سیاه... چون دل این غربت
خسرو باقرپور
•
سیاه چون دل این غربت ام
فشرده و تنگ
پرنده ای که می چکدش خون
ز سینه به سنگ
ز راه دور و فاصله مُردم،
آی آدمها!
چرا نمی شنوم جز به بانگ بد آهنگ؟
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۱۷ فروردين ۱٣۹۲ -
۶ آوريل ۲۰۱٣
سیاه چون دل این غربت ام
فشرده و تنگ
پرنده ای که می چکدش خون
ز سینه به سنگ
ز راه دور و فاصله مُردم،
آی آدمها!
چرا نمی شنوم جز به بانگ بد آهنگ؟
چرا قناری ی ساز ِش گلوی ِ خونینش،
دریده می شود
هر دم،
به چنگ باشه ی جنگ
کبوتر بوده ام هماره
کبوترم هنوز
جَلدِ بام خانه ی دوست.
گریزم من از دور و می آیم از اوج،
رها زآسمان و گذر کرده از موج
با گلویی خونین و سینه ای دریده
و زخم چنگالِ شاهین بر گلویم.
آه! آنجاست!
در سایه سارِ سروی در حاشیه ی بیابان
آغوشِ دلتنگی ها
و آشیانه یِ اشگ
و به ناگاه!
غرش تُندر تفنگِ دوست.
با برفِ پَر های خونین
بر این آغوشیانه ی آرام فرود می آیم.
|