رنگین کمان در زمهریر
به یاد عزیز و ماندگارِ سی قربان حسینی*
خسرو باقرپور
•
از یاد من،
نرفته نگاهش
از خاطرم،
نرفته صدایش
پروانه ی لطیف و سبکبالِ یادِ او،
در باغِ سبزِ خاطره ام نرم می پرد
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۲۱ آذر ۱٣۹۲ -
۱۲ دسامبر ۲۰۱٣
از یاد من،
نرفته نگاهش
از خاطرم،
نرفته صدایش
پروانه ی لطیف و سبکبال یادِ او،
در باغِ سبزِ خاطره ام نرم می پرد
با خود مرا،
تا اوجِ قله ی رنگین کمانِ نور،
تا دورِ دور،
همراه می برد.
چشمانِ عاشقش،
(همچون دو اخترِ روشن در اوجِ آسمان)
ره می نمایدم
تا ارغوان عشق،
تا مهر جاودان.
در غربتِ غروب،
در بی ستاره شهرِ شب و روز بی فروز،
در زمهریرِ کبودِ نشاط سوز،
در هست یا که نیست،
در بود یا نبود،
در اوج یا فرود،
در دیر یا که زود،
از یادِ من نرفته نگاهش،
از خاطرم نرفته صدایش.
*رفیق مهربان و عزیزم، انسانِ والا، سید قربان حسینی یا به گویش مردم "یارسان" سی قربان، از فداییان و آتشکارانی است که جمله ی زندگانی ی من به آتشِ فروزانی که برافروخته اند، هماره روشن است. چشمان روشن این آموزگارِ صادق و رزمنده ی راه سعادت مردم، که جمهوری ی جهل و جنون خونش را به جرم عشق به مردم و سعادت آنان بر زمین ریخت، ستاره ای است در آسمانِ رزم و رنجِ مردم ما.
برادرِ جوان ترِ سی قربان بر دار شدن او را این گونه حکایت کرده است:
" نوزدهم دیماه سالگرد تیربارانِ برادر عزیزم سید قربان حسینی، گرامی باد. سی سال پیش در چنین روزی، برادر بزرگم سید قربان حسینی به اتهام آزادیخواهی و دگراندیشی، همراه چند زندانی سیاسی دیگر به دستورِ حاکم شرع جمهوری اسلامی به جوخه های مرگ سپرده شد.
او سالها معلم دانش آموزان روستا و شهر بود و در کنار آموزشِ علم و دانش، به آنان درس آزادگی و مبارزه با جهل، خرافه پرستی، ظلم و ستم می آموخت و برایشان کتاب های صمد بهرنگی، منصور یاقوتی و علی اشرف درویشیان را هدیه می برد. قبل از انقلاب ۵۷ به همراه معلم شهید «هرمز گرجی بیانی» اقدام به تشکیل کانون معلمان کرمانشاه کرد که نقش بسیار کلیدی در اعتصابات و سازماندهی تظاهرات بر علیه شاه را داشت. به همین دلیل توسط ساواکِ شاه دستگیر و در جریان آزادی زندانیان سیاسی در دیماه ۵۷ آزاد شد.
تنها پس از گذشت یک سال از انقلاب، ناگهان دولت جمهوری اسلامی اقدام به پاکسازی و اخراج دبیران و معلمان مترقی نمود. هیأت پاکسازی اداره آموزش و پرورش کرمانشاه، کلیه ی برادران و خواهران مرا (مجموعا چهار نفر) و دامادمان را به جرم دگراندیشی از کار اخراج نمود و مرا نیز از دبیرستان اخراج کردند.
در تابستان ۱٣۶۱ دقیقا در صبح روز قبل از مراسم ازدواج و عروسی برادر شهیدم، پاسداران رژیم با تمام قوا به صورت مسلحانه به منزل ما حمله کردند، خانه ی ما را وحشیانه بازرسی نمودند و همه ی نوارهای کاست موسیقی و نوارهایی که از نواختن تنبور پدرم و سایر اساتید تنبور ضبط کرده بودیم، همه ی کتابهای قدیمی شعر و ادب فارسی و کوردی و کتب مذهبی یارسانی را غارت کردند. وقتی که از پاسداران حکم قانونی برای بازرسی را خواستیم آنان اسلحه های خود را به ما نشان دادند.
اکثریت اعضای خانواده مان بازداشت شده بودند و مراسم عروسی برادرم نیز بهم خورده بود. شادی و خنده از خانه ی ما رخت بربست. پدر و مادرم از صبح تا شب از درب این زندان به آن زندان و دادگاه انقلاب اسلامی می رفتند تا خبری از جگرگوشه های خویش بگیرند. ناگهان در روز یکشنبه نوزدهم دیماه، خبر تیرباران برادرم همه ی ما را دچار بهت و سردرگمی کرد.
تنها کسی که بسیار خویشتندار بود، پدرم بود. او فقط تنبور می نواخت و سرود دینی یارسان را می خواند.
سپس پدرم مرا فراخواند تا در شستن جنازه برادرم کمکش کنم... هفت گلوله به بدنش و پیشانیش زده بودند، اما چیزی که مرا آزار می داد و هیچگاه نمی توانم فراموش کنم، جای شکنجه و سوختگی ها بر پیکر برادرم بود. سینه و پشتش را با سیگار و اشیاء دیگر سوزانده بودند. پدرم جای گلوله ها را می بوسید و می گفت: «آفرین شیرمرد، احسنت پسرم که تسلیم نشدی و روسفید از آزمایش برآمدی».
آن شب اندوهگین آخرین شبی بود که برادرم مهمان ما بود و فردای آن روز بر دوش هزاران نفر قرار گرفت و با نواختن ساز تنبور و خواندن سرودهای دینی مردم یارسان، در یکی از زیباترین کوهپایه های روستای «توتشامی» از توابع گهواره گوران به خاک سپرده شد.
مادرم دچار ناباوری و سردرگمی شده بود و فکر می کرد که خواب می بیند و مدام فرزندش را صدا می زد. چگونه می توان باور کرد که اکنون به جای حجله ی عروسی، پسرش را به خاکِ سرد گور بسپارد.
سالها گذشت و غم سیدقربان از یاد نرفته بود که از یک طرف بازداشت مجدد من در تهران و از طرفی غم از دست رفتن برادر کوچکم (خسرو) از طرف دیگر مادرم را از پای انداخت. جمهوری اسلامی برادر کوچکم را نیز از ما گرفت. اشک های پدر و مادرم دیگر خشک شده بودند. آنها هنوز انتظارِ برگشتن «خسرو» را داشتند. لیکن پدرم در سال ۱٣۷٨ زندگی را بدرود گفت و مادرم نیز دچار بیماری فراموشی گردید و پس از چند سال دق کرد و ما را تنها گذاشت.
و امروز من دور از وطن خویش، در جایی که برای انسان و انسانیت و اندیشه های انسانی ارزش قائل هستند، در کشوری که به شخصیت و اعتقاداتم احترام فراوان می گذارند، همراه با خانواده ام این روز را گرامی می داریم و با نوای تنبور، همان آهنگ و همان شعری را که برادر عزیزم سیدقربان همیشه می نواخت و زمزمه می کرد، می خوانم و می نوازم به یاد همه ی شهدای راه آزادی و دمکراسی:
به گلگشت جوانان یاد ما را زنده دارید ای رفیقان
که ما در ظلمت شب، زیر بال وحشی خفاش خون آشام
نشاندیم این تگین صبح روشن را
و خون ما به سرخی گل لاله
به پاکیِ تن بی رنگ ژاله.... "
|