ناگزیری انقلاب ۱۳۵۷ و گریز پذیری رفتارهای سیاسی!
بهزاد کریمی
•
برداشت سیاسی درست از انقلاب ۱۳۵۷ چیزی نیست جز اینکه در هدف برچیدن نظام خودکامه ولایی، انقلابی بمانیم و در استراتژی سیاسی برای این هدف انقلابی، مدبری باشیم با نگاهی توامان به اصلاحات و اقدامات بنیادی در قامت تاکتیکهایی برای عقب نشاندنها و از سر راه برداشتنها. این، همان تحول طلبی سیاست ورزانه است
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۲۶ اسفند ۱٣۹۲ -
۱۷ مارس ۲۰۱۴
"گذشته"، نگذشته است!
شاید این نکته که "گذشته، چراغ آینده است" بیشتر از هر جا در موضوع نقد انقلاب 1357 معتبر باشد! زیرا که این "گذشته"، نگذشته است؛ جریان دارد در هم اکنون همه جامعه و مرتبط است با فردای کشور. هستی تک تک آحاد این ملت در تسخیر پیامدهای آنست. رهایی گریبان از دست این "گذشته" ممکن نمی شود، مگر آنکه بجای نفی یا اثبات انقلاب، نقد آن را پی بگیریم. به تسویه حساب با میراث خمینی نیز نمی توان نشست بی آنکه پیش از آن، به تصفیه حساب برخاست با فکر، روش و اعمال سیاسی متخذه در مسیر انقلاب.
رمز و راز به پیشواز شتافتن بحث همواره باز پیرامون انقلاب 1357 ایران، در همین است و نیز در این امید که، بتوان در فرجام چنین فرایندی به درخشش هشیاری در وجدان ملی رسید. بحثی که، در بنیاد خود و بویژه در تعیین نسبت بین سکولاریسم و دمکراسی و در مناسبات میان دو نیروی مدرنیته و سنت، خصلت فرا گذشته و فرا ملی هم دارد که ازمصادیق بارز آن یکی هم سربرآوردن "بهار عربی" بود در بیخ گوش ما و تجربه خزان وارش پیش چشم ما!
زیانباری نگاه تک منظری به انقلاب!
نقد انقلاب 1357 می باید توامان از دو منظر صورت گیرد: هم فهم شرایطی که منجر به انقلاب شد و هم درنگ بر نتیجهایی که در پی داشت. هرگونه رصد کردن صرف انقلاب 1357 با یکی از این دو، سهل پنداری سیاسی خواهد بود با نتایجی بدآموز برای امروزه روز.
نگاهی که انقلاب 1357 را فقط از زاویه نتیجهاش ببیند، یعنی زایش استبداد دینی از دل آن، منطقاً هم می باید به زیان بار بودن کرداری برسد که انقلاب را استقبال رفت. این نگرش، چون در قبال رفتار انقلابیایی که در جریان تکوین و بلوغ آن داشته است احساس مسئولیت می کند ، اعلام می دارد که از فعال بودنش به سود این انقلاب متاسف است. ولی همین نگاه در این زمینه که با دیکتاتوری فردی آن زمان چه باید می کردیم، چیز زیادی نمی گوید. این تبیین از انقلاب، نسبت خود با دیکتاتوری شاه را روشن نمی کند و چون نمی کند، هم در قبال دیکتاتوری سکولار دیروز بی جا می ماند و هم زمینه را برای نوعی از محافظه کاری در قبال استبداد دینی امروز مساعد می سازد. نوشته اخیر مرتضی ملک محمدی عزیز هم در نهایت، به چنین نگاهی تنه می زند. نوشته منسجمی که تز مرکزی آن چنین است: انجام انقلاب در دوران جهانی پسا انقلاب و با هژمونی جریان دین- محور، بگونه ناگزیر محکوم بوده است به پس رفتن تاریخی و لذا هرگونه چشمداشت از آن را، در چیزی جز همین که از دل خود بیرون داد، می باید بیهوده پنداری پنداشت.
رویکرد دیگر به انقلاب که البته پیش ما انقلاب کردهها سابقهایی طولانی دارد، همان الگویی است که در نقد اخیر فواد تابان عزیز به نوشته مرتضی انعکاس دارد. الگویی که مبین اجتناب ناپذیر دانستن انقلاب است و نهادن مسئولیت نتیجه آن به تمامی بر عهده دیکتاتوری وقت. استبدادی که، راه را بر هرگونه مشارکت جامعه در امور کشور بست و مردم را لاجرم رو به انفجار راند. این نگاه، نقطه عزیمت خود را بر احساس مسئولیت نیروی تغییر خواه انقلابی در برابر دیکتاتوری شاه طی آن دوره قرار می دهد، اما نتیجه گیری خود از بغرنجی انقلاب را هم در همین نکته بدیهی به پایان می برد و فراتر از آن نمی رود. این تبیین از انقلاب در نقد نوع عملکردی که خود در جریان آن داشته است چیز چندانی نمی گوید، فقط بر ضرورت انقلاب پای می فشرد تا نه سلطنت دیروز بتواند برای خود حقانیت بتراشد ونه ولایت امروز از کابوس آن در امان باشد. اما این نگاه از آنجا که نمی خواهد در موضوع تعیین مشخص نسبتها هم با دیکتاتوری حاکم وقت و هم جریان دین - محور رو به عروج در طول آن پراتیک سیاسی سرنوشت ساز ورود کند، با سیاست ورزی هم عجین نمی شود. این نگاه، بیشتر موضع ارزشی می گیرد تا که در پی تدبیر عملی باشد.
هر رفتار متخذه، مقدر نبوده است!
من آگاهانه این دو نوشته از دو عزیز را برگزیدهام که نزدیکیهای فکریام با آنان بسیار است و به اصالت هر دو آنها در موضوع احساس مسئولیت یقین دارم. سنتز مد نظر من در موضوع بحث، از دیالکتیک تز و آنتی تز این دو نوشته می گذرد! اگر نوشته اول، به این استتنتاج می رسد که انقلاب در آرایش اجتماعی و سیاسی ایران آن زمان نمی توانسته با چنین سرنوشتی مواجه نشود که شد، نگاه دوم اما بر این نتیجه گیری سیاسی می ایستد که به گفته رندانه مهندس بازرگان رهبر انقلاب کسی نبوده جز خود اعلیحضرت! این دو رویکرد اما در یک نکته مشترکند: در ناروشن گذاشتن تکلیف نیروی سکولار آزادیخواه در آن پولاریزاسیونی که از دیکتاتوری سلطنتی سکولار و استبداد ولایی سکولار ستیز شکل گرفته بود. من با هر دو این نگاه اشتراکاتی دارم و در همانحال، مخالف با آن نکتهایی هستم که مشترک هر دو آنهاست!
حال آنکه در نقد انقلاب 1357، پرسش مرکزی اینست که آیا نیروی سکولار و نیمه سکولار می توانسته در همان زمان و از موضع جدیت سیاسی بگونهایی عمل کند که بر آن مسیر تاثیر جدی بگذارد؟ پاسخ من به این پرسش، آری است و الگوی نظری ناظر بر این استنتاج هم اینکه: در روند انقلابی که جنبه ناگزیری به خود گرفته بود، برخی رفتارهای صورت گرفته توسط جریانهای سیاسی از نوع گریزپذیر بودند و بعضی اقدامهایی که می باید به عمل در می آمدند ولی به عمل نیامدند، لازم و امکان پذیر! الگوی من دعوت به درنگ بر فرصت سوزیهایی است که به دست خود ماها در آن انقلاب ناگزیر انجام گرفت. الگویی که، نه مبتنی بر یک تجرید تاریخی بلکه دقیقاً قابل توضیح هستند با واقعیتهای خود انقلاب. مشروط به اینکه، انقلاب را در این خوانش خواند: این شاه بود که جامعه را به انقلاب سوق داد و جرقه آن را زد، این مجموع نیروی انقلاب دو بنی (اصطلاح دقیق به عاریت گرفته شده از دوست گرامی محمد رضا نیکفر) بود که مشترکاً آن را ادامه دادند، و این کیفیت عمل هر دو بن بود که اجازه داد خمینی در فرجام کار، آن را تک بنه کند و به تمامی از آن خود سازد تا که بشود انقلاب اسلامی! با این خوانش که، انقلاب از اول تماماً دینی نبود بلکه از میانه پسین خود بود که اسلامی شد! و نتیجه حاصل از این الگو اینکه، اگر ماکت انقلاب را در همان آرایش سیاسی طی شدهاش ولی با تصور یک رشته اقدامات سیاسی ممکن و میسر در زمان خود، به بازسازی تحلیلی بنشینیم آنگاه دیگر لزوماً نخواهیم گفت که مقدر همانی بوده که انجام گرفت!
آن که توازن قوا را درست فهمید!
اگر فرایند انقلاب از آغاز تا فرجام آن و در کادر زمانی از نیمههای 56 (جنب و جوشهای سیاسی علنی جریانهای ملی و روشنفکری چپ و مجاهد در دانشگاهها و شب های شعر و کانون های صنفی و حقوقی و .. ) تا بهمن ماه 57 را - که در آن انقلاب با قیام عمومی به پیروزی رسید- مد نظر داشته باشیم، به موضوع مهم و بسیار مهم توازن قوا در صفوف انقلاب پی خواهیم برد. اگر دوربین را از این زاویه رصد کنیم آنگاه در خواهیم یافت که توازن قوا در همه مسیر ثابت نبوده، تغییر می کرده و آخرش هم بدانگونه رقم خورد که می دانیم. با نگاهی از این دست در می یابیم که اگر در آغاز روند، ابتکار و پیشاهنگی بیشتر با جریانهای دمکرات و لیبرال بود و از راست میانه و چپ نیز، اما بعد واقعه قم و رخداد "چله" آن در تبریز، انقلاب از میان دو بن خود پا در تعادل تازهایی گذاشت و به جایی رسید که در حوالی 17 شهریور 1357 توازن بین این دو عمدتاً به سود جریان دینی بهم خورد و از پائیز ببعد، دست بالا داشتنن خمینی موقعیتی محرز یافت! و با اینهمه، حتی همین احراز نیز نه در آن حد که خمینیسم می توانسته است دیگرمولفههای انقلاب را بکلی نادیده بینگارد!
از این رو است که اگر بخواهیم به فراستهای سیاسی در آن زمان نمره بدهیم و ملاک نمره دادن را نیز برتشخیص دقیق توازن قوا در صفوف انقلاب بنا نهیم، انصافاً بیشترین نمره را باید به جریان خمینی و خود او داد! خمینی اصل توازن قوا را چنان واقع بینانه رعایت کرد که زیر درخت سیب نوفل لوشاتو پاریس چیزهایی بگوید برای داشتن همراهی انواع مولفههای به انقلاب برخاسته با خود تا بعدها که وقتش رسید بگوید خدعه در اسلام جایز و لازم است! تا همه وعدههایش را در فرصت های بعدی پس بگیرد و خواهندگانش را هم نوبت به نوبت سرکوب و حذف کند. نمره بالا را باید به خمینی داد که به بختیار گفت در نخست وزیری ابقاء می شوی اگر که از نخست وزیری شاه استعفاء بدهی و با من بیعت کنی! مدال ماکیاولیسم را بر گردن او باید آویخت که واقع بینی منتج از محاسبه توازن قوا را در سپردن زیرکانه صدارت موقت به مهندس بازرگان تشخیص داد و همین که تاریخ مصرف این گزینش را پایان رسیده دید، او را کنار زد و خود با برگشت از قم فتوا به تهران سیاست، موضوع انحصار قدرت را به مرحله نهایی رساند!
آری، انقلاب به اینجا که رسید - شاید هم اندکی پیش تر و پساتر از همین جا - تازه تازه مولفههای آن یکی بنه از انقلاب و البته در شکل پراکنده و ناهمزمان با هم، بیدار شدند و به این صرافت افتادند که بن دین- محور انقلاب به آنها "کلک" سیاسی زده و انقلابشان را به سرقت برده است! حال آنکه هیچ دزدیدنی در کار نبود، فقط حذف مرحله به مرحله عمل کرده بود. حذف کردنی که به تمامی از پیش در ذهن فاعل آن و اندیشه آن وجود داشت. انقلاب فقط از آن یک مولفه نبود که دزد بیاید و مال را از دست صاحبش برباید. هر دو مولفه انقلاب کرده بودند و هر دو هم در آن سهم داشتند. جریان دین- محور، آن بنه دیگر را بیرون راند و با شمشیر اسلام نیز، تا که انقلاب را به تمامی و به سود خود تک بنه کند. از این رو، هر آنچه که در این مسیر اشتراک - رقابت پیش رفت، می توانست امروز "جبر تاریخی" جلوه نکند هرگاه که آگاه بودنها نسبت به جایگاه خود، در سطح همه مولفههای انقلاب بگونه شایسته عمل می کرد.
خط تقسیم اصلی، دمکراسی است!
تنها پابرجایی بر یک رویکرد استراتژیک در سراسر مسیر انقلاب بود که می توانسته برخوردهای درست نیروی سکولار دمکرات را رقم بزند و آن را تامین و تضمین بکند. استحکام نظر و عمل بر سر این رویکرد استراژیک که خط تقسیم اصلی در سیاست ایران اسیر دیکتاتور و یا که در معرض دیکتاتوریهای احتمالی دیگر، از دمکراسی می گذرد و دقیقتر، می باید که از آن گذر داده شود! عمل پایدار به این ایده که، همانا این دمکراسی است که می باید موضوع مرکزی سیاست در ایران تعریف و فهمیده شود. دمکراسی، از همان مشروطیت تاکنون محوری ترین خواست جامعه ایران بوده و کماکان هم است و دیگر خصوصیات یک جامعه مدرن و از جمله سکولاریسم، می باید که در پیوند و بر بستر آن پی گرفته شود. جستار پایدارترین صف بندی سیاسی در ایران نیز باید در نبرد بین دمکراسی و دیکتاتوری صورت بگیرد. یک حکومت دینی حکماً دیکتاتوری هم است، حال آنکه سکولاریسم حتماً دمکراسی نیست؛ حال آنکه دمکراسی در هر سطح از تکامل خود لزوماً حدی از سکولاریسم را با خود همراه دارد. اصولاً سکولاریزاسیون جامعه و نه فقط دولت، فقط و فقط بر بستر دمکراسی امکان پذیر است و نیز در تعمیق آن می تواند رشد یابد و نهادینه شود و بقایش تضمین پذیرد. تقدم، با مبارزه برای دمکراسی است و حتی اصالت مبارزه بین انتخابهای اجتماعی چپ و راست نیز چه در گذشته و چه در حال در پرتو همین تقدم است که محک می خورد. پیشبرد موفقیت آمیز مبارزه اجتماعی - دستکم در زمانه ما - منوط است به پیشبرد پیروزمندانه مبارزه برای آزادیها و ساختار سیاسی دمکراتیک.
البته در یک بازنگری مشخص در این موضوع که مبنای عمل نیروی سکولار در انقلاب 1357 می بایست دمکراسی باشد، پرسش دقیقتر این است که این نیرو مناسبات خود با دیکتاتوری متجدد و روحانیت انقلابی در هر نقطه چرخش از روند انقلاب را در چه نسبتی می بایست تنظیم می کرد و چگونه و در کدام شکل و درجه مشخص در همین تنظیم نسبتها هم مدام تجدید نظر می نمود؟ و این خود البته در ذیل موضوع نسبت تاریخی و جاری دو نیروی سکولار دمکرات با نیروی ضد و غیرسکولار طی سده گذشته و هم اکنون ما قرار می گیرد که صحبت مستقل حول آن را، در ادامه همین نوشته اما بگونه مجزا طی روزهای آینده انتشار خواهم داد. اینجا ولی، قصدم فقط ایستادن است بر نفس ایستادگی سر دمکراسی، چونان باوری استراژیک.
ما چه کردیم و نکردیم؟!
نیروی سکولار دمکرات - در هر حد از فهمی که در آن زمان از دمکراسی داشت- در مسیر تدارک و انجام انقلاب از فهم دقیق جایگاه و موقعیت تاریخی خود در روند سیاست انقلاب باز ماند و اسب تروای بن دیگر انقلاب شد. انقلاب را از او ندزدیدند، بلکه فقط سهمش را خوردند و پس ندادند! و پس ندادند، زیرا که خود او بود که با دچار آمدن به از خود بیگانگی، نتوانست مال و اموال خود را اول حفظ کند و وقتی هم که به "سرقت" رفت آن را پس بگیرد! اکنون که این رسم رواج یافته تا بجای کلاسیکهای چپ از اندیشمندان قدیم و جدید غیرچپ هم گفتارهایی آورده شود، جا دارد تا از ماکیاولی یاد کنیم که نقل به مضمون گفت: برای آنکه درست سیاست کنی، جای خود بشناس؛ در آن که هستی شجاع باش و نگه بدار حرمت خود را! این سخن ماکیاولی، فقط یک پند سیاسی موضعی به "شهریار" نیست، بلکه یک متد ارزشمند موضوعی است در سیاست کردن. در سیاست تا نتوان جایگاهی که در آن قرار داریم بشناسیم، تا توازن قوا را در تناسب با آن و برای حرکت در سمت مصالح خود به نحو واقع بینانهایی درک نکنیم، عملکرد درستی هم در میان نخواهد بود. خود باختگی ناشی از این خود بیگانگی، دنباله روی از قویتر را در پی می آورد چونان تالی منطقی و ناگزیر!
چرا سکولار دمکراتها و نیز مذهبیهای نیمه سکولار که دغدغه دمکراسی را هم داشتند وقتی شاه گفت شنیدم صدای انقلاب شما را، همگیمان تصمیم گرفتیم که نشنویم این صدا را؟! شاه وادار به عقب نشینی شد ولی ما در عمل به او گفتیم بی خود فرمودید! برای چه؟ چون در آن مبارزه ملی، توافقهای متضمن اهداف واقع بینانه و مرحلهایی، ارج و قربی پیش نیروی سکولار نداشت. در مبارزه ما انقلابیون چپ نیز به طریق اولی. در نگاه سیاسی ما، جایی وجود نداشت برای عقب نشاندن قدرت مستقر تا که بخواهیم و بتوانیم عقب نشینی به بیان و عمل درآمده آن را سکویی برای تمدید قوای خود قرار بدهیم. ماها در کار انقلاب بی ترمز بودیم!
وقتی که "آریامهر" به آن چنان ذلتی رسید که اجباراً به نخست وزیری شاپور بختیار تن در داد و در برابر ملت معروض شد که: چشم، از مملکت می روم - و همه چیز هم نشان می داد که این رفتن می تواند بی بازگشت هم باشد- و در زمانی که انقلاب توانسته بود امتیازهای بزرگی را از رژیم بگیرد، ما جملگی و عملاً به سود خمینی فریاد زدیم: بختیار، نوکر بی اختیار! در حالیکه همین زمان، انقلاب به امتیازهای بزرگی چون آزادی آخرین زندانیان سیاسی تا انحلال ساواک، آزادی کامل مطبوعات و بیان تا خروج از "پیمان سنتو" و شروع بیرون رفتن مستشاران نظامی از کشور و دیگر موارد مهم سیاسی نایل آمده بود! کدام عقل سیاسی می تواند چنین شتاباندنهای بی حساب و کتاب سکولارهای شرکت کننده در انقلاب را توجیه کند و بر ما ببخشاید چنین فرصت سوزیها را ، آنهم در شرایطی که بیخ گوش ما فریادهای " حزب فقط حزب الله" شروع شده بود!
تفاسیر نارسا پیرامون خطای نیروی سکولار دمکرات در انقلاب
در توضیح علت این بی فراستی سیاسی، از این سخن گفته می شود که نیروی سکولار دمکرات انقلاب کرده، از آن رو با بن ضد سکولار انقلاب در آمیخت که خود در سطح نازلی از فهم آزادی و دمکراسی قرار داشت. بدین معنی که، یا آزادی خواهی خود او با تقیدهای ایدئولوژی همراه بود و دمکراسیاش نیز تحت الشعاع نگاه طبقاتی آن، و یا که رفع دیکتاتوری را خود بخود تحقق دمکراسی می فهمید. و در نتیجه، نگرفت خطر تداوم هم سویی با بن دینی را. این نکته، نادرست نیست و حقیقتهایی را بهمراه خود دارد. ولی چون نگاهی است هم تقلیل گرا و هم مطلق گرا، لذا از عهده توضیح آن خطای سیاسی نمی تواند برآید. به این دلیل ساده که، فهم دمکراسی امری مطلق نیست! اگر ایرانیان آن روز درک امروزین را از دمکراسی نداشتتد که اینک دارند ولی واقعی نخواهد بود هرگاه گفته شود که در همان زمان، از آزادی و دمکراسی چیزی سرشان نمی شد و یا که بکلی دمکراسی ستیز بودند. دمکراسی، یک امر ناب و تمام شده و یکبار برای همیشه که نمی تواند باشد؛ دمکراسی روندی است رو به تکامل که در هر لحظه میزانی از آن را می توان دید. از اینرو، در هر حد از دمکراسی، همانا این یگانگی با خود و مصالح خود پیش هر جریان سیاسی است که انتخاب او را رقم می زند. معیار گزینش در هر تغییر سیاسی برای یک جریان این باید باشد که حق او در این میان چه خواهد بود و نوع تحولی که جریان دارد چه رابطهایی با برنامه وی می گیرد؟ این دومی، بمراتب ثابت تر و پابر جا تر است از میزان جاافتادگیها در دمکراتیسم!
توضیح دیگر در باره باخت سیاسی ماها در جریان انقلاب اینست که بن دیگر که ما باشیم به همه چیز ایدئولوژیک نگاه می کرد و آخرش هم قربانی ایدئولوژیک نگری خود شد. این نیز در عین حمل حقایقی در بطن خود، چندان اقناع بخش نیست. زیرا که، نه بخشی از نیروی سکولار شرکت کننده در انقلاب درگیر دگمهای ایدئولوژیک بودند و نه که چپ از نظر نگاه فلسفی و ایدئولووژیک در همان موضع دینی مسلکها قرار داشت. بعلاوه، چپ دستکم در تاریخ بین المللی خود نمونههای کمی از چرخشهای سیاسی لازم و تغییر جبهه بموقع حین مبارزه با حریفهای سیاسی را بخود ندیده است.
این تفسیر هم است که بنا به آن، تا پیروزی انقلاب اسلامی ایران، در نگاه رایج آن زمان مبتنی بر دیدن جهان در دو قطبی "شرق" و "غرب"، شناخت روشنی از اسلام سیاسی حریص قدرت در بین نبوده است تا که درست عمل شود! و این، ما ایرانیان بودیم که اولین نمونه و شاید هم ریشه دارترین آن را عرضه کردیم و رکوردارش شدیم! همانگونه که، در مشروطه کردن استبداد شرقی هم از اولینها بودیم و در نهضت خلع ید از استعمار نیز. این هم البته نکتهایی است در حد معینی خرد پذیر و در نتیجه بگونهایی "تبرئه کننده"، ولی پرسیدنی است که مگر قرار است مسئولیت در قبال تاریخ با پدیده غافلگیرشدنها راست و ریس شود؟! تاریخ که تالار پر از چلچراغ نیست تا هر سوراخ و سنبه آن زیر نور روشن قرار بگیرد و همه چیزش هم از قبل پیش بینی پذیر باشد. تاریخ از معبر معلومات و مجهولات می گذرد و هنر سیاسی نیز، همانا در عمل کردن درست تاریخی است حین ساختن خود تاریخ. فراموش نباید کرد - تا که به توجیهگذری نغلطیم- که بسیاری از آنچه که با انقلاب 1357 تجسم ساختاری یافتند، پیش از آن و در مقیاسهای خرد و نیمه خرد، رو شده و امتحان پس داده بودند. این، ماها بودیم که نتوانستیم نسبتی درست با پشت سر گذاشتههایمان برقرار کنیم!
نرفتن پای اتحاد برای دمکراسی، چشم اسفندیار ما بود!
محوری ترین گرهگاه در آسیب شناسی عملکرد بن سکولار انقلاب در جریان انقلاب را باید در مفلوج ماندن این بن دانست آنگاه که بن دینی توانست با ورود نیروی میلیونی توده "عدل علی" باور به صحنه، شریک- رقیب خود را آچمز کند! درست در این برهه بود که نیروی سکولار انقلاب از تنظیم درست رابطه خود با بن غالب بر روند انقلاب باز ماند. حال آنکه، او درست در همین برهه می بایست که به باز تنظیم رابطه خود با قطب دیکتاتوری متجدد به شدت تضعیف شده و رو به تسلیم از یکسو و قطب نیروی دین- محور رو به قدرت از دیگر سو، برمی خاست. در اینجا بود که او می بایست مبارزه تا آن زمان کانونی شده حول مخالفت با اصل دیکتاتوری و انحصار قدرت را همچنان در بستر مطالبه آزادی و دمکراسی ادامه می داد اما با تجدید نظرهایی در همراهیها و همسوییهای خود. بازبینی صحنه و باز تنظیم مناسبات. آگر این رویکرد تا آن زمان، اتحاد عمل کامل با جریان خمینی را بدرستی انتخاب کرده بود از آن ببعد می بایست همان را با ترسیم فاصلههای معناداری همراه می کرد. و این، ممکن می بود هرگاه که از خود بیگانگی رخ نمی داد، هرگاه که مسخ قدرت رقیب- شریک نمی شدیم و تعین خود در حد نیروی خود را در روند انقلاب پی می گرفتیم و البته در اتحاد همه هم منفعتها با یکدیگر. میسر می شد هرگاه که مبارزه را با چشم انداز توافقهای ضرور با همان ضد انقلاب حاکم و به سود پیشروی خویش پیش می بردیم و رابطهمان با بن دینی را بر اساس بده و بستان سیاسی قرار می دادیم. بر خود بودنمان متعهد می ماندیم تا عملاً در دیگری تحلیل نرویم. در اینصورت، همه چیز همان نمی شد که شد. آقای خمینی البته در هر حال مقام رهبری را می یافت و در آن هم می ماند، اما نه که یکه تاز مطلق میدان و همه کاره صحنه شود. در چنین شقی، آنگاه دیگر پروژه ده ساله اول جمهوری اسلامی که اساساً مصروف حذف نوبت به نوبت دگر اندیشان گردید، با چالش بسیار بزرگی مواجه می شد. بدینسان و به احتمال بسیار می شد که نوعی از تعادل سیاسی پیش بیاید که قطعاً متفاوت از جنایتها و ویرانگریهایی می بود که بر جامعه و کشور رفت. مجموع ما - البته در صورت اتحاد- اگر هم کمتر از پوپولیسم خمینی بودیم که بودیم، ولی آن اندازه وزن داشتیم تا این نمره دار فهم توازن را بفهمانیم که نمی تواند بن دیگر را حذف کند و نادیده بگیرد.
زنده یاد پاکنژاد درست دیده بود!
در همان اوان پس از انقلاب بود که روزی شکرالله پاکنژاد جانباخته همراه آقای بهمن برومند در شهر مهاباد بودند. "شکری" پیشنهاد صحبت داد. او را با دفاعیه مشهورش می شناختم و نیز از زندان و احترام زیادی برایش قایل بودم. با هم به صحبت نشستیم تا نیمههای شب و همه حرف او از موضع "جبهه دمکراتیک ملی" این بود که در لحظه تاریخی حاضر، همه جریانهای غیر خمینیسم می باید حول دمکراسی متحد شوند و حکومت او را در همین موضوع تحت فشار قرار دهند تا که بشود آن را برای تن دادن به حقوق دمکراتیک ملت و آزادیهای سیاسی عقب نشاند. وقتی از او پرسیدم کدام نیروها؟ گفت: همه آنانی که از نظر برنامهایی با حکومت دین سالار تفاوت دارند؛ چریکهای فدایی خلق ایران، حزب توده ایران، پیکار، جبهه ملی ایران، مجاهدین خلق ایران، نهضت آزادی، خلق مسلمان، احزاب کردی و دیگر جریانهای ملی تبعیض ستیز و همه جریانهای کوچک دیگر در همین سیاق، و نیز همه جامعه روشنفکری ایران. به او گفتم: آقا شکری مگر چنین ائتلافی امکان دارد و مگر می شود که چنین تجمعی شکل بگیرد؟ او جواب داد: می دانم که همه نخواهند آمد ولی اراده باید همین باشد، نیامدهها هم بعداً مجبور به پیوستن به این اراده خواهند شد! و من اکنون باید اعتراف کنم که شکرالله پاکنژاد، از نادر روشن بینهای سیاست در آن زمان بود که به رمز سیاست ورزی درست و مقتضی روز سکولار دمکراتها رسیده بود. پس این حق اوست هرگاه که تندیسی به نشانهایی از آزادی خواهی و دمکراسی خواهی ملی نگر، در ایران فردای رها از استبداد به او اختصاص یابد.
سیاست پیشنهادی شکرالله پاکنژاد، حتی پیش تر از آن زمان می بایست ملاک عمل نیروی سکولار انقلاب کننده قرار می گرفت. در واقع، در جریان و مسیر پیش از 22 بهمن. این سیاست، هر اندازه زودتر رو می آمد بهمان میزان نیز موثر تر می افتاد. هرچه هم که بیشتر دچار تاخیر گردید، از دامنه تاثیرش کاسته تر شد تا که زمانی رسید که ماشین مهیب دیکتاتوری دینی همه را زیر گرفت. زمانی که، قلع و قمع خمینی کار خود را کرده بود.
نتیجه
انقلاب 1357 بهیچوجه محکوم نبود همانی باشد که شد. اگر شد بخاطر آن بود که نیروی سکولار انقلاب، بی خردی سیاسی به خرج داد و نیروی ولایی انقلاب، عقل کردنی داشت بسیار! بزرگترین درس از تجربه تلخ انقلاب برای نیروی دمکرات سکولار در امر سیاست ورزی این باید باشد که: در هر لحظه بر جای خود بیایستد و از جای خود سیاست بورزد؛ مبارزه بکند با داشتن آمادگی در خود برای امتیاز گرفتن از قدرتی که توانسته آن را از طریق مبارزه عقب بنشاند. نه مبارزهایی بی ترمز و نه ترمز وار حرکت کردن در قبال قدرت. برداشت سیاسی درست از انقلاب 1357 چیزی نیست جز اینکه در هدف برچیدن نظام خودکامه ولایی، انقلابی بمانیم و در استراتژی سیاسی برای این هدف انقلابی، مدبری باشیم با نگاهی توامان به اصلاحات و اقدامات بنیادی در قامت تاکتیکهایی برای عقب نشاندنها و از سر راه برداشتنها. این، همان تحول طلبی سیاست ورزانه است.
بهزاد کریمی - آستانه نوروز سال 1393
مقاله ی مرتضی ملک محمدی:
www.akhbar-rooz.com
مقاله ی ف. تابان
www.akhbar-rooz.com
|