سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

بهروز خلیق، و گناه کفرآمیز و نابخشودنی او


بهرام خراسانی


• با اینکه به راستی آقای خلیق پیرامون هیچ نظریه یا پارادایمی تز روشنی نداده است؛ صدای این ریگ کوچک در آن طاس بزرگ؛ برخی راهبان دیرنشین مارکسیسم آیینی را به خروشی خروشناک واداشته و؛ حکم تکفیر او را صادر کرده اند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱٨ مهر ۱٣۹۲ -  ۱۰ اکتبر ۲۰۱٣


۱) نوشتار روز ٣۱ مهر ۱٣۹۲ آقای بهروز خلیق در سایت اخبار روز با شناسه‍ی "تزهائی پیرامون نظریه‌ها و پارادایم‏ها" را می‌توان به ریگ کوچکی همانند ساخت که در طاس مسین و بزرگ اندیشه‌های مارکسیستی لغزانده باشند. اما با اینکه به راستی آقای خلیق پیرامون هیچ نظریه یا پارادایمی تز روشنی نداده است؛ صدای این ریگ کوچک در آن طاس بزرگ؛ برخی راهبان دیرنشین مارکسیسم آیینی را به خروشی خروشناک واداشته و؛ حکم تکفیر او را صادر کرده اند. به پنداشت این نگارنده، بهروز خلیق، انگشت اشاره‍ی خود را به سویی نشانه رفته بی‎آنکه سخنی بگوید و اگر هم سخنی گفته؛ این سخن چنان گنگ است که از آن چیزی نمی‌توان فهمید. جز اینکه شاید او پس از سال‌ها، به چیزی شک کرده است. مانند آنکه کسی در تاریکی از خوب بیدار و با غولی روبرو شده، اما ترس، او را از گفتن درست جمله‌ها باز می‌دارد. اگر بخواهیم از پایان یعنی "نتیجه‌گیری" نوشتار او آغاز و آن را بندبند کنیم و هریک از آنها را یک تز بنامیم، آنگاه می‌خوانیم که:
·         "هیچ نظام فکری جامع، فراگیر و فراپارادایم در علوم اجتماعی وجود ندارد.
· لازم است از اسطوره‏سازی از پارادایم‏ها اجتناب کنیم و پلورالیسم پارادایمی را بپذیریم.
· پارادایم‏ها در خدمت انسان هستند و نباید اسیر چارچوب تنگ این و یا آن پارادایم شد.
· لازم است که با ‏پارادایم‌ها برخورد آزاد داشته باشیم، هر پارادایمی را که قادر به تبیین پدیده معین نیست بدون تعصب کنار بگذاریم و پارادایمی را انتخاب کنیم که بتواند پدیده مورد نظر ما را تبیین کند. این برخورد به ما کمک میکند که از دگماتیسم فاصله بگیریم و توانائی خود را برای تبیین پدیده‌های جامعه خودمان بالا ببریم".
فزون بر آنچه از "نتیجه گیریها" واگو کردیم، تزهای زیر را نیز میتوان از نوشتار آقای خلیق دریافت. اما این تزها، چیزی نیست جز دیدگاههای تکراری و بی پایه ی کسانی چون محمدعلی کاتوزیان و برخی دانشگاهیان ایران، بی آنکه حتی یک کلمه پشتیبان علمی برای آن دیدگاهها بیاورد:
"نظریه مارکس بیشتر تبیین کننده انقلابات بورژوا ـ دمکراتیک است. برخلاف پیش بینی مارکس، انقلابات مورد نظر او در جوامع صنعتی غرب در قرن بیستم رخ نداد. انقلابات قرن بیستم را نمی‏توان با نظریه مارکس و صرفا با نظریه طبقاتی تبیین کرد".
"با پارادایم‏های مارکس در مورد دوره‏های تاریخی، نمی‏توان تاریخ ایران را توضیح داد. در کشور ما نه دوره برده‏داری وجود داشت و نه فئودالیسم و نه طبقه به مفهومی که مارکس بیان می‏کرد. مارکس در مانیفست کمونیست می‏گوید که تاریخ کلیه جوامعی که تا کنون وجود داشته، تاریخ مبارزه طبقاتی است. اما تاریخ ایران را با مبارزه طبقاتی نمی‏توان تبیین کرد".
اگر از برخی آشفتگیهای مفهومی در این تزها چشم پوشی کنیم، پنهان نمیتوان کرد که رگه های منطقی و درستی را در آنها میتوان دید، همانگونه که از نگر این نگارنده، سخن بی پایه نیز به فراوانی در آن دیده میشود. نخستین چیزی که از آن نوشتار می‌توان فهمید، اینست که ایشان به با بایستگی بازاندیشی در یک پهنه‍ی کلان "جهان شناسی" اشاره می‌کند نه پهنه خرد جنبش چپ و مانند آن. اما درپاسخ به سخن هنوز نه چندان روشن او، عیسی صفا بانگ می‌زند که: "اگر به تاریخ جنبش کارگری نگاه کنیم در قرن بیستم با دوگرایش عمده روبرو می شویم: خط احزاب کمونیست و انترناسیونال سوم و خط سوسیال دمکراسی که اکثر احزاب آنها در جنگ اول جهانی از جنگ دفاع کرده بودند. سازمان چریک های فدایی خلق در ایران با میزان زیادی مسامحه به ادبیات خط کمونیستی نزدیک بود و هیچ عنصر دفاع از خط سوسیال دمکراسی در آنها دیده نمی شد. ادامه همین خط بود که سازمان را تا حد وحدت با حزب توده ایران پیش برد". این سخنان، شاید درست باشد یا نادرست، اما پیوند آن با سخنان بهروز خلیق، روشن نیست. آیا میتوان این سخن را با "اینکه هیچ نظام فکری جامع، فراگیر و فراپارادایم در علوم اجتماعی وجود ندارد"، همپیوند شمرد؟ خلیق پیرامون دستگاه اندیشگی مارکس پرسشی را پیش کشیده، این چه ربطی به سازمان فدایی دارد که از همان آغاز زایش، در مارکسیستی بودن آن دودلی هایی وجود داشته است.
خسرو صدری پس از به خط کردن همه‍ی اصول فلسفی، فیزیک، مکانیک و ریاضی و سان دیدن از آنها؛ می‌گوید: "این "تز" هارا که به زحمت میتوان در آن یک جمله بی نقص یافت و به نظر میرسد که نگارنده تنها وحی آسمانی را که پس از رقص و سماء بر وی نازل شده ، به روی کاغذ آورده است، می بایست همچنین به عنوان یک "شاهکار" ادبی به ثبت رساند. به عنوان مثال به این جمله توجه کنید: "نشاندن پارادایم‏ها در جایگاه واقعی خود و اسطوره‏زدائی از آن ها به معنی کم بهاء دادن به پاردایم‏سازی نیست. پیشرفت علوم طبیعی و اجتماعی تنها در انباشت فاکت‏ها نیست، بلکه در پاردایم‏سازی هم است. پارادایم‏سازی را نباید به مشاهده‏گری و انباشت فاکت تقلیل داد. انتزاع، مفهوم‏سازی و پاردایم‏سازی مرحله‏ای از پژوهش علمی است". او سرانجام یادآوری میکند که: "نگارش چنین مقالاتی به منزله اقدام به خودکشی سیاسی است و پیش از هرچیز ازنادانی نویسنده نه فقط از آنچه در دنیای علم می گذرد حکایت دارد ...". اگر از حق نگذریم، از نگر آشفتگی مفهومی در این بخش از نوشته بهروز خلیق و نیز در سراسر آن، آقای صدری درست گفته است. اما، ما درپی نمره دادن به انشای یک دانش آموز دبستانی نیستیم. یک مبارز دراز پیشینه مارکسیست، میخواهد جهان را به گونه ای دیگر ببیند، بی آنکه هنوز بتوان پیرامون مارکسیستی بودن آن گونه دیگر، داوری کرد. باید سخنش را شنید و به او کمک کرد تا روشنتر سخن بگوید. شاید این سخنان اگر به خوبی باز شود، سودمند باشد.   
محسن جمالی در واکنش به ایما و اشاره‌های آقای خلیق، به ناآگاهان می فهماند که: "سازمانهای اهریمنی سرمایه داری و امپریالیسم فیلسوف نماهای مزدور خود را دارند تا مارکسیسم را از نظر تئوری خلع سلاح کنند و با سفسطه گری در اذهان کمونیستها ونیروهای برابری خواه، ایجاد شبهه و تردید کنند. کژراهه های احسان طبری و... تازگی خود را از دست داده .اینک بدون شلاق و شکنجه و پای سفره ی رنگین امپریالیسم ، نابهنگام ، از کسی که کار اصلی و خبرگی اش ، فلسفه نیست و در گرماگرم مبارزه ی حادسیاسی روز، چنین بر داشت هائی عجولانه، پراز تپق( پارادایم) سر میزند ....." چنین ناسزاها و تهمتهایی به آدم شناخته شده ای که تنها به چیزی شک کرده، به راستی ناروا است و تنها میتواند از زبان یک دیرنشین بنیادگرا که تنها یکی دو صفحه از کتاب مقدس را خوانده، بیرون آید. کاش به جای این پرخاش گریها، او صورت مسئله و خطای بهروز خلیق را نشان میداد. در این جمله که "هیچ نظام فکری جامع، فراگیر و فراپارادایم در علوم اجتماعی وجود ندارد"، چگونه میتوان رد پای امپریالیسم را جست؟ به گمان من، این درستترین جمله آقای خلیق از نگر منطقی و ادبی در آن نوشتار است. جز اینکه من، کاربرد واژه "فراپارادایم" را در اینجا و "پلورالیسم پارادایمی" را در جای دیگر این نوشته، نمیفهمم. اگر یک ناخبره در فلسفه بخواهد فلسفه بیاموزد، به کدام گناه آلوده شده و چرا در اینجا باید به بزرگمرد درگذشته ای چون احسان طبری دشنام داد؟ اینکه بسیاری از هواداران بنیادگرای مارکس بی آنکه فلسفه بیاموزند مارکسیست شده اند، یک کاستی بزرگ است. کسی نمیتواند مارکسیست شود، بی آنکه تاریخ و الفبای فلسفه را آموخته باشد.
محسن درزی گلایه میکند که "در این مطلب نه چندان بلند ۴۷ بار واژه " پارادایم " بکار رفته شده. برایم مزاحم بود، و تمرکز از من می‌گرفت. "پارادایم" مثل میخ تو اعصابم فرو میرفت". البته محسن درست میگوید. مفهوم پارادایم کمابیش ناشناخته، و پیچیده تر از آن است در یک نوشتار کوتاه، ۴۷ بار تکرار شود بی آنکه کوچکترین توضیحی درباره آن بدهیم.
پویان ارس به آقای خلیق پیشنهاد کرده که "اگر فرصتی داشته باشید کمی در روش شناسی مارکس مطالعه بفرمایید". سخن او هم درست است، اما چون حکم شود که مست گیرند، در شهر هر آنچه هست گیرند. کسی که در دوره جوانی خود حتی یک نوشته اصلی از مارکس را نخوانده و چریک شده است، حتماً باید "در روش شناسی مارکس مطالعه بفرماید".
همانگونه که می بینیم، کامنتها و ایرادهای بالا، به همه چیز پرداخته اند مگر اصل موضوع و درونمایه نوشتار آقای خلیق. هیچیک از مفهومها؛ به ویژه پارادایمی که مثل میخ توی اعصاب ارس فرو رفته؛ باز نشده، و هر کس تنها لگدی به ریگ کوچک توی طاس زده است. کسی عیبی را آشکار نکرده، جرم و اتهامی تفهیم نشده، و کسی گناه نابخشودنی بهروز خلیق را در محکمه عدل مارکسیستی، فاش نکرده است. خسرو صدری، از خودکشی سیاسی بهروز خلیق خبر داده اما "بای ذنب قتلت"؟ یکی منتشایی را تکان داده، کسی دبوسی را حوالت کرده، و کسی هم آسمان عدل الهی را با انگشت نشان داده. اما دریغ از یک نشانه منطقی یا قانونی از آن گناه کبیره پنهانی و ناروشن، که بر زبان یکی از دیرنشینان پیر مارکسیسم آیینی روان شده است. دیر نشینی که شاید خواسته است پیله ی خود را بشکند.

۲) شناخت این نگارنده از آقای بهروز خلیق، به اندازه‍ی خواندن چند مقاله، و اندکی از پیشینه ی سیاسی ایشان است که در همین "اخبار روز" خوانده‌ام. تا جایی که میدانم، ایشان هم هیچ چیز از "بهرام خراسانی" نمیداند شاید جز چند نوشته او. اما اینها، در اینجا هیچ اهمیتی ندارند. در اینجا، سخن بر سر متدولوژیها و مفهومهایی چون پارادایم است که ۴۷ بار مثل میخ توی اعصاب محسن درزی رفته است. سخن بر سر شورشی آرمانخواهی است که پیرانه سر و شاید برای نجات همان آرمان نیکخواهانه دوران جوانی؛ میخواهد پیامی بدهد، حتی اگر این پیام، گنگ و کمی نامفهوم باشد. چرا باید حکم خودکشی کردن او را صادر کرد و به جرم انداختن یک "ریگ" کوچک در طاس بزرگ مارکس، او را از بهشت کروبیان فدایی بیرون کرد. کروبیانی که اکنون حکم تک شاخ افسانه‌ای پیدا کرده و یکی یکی از آن درگاه رانده شده اند. ای بسا اگر عمری برای دیرنشینان باقی مانده باشد، تندیسی هم از بهروز خلیق بسازند تا هر سال در روز ۱٣ مهر ماه، به او "سنگ" پرانی کنند.
تا آنجا که من آگاهم و آنچنانکه که من میپندارم، چهره‍ی رسانه‌ای آقای خلیق تا کنون، بیشتر در سیمای یک "سخنگوی" دست و پا بسته ی فدایی خودنمایی میکرد که می‌خواست نظر‌های ناهمگون اعضای یک سازمان کمابیش سرگشته و بی سامان را بازگو کند، تا رئیس هیئت سیاسی آن سازمان. اما اکنون، میتوان امیدوار بود که او، پس از این شاید بتواند در سیمای یک "چهره" یا "رهبر سیاسی" خودنمایی کند که هم سخنی از آنِ خود برای گفتن دارد، و هم جرئت و توان این کار را. از این بابت این نگارنده، نوشتار روز ۱٣ مهر ماه ۹۲ ایشان را نه یک خودکشی سیاسی، که شاید شکفتن تازه یک رزمنده پیر، در فصل ناشکوفایی میدانم. شکفتنی که اگر از راه بازنماند، شاید بتواند میوه‌هایی شیرین بدهد. با اینهمه، از نگر این نگارنده، آن نوشتار از نگر تئوریک، نه تنها کاستی‌هایی بسیار دارد، که جز به صدا درآوردن زنگ یک شک گنگ، هیچ چفت و بست و درونمایه دندان گیری، ندارد. در کنار گام مثبتی که آقای خلیق برداشته، چیز ناخوشایندی هم در روش کار او دیده میشود که اگر از سوی یک جوان تازه کار و یا یک چهره‍ی غیر مارکسیست دیده میشد عادی بود. اما از سوی مارکسیست دراز پیشینه ای چون او، کمی تأسف بار است. از اینکه او ریگ کوچکی در طاس بزرگ مارکس انداخته، نه تنها نمیتوان ایرادی به او گرفت، بلکه میتوان خرسند هم بود. اما اینکه این ریگ کوچک را او از دست کسانی گرفته که در همسنجی با قامت مارکس، کاهی در برابر کوه به شمار میروند، جای بسی تأسف است. برای نمونه، از نگر این نگارنده، سنگ کسی چون کارل پوپر برای زدن به طاس مارکس؛ با همه‍ی خٌردی و نادرستی آرای پوپر؛ تحقیر کننده نیست. اما اینکه آقای خلیق ریگ خود را از دست یک استاد ساده دانشگاه به نام حسین بشیریه یا محمد علی کاتوزیان بگیرد، و پیرانه سر دنباله رو ماکس وبر شود، بسیار تأسف آور است. "آن پریچهره که بر روی عسل تف میکرد، عاقبت .......". کسی که بنیانهای فکری مارکس را به پرسش کشیده و این هیچ گناهی نیست، پیرو کسانی شده که میگویند: در کشور ما نه فئودالیسمی وجود داشت و نه طبقه به مفهومی که مارکس بیان می‏کرد.
در نوشتار آقای خلیق و نیز کامنتها یا دشنامهایی که بر آن گذاشته اند، بارها با واژگان و گزاره هایی چون "نظام فکری جامع، پارادایم، فراپارادایم، اسطوره‏سازی از پارادایم‏ها، دانش جمع شونده، پارادایم‏سازی، اسطوره جاودانی، تئوری، هندسه اقلیدسی، هندسه لباچفسکی" و مانند آن رو به رو میشویم بی آنکه کسی بیندیشد که خواننده شاید با این مفهومها آشنا نباشد و این واژگان؛ "مثل میخ توی اعصاب" او فرو برود. اما بیش از آن، من میپندارم که ای بسا هم خود آقای خلیق و هم برخی کامنت گذاران نیز، برداشت روشنی از این مفهومها و پیوند درونی آنها ندارند. در این زمینه، من خواهم کوشید برخی از این واژگان و پیوند درونی آنها را باهم باز کنم و تا اندازه ا‌ی، تزهای آقای خلیق را در همانجا واشکافم. برای این کار، من گزاره ی "سلسله مراتب ابزارهای جهان شناسی" را به کار میبرم و دو بنمایه آن را باز میکنم. به پنداشت من، در ساختار این سلسله مراتب و به ویژه در پهنه‍ی مارکسیسم و آرمانگرایی هواداران آن، به ترتیب از بالا به پایین، میتوان از "فلسفه (و دین و افسانه)"، "پارادایم"، "تئوری" و "متدولوژی" نام برد. بازشناسی مفهوم و جایگاه این واژه ها، میتواند نشان دهد که باورمندان به یک اندیشه، تا چه اندازه به ساختار اندیشگی خود به گونه منطقی پای بند مانده، دچار خشک اندیشی شده، و یا شکوفا شده اند. یادآوری میکنم که نه وفادار ماندن به یک اندیشه به خودی خود افتخار است، و نه رویگردانی از آن، یک گناه. مهم آنست که اندیشه هرکس از چه ژرفایی برخوردار است، چه گرهی را میگشاید، و میان کنش و پندار او، تا چه اندازه سازگاری وجود دارد.

٣) اگر بخواهیم پله های یک فرایند پویای اندیشه ورزی از آغاز تا رسیدن به یک آرمان هدفمند را بشماریم؛ آنگاه میتوان پرسشگری پیرامون سرچشمه هستی و جهان را پله آغازین این فرایند به شمار آورد. یعنی این پرسش آغازین که جهان چگونه پدید آمده، آیا آغازی برای آن هست یا نه؟. آیا ماده، ایده را آفریده یا به آن هستی و هویت داده است، یا به وارون آن. پاسخگویی به این پرسش؛ با سه ابزار مفهومی فلسفه، دین، و افسانه؛ و یا آمیزه ای از آنها؛ انجام میشود. پایه نخستین و گاه پنهان هر گونه دانش و شناخت علمی نیز، در فلسفه نهفته است. اما در برابر این پرسش، دو پاسخ بنیادین بیشتر نیست. یکی پیشینگیِ ماده بر ایده یا شعور؛ و دیگری پیشینگی شعور یا ایده بر ماده. تا اینجای کار، ربطی هم به مارکسیسم و غیر مارکسسیم ندارد. چونی و ژرفای درک از این پرسش و پاسخ به آن، میتواند در یک دامنه بسیار گسترده جای گیرد. از نگر فلسفه که جایگاه چیره این گفتمان است، هیچ جایی هم برای "عدم" یا "نیستی" فلسفی وجود ندارد. از آغاز جهان تاکنون، هیچ خردمندی، وجود راستین، خودبنیاد و حس شدنی ماده را منکر نشده است، بلکه گفتمان اصلی این بوده است که کدامیک از دو روی ماده یا ایده؛ به یک چیز یا پدیده؛ کیستی و چیستی می بخشند. در پایه‍ی فلسفی متدولوژی مارکسیسم نیز؛ ماده چیز خودبنیادی است که وجود خود را وامدار چیزی غیر از خود نیست، و بی آنکه نیازمند هیچ اندیشنده و یا ایده چیستی بخشی باشد، همواره و پیش از هرچیز وجود داشته، و سرچشمه نخستینِ پیدایش و بالندگی هر اندیشه و ایده ای است. اندیشه و همه دگرگونیهای آن در ذهن فعال، رویداد پسین دگرگونی در طبیعت و جامعه است. گرچه این پنداشت در شکلهای گوناگون پیش از پیدایش مارکسسیم هم وجود داشته، اما آغازگاه و سنگ بنای هر فرایند شناخت در متدولوژی مارکسیستی در هر پهنه ای، همین پنداشت است. تفاوت نگرش مادی مارکس با گرایشهای مادی پیش از آن، پافشاری بر خودپویی درونی هر پدیده است که از دیالکتیک هگل سرچشمه گرفته است. این نگرش، بنیاد و باور راهنمای ساختار همه‍ی پارادایمهای مارکسیستی را تعیین میکند. در این نوشتار، فرصتی برای واشناسی بیشتر مفهوم فلسفه نیست. همین بس که بگوییم، در متدولوژی مارکسیستی شناخت جهان پیرامونی؛ جهان مادی و هرآنچه در آن هست؛ سنگ بنای آغاز پژوهش است. مفهوم پارادیمی "شیوه تولید" و چیرگی فرجامین نقش زیربنا بر روبنا، بر همین نگرش فلسفی استوار است.

۴) در پنداشت این نگارنده، "پارادایم"، دومین پله بالا به پایین در ساختار جهان شناسی است. پارادایم؛ مفهومی است که فهم آن در همه جا، کمابیش دشوار و دیرهضم است. تا جایی که خود توماس کوهن در پی نوشت سال ۱۹۶۹ کتابش نوشته است که "این واژه به ۲۲ شیوه‍ی مختلف مورد استفاده قرار گرفته است".[۱] همین پیچیدگی و دشواری مفهومی، گاه بهره گیری از این واژه را، دچار شلختگی کرده است. در میان جوانان امروز ایرانی، واژه هایی ساخته شده است که هیچ معنایی ندارند، اما به گستردگی از آن استفاده میشود. مانند "خفن"، "توپ"، "زغارت"، "تابلو" و مانند آن. متاسفانه در میان نخبگان نیز چنین آسیبی دیده میشود که به کارگیری شلخته وار واژگانی چون "پارادایم"، "پارادوکس" و مانند آن، نمودی از آنست.    در نوشتار آقای خلیق، واژه ی پارادایم بارها یا به گفته محسن درزی ۴۷ بار آمده بی آنکه از آن تعریفی بشود و یا این واژه، کمکی بکند به فهم تنها تز درست او یعنی اینکه "هیچ نظام فکری جامع، فراگیر و فراپارادایم در علوم اجتماعی وجود ندارد". به ویژه اینکه آقای خلیق، قوزی بر قوز مشکل افزوده و از ترکیبی به نام "فراپارادایم" نیز یاد کرده است. پارادایم همچون یک "کارکرد" و ابزار شناحت در تاریخ علم و فلسفه، پیشینه ای دراز دارد. از نگر واژگانی نیز از هنگامه‍ی ارستو به این سو و به معنای "مثال" یا "مثال‌واره" کاربرد داشته و ار ستو نیز "در بحث قیاس تمثیلی آن را به همین معنا به کار برده است".[۲] اما همچون یک مفهوم سامانمند و پذیرفته شده، تنها از سال ۱۹۶۲ و پس از انتشار کتاب ارزشمند توماس کوهن به نام "ساختار انقلابهای علمی"، به پهنه فلسفه علم راه یافته است. فلسفه علم، پهنه ای است که مترجم کتاب کوهن به فارسی، بر آنست که امیر حسین آریان پور بحثهای پایه پیرامون آن را در ایران آغاز کرده است، و هم اکنون یکی از رشته های تحصیلی دانشگاه شریف است. گفته میشود که نقش مهم کوهن، "نقطه عطفی در تاریخ فلسفه علم و آغازی بر فلسفه ی غیرپوزیتیویستی است"[٣]. یا به سخن دیگر، دست آورد کوهن، فلسفه و علم را از کژراهه ای که پوزیتویسم پیش پای آنها گذاشته بود، رهانید. گرچه کوهن این واژه را بیشتر در پهنه علوم تجربی به کار برده است، اما فزون بر آن، میتوان آن را در هر پهنه علمی دیگر نیز روا دانست، با این شرط که ویژگی پارادایمهای هر شاخه علمی را، نمیتوان با شاخه دیگر، یگانه یا قیاس پذیر دانست.
اگر بخواهیم تعریفی ساده از مفهوم پارادایم به دست دهیم، میتوان گفت که هرپارادایم، انبوهه ای همساز از باورهای راهنمای چیره برجامعه، تئوریها، فرضیه‌ها، اصول علمی پذیرفته شده، باورهای افسانه ای و مانند آن است که برپایه آمیزه ای از اصول یا باورهای چیره فلسفی، دینی، فرهنگی و افسانه ای هر دوره تاریخی؛ و همساز با شرایط و نیازهای روز؛ پدید میآیند. گستره یک پارادایم، شاید سراسر گیتی، یک جامعه یا کشور، گروهی از نخبگان و دانشمندان، و یا هر گروه مرجع دیگر باشد. هر پارادیم پس از آنکه در یک فرایند معمولاً آرام شکل مییابد، همچون راهنمای ناپیدا و پنهان؛ اما چیره و فرمانروا بر روش اندیشیدن، رفتار میکند. هر پارادایم، همانند منشور، تلسکوپ یا شیشه عینکی رنگین است که جهان پس از گذر از آن شیشه به چشم ما میرسد و حس میشود. ویژگی اصلی هر پارادایم آنست که باورمندان به آن، بی آنکه خود را نیازمند پژوهشی تازه ببینند، درستی آن را بی کم و کاست پذیرفته اند. مانند اینکه همه‍ی ریاضیدانان، مجموع زوایای داخلی یک سه گوشه را ۱٨۰ درجه میدانند. یا اصل های "اقلیدس" و "ارشمیدس". هنگامی که همه اقتصاددنان کلاسیک و لیبرال، خود تنظیمی عرضه و تقاضا را، یک "قانون" فراگیر اقتصادی میپندارند؛ آنگاه این قانون، یک پارادایم در پهنه "اقتصاد آزاد"، به شمار میرود. "واژه پارادایم به دو معنای بالنسبه متفاوت به کار رفته است. یکی به معنای آمیزه ای از باورهای کلی فلسفی و علمی، ارزشها، روشها و قواعدی که اعضای یک جامعه‍ی علمی در آن اشتراک دارند. در این معنا پارادایم یک برداشت فلسفی و جامعه شناسی از اندیشه های راهنمای علم در هر دوره تاریخی معین است. دیگری به معنای مدل و الگوی عام طرح مسائل و جستجوی راه حل آنها در علوم مختلف".[۴] نخستین ویژگی اصلی هر پارادایم تازه آنست که به هر دلیل، آنچنان جذابیتی داشته باشد که بتواند پیروان دیگر پارادایمهای هم رشته را به سوی خود بکشاند. مانند پارادایم مبارزه طبقاتی و ناگزیری انقلاب اجتماعی مارکس در میانه سده نوزدهم. دومین ویژگی هر پارادایم، گستره و فراگیری آنست که بتواند راه حلی برای مسائل گوناگون نشان دهد.   
پارادایمها، نه برپایه خواست این یا آن فرد یا نهاد اجتماعی، بلکه برپایه آمیزه انباشته ای از کنش فراگیر و خودپوی جامعه و نیازهای آن، در این یا آن شاخه جهان شناسی پدید می آیند و از میان می‌روند. یا به سخن دیگر، در شرایطی ویژه "اثبات" میشوند، و در شرایط دیگر "ابطال" میشوند تاپارادایمی تازه، اثبات شود و جای پارادایم باطل شده را بگیرد. تاریخ علم و فلسفه، گواه روشن این فرایند و روند پایان ناپذیر آن، و منطق انباشت خرد، دانایی، دانش و آگاهی جامعه انسانی است. چگونگی این اثبات و ابطال، البته چیزی نیست که بتوان در این نوشتار به آن پرداخت. پارادایمها، بیشتر از جنس خرد، آگاهی، و دانایی غیرقابل اندازه گیری هستند تا "دانش" قابل اندازه گیری. اما دانش و افزونی آن، تنها هنگامی شدنی میگردد که پارادایمی در جامعه معین، شکل گرفته باشد، جدا از اینکه آن پارادایم گوهر درست و علمی داشته یا نداشته باشد. این، فرجام یک فرایند آگاهانه دانش پژوهی به ویژه دانش تجربی است که میتواند یک پارادایم را باطل سازد، اثبات کند، یا تکامل بخشد. ابطال هر پارادایم یا بخشی از آن، در حکم اثبات پارادایم نو، و یا کاستی زدایی از یک پارادایم موجود است. اما این فرایند اثبات یا ابطال، نه در پشت دیوار دیرها یا پشت سپر پاسداری از پارادایم موجود، بلکه در میدان باز گفتگو، بررسی و پژوهش دلیرانه، و آزمون و خطا رخ میدهد.
در پیوند با فرایند تاریخی و ناگزیر اثبات و ابطال یا جایگزینی پارادایمها؛ البته این سخن آقای خلیق درست است که "پارادایم‏ها متاثر از شرایط زمانی و مکانی هستند و محدودیت‏های دوره خود را با خود حمل می‏کنند. پارادایم‏های قرن نوزده نمی‏توانند تمام پدیده‏های قرن بیست و یکم را تبیین کنند. مثلا نقشی که نیروهای چپ برای طبقه کارگر در تحولات اجتماعی قرن نوزده و بیستم قائل بودند، نمی‏تواند امروز صادق باشد. چرا که طبقه کارگر در کشورهای غربی دچار تحولات جدی شده است". اما به پنداشت این نگارنده، این تز او که "ماتریالیسم تاریخی، پارادایمی است که انسان آن را آفریده است. به این دلیل در صورت عدم توانائی آن در تبیین تاریخ یک جامعه مثلا جامعه ما، می‏توان و حتما پارادایم دیگر ساخت"، به چند دلیل پایه استواری ندارد. نخست اینکه برخلاف برداشت آقای خلیق، ماتریالیسم تاریخی، یک نگرش فلسفی است که ریشه ۲۵۰۰ ساله دارد نه یک پارادایم ساخته مارکس. همانگونه که پیشتر گفتیم، ماتریالیسم تاریخی، یکی از پایه های همه پارادایمهای مارکسیستی هست اما خود، یک پارادایم نیست. پارادایم مارکسیستی در پیوند با بنمایه مقدس راهبان آیین مارکسیستی یعنی طبقه کارگر، ناگزیری مبارزه طبقاتی به ویژه انقلاب پرولتری یا هر انقلاب اجتماعی دیگر است. امروز، درسایه دگرگونیهای شگرف فنی ابزار اصلی تولید و ساختار جمعیتی، به راستی این پارادایم، کاربرد خود از دست داده است. دیگر نه طبقه کارگر پیشتاز دگرگونیهای اجتماعی است، و نه این دگرگونیها به ناگزیر از دالان تنگ یک جنگ طبقاتی و انقلاب گذر میکند. اما این پدیده؛ هنوز به معنای بی پایگی ماتریالیسم تاریخی و باور به نقش تعیین کننده طبیعت و دیگر بنمایه های برون ذهنی بر ساختارهای ذهنی و اندیشگی نیست. به وارون آن، همین دگرگونی جدی در پارادایم مبارزه طبقاتی و نقش اجتماعی طبقه کارگر و جا به جایی آن با پارادایمی تازه که سرچشمه در واقعیت زندگی دارد، گواه بر درستی تز فلسفی ماتریالیسم تاریخی است. ناتوانی و ناکامی هواداران ایرانی مارکسیسم آیینی، درست در ندیدن همین جا به جایی پارادایمها در زمینه ساختار طبقاتی ایران و جهان است.
دومین سخن نادرست در برداشت آقای خلیق در پاراگراف بالا، "ساختن" یا "آفریدن" یک پارادایم تازه است. پارادایمها را کسی نمی آفریند. نه مارکس و انگلس و نه آقای خلیق. آنها همانگونه که توماس کوهن در مفهوم انقلابهای علمی به روشنی نشان داده است، در یک فرایند انباشت دانش و آگاهیِ (در هر رشته) برآمده از شکوفایی؛ در برابر نیازهایی که خود آفریده اند به بن بست و نایسندگی میرسند و به ناگزیر؛ جای خود را به پارادیم تازه ای میدهند. در این فرایند جا به جایی پارادایمها، دست ناپیدای تاریخ؛ مارکس، انگلس یا آقای خلیق و هر کس دیگر را به کار میگیرد تا برگهای خشکیده درخت را درفصل نوزایی بپیراید، آن را آبیاری کند، و شرایط را برای زایش فصل نو، برگ نو، و میوه نوبر؛ آماده کند. در این فرایند، آنچه مهم است اینست که نخبگان آگاه؛ به هنگام از خواب بیدار شده، چشمهای خود را بشویند، و نشانه های تغییر فصل را دریابند. این نیز خود، گوهر بنیادین ماتریالیسم تاریخی در فرایندهای عینی و برون ذهنی تاریخ جامعه یعنی شکلی از دگرگونی ماده و طبیعت است.      
سومین چیز نادرست در برداشت آقای خلیق که جوانه آن در پاراگراف بالا دیده میشود، در غلتیدن او به پارادایمهای نخ نما شده کسانی چون کاتوزیان در زمینه ساختار طبقاتی گذشته و اکنون ایران، شیفتگی دیرهنگام او به ماکس وبر، و انداختن ریگ یک دانشگاهی فروتن و بی ادعا یعنی حسین بشیریه، در طاس بزرگ مارکس است. کاری که به نظر نمیرسد خود بشیریه چنین رویایی در سر داشته باشد. بهروز خلیق با وام گرفتن از بشیریه مینویسد: "انگلس حیطه اندیشه های دیالکتیکی را دربرگیرنده جهان طبیعی و مادی هم دانست. این نگاه زمینه‏ساز شکل‏گیری مارکسیسم ارتدوکس گردید. [چرا؟؟!!] "مفاهیمی که مارکس در کتاب ایدئولوژی آلمانی (١٨٤٦) در حالی که تعبیر استالین از ماتریالیسم دیالکتیک و تاریخ خصوص رابطه ذهن و عین و عملکرد نیروی کار مولد انسان به عنوان زیربنای تحول تاریخی عنوان کرده بود، در تعبیر انگلس به صورت قانون تبدیل کمیت به کیفیت و غیره نمودار می گردد. مارکس در کتاب نامبرده در مقابل نظریه ماتریالیست های فلسفی و "خام اندیش" استدلال کرده بود که انسان جهان واقع را در عین حالی که از آن تاثیر می پذیرد، شکل می بخشد. کار انسان یعنی رابطه فعال و خلاق میان انسان و محیط مادی، زیربنای تحول تاریخی است" به گمان این نگارنده، آمیزه‍ی سخنان خلیق و بشیریه در اینجا، آنچنان نامفهوم و گنگ است که هیچ چیز درباره آن نمیتوان گفت. تنها میتوان گفت بهتر بود آقای خلیق، تنها همان شک واقعی خود را که فشرده آن را در مقدمه نوشتار و تز اول خود گفته است، بر زبان میآورد. در آن صورت، این نگارنده نیز با او همراه بود و ناگزیر نمیشد درازگویی کند.
بهروز خلیق، با ردیف کردن زنجیره جامعه شناسان فراموش شده و از مدافتاده ای چون سوروکین، ماکس وبر و دیگران؛ زحمتی بیهوده را برخود هموار ساخته تا "نظریه مبارزه طبقاتی" را پیش بکشد و با این سخن که "در مورد انقلاب، نظریه‏های متعددی وجود دارد"، بگوید: "نظریه مارکس بیشتر تبیین کننده انقلابات بورژوا ـ دمکراتیک است. برخلاف پیش بینی مارکس، انقلابات مورد نظر او در جوامع صنعتی غرب در قرن بیستم رخ نداد. انقلابات قرن بیستم را نمی‏توان با نظریه مارکس و صرفا با نظریه طبقاتی تبیین کرد. چنانچه می‌بینید در مورد انقلاب، نظریه‏های متعددی وجود دارد. هیچیک از این نظریه‏ها جهان روا نیستند و نمی توانند تمام انقلابات چهار قرن گذشته را تبیین کنند و تمام جوانب آن‏ها را توضیح دهند. نظریه‏ها، این و یا آن انقلاب و یا این و آن وجه انقلاب را بهتر می‏توانند توضیح دهند ولی از جامعیت برخوردار نیستند". گویا آقای خلیق، خود هنوز به این باور نرسیده است که به دلیل دگرگونیهای ژرف در ساختارهای فنی و اجتماعی گیتی، "پاراردایم مبارزه طبقاتی و انقلاب اجتماعی" همچون یک فرایند قانونمند؛ دیگر کاربرد خود را از دست داده است. اگر به راستی آقای خلیق به این برداشت درست رسیده بود، هیچ نیازی به این نداشت که ریگ کوچک خود را از دست فراموش شدگان و مردگان تاریخ اندیشه وام بگیرد.
شاید ناگزیر باشیم در اینجا، سخن خسرو صدری را از رقص سماع آقای خلیق و سرگردانی او کمابیش درست بدانیم. زیرا او با همه سخنان درستی که بر زبان میآورد، گاه دچار آشفته گویی شده و ضمن دنباله روی بی چون و چرا از کاتوزیان مینویسد: "در حالی که مارکس برای تبیین تاریخ و سرمایه‏داری پارادایم‏سازی کرده است. پاردایم‏های او قادر به تبیین برخی پدیده‌های اجتماعی است ولی از جامعیت و عامیت برخوردار نیستند. به عنوان مثال می‏توان گفت که با پارادایم‏های مارکس در مورد دوره‏های تاریخی، نمی‏توان تاریخ ایران را توضیح داد. در کشور ما نه دوره برده‏داری وجود داشت و نه فئودالیسم و نه طبقه به مفهومی که مارکس بیان می‏کرد. مارکس در مانیفست کمونیست می‏گوید که تاریخ کلیه جوامعی که تا کنون وجود داشته، تاریخ مبارزه طبقاتی است. اما تاریخ ایران را با مبارزه طبقاتی نمی‏توان تبیین کرد". چون این پاراگراف بیش از آن آشفته است که بتوان در این نوشتار کوتاه به آن پرداخت، با همه ارجی که به آقای خلیق و جرأت او در تلاش برای شکستن کم رنگ دیوارهای دیر مارکسیسم آیینی میگذارم، ناگزیرم بزرگ و پیشکسوت خود را، به خواندن ژرف تاریخ ایران پس از اسلام تاکنون، فرابخوانم. خوشبختانه این روزها، در زمینه تاریخ ایران و دگرگونیهای طبقاتی و اقتصادی آن در گذر کمابیش هزار سال گذشته، پژوهشهای ارزشمندی انجام شده است. حتی اگر ایشان فرصت کافی ندارند، میتوانند یک بار دیگر، کتاب تکامل فئودالیسم در ایران را که ۴۰ سال پیش فرهاد نعمانی نوشته است بخوانند. این نگارنده، دست کم ۴۰ سال است گزاره‍ی هندسه‍ی لوباچفسکی را در آثار نویسندگان شوروی میبینم. اما چون ریاضیدان نیستم، از آن برداشتی سطحی میکنم. فزون بر آن، اکنون جهان و ایران آنچنان از نمونه های ساده و قابل فهم برای درک فلسفه تاریخ انباشته است که به راستی چنین نمونه هایی که آقای خلیق در به کارگیری آن دست و دل باز بوده، جز برای خواص کم شمار، خسته کننده است. تز نخست آقای خلیق، به اندازه کافی گویا و درست هست. هیچ نیازی هم نیست که ایشان با آوردن اندرز کشدار و گنگ زیر، خود را بیش از این خسته کنند: "اگر پارادایم‏های مارکس را تبدیل به اسطوره جاودانی کنیم، قادر به تبیین شرایط جدید و تحولات اجتماعی نخواهیم بود. بدین‏گونه پارادایم‏های مارکسی که به فهم تاریخ و جامعه مدد می‏رساند، زنجیری بر دست و پایمان خواهند شد. نشاندن پارادایم‏ها در جایگاه واقعی خود و اسطوره‏زدائی از آن ها به معنی کم بهاء دادن به پاردایم‏سازی نیست. پیشرفت علوم طبیعی و اجتماعی تنها در انباشت فاکت‏ها نیست، بلکه در پاردایم‏سازی هم است. پارادایم‏سازی را نباید به مشاهده‏گری و انباشت فاکت تقلیل داد. انتزاع، مفهوم‏سازی و پاردایم‏سازی مرحله‏ای از پژوهش علمی است. مارکس معتقد است ما تاریخ انسان را برخلاف طبیعت، خود می‏سازیم، در صورتی که در تاریخ طبیعت، نقش نداریم. مارکس معتقد بود که انسان خود، تاریخ خودش را می‏سازد و برای ساختن تاریخ، نیازمند تئوری است". این اندرزگونه نیز، بیشتر در همان گروهی جای میگیرد که خسرو صدری به آن اشاره کرده است.

پیروز باشیم
بهرام خراسانی
۱۷ مهرماه ۱٣۹۲


[۱] - توماس کوهن، ساختار انقلابهای علمی، ترجمه عباس طاهری، نشر قصه، ۱٣٨٣، ص ۹۴
[۲] - توماس کوهن، ساختار انقلابهای علمی، ص ۲٨٨
[٣] - غلامحسین حیدری مقدم، قیاس ناپذیری پارادایمهای علمی، نشر نی، ۱٣٨۵، ص ۱۲
[۴] - ساختار انقلابهای علمی، ص ۹۴


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱۹)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست