•
ـ دیدم دارم در خاک
فرو می روم.
انگار جاذبه ی زمین داشت
مرا می بلعید.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۱۹ ارديبهشت ۱٣۹۲ -
۹ می ۲۰۱٣
ـ دیدم دارم در خاک
فرو می روم.
انگار جاذبه ی زمین داشت
مرا می بلعید.
یک شکارچی بومی
دستم را همچون طناب
بسوی خود کشید.
مرا از دهان عطشناک زمین
باز پس گرفت.
نام یکدیگر را پرسیدیم
با هم دوست شدیم.
دور هیمه ی آتش
چپقی روشن کرد.
می نوشید و می راند
تا سپیده دم
از داستان ِکباب غزال و آهوان
صیاد سخن گفت.
آزرده از جوار خاکستر برخاستم.
در آخرین دم گاه ِجدائی،
با وحشت به او گفتم
با همه ی داستان های تو
من هنوز سراسر گرسنه ام.
گفتم می دانی
داستان ما در شهر
این است:
که هر یک از ما
خود طعمه ی شکار می شویم.
اگر چه از جهتی ما همچنان
به کباب گوشت ِآهوان تو
نزدیک هستیم.
زیر هاله ی آفتاب
با کلاه ِپر پوش پرندگان
سایه بر پیشانی
بلند خندید.
نیزه ی خود را
سخت بر زمین کوبید.
خون سرد گفت:
اما تو گوشت تلخ هستی، تلخ!
با این همه دور شو!
با شتاب از من دور شو!
چون شاید برای مزه
ترا روی آتش، بریان بگردانم.
از دشت بلوط،
زیر نگاه ِهراسان ِغزال
بسوی مرغان ِسوخاری کنتاکی ِشهر،
همچنانکه گرسنه می دویدم.
در مسیر بازگشت هراسان،
خشمناک فریاد می زدم:
آی ای انسان!
ای تو مسلح تا بمب ناپالم!
تا پس ِ روزگار ِ مرگبار ِماهم
امیدوارم هرگز،
پای تو به ماه زیبا
دست تو به مارس سرخ
هرگز، هرگز نرسد!
چرا که آنجا را هم
همچون این زمین ِآبی و سبز،
به دوزخ ِزنگ ِآهن
به مرداب ِگند و گنداب
تبدیل خواهی کرد.
آه ماهیان گرسنه در اعماق
از پلاستیک ِپتروشیمی
این ارمغان تو
باد می کنند و می ترکند.
آه آی تو
که نام خود را
انسان، انسان قهرمان!
آری پادشاه ِطبیعت گزارده ای.
بر خاک مهربان ِبارور
همه اشک، اشک
بر مادر آبستن ِزمین
همه افسوس، افسوس...
فوریه ۲۰۱٣ فرانکفورت
|