در نتیجه علم نسبی داشتن و در کانتکست از پیش متعین شده تاریخی-اجتماعی و فرهنگی- اقتصادی پا به جهان گذاشتن، بیشتر با بکار گیری روش خودکاوی نقادانه است که می شود خود را بطور نسبی از انواع ساختارها (structure) رها و ورای آن و فرای آن قرار گرفت. ولی تا زمانی که این روش در درون انواع و اقسام گفتمانهای قدرت انجام می گیرد، نه تنها قادر نخواهد بود که احمد هایی را که ماشه قدرت را کشیده اند و به خشونت معتاد شده اند به انسانیت و بعد معنوی انسان عارف کند و از چکاندن دوباره ماشه باز بدارد، بلکه نسخه پیچان روش رهایی از خشونت را نیز دچار بدبینی به انسان و طبیعت انسان می کند و تنها بر نامیدی آنها خواهد افزود. البته شاید علت اصلی این نامیدی را همانطور که در دیالکتیک منفی (Negative Dialectic) آدورنو و سرو کله زدن او با زیست خدا در فلسفه کانتی و یا باز تولید خدا در دیالکتیک هگلی و کوشش در ایجاد و یا عدم ایجاد فضا و نقش برای متافیزیک و عدم اطمینان از یافتن پاسخ در فلسفه او یافت.

ولی کانتکست فرهنگ ایرانی و نقش مرکزی عنصر معنویت در این فرهنگ که آبشخور آن در طول تاریخ از اندیشه زرتشتی و سه اصل راهنمای کردار نیک، پندار نیک و گفتار نیک شروع و ادامه آن در اسلام مینوی بوسیله عرفای ایرانی از جمله مولوی و عطار و حافظ و اندیشنمدان اهل معرفت مانند سعدی که با الهام گیری از قران، بنی آدم را اعضای یکدیگر می دانند و آزردن مورچه ای را نیز بر نمی تابند، فضای معنوی عظیمی را در جامعه ایجاد کرده است ( در واقع حضور و عمل این فضای معنوی بود که انقلاب بهمن را ممکن و ارتش را مانند برف اب و در خود جذب و گل را بر گلوله پیروز کرد.) که در نتیجه فعالتر شدن و غبار زدایی از آن، ساری و جاری شدن دوباره این زلال را و باز یافتن بعد معنوی بیگانه شدگان در خشونت را ممکن می کند. لازم به یاد آوری است که اگر نبود حضور و عمل این عنصر در جامعه ملی و با توجه به روان بسیار خشن آقای خمینی، در انقلاب ایران نیز مانند انقلابهای فرانسه و روسیه، تعداد اعدامی ها نه هزاران هزار نفر که صدها هزار نفر بلکه بیشتر می شد. حضور و عمل این فرهنگ بود که تا حد بسیار زیادی مانع شد تا زندانها خالی و قبرستانها پر بشوند. نقش تعدیل کننده کسانی که کم و بیش آبشخورشان این فرهنگ بوده است و شناخته ترین آن آقای منتظری بود، از علل اصلی بود که اقای خمینی، با وجودی که جنایتکارانی را مانند آقایان خلخالی، محمدی گیلانی و لاجوردی و...را در اختیار داشت نتوانست آنقدر که می خواست بکشد.

حضور این واقعیت و مایه معنوی عرفانی در فرهنگ جامعه ملی ایران بر خلاف آلمان هیتلری که نژاد پرستی و خشونت در فرهنگ جامعه نهادینه شده بود تا جایی که بعضی از معتبرترین فلاسفه اش <رحم> را ضعف روحیه می دانستند و متفکران مکتب فرانکفورت را ناامید، امکانی عظیم را برای جامعه خشونت زده و فقر و فساد زده ما فراهم کرده است که در صورت بکار گیری روش خود کاوی نقادانه و عارف شدن به کرامت و حقوق ذاتی انسان هم شرایط روانی-باوری استقرار رژیمی مستقل و آزاد فراهم کند و هم اینکه احمد ها دیگر خود را در شرایطی قرار ندهند که تصمیم به چکاندن و یا نچکاندن ماشه بگیرند.

[1] https://www.youtube.com/watch?feature=player_embedded&v=JlAbzjfa5Ps#!
[2] برای اطلاع بیشتر خواندن مقاله آموزش، بعد از آشویتس پیشنهاد می شود
Theodor Adorno, ‘Education After Auscwitz’
[3] به علت حضور و عمل همین فرهنگ است که، برای مثال، بزرگ علوی دل به دختری یهودی که از آلمان هیتلری گریخته بود می بندد و ازدواج می کند و این در حالیست که تب نژاد پرستی و نژاد آریایی ( تا حدی که رضا شاه حتی اسم کشور را هم تغییر داد.) بسیاری از روشنفکران ما که ابشخور باورشان انواع و اقسام ایدئولوژیهای نژادپرستانه غربشده بود، را هم گرفته بود.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۵)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست