یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

۱۹ اردیبهشت - چهارمین سالگرد اعدام فرزاد کمانگر و یارانش


• سلام رفیق، چه‌گونه تجسم‌ات کنم؟ به کدام جرم تصورت کنم؟ جوانکی نحیف بر فراز چوبه‌ی دار که به شکفتن غنچه‌ی خورشید لب‌خند می‌زند؟ ... - از نامه ی فرزاد کمانگر در سوگ احسان فتاحیان ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱٨ ارديبهشت ۱٣۹٣ -  ٨ می ۲۰۱۴



اخبار روز: سحرگاه نوزده اردیبهشت چهار سال پیش حکومت اسلامی فرزاد کمانگر، علی حیدریان، فرهاد وکیلی، شیرین علم هولی و مهدی اسلامیان را به طناب دار سپرد. در ٣۵ سال حکومت اسلامی، بساط دار و درفش همواره برپا بوده است. اعدام فرزاد کمانگر اما یکی از تکان دهنده ترین اعدام های سال های اخیر بود. اعدامی که نه تنها کردستان که خانه های بسیاری در سراسر ایران را سیاه پوش کرد. فرزاد کمانگر معلم کودکان محروم روستاهای کردستان بود و در کوله پشتی خود جز قلم و کتاب چیزی نداشت. حکومت اسلحه در پرونده ی او گذاشت و اعدامش کرد.
جامعه ی ایرانی غیرکرد زبان، فرزاد کمانگر را در زندان و به ویژه از طریق نامه های پر احساس او شناخت، یکی از این نامه ها، نامه ای بود که فرزاد، ساعتی بعد از اعدام احسان فتاحیان دیگر آزادی خواه خطه ی کردستان از داخل زندان نوشت. او وقتی این نامه را می نوشت که می دانست در نوبت مرگ قرار دارد.
فرزاد در این نامه از رفیق اعدام شده ی خود می پرسد: بگو می‌خواهم بشنوم چه بر زبان‌ات چرخید آن‌گاه که صدای پا و درد به هم می‌آمیخت؟ می‌خواهم یاد بگیرم کدام شعر، کدام سرود، کدام آواز کدام اسم را به زبان بیاورم که زانوی‌ام نلرزد. بگو می‌خواهم بدانم، که دل‌ام نلرزد آن‌گاه که به پشت سر می‌نگرم...
آن گونه که روایت شده است، نه زانوی فرزاد و نه دل او، به هنگام مرگ نلرزید...



هر شب ستاره‌یی به زمین می‌کشند
و این آسمان غم‌زده غرق ستاره‌ها است

سلام رفیق، چه‌گونه تجسم‌ات کنم؟ به کدام جرم تصورت کنم؟ جوانکی نحیف بر فراز چوبه‌ی دار که به شکفتن غنچه‌ی خورشید لب‌خند می‌زند؟ یا کودکی پابرهنه از رنج‌دیده‌گان پایین شهر که می‌خواست مژ‌ده‌ی نان باشد برای سفره‌های خالی از نان مردم‌اش.
چه‌گونه تجسم‌ات کنم؟ نوجوانی از جنس آزاد چشیده‌گان بالای شهر که الف‌بای رنج و مظلومیت، درس مکتب و مدرسه و زنده‌گی‌شان است. راستی فراموش کردم؛ شهر من و تو پایین و بالا ندارد، چهار سوی آن رنج و درد است.
بگو رفیق بگو...
می خواهم تصورت کنم. در هیات «سیامند» که رخت عروسی به تن کرد تا به حنابندان عروس آزادی برود.
چه‌گونه؟ چه‌گونه تصورت کنم؟ در پوشش جوانی که راه شاهو را پیش گرفته تا از لابه‌لای جنگل‌های سوخته‌ی بلوط به کاروانی برسد که مقصدش سرزمین آفتاب است؟ ولی هیچ‌کدام از این‌ها که جرم نیست، اما می‌دانم «تعلق به این خلق تلخ است و گریز از آن‌ها نامردی»...
و تو به گریز و نامردمی کردن «نه» گفتی و سر به دار سپردی تا راست قامت بمانی.
رفیق آسوده بخواب...
که مرگ ستاره نوید بخش طلوع خورشید است و تعبیر خواب چوبه‌ی داری که هر شب در سرزمین‌مان خواب مرگ می‌بیند، تولد کودکی است بر دامنه‌ی زاگرس که برای عصیان و یاغی شدن به دنیا می‌آید.
آرام و غریبانه تن‌ات را به خواب بسپار و با زهدان زمین بوسه ببند برای فردای رویش و رستن.
بدون لالایی مادر، بدون بدرقه‌ی خواهر و بدون اشک پدر آرام بگیر در خاک سرزمینی که ابراهیم‌ها، نادرها و کیومرث‌ها را به امانت نگه داشته است.
فقط رفیق بگو... بگو می‌خواهم بشنوم چه بر زبان‌ات چرخید آن‌گاه که صدای پا و درد به هم می‌آمیخت؟ می‌خواهم یاد بگیرم کدام شعر، کدام سرود، کدام آواز کدام اسم را به زبان بیاورم که زانوی‌ام نلرزد. بگو می‌خواهم بدانم، که دل‌ام نلرزد آن‌گاه که به پشت سر می‌نگرم...
سفرت به خیر رفیق!


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست