سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

ماخولیا


محمود صفریان


• وقتی پرستار برای چند مین بارآمد بالای سرش، دومین تزریق مرفین کارخودش را کرده بود و از پیچ وتاب درد کلافه کننده ای که امانش را بریده بود و استفراغ های مداومی که گلویش را می فشرد وقصد داشت خفه اش کند، خبری نبود. قطرات سرم مثل تکانهای ثانیه گردی تنبل به آرامی در رگ دستش سرازیرمی شد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۲٨ مهر ۱٣۹۲ -  ۲۰ اکتبر ۲۰۱٣


 وقتی پرستار برای چند مین بارآمد بالای سرش، دومین تزریق مرفین کارخودش را کرده بود و از پیچ وتاب درد کلافه کننده ای که امانش را بریده بود و استفراغ های مداومی که گلویش را می فشرد وقصد داشت خفه اش کند، خبری نبود. قطرات سرم مثل تکانهای ثانیه گردی تنبل به آرامی در رگ دستش سرازیرمی شد. با برطرف شدن فشارخردکننده دردی که بیش ازچهار ساعت توانش را بریده بود، مثل اینکه سنگین ترین بار را زمین گذاشته باشد، احساس آرامشی سبک و راحت داشت. با پشت دست صدای زبری صورت اصلاح نشده اش را درآورد و با لبخندی کمرنگ از پرستار تشکر کرد.

" قبلا هم این درد را داشته ای ؟ "
- نه ، این اولین بار است ....هرگز چنین درد سنگینی نداشته ام.
" از کی شروع شد ؟ "
- .از حدود یک بعد از نیمه شب.
" پس چرا اینقدر دیر مراجعه کردی ؟ "
- کسی را نداشتم که همراهی ام کند، ضمنن فکرکردم با دوتا آسپرینی که خورده ام، خوب می شوم.
" اما دیدی که حتا، اولین تزریق مرفین هم چاره ساز نبود. "
- بله، از آن درد های مرد افکن است.
" ولی طاقت زن ها، در کشیدن درد، هر نوع دردی، بیشتر از مرد ها است.
- گمان نمیکنم.
" چرا، گمان کن "
- حالا که تو می گوئی قبول می کنم.
" مردها بیشتر تظاهر می کنند تا واقعن باشند، پایش که بیفتد، ضعفشان ....چه بگویم ..."
- درسته، گاهی اوقات، ضعفشان خوب به چشم می خورد.
" موضوع فقط بچشم خوردن نیست، گاه خجالت آور است "
- چه دل خونی از مردها داری، خوب شد با یک تزریق راحتم نکردی، چون به تلافی همه آنچه که من نمی دانم، مردی را در چنگال داشتی، و البته هنوز هم داری.
" من آدم کش نیستم، پرستارم، مثل اغلب زن ها."
- بهر حال، من یکی خیلی ممنونم، چون واقعن داشتم ازدرد میمردم. ببینم ، حالا معتاد نمی شوم ؟ آخر دوتا مرفین تزریق کرده اند.
" نه مرفین ونه هیچ داروی اعتیاد آور دیگری، وقتی که بهنگام درد شدید تجویز می شود اعتیاد نمی آورد....جالبه، نه ؟ "
- کی مرخص می شوم ؟
" گفتی کسی را نداشتی که همراهی ات کند، پس آن خانم که تو را آورد کی بود؟ "
- خانم تنها نبود، خانم وآقای همسایه ام بودند، از بس ناله کردم، به آهستگی درخانه ام را زدند و گفتند اگر می خواهم مرا به بیمارستان به قسمت اورژانس می رسانند. به اینجا که آمدم، از زوردرد و استفراغ نمی توانستم حرف بزنم، خانم به جایم صحبت کرد. وقتی که پرستار دیگری مرا تحویل گرفت و آورد تو، خیالشان راحت شد، خداحافظی کردند و رفتند.
" به چیزی حساسی ؟ "
- نمی دانم. گاهی اوقات ازچیزهائی ناراحت می شوم.
" منظورم دارواست، آیا به داروئی حساسیت داری ؟ "
- تقریبن تاحالا مریض نشده ام. داروهم زیاد استفاده نکردهام، ولی گمان نمی کنم که به داروئی حساسیت داشته باشم.
" سابقه فامیلی نداری ؟ "
- از زیر بته که در نیامده ام ، حتمن فامیل دارم.
" خوشمزگی نکن، منظورم، بیماری های فامیلی است، دیابت، صرع، سل، درد کلیه ، بیماریهای قلبی و...."
- من خوشمزه نیستم، تو سئوال ها را ناجور مطرح می کنی.
" می دانی اگر به تور پرستار دیگری می خوردی، اول سئوال بود و بعد داروی ضد درد؟ و تو بایستی با همان پیچ وتاب به سئوال های او جواب می دادی ؟ "
- خب، آدم همه اش که بد نمی آورد، گاهی اینجوری می شود. این را می گویند شانس. ساعت پنج صبح، توی اورژانس بیمارستانی در حاشیه شهر، پرستاری خوشرو، مهربان و خوشگل، آنهم از دیار خودت بیاید بالای سرت ...
" طبق دستور پزشک کشیک، کمی خون می گیرم می فرستم برای آزمایش، تا چند دقیقه دیگرهم، میروی بخش رادیولژی تا عکس ساده ای از کلیه هایت بگیرند. همه این ها را طبیب معالج مطالعه می کند و دستور نهائی را می دهد. امید وارم موضوع مهمی نباشد. در اینصورت امروز بعد از ظهر مرخص می شوی. "
- تو کشیکت کی تمام می شود؟
" یکی دوساعت دیگر، اگر مجددن درد داشتی، اطلاع بده، به هرکس که دم دستت بود. معمولن روی تخت های اورژانس زنگ اخبار نیست، مرتب پرستارها در رفت وآمد هستند."
- ممکن است باز این درد کشنده بیاید سراغم؟
" بله ممکن است. ولی لازم نیست که تو پیشا پیش ناراحت بشوی. دستت را مشت کن تا اگر رگی پیدا شد بتوانم کمی خون بگیرم. "
- می خواهی بگوئی بی رگم ؟
" می خواهم بگویم اینهمه چربی جمع نکن، کمی هم تحرک داشته باش. "
از رادیولژی که برگشت، هیچ چهره آشنائی ندید. کشیک جدید کارش را شروع کرده بود. از درد هم خبری نبود، و به احتمال، بعد از ظهر بیمارستان را ترک می کرد. پشتی تخت را بالا آورد، بحالت نیمه نشسته به آن تکیه داد و شروع کرد به چرخاندن سر. باتمام شدن کرختی تاثیر مرفین، کم کم خودش را پیدا می کرد، و همراه با آن تصویرمحو پرستار، مثل این که در محلول ظهور گذاشته شده باشد به آهستگی در ذهنش شکل می گرفت و پر رنگ می شد . دستی به محل فرورفتن سوزن کشید، اطراف آن را، جائی را که پرستار برای پیدا کردن رگ کاوش کرده بود با دقت نگاه کرد و یادش آمد که موهای کوتاهی داشت وگفته بود :
" چربی هایت را آب کن "
خودش را بررسی کرد .
- چرا فکر کرده بود که آدم کم تحرک وتنبلی هستم؟ حتمن وقتی که گفتم خوشگلی، فهمیده بود که نظرم را گرفته است، و خواسته بود بگوید که همراه شدن با من تلاش می خواهد، تحرک می خواهد، ولی تو نداری. چربی های اضافی نمی گذارند که ضربان رگهایت رسا و کافی باشد.
- ولی من که چربی زیادی ندارم، شاید با خودش مقایسه کرده بود. اندامی ترکه ای و کشیده، و انصافن خوش تراش، چهره ای جمع و جور و مینیاتوری، گردنی بلند وخوش حالت که با خم زیبائی به شانه ها می رسید، انگشتانی ظریف و کارشده، و با چاشنی حرکاتی موزون و تحرکی نرم و چالاک.
- اما خوب است آدم یک پرده گوشت هم داشته باشد. ولی بدبختی این است که وقتی پرده اول آمد نمی شود جلو دارش شد، واضافاتش می شود چربی و حتمن جلو تحرک را می گیرد.
- ولی اشکال فقط چربی اضافی نبود، هرچه خواست بارم کرد، حتی گفت، چقدر لوس و بی مزه ای.
دستش را روی پیشانی گذاشت و شروع کرد به مرور دوباره آن چند دقیقه ای را که با او بوده. به دنبال بارقه ای می گشت.
- او حتی گفته بود که مردها کم جنبه اند، درد را بیشتر بروز می دهند و، دست رد زده بود.
- حتمن توقع داشت بیشتر ازش تعریف کنم. این گناه من نبود، اولش درد نمی گذاشت، بعد هم مرفین. خودش هم مرتب تو ذوقم می زد.
- واقعن پرستارها چه حوصله ای دارند. با همه ناله ها و فریاد های بیماران می سازند، با رگهای نا پیدا وچربی های زیادی کنارمی آیند. و حتا مریض هائی را که تحت تاثیر مرفین خوشمزه می شوند تحمل می کنند. اما، با همه این برداشت ها، دست خودش نبود. بند دلش بجائی قلاب شده بود.
سرک کشیدن هایش برای یافتن گمشده حاصلی نداشت. فکرکرد درد را بهانه کند و بماند تا درکشیک بعد مجددن او را ببیند.
پرستاری را که از کنارش می گذشت صدا کرد:
- کمی درد دارم، مثل اینکه دوباره دارد شروع می شود. اگر اینطور باشد نمی توانم بروم خانه.
ولی پرستار خشک جوابش داد:
" تا یکی دو ساعت دیگر متخصص می آید، با او صحبت کن، کمی درد هم اشکالی ندارد، اگر شدید شد بگو تا کاری بکنیم. "
توی ذوقش خورد.... - این چه جورش بود؟ .....پس چرا او آنهمه خوش رو برخورد کرد؟ ....باز هوا برش داشت :
- .... لابد نظری داشته و گرنه مثل این یکی خشک و بی تفاوت برخورد می کرد .
از اورژانس که بیرون آمد، آدم اول نبود ، " چیزی " در او فرو پاشیده بود ، یا " چیزی " در او جوانه زده بود. فکرش سبکی و بی خیالی سابق را نداشت، دلش می خواست، صدایش کنند و بگویند :
" کجا میروی؟ هنوز اجازه مرخصی تو صادر نشده است "
یا بگویند
"...تلفن برای شما است، خانم ....با تو کار دارد..."
خانم کی؟.....چرا اسمش را نپرسیدم ؟....ولی اسمش را گفته بود... اولش که آمد خودش را معرفی کرد و گفت که من ....هستم ، اما درد بی مروت نگذاشت متوجه بشوم ، درد هم که خوب شد ، دیگر چیزی از خودش نگفت.
مثل اینکه اسمش را خارجی گفت. خیلی کوتاه بود. چیزی شبیه : " نانسی " یا " بتی ".... آره یه همچی آهنگی داشت. دلش نمی خواست به خانه برود. بهتر دید همان حدود پرسه بزند تا وقت کشیک شب برسد. تکانی به شانه هایش داد و سرش را کرد توی برف ...
- حتمن گمشده اش را در من پیدا کرده بود که آنهمه خوش و بش کرد.... هیچ لازم نبود، وقتی که خون می گرفت، سرش را بیاورد پائین و بوی تنش را بریزد توی حواسم. پهنه ی صورتش را موجی از شعف پوشاند و خنده رضایتی، از بن وجودش تا روی لب هایش دوید. نرم و موفق تا کنار در خروجی اورژانس را قدم زد. تمامی آنهائی را که در اتاق انتظار بودند، با تانی نگاه کرد، و خوشحال برای ادامه خیالاتش روی یکی ازصندلی ها نشست.
- ماندن در اینجا، در سالن انتظار، پشت در اورژانس درست نیست. اگر مرا ببیند هوا برش میدارد. خودش شروع کرد، خودش هم می داند چطور تمامش کند....بهتر است بروم. خودش پیدایم می کند. با جهشی سریع از روی صندلی برخاست و راه افتاد....ولی نمی توانست ....در فضای آنجا گم شده بود. دلش می خواست درد با تمامی زورش بیاید و با استفراغ های پشت سرهم، همه را متوحش کند، تا در کمترین زمان خودش را روی یکی از تختهای اورژانس ببیند.
- باید مقاوم باشم، کمتر ناله کنم، و اگر آمد بالای سرم، بی تکان روبرویش بنشینم و به تمام سئوال هایش جواب بدهم. اگر پرسید درد داری ؟ خواهم گفت: " چیز مهمی نیست، می توانم تحمل کنم "
هیچ گونه داروی ضد دردی هم نخواهم خواست تا بداند با کی طرف است. از خودش بدش آمد.
- اگر دیشب هم قدری خود دار بودم، رهایم نمی کرد. آمد سراغم و قبل از سئوال و جواب دردم را تسکین داد، تا آبرویش را نبرم، همه میدانستند که از یکجا آمده ایم، و او با مرفین دوم وقارش را حفظ کرد.....نمی دانم واقعن بی طاقتی کردم یا خواست سرکوفتم بزند.
نمی توانست گامهای بلند بر دارد، احساس می کرد مدت ها است دارد راه می رود ولی هنوز در سالن انتظار بود و نتوانسته بود فاصله کوتاه تا در خروجی را برود.
ریزش بی وقفه احساسی ناشناخته قلبش را پرکرده بود و با فشارمتناوب آن به بیرون می جهید و به تک تک سلولهایش سرک می کشید وآرامش آنها را بهم می زد. تمامی اراده اش را نیروی مرموزی در مشت گرفته بود.
با صدای بلند گوی بیمارستان، تکان خورد و بدون اینکه بفهمد چه میگوید، منتظر ماند، منتظر اسم خودش شد.
- ممکن است، اسم مرا از روی پرونده بیمارستانم پیدا کرده باشد. وگرنه چگونه می تواند از تلفنچی بخواهد که مرا صدا کند.
- چرا او که این همه ازمن سئوال کرد، اسمم را از خودم نپرسید؟....حالا حقش است که من هم به تلفن اش جواب ندهم ....این جورآدم ها را باید کم محل کرد.
- فکر کرده تا زنگ زد، با سر میدوم. همه شان اینطوری فکر میکنند.
مدتها بود که صدای بلند گو قطع شده بود و خبری از طلبیدن!! او نبود.
- پاشو، برو خانه، بی خود به خودت وعده نده. او حتمن با سایر مریض ها هم همین رفتار را دارد، به آنها هم اگر درد شدید داشته باشند مرفین می زند . خونشان را می فرستد برای آزمایش وسایر دستورها را می دهد.
- ولی با آن ها که شوخی نمی کند، به آنها که نمی گوید، بی بخار و بی بته، به من همه این ها را گفت. اگر نظری نداشت، پس چرا شوخی کرد؟ چرا گفت خوشمزگی نکن؟

هوا داشت کم کم خاکستری می شد. شب درتدارک آمدن بود. چندین باراتاق انتظار پروخالی شده بود. از جا بلند شد، مدتی مبهوت به هرطرف نگاه کرد. انتظار، صلابت را از تفکرش سلب کرده بود. زمین پا ها یش را رها نمی کرد. مور مور خواب رفتگی، عضلاتش را از کار انداخته بود.
نمی دانست اگر کسی بپرسد این جا چه کارمی کنی؟ چرا مدت هاست تکان نمی خوری؟ چرا به دنبال کارت نمیروی؟ چه بگوید.
خیال کرد بایستی رد گم کند. رفت سراغ اطلاعات:
- ببخشید! کشیک های شب چه ساعتی می آیند؟
" درچند نوبت می آیند. هشت، ده، و دوازده "
- میتوانم بپرسم خانم نانسی یا بتی، که در اورژانس کار میکند چه ساعتی می آید؟
مسئول اطلاعات نگاه مشکوکی به او انداخت وپس از کمی مکث گفت:
" ما چنین خانمی نداریم "
یکی به دو را ادامه نداد. برگشت کنار دیوار شیشه ای اتاق انتظار، جائی که بشود بیرون را دید زد نشست.
- او که براه بود. وقتی پرسیدی کشیکت کی تمام می شود، نگفت به تو مربوط نیست. خب چرا نپرسیدی کشیک بعد یش چه موقع است؟ .....چرا اسمش را نپرسیدی؟ شاید خودش اطلاعات بیشتری در اختیارت می گذاشت.
- چه گوشواره های با مزه ای داشت، حتمن برای همین موهایش را کوتاه کرده بود. اصلن همه کارهایش باقصد بود. خواسته بود علاوه بر گوشواره هایش، بنا گوشش راهم به تماشا بگذارد....مردحسابی! پاشو، برو خانه، برو سراغ زندگی معمولی ات ....
وقتی آمده اینجا، نمی خواسته با آدم هائی مثل تو دمخور باشد، وگرنه همانجا میماند..پس چرا آنجائی را که بعدن سوزن را فروکرد آن همه با انگشتانش مالش داد؟ چرا مرتب به بهانه یافتن رگ به دستم ضربه زد؟ چرا وقتی آهسته گفتم: " آخ "، گفت: ببخشید. سوزن زدن که پوزش خواستن ندارد....نمی دانم چرا گفتم آخ ....آنهمه از ضعف مردها حرف زده بود، باز برای درد معمولی یک سوزن گفتم آخ! لابد چندشش شده بود، و برای اینکه آرامم کند، گفت:
" ببخشید ".
شاید هم خواسته بود کوچکم کند. اصلا تصمیم داشت زجرم بدهد، روی یک شست پا، چه حرف ها که نگفت.....

تمام این مدت با تکیه به پشتی صندلی چشمانش را بسته بود و مسیر عبور افکارش، حرکات درهمی را درچهره اش به صحنه می آورد.
با صدای آرامی که گفت:
" می توانم کمکت کنم؟ "
از جا پرید. پرستاری با همان لباس جلویش ایستاده بود. فرصت نکرد خودش را جمع و جور کند ونتوانست حرفی بزند. پرستار ادامه داد:
" ازقسمت اطلاعات می گویند که شما مدتی است در اینجا نشسته اید، و گویا منتظر یکی از همکاران ما هستید؟ "
یکپارچه ذوق شد، و بی اختیار دستش را جلو برد تا با تاخیر با او دست بدهد، و دستپاچه گفت:
- بله بله، منتظر او هستم، همان پرستاری که موهای کوتاه دارد، که ...
" با او قرارقبلی داری؟ "
- دیشب اینجا بودم، درد داشتم، او پرستارم بود.... و با کمی مکث ...
- قرار بود در باره مطلبی با هم صحبت کنیم، دیشب فرصت نشد، چون شب ها کار میکند، مانده ام تا بیاید.
پرستار انگار که دیوانه ای را ورانداز کند، کمی از او فاصله گرفت، و با تردید جواب داد:
" کتی، دیشب آخرین شبی بود که قبل از رفتن به مرخصی، کار می کرد. از امروز برای دو هفته رفت به مسافرت، حتمن وقتی که مراجعه کرد با شما تماس خواهد گرفت.
چند بار " کتی " را در مغزش چرخاند، و با صدای کمی از معمول بلند تر گفت:
- بله با " کتی " کار دارم.
پرستار نگاه نا جورش را به سرتا پای او انداخت و گفت:
" گفتم رفته مرخصی، شوهرش هم اینجا نیست که به تو کمک کند، با هم رفته اند. او هم از همکاران ماست. تنظیم کرده بودند که با هم بروند. "
عرق سردی روی پیشانیش روئید. سالن انتظار با همه محتویاتش شروع کرد به حرکت. به آرامی روی مبل نشست، و بدون نگاه به پرستار گفت:
- ولی او چیزی در انگشت نداشت ....و نگفت که برای مدتی اینجا نخواهد بود... پرستار ماموریتش تمام نشده بود.
" می خواهی کمکت کنم؟ "
درماندگی دردناکی ازچشمانش سرازیر شد وآشفتگی را به تمام صورتش کشاند. نا استواراز جا برخاست. بدون اینکه حرفی بزند، با باقیمانده توانش خودش را به بیرون رساند. آخرین نگاه ما یوسانه اش را به در متحرک بیمارستان انداخت و راه افتاد.


 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست