فوکو، گرامشی و نظریهی انتقادی
آلکس دمیرویچ - ترجمه فریدون تیموری
•
کنار هم قرار دادن مارکس، فوکو و گرامشی چندان معمول نیست و فقط در شمار محدود پژوهشهایی که این کار را انجام دادهاند، بازتاب یافته است. بیشتر روشنفکران انتقادی که به یکی از این نامها رجوع کردهاند غالباً آن دو دیگر را کنار گذاشتهاند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۲٣ دی ۱٣۹۲ -
۱٣ ژانويه ۲۰۱۴
کنار هم قرار دادن مارکس، فوکو و گرامشی چندان معمول نیست و فقط در شمار محدود پژوهشهایی که این کار را انجام دادهاند، بازتاب یافته است. بیشتر روشنفکران انتقادی که به یکی از این نامها رجوع کردهاند غالباً آن دو دیگر را کنار گذاشتهاند. به عنوان مثال، کسانی که مارکس را از منظر بهاصطلاح "خوانش نوین مارکس" بررسی کردهاند علاقهی ناچیزی به بیشتر مباحث پسامارکسی نشان داده و کموبیش مباحثی گمراهکننده، ایدئولوژیک ونیمچهرادیکال تلقیشان کردهاند. چنین غفلتی در مورد گرامشی نیز وجود داشته است، کسی که مارکسپژوهان غالباً به چشم نظریهپرداز «مصالحهی تاریخی» نگاهش میکنند. به همین ترتیب، فوکو را نیز این محققان با دغدغههای خودشان در زمینهی بازتقریر نظریهی مارکس و رجوع به این نظریه ناسازگار میدانند. از منظر کسانی که هم به مارکس و هم به گرامشی رجوع میکنند، فوکو حامی بیاطلاع یا حتی عمدیِ نولیبرالیسم است. به همین قیاس، تحلیلگران آثار فوکو آشکارا معتقد نیستند که نوع تحلیلهای ملهم از مارکس (اقتصاد سیاسیِ انتقادی، نظریهی دولت، یا نظریهی انتقادی ایدئولوژی) میتوانستند برای «مطالعات حکومتمندی» یا تاریخ انتقادی زمان حال هیچ آوردهای داشته باشند.
نظریهی انتقادی، در معنای خاصش یعنی نظریهی انتقادی متقدم ماکس هورکهایمر و تئودور آدورنو (دو شخصیت کلیدی در نسل بنیانگزاران موسسه تحقیقات اجتماعی)، واکنشی انتقادی و خودانتقادی دربارهی مفاهیم پایهای و دلالتهای سیاسی و فرهنگی آثار مارکس و کل سنت روشنگری تصور میشد. نظریهی انتقادی به عنوان بسط غیرارادی و فعلیتبخشی نظریهی مارکس در شرایط سرمایهداری متأخر، یعنی دورانی که با شکست جنبشهای رهاییبخش شناخته میشود، درک میشد. لازمهی مواجهه با این شکست عبارت از این بود که کل مفروضات و مفاهیم این سنت سیاسی و فکری به تیغ نقد کشیده شود. مارکس و خودِ نظریهی انتقادی به عنوان مراحلی درک میشدند در تاریخ روشنگری از سرچشمههایش در قرن 18 میلادی به این سو از جمله روسو، ولتر، هلوسیوس، هولباخ، کانت و هگل. هدف این سنت عبارت بود از رهایی از طریق سازماندهی عقلانی همهی جنبههای روابط اجتماعی: عقلانی به این معنا که کل انسانها در تولید و شکلدادن به کلیت دنیایشان مشارکت کنند، آنهم از طریق عقلانیت خودشان یعنی ظرفیتشان در به تملک درآوردن جهان با کارشان.
یکی از پیامدهای استدلال هورکهایمر وآدورنو در کتاب دیالکتیک روشنگری عبارت بود از کنارگذاری ایدهی ایجاد یک کلیت بر مبنای کارِ به لحاظ عقلانی سازماندهیشده. در نگاه این دو، واضح بود که متمدنترین کشورهای سرمایهداری مدرن، بهرغم همهی دانش علمی و تکنولوژیکشان، به دولتهای توتالیتر تبدیل شوند و این امر نه تصادفی بلکه به دلایل ذاتی و سیستماتیک اتفاق افتاده بود. روشنگری فینفسه از آنرو به توتالیتاریسم میانجامد که درصدد کنترل همهچیز از بالا است. روشنگری میخواهد کلیتی را تأسیس کند که در درون آن هر چیزی جای مناسب خود را در نظمی غایی مییابد. خاصبودگیها نادیده گرفته میشوند و مغفول میمانند. خودِ این کلیت بر تقسیم کاری مبتنی است که تعدادی کمی از مردم را از موهبت دانش اجتماعی و قدرتِ کنترل ابزار تولید برخوردار میکند. این گروههای مسلط استدلال میکنند که این همه برای بقای همهی انسانها ضروری است. مدعی هستند که کلیت اجتماعی را به نیابت از خیر همگانی و نه بر اساس منافع شخصی خودشان سازمان میدهند. در نگاه آنها،هم جوامع و هم افراد برای تضمین بازتولیدشان باید با قوانین طبیعت، جامعه و بالاتر از همه قوانین بازار انطباق پیدا کنند.از منظر نظریهی انتقادی، پیشرفت تکنولوژیک، ثروت رو به رشد و مصرف فزایندهی جوامع سرمایهداری دیگر به سلطه و تقسیم کار اجتماعی موروثی مشروعیت نمیداد و ازینرو ناپایدار از آب درمیآمد. بنابراین، این نظریه از نگاه طبقهی حاکم به فعالیت خطرناکی تبدیل شدزیرا میتوانست هم طبقات فرودست و هم نظریهپردازان انتقادی را به چنین درکی رهنمون شود که شیوهی خودسازماندهی عقلانی و آزادانهی تمدن امکانپذیر شده است. ازاینرو طبقات حاکم خودِ نظریه را به عنوان تنها راه عقلانی برای فهمیدن اینکه چه اتفاقی خواهد افتاد رد میکنند. علم و دانش به آرایش صرفاً فنی ـ پوزیتیویستی چیزها و کلمات تقلیل پیدا کرد و معناآفرینی تابع کنترل رسانههای جمعی و صنعت فرهنگ شد.
بر ضد همهی اینها، نظریهی انتقادی ادعا میکرد هم از عمل نظریهپردازی و حقیقت دفاع میکند و هم مفاهیم عقل و کلیت را به بوتهی نقد میگذارد. رهایی دیگر نباید مستلزم آفرینش کلیت باشد ـ همهی مفاهیم سنتی روشنگری از قبیل کلیت، برابری، آزادی و عدالت را باید با نفی مشخص کنار گذارد. با این حال، این چشمانداز انتقادی هورکهایمر و آدورنو را به سمت این عقیده سوق داد که آنها به نوعی پیشروان اندیشهی انتقادی معاصر هستند که مترقیترین مرحلهی روشنگری و نقد اجتماعی را نمایندگی میکنند. آنها انتظار نداشتند که چیز جالبی را در کار سایر نظریهپردازان انتقادی پیدا کنند و به همکاری با دیگران هیچ علاقهای نداشتند و اکثرروشنفکران انتقادی را به چشم کسانی مینگریستند که درگیر مفاهیم سنتی مانند بیگانگی، کلیت، دیالکتیک یا شیوههای کموبیش پوزیتویستی تفکر هستند.
انتقادات زیادی بر مفروضات نظریهی انتقادی قدیمی وجود دارد. ایدهی سرمایهداری متأخر به شکل واضحی ناموجه است: فاقد مفهومی از دموکراسی و طبیعت دولت رفاه است و خودمختاری فرهنگ و دانش را از مبادلهی کالایی و منطق همارزی استنتاج میکند. کسانی که این خط استدلالی را دنبال میکردند به آثار گرامشی یا فوکو علاقهای نداشتند و حتی اکثر قسمتهای آثار مارکس را نادیده میگرفتند. آنها به استخراج شکل کالایی و خودارزشافزایی سرمایه به عنوان یک نظام تجریدی بازتولید علاقمند بودند اما از تناقضهای بازتولید سرمایهدارانه به همراه شکلهای تاریخی خاص مبارزهی طبقاتی و سلطهی طبقاتی غفلت میکردند. برخی، مانند یورگن هابرماس، نتیجه میگرفتند که برای بازسازی نظریهی انتقادی در قامت فلسفهی عملی به گذار پارادایمی نیاز است. چنین پژوهشگرانی شباهتی را بین از یک سو آدورنو و هورکهایمر و از سوی دیگر آثار فوکو تشخیص دادند. هر سهی آنها مفهوم عقل را مورد انتقاد قرارمیدادند، متمایل به بدبینی بودند، مسائل را در چارچوب اصطلاحات نظری-سیستمی تحلیل میکردند، و به نظر میرسید سوبژکتیویسم، هنجارها، آزادی عمل و مشارکت دموکراتیک را نادیده میگیرند. گفته میشد که خصوصاً فوکو به یاری ارجاعهایش به نیچه موانعِ سر راه غیرعقلگرایی را تضعیف میکند.
مزار آنتونیو گرامشی
مزار آنتونیو گرامشی
آیا نظریه انتقادی و گرامشی با فوکو وجه اشتراکی دارند؟ گرامشی و اولین نسل نظریهپردازان انتقادی هم با جنبش شوراهای کارگری دههی 1920 داشتند و هم میپذیرفتند که توانایی ما برای شناخت جهان ریشه در این واقعیت دارد که ما خود آفرینندهی جهان هستیم. این ایده به سنت ویکو برمیگردد که در اثر مارکس و انگلس، یعنی ایدئولوژی آلمانی، بسط یافت. این ایده، برخلاف تفسیر غلط هابرماس از مارکس، تأکید میکند که چنین فرآوردهای به فراسوی "کار"میرود و سخنگفتن، حکومتکردن، آمیزش جنسی، زاد و ولد، مبارزهکردن و شورشکردن را نیز شامل میشود. در این دیدگاه مفاهیم تئوریکی که ما مورد استفاده قرار میدهیم مفاهیمی عملی هستند زیرا ابزارهای تعامل با جهان اجتماعی را به طور دستهجمعی میپرورانند، جهانی که خود پیشاپیش به مدد اعمال فراگیر اجداد ما شکل گرفته است. ازاینرو مفهومها همواره مفهومهای ما هستند که درون منظومهی تاریخی خاصی از تصاحبسازی و دگرگونسازی دستهجمعیِ روابط بین انسانها و روابط آنها با طبیعت تزریق شدهاند. این یک جنبه از چیزی است که گرامشی بلوک تاریخی مینامد. حقیقت همواره هستهای زمانمند دارد. حقیقت اگرچه به لحاظ تاریخی نسبی است اما تأثیر اجتنابناپذیری بر ما دارد زیرا هیچ "بیرون" خنثایی وجود ندارد که ما از طریق آن بتوانیم فهم تاریخیمان را با حقیقتی غیرتاریخی مقایسه کنیم. بنابراین همهی مفهومها درون و به وسیلهی پراکسیس شکل میگیرند. در غیاب دسترسی مستقیم به جهان واقعی، ما باید همهی مفاهیمی را که مردم در زندگی اجتماعیشان به کار میبرند تحلیل کنیم. مفاهیم و نظریهها روابط اجتماعی و کنشهای مادی هستند که جهان را دگرگون میکنند.
فوکو به نظرگاه وسیعی از تاریخ فلسفه بیعلاقه بود، نظرگاهی که شأنی ازلی و جهانشمول به استدلالهای متفکران بزرگ عطا میکند آنهم در تقابل با جهان روابط فکری و اجتماعی روزمره که زیستگاه مردم است و به منزلهی عقل سلیم یا جزماندیشی به هیچ گرفته میشود. او همچنین به ایدهی تصاحب جهان از طریق شکل مشخصی از کار بیعلاقه بود و میترسید این ایده در دام نظریهی انسانگرایانهای دربارهی جهان شیئیتیافته بیافتد که محصول بیگانهشدهی کارِ پیشینیان است. با این حال، او مانند گرامشی و آدورنو و هورکهایمر استدلال میکرد که نظریه یک کنش اجتماعی است که میتواند ابزار و سلاح باشد. او در آثارش، در قیاس با هورکهایمر و آدورنو، نقش بیشتری داشت در فهم بهتر مفاهیمی مانند "مولف"، "اثر"، "نوشتن"، "وضعیت نهادی سخنگو"، "نظم علمی"، و "روشنفکر" به مثابهی شکلهای جداسازی کار یدی از کار فکری و در عین حال شیوههای نظمدهیشان با تبعیت از یک شکل عملی خاص. فوکو هرمنوتیک را به عنوان تلاشی برای یافتن معنای متن درون ساختارهای عمیق آن رد میکرد و نشان میداد نوشتن و خواندن و تفسیر کردن، شکلهای تاریخاً تعینیافتهی کنش فکری هستند که قدرت را از طریق سرکوب یا طرد دیگر اشکال دانش و دانایی از پایین اعمال میکنند. از این لحاظ واضح است که تحلیل فوکو با چارچوب تحلیل گرامشی از جامعهی مدنی تناسب دارد. از نظر گرامشی، تحلیل جامعهی مدنی یک جنبه از تحلیل حکومت تام (یعنی جامعهی سیاسی به علاوهی جامعهی مدنی) است که تحلیل روشنفکران و نقش نظریهها به منزلهی رویههای سازماندهندهی باورها و اعتقادات مشترکِ دستهجمعی را شامل میشود. جهانبینی در درون شکلهای انضمامی مانند روزنامهها و مجلات، انتشاراتیها و کتابفروشیها، مدارس و دانشگاهها، اتاقهای فکر و مدارس بازرگانی، فیلمها و سبکهای موزیک، کلیساها و ورزشها گسترش مییابد و وجود دارد.
فوکو، با این تلقی از آثارش به عنوان آوردهای برای جعبهی ابزاری از وسایل مفید جهت تحلیل و مبارزه با مناسبات خاص قدرت، ایدهی نظریهی انتقادی به مثابهی نظریهای دربارهی"کلیت اجتماعی" را رد کرد. فوکو شایق بود که از ابژهسازی افراد و روابط اجتماعی و ازاینرو تقلید از رویههایی که در نوک پیکان نقدش قرار داشتند اجتناب ورزد. به همین دلیل بود که خود را «تجربهگرا» مینامید. با وجود این، اگر به یاد آوریم که پروژهاش طی بیش از ده سال شامل تحلیلهای انضمامی و بسیار دقیق قدرت در چندین زمینه بود، به نظر میرسد که او، همانطور که حود اذعان میکرد، در حال تدارک چیزی شبیه نوعی نظریهی قدرت بود.
این نیز واضح است که فوکو به مفاهیم کلیتر و نظریتر از قبیل دولت یا قدرت احتیاج داشت زیرا در غیر این صورت حتی نمیتوانست تشخیص دهد که چه نوع پژوهشی را باید انجام دهد و به کجا باید نگاه کند. به نظر میرسید ارجاع به مفهوم مبارزهی طبقاتی برای او لازم بود: همهی مبارزهها مبارزههای طبقاتی نیستند اما مفهوم «مبارزهی طبقاتی» هنوز وضوح راهبردهای بزرگ را تضمین میکند و قدرتهای محلی را مفصلبندی میکند. فوکو خود را تجربهگرا و نیز نومینالیست مینامید اما هر جا که موضوع پژوهشش اقتضا میکرد از کاربرد مفاهیم کلیتر و نظریتر دریغ نمیکرد.
در دههی 1970 میتوانیم نشانههایی از همگرایی بین مارکس و فوکو را تشخیص دهیم. او در مقام همکار و شاگرد سابق لویی آلتوسر و متعهد به چارچوبی کلی از تحقیق دربارهی موضوع خودمختاری ایدئولوژی و دانش نگریسته میشد. البته فوکو اقتصاد سیاسی انتقادی را در پیش نگرفت. او شکل خاص مارکسیسم ارتدکس اقتدارگرا را رد کرد و منسوخ شدن تاریخی مارکس را پیشنهاد کرد: "دیگر دربارهی مارکس با من صحبت نکنید! دیگر نمیخواهم چیزی دربارهی این مرد بشنوم!" اما در عین حال و بهکرات تأکید میکرد که همهی آنچه انجام میداد ـ تاریخنویسی ـ در افق مارکس قرار داشت و ادعا میکرد که غالباً به مارکس ارجاع میداده بدون اینکه بهوضوح از او نام ببرد: "وقتی که یک فیزیکدان اثری را دربارهی فیزیک مینویسد، آیا لازم میبیند که از نیوتن و اینشتین نقل کند؟" فوکو بر روی مبارزات بر سر دانش، علم و حقیقت تمرکز کرد. بدینسان در نظریهی انتقادی فرهنگ نقش داشت و گسترهی تحلیل فرهنگ را بسط داد و روششناسی فرهنگ را دگرگون ساخت. پیش از این فرهنگ به دیدهی یکی از شکلهای مبارزهی طبقاتی نگاه میشد. درک غالب در نظریهی انتقادی این بود که مردم نهتنها در حوزهی کنترل بر کارشان بلکه به وسیله و از طریق کنش فرهنگی نیز استثمار و زیردست میشوند. فرهنگ از دیدگاه والتر بنیامین، برتولت برشت و تئودور آدورنو پیروزی وحشیانهی طبقات حاکم بود: سلطه همچنین شامل حق و قدرت تعریف چیستی فرهنگ و دانش مشروع نیز میشد. فوکو تحلیل فرهنگ را به کنشهای علم و دانش گسترش داد. از دیدگاه او، دربارهی طبقات بسیار زیاد بحث شده بود و دربارهی معنای "مبارزه" بسیار کم.
فوکو «مارکسیسم» را به این دلیل رد میکرد که از جنبش دانشجویی مه 1968 و جزماندیشیِ رشدیابندهای که مارکس را مضحک جلوه داده بود تا حدی سرخورده بود. حتی در این جنبشِ ملهم از ضداقتدارگرایی نیز گرایشهای اقتدارگرایانهای در مقیاس کوچک تشخیص میداد که پیشاپیش به مارکسیسم و سنت سوسیالیستی آسیب زده بودند. استدلال میکرد بیمعنی است دفاع از نوشتههای مارکس در برابر سوءِاستفادههای تاریخی آنهم در مقایسه با ضرورت ایضاح این که چگونه این نوشتهها بر شیوههای اقتدارگرایانهای که به دادگاهها و زندانها و شکنجهها و استفاده از دانشهایی مانند پزشکی یا روانپزشکی برای تنبیه روشنفکران مخالف منجر شدهاند تأثیر گذاشته است. هدف فوکو بسیار شبیه به هدف نظریهی انتقادی است: تحلیل پروژهی روشنگری شامل همهی مفاهیمی که نمایندهی خودِ هدف رهایی هستند ـ نه به منظور انکارشان بلکه برای صورتبندی و احیایشان به قصد نیل به راهبردهای جدید. اشارهای که فوکو دربارهی این شباهت در اختیارمان قرار میدهد ارجاع او به مفهوم حکومتمندی سوسیالیستی به عنوان وسیلهای برای محدود کردن اعمال قدرت است. این چیزی است که او پیشنهاد می کند که باید از نولیبرالها و حکومتمندیشان آموخت: این که چهگونه آنها محدودیت قدرت را سازماندهی میکنند.
در مصاحبههایی که در اواخر دههی 1970 و اوایل دههی 1980 انجام شد فوکو به نظریهی انتقادی اشاره کرد. در این مصاحبهها به نظر میرسید که خوشحال است که آثار هورکهایمر و آدورنو را قبلاً نخوانده بود زیرا، بنا بر استدلالی که به دست داد، در غیر این صورت نمیتوانست به کارهایی که انجام داده دست یابد چون آدورنو و هورکهایمر قبلاً بسیاری از این زمینهها را پوشش داده بودند. فوکو با وجود برخی شباهتها به نسبت منتقد نظریهی انتقادی است زیرا این نظریه مهمترین نمایندهی مارکسیسم فرویدی است که فوکو آن را در جلد اول تاریخ سکسوالیته رد میکرد: قدرت بر حسب اصطلاحات روانکاوانه توضیح داده میشد، به منزلهی اقتدار قانون پدر و درونیسازی و دنبالهروی، مشتق از مبادلهی همارزها، دولت در مقام سرکوبگر محبوب، خلاصه کنم، چیزی که فوکو به منزلهی فرضیهی سرکوب به بوتهی انتقاد میگذارد.
این هر دو رویکرد (فوکو و نظریهی انتقادی) با مفهوم گرامشیایی "قانون اعداد بزرگ" وجه اشتراک دارند. برای نظریهی انتقادی این به معنای دنبالهرویِ شمار زیادی از افراد است که با صنعت فرهنگ و مصرف انبوه از دههی 1930 به بعد نهادینه شده است: فیلم، خودروها، مد، مجلات، وسایل آرایشی، موزیک، ورزشها ـ همهی اینها تبدیل به جزئی از چرخهی سرمایه شده و آن را پیاده میکنند. گرامشی صرفه به مقیاس، آثار تجمیعی تولید و مصرف یا تقسیم کار را که بر روی بخش خاصی از جمعیت تکیه دارد در ذهن داشت: هر چرخهی انبساطیافتهی بازتولید سرمایه متناسباً به مقدار زیادی کار ماهر و غیرماهر، مواد خام، انرژی، ترابری و غیره نیاز دارد. بازتولید سرمایهدارانه خودش نتیجهی تجارب غیرارگانیک و غیرعقلانی جریان انسانها، مواد، دانش یا پول است. مثالی بزنم: بگذاریید بگوییم هر سال چهار میلیون آلمانی به عنوان گردشگر به اسپانیا سفر میکنند. ازاینرو، صندلیهای هواپیماها رزرو میشوند، هواپیماها و کارمندانشان سازماندهی میشوند، هتلها و آپارتمانها ساخته میشوند، کارگران برای خدمترسانی استخدام میشوند، و غذاها تولید میشوند. همهی اینها مبتنی بر تجارب قبلی و این انتظار است که این چهار میلیون توریست دوباره بازمیگردند، در غیر این صورت بسیاری از سرمایهگذاریها منتفی میشوند. این حرکات یکپارچهی "اعداد بزرگ" چیزی را انعکاس میدهند که مارکس متوسط آرمانیِ منطق سرمایه مینامید.
قانون اعداد بزرگ برای گرامشی، برخلاف نظریهی انتقادی، معنای مثبتی نیز داشت زیرا او انتظار داشت که دنبالهروی اجتماعی را چپها باید از طریق نبردهای هژمونیک سازماندهی کنند. استدلال فوکو با این همسان است اما او میخواست تحلیل کند بههنجارسازی ایستارهای انسانی چهگونه رخ میدهد. تحلیل او در چارچوب تحلیل قدرت جای میگیرد. فوکو سه شکل قدرت را از هم متمایز میکند. اولی عبارت است از خشونت، سرکوب، پلیس، قانون و دادگاهها. اگر چه فوکو غالباً دربارهی این شکل قدرت حرف میزد اما به طرز عجیبی توجه کمی را به آن مبذول میکرد. به نظر میرسد نکتهی مهم در بحث او این باشد که قدرت را نمیتوان از قدرت دولتی یا از قانون استخراج کرد. ادعا میکرد باید به تکنولوژیهای قدرت پرداخت. این دیدگاه تمایز میان زیربنا و روبنا و اقتصاد و دولت را مغشوش میکند و در میان کنشهای مختلفی سرگردان میماند که قلمروهای جامعه و دولت را شکل میدهند.
دومین شکل قدرت برای فوکو قدرت انضباطی است. به نظر او، فرد از طریق میکروفیزیکهای قدرت و تکنولوژیهای کالبدشکافی سیاسی بدن در زندگی روزمرهاش در مدرسه و در ارتش و در کارخانه تربیت میشود. در اینجا فوکو این تحلیل مارکس را تعمیق میبخشد که بازتولید سرمایه مبتنی بر " اجبار احمقانهی روابط اقتصادی" است، عبارتی که مارکس هرگز معنای آن را مشخص نکرد. نکتهی قطعی برای فوکو این است که قدرت انضباطی افراد و رفتارهای آنها را از طریق ساختارهای فضایی، ریتمهای موقتی و حرکات بدن بهنجار میکند. افراد باید معیارهای خاصی را برآورده کنند و رفتار آنها همیشه از لحاظ همنوایی یا انحراف مورد محاسبه قرار می گیرد. هر جا رفتار منحرف شود باید مورد مجازات قرار گیرد.
شکل سومی از قدرت یعنی حکومتمندی یا قدرت مشرف بر حیات نیز وجود دارد. فوکو هیچگاه ارتباط بین این دو مفهوم را بهروشنی مشخص نکرد. هدف از این مفاهیم عبارت بود از تعمیم تحلیل میکروفیزیک قدرت در مقیاسهای عامتری مانند دولت و ایضاح این که این مقیاسهای عامتر حاصل تأثیرات هژمونیک سلسلهای از کنشهای قدرت هستند. خودِ دولت به محض شکل گرفتن و بازتولید شدن به مدد تکنولوژیهای قدرت، به عنوان یکی از این تکنولوژیها، تأثیرات خودش را به بار میآورد. قدرت حکومتمند روش بسیار متفاوتی برای بهنجارسازی مردم است و این بدان معناست که بهنجارسازی معنای جدیدی به دست میآورد. در تضاد با هنجارگرایی قدرت انضباطی، قدرت حکومتمند انحرافهای احتمالی از هنجارها را به حساب میآورد. قدرت انضباطی چنان که باید و شاید انعطافپذیر نیست، زیادی انعطافناپذیر است. اما قدرت باید به رویدادهای ناخواسته نیز بپردازد و تهدید تلقیشان نکند. امور پیشامدی را باید جدی گرفت: مردم مریض میشوند، میمیرند یا مهاجرت میکنند، از حضور در سرِ کار امتناع میکنند، بیش از حد الکل مینوشند یا از تصادف آسیب میبینند، قیمتها بالا و پایین خواهند رفت، و کمبود یا مازاد مواد غذایی وجود خواهد داشت. همهی اینها را از نظر آماری میتوان مشاهده کرد، میتوان قانونمندیهایی یافت، میتوان امواج کوتاه و بلندی انتظار داشت. قدرت حکومتمند یا قدرت مشرف بر حیات این فرایندهای جمعی را به عنوان ابژهی حکمرانی هدف قرار میدهد: اقتصاد، جامعه، سلامت، شهر، دولت، مهاجرت، دموکراسی و غیره. متناسباً علوم انسانی مانند علم اقتصاد، جامعهشناسی و علوم سیاسی برای مشاهده، محاسبه و پیشبینی رفتارهای تودهای پدیدار میشوند. هدف البته نه سرکوب افراد و رفتارهای جمعی بلکه اجتناب از نوسانهای شدید از طریق تعدیل نوسانهای انحرافات و بهنجارسازی رفتار شمار بزرگی از مردم است. بر همین اساس است که اروین شوی جامعهشناس آلمانی گفته است که برای یک جامعهی مدرن صنعتی داشتن 14 درصد جمعیت راستگرای افراطی طبیعی و بیش از آن خطرناک است و بنابراین نوعی توزیع نرمال گوسیِ ایستارهای سیاسی را بدیهی میداند. این استدلال به طور همزمان ایستارهای خاصی را در منتهیعلیه راست و چپِ منحنی توزیع ناهنجار (یا افراطی) تعریف میکند و باوجوداین درصد خاصی از چنین ایستارهایی را با در نظر گرفتن این که تهدیدی برای جامعهی مدرن نیستند عادی در نظر میگیرد. به تبعیت از فوکو، نه تنها اقتصاد بلکه کلیت جامعه به عنوان هدف بهنجارسازی و نظمبخشی مطرح است. آنچه را فوردیسم نامیده میشود میتوان به دیدهی حکومتمندی مقیاس نگریست، حالآنکه بازسازماندهی کنونی نولیبرالیِ جوامع سرمایهداری را میتوان به منزلهی حکومتمندی گستره درک کرد. این شکل تازهای از سلطه است، سلطه به مدد و از مجرای امور پیشامدی. کنشهای اجتماعی با روشهای آماری و شیوههایی برای تأسیس جوامع در معرض خطر جهت کنترلشان به شیوههای جدیدی متمایز و مجزا و محاسبه میشوند: این جوامع باید خطرهایشان را بشناسند و تصدیق کنند و بهای بیشتری بدهند و روش زندگیشان را تغییر دهند. رشتهی کنونی مطالعات حکومتمندی کمتر به حکومتمندی در معنای مشخصاً فوکویی و بیشتر به نظم و انضباط میپردازد و برخی ایدهها دربارهی میکروفیزیک قدرت را با ایدههای ماکروفیزیک قدرت تلفیق میکند.
میشل فوکو
میشل فوکو
آنچه فوکو را به نظریهی انتقادی نزدیک میکند درک او از جامعه و دولت به عنوان مجموعهای از ابژههاست که به مدد کنش اجتماعی شکل میگیرند. آنها حاصل پروژههای کلیتبخش برای حکومت و سلطه بر طبقات فرودست به عنوان ابژهها و تودههای منفعل هستند. هدف رهایی نه ایجاد شکل جدیدی از جامعه یا شکل دیگری از دولت بلکه جستوجوی راههای دیگری برای شکل دادن به همکاری اجتماعی در مقیاسی جهانی است. «جامعه» به چشم شیوهی (حکومتمندِ) جامعهای نگریسته شده است که از اواسط سدهی هجدهم به بعد به دست گروهی خاص، یعنی طبقهی بورژوا، سازماندهی شده است، آنهم برای بازتولید شیوهی زندگیاش به مدد گسترش آن به سایر شیوههای زندگی برای بازسازماندهیِ همهی سایر مناسبات اجتماعی بر همین مبنا. فوکو، مانند آدورنو و هورکهایمر،قدرت را به شیوهای بسیار رادیکال تحلیل میکند مبادا که برخی راههای ناکاویدهی زندگی و روابط اجتماعی به نقطهی عزیمت شکلهای جدید قدرت و سلطه تبدیل شوند. دغدغهی هم فوکو و هم نظریهی انتقادی نه صرفاً به زیر سوال بردن این یا آن شکل از اعمال قدرت بلکه، بس ریشهایتر، زیر سوال بردن خودِ "منطق سیاسی" است. زیرا همین به اعمال قدرت در و از طریق نهادها و تکنولوژیهایی مانند زندانها، مدارس، کارخانهها و شیوههای روانکاوانه منجر میشود. این هم فوکو و هم نظریهی انتقادی قدیمی را واداشت تا ایدههای رهاییبخش کلاسیک را که ریشه در سنت انسانگرایانه و ایدئالیستیِ از قبیل ایدههای فرد غیربیگانه و خودتحققبخش دارند رد کنند. آدورنو ادعا کرد که هر مدل اجتماعی-روانکاوانه دربارهی فردِ رهایییافته را باید کنار گذاشت. فوکو نیز متقاعد شده بود که رهایی به معنی آزادی فرد از همهی پیوندهایی است که فرد را به هویتش متصل میکنند و خودِ سوژهی فردی را به عنوان موضوع قدرت انضباطی طراحی میکنند تا با ثبت و مشاهده و آموزش و بهنجارسازیاش اصلاً فرد را بسازند و پیشینهای شخصی ارزانیاش کنند و هویتش را تضمین کنند. رهایی هم در نگاه فوکو و هم در نگاه آدورنو به این معناست که ما باید چیزی بهتمامی نو بیافرینیم.
مقالهی بالا ترجمهای است از:
Alex_Demirovic german sociologist
آلکس دمیرویچ، جامعه شناس آلمانی
منبع:
pecritique.com
|