سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

سوسیالیسم را کدام طبقه و نیروی اجتماعی می سازد؟
تاملی در باب یک مناقشه نظری در چپ ایران


بیژن بیقرار


• یکی از مهم ترین مناقشات نظری در میان نیروهای طیف چپ ایران، پاسخ به این پرسش است که کدام طبقه و نیروی اجتماعی، سوسیالیسم را پی می ریزد و به پیش می راند؟ چپ های ایران بر اساس نگرش خود نسبت به این پرسش و پاسخ به آن، به دو گروه عمده تقسیم می شوند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱۴ دی ۱٣۹۲ -  ۴ ژانويه ۲۰۱۴


یکی از مهم ترین مناقشات نظری در میان نیروها و سازمان های وابسته به طیف چپ ایران، پاسخ به این پرسش است که کدام طبقه و نیروی اجتماعی، سوسیالیسم را پی می ریزد و به پیش می راند؟ در حقیقت، از منظر تاریخی، افزون بر پرسش های سرنوشت ساز "از کجا" و "به کجا"، پرسش "چه کسی" نیز مطرح است. چپ های ایران بر اساس نگرش خود نسبت به این پرسش و پاسخ به آن، به دو گروه عمده تقسیم می شوند: چپ جزم اندیش و چپ واقع بین.
بخشی از چپ که ما آن را به دلایلی که در زیر می آید، جزم اندیش می خوانیم، بخش دیگری را که واقع بین می دانیم، به کم رنگ کردن و یا به طور کلی به بی رنگ کرد نقش تعیین کننده و محوری طبقه کارگر و حزب نماینده آن در پی افکندن سوسیالیسم و پیش بردن آن متهم می کند. چپ جزم اندیش در استدلال های خود به آموزه مارکسیسم در باره این موضوع اشاره می کند و بر اساس چنین استدلال هایی، چپ واقع بین ایران را، "لیبرال"، "راست"، "خرده بورژوا" ، و"سازشکار" می خواند و سوسیالیسم مورد نظر او را، در نهایت شکلی از اشکال گوناگون سوسیالیسم خرده بورژوایی و غیر علمی مربوط به دوره های پیش از پیدایش و گسترش مارکسیسم ، و یا گونه ای سوسیال دموکراسی غربی می انگارد؛ سوسیالیسمی که چیزی برای کارگران و اقشار استثمارشده جامعه به ارمغان نمی آورد.
این نگرش اما گرفتار سه خطای فکری اساسی است:
اولا: سوسیالیسم را تنها محدود به قرائت و برداشت مارکسیسم از این صورت بندی اقتصادی-اجتماعی پیچیده و مناقشه انگیز می کند و به این ترتیب از انتقادات نظری عمیقی که همواره از زمان مارکس تا کنون، متوجه این قرائت خاص از سوسیالیسم و مهم تر از آن، چگونگی تحقق سوسیالیسم بوده و هست، به راحتی می گذرد. ثانیا: در نگرش و برداشت خود، حتی به خطوط اساسی مارکسیسم و آن چه مارکس در باره بدیل جامعه سرمایه داری در آثارش بیان کرده است، بی توجه می ماند و در یک کلام، اندیشه پویای و عمیق مارکس در این حوزه را، در قالبی تنگ و صلب فرو می ریزد؛ قالب تنگی که از مارکسیسم، در گذشته ای نه چندان دور، انواع جهان بینی ها و سیستم های حکومتی توتالیتر و بیگانه با رهایی انسان را ساخت. ثالثا: این نگرش، با زیرساخت اجتماعی-اقتصادی ایران به طور کلی، و وضعیت طبقه کارگر ایران و نقش آن در حیات اقتصادی، سیاسی و اجتماعی ایران، به طور خاص، بیگانه است.
مارکس در آثاری که تا نیمه قرن نوزدهم میلادی(قبل از پرداختن جدی به اقتصاد سیاسی، و قبل از پژوهش سیستماتیک در این حوزه و نگارش آثاری مانند "گروند ریسه" و "سرمایه")می نویسد، بر اساس دیدگاهی صرفا فلسفی، نظام سرمایه داری را که مهم ترین مانع در راه رهایی همه جانبه انسان می داند، طرد و نفی می کند. در این دوره مارکس جوان، در آثاری هم چون "اختلاف بین فلسفه طبیعت دموکریت و اپیکور"، "سانسور و آزادی مطبوعات"، "درباره مسئله یهود" و "گامی در نقد فلسفه حق هگل" و "دست نوشته های فلسفی-اقتصادی"، پیوسته به موضوع مهم جدایی "امر آرمانی" از "امر واقعی" و تلاشی پیگیر، برای یافتن "امر آرمانی" در "امر واقعی" و به عبارت دیگر، تلاش برای آمیختن امر انتزاعی با امر مشخص می پردازد.
مارکس نخست با اتکاء به اندیشه سترگ هگل در زمینه تفکیک "جامعه مدنی" از "دولت"(در مقابل اندیشمندانی چون هابز و روسو که این دورا با هم می آمیختند)، و سپس با انتقاد از این اندیشه در زمینه تقدم دولت بر جامعه مدنی، دست به وارونه کردن رابطه میان "دولت" و "جامعه مدنی" در اندیشه سلف خود می زند. بدین ترتیب، بر خلاف هگل، مارکس به تقدم "جامعه مدنی" نسبت به "دولت" می رسد. مارکس "جامعه مدنی" را مظهر بیگانگی انسان از ذات اجتماعی اش می داند. از نظر او، کل رهایی انسان، تقلیل جهان و مناسبات آن به خود انسان است. در تفکر مارکس، انسان خود غایت است و "جامعه مدنی" مانع تحقق این غایت." جامعه مدنی" همزاد نظام سرمایه داری و وجودش در گروی وجود این نظام است. بنا بر این، برای الغای آن، باید از سرمایه داری فرا رفت و طرحی نو درانداخت.
مارکس که در این مرحله از اندیشه خود، تحت تاثیر هگل و سوسیالیست های فرانسوی است، سرانجام عامل مادی را که برای تحقق پروژه عبور از سرمایه داری و الغای "جامعه مدنی"، همواره در جستجویش بود، پیدا و معرفی می کند: پرولتاریا!
او نخستین بار در مقاله "گامی در نقد فلسفه حق هگل: مقدمه"، در اوایل سال ۱٨۴۴ ، ضمن گرایش به طبقه کارگر(پرولتاریا)، به این طبقه و نقش دوران ساز آن در تحول آینده اشاره می کند. او در این مقاله می نویسد:"همان گونه که فلسفه سلاح مادی خود را در پرولتاریا می یابد، پرولتاریا نیز سلاح فکری خود را در فلسفه پیدا می کند." این نگرش، به طبقه کارگر به مثابه طبقه رهبری کننده و انقلابی، در آثار دیگری که تا سال ۱٨۴٨ نوشته می شوند، مانند "خانواده مقدس"، "ایدئولوژی آلمانی"، "فقر فلسفه" و "مانیفست" بسط و گسترش یافته، و به صورت یکی از اصول جهان بینی مارکس قبل از پرداختن به بررسی اقتصاد سیاسی در می آید.
در دیدگاه مارکس، پرولتاریا، همان حلقه مفقوده ای است که او برای پیوند میان "امر آرمانی" و "امر واقعی"، و به عبارت دیگر، برای تحقق ایده آزادی در واقعیت، وجودش را ضروری می داند. پرولتاریا برای مارکس همان عامل و یا سوژه درون واقعیت است که عقلانیت را تجسد می بخشد. چرا مارکس چنین رسالتی برای پرولتاریا و نه سایر طبقات اجتماعی قائل می شود؟ پاسخ آن است که از نظر مارکس، پرولتاریا بر خلاف سایر طبقات اجتماعی، به "جامعه مدنی" تعلق ندارد و وابسته به آن نیست؛ بنا براین توانایی فرارفتن از آن و رهایی خود و مجموعه جامعه را دارد. مارکس طبقه کارگر را نماینده گم گشتگی کامل انسان و از خودبیگانگی او در جامعه سرمایه داری می بیند؛ به گونه ای که اگر کل جامعه بخواهد از این معضل رهایی یابد، طبقه کارگر باید خود را از آن رها کند.
این موضوع بسیار حائز اهمیت است که بدانیم که مارکس اصولا قبل از پژوهش در اقتصاد سیاسی و نوشتن آثاری چون "گروند ریسه" و "سرمایه"، از موضعی فلسفی، به الغای نظام سرمایه داری و رسالت پرولتاریا به عنوان عامل مادی این تحول، اعتقاد پیدامی کند. مارکس هیچ اثر مستقلی درباره بدیل جامعه سرمایه داری، شکل حرکت سیاسی برای ساختن آن و ساختار اجتماعی و سیاسی چنین جامعه ای ننوشته است. او تنها در جای جای آثارش به خطوط کلی و اساسی جامعه پسا سرمایه داری پرداخته است. مارکس جامعه پسا سرمایه داری را که با واژگان "سوسیالیسم" و یا "کمونیسم" از آن یاد می کند، "جامعه فردیت آزاد" می داند.
در دیدگاه او، هدف اساسی سوسیالیسم یا کمونیسم(این واژگان برای مارکس، برخلاف آنچه مارکسیسم ساده شده ادعا می کند، هم ارز و مترادف اند و نه دو مرحله مختلف از جامعه پسا سرمایه داری!)، از بین بردن کاربیگانه شده و رهایی انسان است. برای تحقق این هدف، باید مالکیت خصوصی برابزار تولید، کاردستمزدی و نهاد بازار ملغی شوند.
نقد مارکس از پردون در "فقر فلسفه"، برای نخستین بار، عناصری از دیدگاه او درباره جامعه پساسرمایه داری و مشخصات آن را در بر دارد. این دیدگاه، در کتاب "گروند ریسه" و سپس در "نقد برنامه گوتا" بسیار منسجم تر و شفاف ترمی شود. در حقیقت، "نقد برنامه گوتا" که چهار سال پس از شکست کمون پاریس و در سال ۱٨۷۵ نوشته شده، مهم ترین سند مارکسیستی درباره جامعه پسا سرمایه داری است.
و اما از زمان مارکس تا کنون، موضوع رسالت طبقه کارگر به عنوان نیروی اصلی سازنده و پیش برنده جامعه سوسیالیستی و مکانیزم تحقق این پروژه دشوار و پیچیده، محل اختلاف نظر سوسیالیست ها، با گرایش های گوناگون بوده است؛ به گونه ای که نظریات مارکس، حتی در شکل اصیل آنها، در این حوزه ها به چالش جدی کشیده است. از همان زمان مارکس، آنارشیست ها به درستی، به مسئله تمرکز قدرت در دست یک طبقه و خطر این تمرکز برای کل پروژه سوسیالیسم اشاره کردند. آنان درک صحیح تری نسبت به مارکس، از مکانیزم قدرت و تمرکز آن در دست یک طبقه و گروه اجتماعی داشتند.
بعد ها، نظریه پردازان دیگری مانند اندیشمندان مکتب فرانکفورت توانایی و قابلیت طبقه کارگر را به عنوان لوکوموتیو سوسیالیسم، با توجه به واقعیات حاکم بر زندگی اقتصادی و اجتماعی کشورهای غربی، زیر سوال بردند و در جایی دیگر، یعنی نزد دانشجویان، جوانان، گروه های قومی استثمار شده و توده های دهقانی در جهان سوم، به جستجوی نیروی سازنده و پیش برنده سوسیالیسم پرداختند.
امروزه نیز، این موضوع میان مارکسیست های ابژکتیویست و سوبژکتیویست، محل اختلاف نظر است. دشواری کار در جهان بینی مارکسیستی آن است که برخلاف بخشی از آن که مربوط به نقد اقتصاد سیاسی و اثبات در ماندگی سرمایه داری به عنوان یک شکل بندی اقتصادی-اجتماعی است، بخش مربوط به رسالت طبقه کارگر در پی افکندن و پیش بردن سوسیالیسم، در اساس، بر استنتاج های فلسفی و آرمان خواهی انسان گرایانه مارکس استوار است. تجربه عینی و تاریخی، اعتبار نظریه مارکس درباره ناتوانی سرمایه داری و لزوم فرارفتن از آن را از یک سو، و مناقشه انگیز بودن نقش طبقه کارگر در این روند را، از سوی دیگر نشان می دهد. در حال حاضر طیفی از نظریه پردازان مارکسیست و سوسیالیست، از طرفداران "جبریت تکنولوژیک"، تا طرفداران "انقلاب اخلاقی"، بر اساس تجربه صدساله جنبش سوسیالیستی در حوزه اندیشه و عمل، درباره "امر سوسیالیسم" بحث و نظریه پردازی می کنند. این بحث ها، بسیار گسترده، عمیق و در عین حال سازنده است.
به این ترتیب بر خلاف اعتقاد چپ جزم اندیش ایران، در رسالت طبقه کارگر به عنوان سازنده و پیش برنده پروژه سوسیالیسم، حتی در شکل اصیل و مارکسیستی آن، جای بحث و تردید است. تجربه "سوسیالیسم واقعا موجود" و شکل گیری ابزارهای سرکوبی با عنوان های پرطمطراق حکومت کارگری، و همچنین واقعیات مربوط به زندگی کارگران در کشورهای غرب(کشورهایی که قاعدتا باید طلایه داران سوسیالیسم باشند)، سوسیالیست ها را به باز اندیشی در نظریاتشان خوانده است. آنان با گرایشات گوناگون(مارکسیستی، آنارشیستی، محیط زیستی، انسان گرایانه و...)، با توجه به تجربه تاریخی و مشکلات نطری فرا رویشان، با واقع بینی فلسفی و سیاسی، بر این نکته ها توافق می کنند که:
اولا: سرمایه داری پایان جهان نیست، بلکه به دلیل تناقضاتی ذاتی خود باید به وسیله نظام اجتماعی-اقتصادی دیگری(سوسیالیسم) که از این تناقضات فرا خواهد گذشت، جانشین شود؛
ثانیا: ما در حال حاضر، تنها می توانیم در مورد خطوط کلی و اساسی جامعه جدید(لغو مالکیت خصوصی بر ابزار تولید، الغای کار دستمزدی و نظام بازار و...) اظهار نظر کنیم، چرا که بیش از این خیال پردازی و ماجراجویی شبه روشنفکرانه است. به عبارت دیگر، ما ضمن فعالیت در عرصه های گسترده و گوناگون اجتماعی، به منظور پیش بردن امر سوسیالیسم، باید در زمینه فلسفی و نظریه مربوط به شکل گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم و جزییات مربوط به شکل سیاسی و اقتصادی و اجتماعی جامعه جدید، فروتن و محتاط باشیم. تاریخ و تجربه، این را به ما آموزانده است.
ثالثا: سوسیالیسم تنها می تواند به شکلی تاریخی-جهانی و نه در یک کشور منفرد و منفک از جهان، متحقق شود. این موضوع بسیار مهمی است که حتی مارکس، در جای جای آثار خود به آن اشاره می کند؛
رابعا: سوسیالیسم حاصل یک تحول گسترده در شعور و فرهنگ گسترده ترین اقشار و طبقات اجتماعی است؛ تحولی که بر بستری از تناقضات اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی ناشی از حاکمیت کور سرمایه، در پروسه ای طولانی و در بطن نظام حاکم سرمایه داری به پیش می رود و به سرانجام می رسد. وظیفه سوسیالیست ها، فعالیت در جهت پیشبرد و تسریع این تحول عظیم، در قالب احزاب سیاسی، سازمان های غیردولتی و اتحادیه ها و سندیکاهای صنفی است.
چپ جزم اندیش ایران باید بداند که نقش محوری طبقه کارگر در ساختن و پیش بردن سوسیالیسم، حتی آن گونه که مارکس تصور می کرد، قطعی و غیرقابل تردید نیست! طرفداران این نگرش، برای آن که در این موضوع نسبت به جزمیت خود کمی تردید کنند، کافی است به بحث های زنده و هم جانبه ای که در دو دهه اخیر میان نظریه پردازان برجسته مارکسیست در عصرپسامدرن صورت می گیرد، رجوع نمایند.
چپ جزم اندیش، به جای تکرار آیه وار نقش طبقه کارگر و حزب نماینده آن در انقلاب سوسیالیستی آینده، بهتر است به دشواری ها و تناقضات نظری و تجربی مربوط به تمر کز قدرت نزد یک طبقه اجتماعی، یا از آن بدتر، تمرکز قدرت نزد حزبی که ادعای نمایندگی این طبقه را دارد، و نیز دشواری های نظری و تجربی مربوط به شکل ساختارسیاسی اقتصادی و اجتماعی سوسیالیسم بیندیشد. شاید کمی فروتن تر و محتاط تر شود و از ساحت آسمان به زمین فرو آید! در این صورت است که در کنار سایر معتقدان به سوسیالیسم و همراه با آنان، می تواند به شکلی عملی، و نه در محافل کوچک و در خیال، به امر مبارزه در راه آزادی، عدالت اجتماعی و رشد انسان مدار در جامعه ما بپردازد.
و اما خطای دوم چپ جزم اندیش ایران، ساده کردن اندیشه فلسفی، اقتصادی و سیاسی مارکس، و فروکاستن آن به ایدئولوژی صلبی برای تصرف قدرت سیاسی، به نام و به نمایندگی از طرف یک طبقه است. مارکس پس از تجربه کمون پاریس، به این نتیجه رسید که اساسا دولت، نهادی خنثی نیست که بتوان آن را تصرف کرد و به خدمت طبقه کارگر گرفت. از نظر مارکس، دولت نهادی است که باید در انقلاب، از راه اعمال قدرت غیرمتمرکز مردمی نابود شود. کمون پاریس برای مارکس، شکل جدیدی از دولت نبود، بلکه هدف آن شکستن قدرت دولتی بود! کمون بر اساس نظریه مارکس، شکل سیاسی رهایی از قید سرمایه بود.
هدف کمون، خردکردن ماشین دولتی(قدرت سیاسی) بود و نه تصرف این ماشین؛ آن گونه که انقلابیون چپ در قرن بیستم، و چپ های جزم اندیش ما، در شرایط کنونی ایران می پندارند. از نظر مارکس، کمون نوعی از خودگردانی سیاسی برای فرارفتن از حاکمیت سیاسی سرمایه داری است؛ همان گونه که روش تعاونی تولید، شکل اقتصادی مورد نظر او، برای فرا رفتن از سرمایه داری است. چپ جزم اندیش ایران، چندین دهه است، که با برداشت لنینیستی از مقوله حزب انقلابی و تصرف قدرت سیاسی به وسیله این حزب، از مارکسیسم فاصله گرفته است. چنین برداشتی که به طور عمده، نخست به وسیله لنین ارائه و سپس به وسله لوکاچ در قالبی نظری تر بازگو شد، از طرف مارکسیست هایی نظیر رزا لوکزامبورگ، به دلیل این که حزب را جانشین طبقه می کند و به دیکتاتوری حزب بر طبقه می انجامد، مورد انتقاد جدی قرار گرفته است.
چنان که اشاره شد، مارکس جامعه بدیل سرمایه داری را دارای دو مرحله، با عنوان های"سوسیالیسم" و "کمونیسم" نمی داند. او برای نامیدن جامعه جدید از دو واژه سوسیالیسم و کمونیسم به شکلی هم ارز و هم سنگ استفاده می کند. او البته سوسیالیسم(یا کمونیسم) را دارای دو مرحله می داند که از هم تفکیک شان نمی کند. در مرحله نخست هنوز برخی ویژگی های جامعه سرمایه داری با جامعه جدید، همراه است. در این مرحله، بازار گسترده مبادله ای از میان می رود. البته بازار هنوز به شکلی محدود و غیر گسترده وجود دارد و در آن محصولات گروه های تعاونی عرضه می شود.
برای این مرحله است که مارکس از "دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا" به عنوان نیرویی سیاسی حاکم در تحول جامعه، نام می برد. اصطلاح "دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا"، چهار یا پنج بار در کل آثار مارکس، از جمله در "نقد برنامه گوتا" یاد شده است. این شکل از اعمال قدرت سیاسی که مربوط به دوران گذار است و نه سوسیالیسم، حکومت مستقیم پرولتاریا است، و نه دیکتاتوری حزبی که به نام پرولتاریا سخن می گوید و حکومت می کند! به عبارت دیگر، بر خلاف تصور چپ جزم اندیش، دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا، حکومت مستقیم تمام پرولتاریا است؛ چیزی که پس از کمون پاریس در هیچ دوره و در هیچ جامعه ای تحقق نیافته است.
هنگامی که اندیشه مارکس درباره تحول سوسیالیستی و نیروی سیاسی پیش برنده آن، با مراجعه به آثاری هم چون "نقد برنامه گوتا" مورد بررسی قرار می گیرد، دو نکته اساسی روشن می شود:
نخست آن که چپ جزم اندیش ایران با نگرش صلب و ساده انگارانه خود، برداشتی غیرمارکسیستی از نقش سیاسی طبقه کارگر و چگونگی شرکت و نقش این طبقه در تحول سوسیالیستی ارائه می دهد؛ برداشتی که در بهترین حالت، نتیجه آن، پیدایش "سوسیالیسم واقعا موجود" و ساختار های اجتماعی-اقتصادی نظیر جمهوری خلق چین، آلبانی و کره شمالی است. و البته چپ جزم اندیش ایران، حتی آن اندازه نیز خوش اقبال نخواهد بود. این نگرش، به دلیل غرابتش با وضعیت طبقه کارگر ایران، و فاصله عمیق با حیات مادی و معنوی این طبقه، عدم درک سیاست ورزی مدرن و خیال پردازی، حتی به موفقیت های سیاسی انقلابیون در مراحل نخست پیروزی در جوامع نامبرده نیز نایل نخواهد شد. در عوض، هم چون سی سال گذشته، به انفعال در عرصه سیاسی و اجتماعی ایران ادامه خواهد آمد.
دوم آن که مارکس که جان مایه اندیشه اش، انسان و رهایی تام و تمام اوست و همواره آزادی را بخش تفکیک ناپذیر سوسیالیسم می داند، علی رغم تاکیدش بر حاکمیت مستقیم پرولتاریا و نقش این حاکمیت در مرحله نخست بنای سوسیالیسم، از درک مکانیزم پیچیده تمرکز قدرت سیاسی، بازمی ماند. تاریخ، حقانیت نقد آنارشیستی نسبت به تمرکز قدرت سیاسی نزد یک طبقه، گروه اجتماعی یا حزب سیاسی را نشان داده است. مارکس با خوش بینی تاریخی و شور انقلابی و انسان باورانه، فساد ناپذیری پرولتاریا و نقش رهایی بخش این طبقه را از استدلالی تمام عیار فلسفی استنتاج می کند. این استدلال، شوربختانه بنا بر شواهد تاریخ جنبش چپ، تنها در حوزه نظری باقی مانده و هرگز متحقق نشده است.
و اما خطای سوم چپ جزم اندیش، چنان چه اشاره شد، شناخت نادرست از زیر ساخت اجتماعی-اقتصادی ایران از یک سو و وضعیت طبقه کارگر و نقش آن در تحولات سیاسی-اجتماعی ایران از سوی دیگر است. در حالی که در کشورهای صنعتی پییش رفته، اساس ثروت جامعه، ناشی از فعالیت تولیدی در عرصه های گوناگون است، در کشوری مانند ایران، ما با یک اقتصاد نفتی-گازی مواجهیم؛ اقتصادی که ابتدا و انتهایش بر فروش نفت، گاز و فرآورده های آن استوار است.
ایران به لحاظ وسعت منابع نفت و گاز باهم، جزو سه یا چهار کشور اول جهان است. با یک نوسان کوچک در بازار نفت و گاز جهان، اقتصاد ما دچار چنان تحولی می شود که در اقتصادهای معمولی سرمایه داری قابل تصور نیست. تناقض بزرگ و اساسی در جامعه ما، از پنجاه سال پیش تا کنون، همواره تمرکز قدرت اقتصادی نزد یک اقلیت بسیار کوچک، و غارت سهم اکثریت از یک سرمایه عظیم ملی، به وسیله این اقلیت، و تبعات گسترده و تناقضات عمیق ناشی ازاین جریان، در تمام عرصه های زندگی اجتماعی، سیاسی و فرهنگی ما بوده است.
به همین جهت، بر خلاف اندیشه چپ جزم اندیش، تحولی که جان مایه آن، عدالت اجتماعی، آزادی و رشد انسان مدارانه است، در شرایط کنونی، نمی تواند بر رهبری طبقه ای خاصی در تحولات سیاسی-اجتماعی ایران تاکید و اصرار ورزد و برای این طبقه رسالتی ویژه قائل شود. طبقه کارگر ایران، در شرایط کنونی، از طبقه کارگری که در اندیشه مارکس به عنوان لوکوموتیور فرارفتن از جامعه سرمایه داری مطرح بوده است، به لحاظ عینی(موقعیتش در تولید ثروت مادی جامعه) و ذهنی(آگاهی نسبت به امر سوسیالیسم)، فاصله بسیار دارد.
این که این طبقه چه نقشی در تحولات سیاسی و اجتماعی ایران می تواند داشته باشد، این که چپ ایران برای پیش بردن امر سوسیالیسم، بر چه گروه ها، طبقات و اقشار اجتماعی باید تکیه کند، و سر آخر، این که مبارزه در راه سوسیالیسم چه ویژگی هایی با توجه به شرایط اقتصادی اجتماعی و فرهنگی ما باید داشته باشد، همه و همه، موضوعاتی است که در جریان پراتیک سیاسی و اجتماعی از سوی چپ، ونه در عالم خیال پردازی و در محفل های کوچک روشنفکری، باید مورد بحث و بررسی قرارگیرد.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (٨)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست