سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

مصادره ی انقلابی ی واژه ها


اسماعیل خویی


• همنشینی ی واژه های"ایثار"و"فجر"و "انفجار"، در شعرِ سراینده ای همچون اسماعیل خویی، چرا باید حمید جان را به یاد خود ایثاری (ها)ی جان بر کفانِ حزب الله بیندازد، و نه به یادِ از خودگذشتگی(ها)ی جانبازانِ فدایی ی خلق؟! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۴ خرداد ۱٣۹٣ -  ۲۵ می ۲۰۱۴


 
به حمید جانِ...

امروز، سیزدهم اردیبهشتِ نود و سه ، در تارنمای"اخبارِ روز" ،شعری از من آمده است با عنوانِ" در خامُشای خاموشی". من این شعر را پیشکش کرده ام به دوست ام لقمان جانِ تدین نژاد و همسرش مرضیه خانم شاه بزاز. همراه با سپاسی از لقمان جان، برای واژه زنی کردنِ چندین تایی از شعرهایم؛ و گلایه ای از او، برای تهمتِ اندوهخشمشگفت انگیزی که او، نا گفته امّا آشکارا، به من زده است. در مقاله اش در پیوند با احمد جانِ شاملو ، در همین "اخبارِ روز".
باری.
و خواننده ای با نامِ "حمید" ، بی درنگ، با آن شعر چنین برخورد کرده است:
"زبانِ اسلامی در شعرِ شما:
در این شعر هم می توان رنگی از زبان وبیانِ "اسلامی "مشاهده کرد.
و... هی!
       شنیدی آیا
که آن شهاب چه می گفت،
                         همین یک دم پیش،
کز ناگهان دمید وچراغان کرد
خطِ گذارِ ساده و بی بازگشت اش را
در فجرِ انفجاری ی ایثارِ بودنِ خود
                                  در تمامِ خویش؟
ردیف شدنِ "شهاب" و "فجر"و "ایثار" کنارِ هم آدم را به یادِ ادبیاتِ شاعرانِ حزب اللهی می اندازد."

انگیزه ی این برخوردِ هوشمندانه، بی گمان، یادداشتی ست که من، چون پانویسی به همان شعر، برای لقمان جان نوشته ام.
نوشته ام:
"و به یاد داشته باش که آنچه"آخرین قصیده ی شاملو" نامیده ای ش("هر غبارِ راهِ لعنت شده نفرین ات می کند")واپسین شعری ست که شاملو جان در رویارویی با شاه سرود، و نه نخستین شعرِ او در برخورد با خمینی. و ناگفته نگذارم که این تنها شعری ست که، در آن، شاملو جان به زبان و بیانِ "اسلامی" ی شعر نزدیک می شود.
و ای کاش نشده بود: هر چند کاربردِ او از این "زبان و بیان" به راستی زیبا و احساس برانگیز است:

"... مادرانِ سیاه پوش...

... هنوز

از سجّاده ها سر بر نگرفته اند."

این باجی ست که خودِ من نیز ، در آستانه ی انقلاب-و چون برآیندی از "مردم زدگی" ی خویش- به خمینی دادم: در شعرِ"مردم هماره حق دارند"؛ که ناهمخوان است با "گفتمانِ" شعری ی شاعرانی همچون شاملو جان و خودِ من.*"
آری.
و اکنون پرسش این است که آیا برخوردِ هوشمندانه ی حمید جان با " در خامُشای خاموشی" **روشنگرِ این است که من، گیرم ناخودآگاهانه ، باز شعری سروده ام نا همخوان با "گفتمانِ "***شعری ی خویش؟
تا زمینه برای پاسخ گفتن به این پرسش آماده شود، نخست باید اندکی از دو مفهومِ"جهان نگری" و "گفتمان" سخن بگویم:
"جهان نگری" دستگاهی ست بر آمده از و راهنمای اندیشیدنِ انسان به جهان وبه خویش.
"گفتمان" همان"جهان نگری"ست آنگاه که، با وا تافتن در اندیشه و گفتار و کردارِ باوردارندگانِ خویش، دست کم در بخشی از فرهنگِ جامعه کارگر افتد، برآن رنگ و انگی ویژه زند و آن را از آنِ خود کند.
"گفتمان"، به بیانی فشرده تر، "جهان نگری" ای ست در آمیخته، گره خورده با- و درونی شده ی – فرهنگ یا فرهنگچه ی ویژه ی خویش.
هر "جهان نگری"، به گوهر،یک "نظریه" است:و تنها هنگامی یک "گفتمان" می شود که باوردارندگانِ خود را یافته باشد:یعنی در اندیشه و گفتار و کردارِ دست کم برخی از مردم کارگر افتاده وپیشبرندگان و پیروانِ خود را در کار آورده باشد.
"اسلام" و "مارکس گرایی"دو نمونه اند از این چگونگی.
درست است که اسلام ، چون یک دینِ "جهادی"، جهان را دگرگون کرد.امّا
این دین، همچون هر دینِ دیگری، در آغاز، تنها یک"جهان نگری" بود؛ و هنگامی آغاز کرد به "گفتمان" شدن که گروهی از تازیان مسلمان شدند.
و درست است ، باز، که مارکس، در برابرِ فیلسوفانی که تنها از "تعبیرِ جهان" سخن می گفتند، اصلِ کار را"تغییرِ جهان" می داند؛ امّا، "مارکس گرایی"نیز، همچون هر اندیشه ی ساختار یافته ی دیگری، در آغاز، تنها یک"جهان نگری" بود؛و هنگامی آغاز کرد به "گفتمان " شدن که باوردارندگانِ پیشتازش آغاز کردند به کوشیدن برای آماده کردنِ زمینه برای دگرگون ساختنِ جهان:در اروپا و در روسیه ی پیش از انقلابِ اکتبر، برای نمونه،یا در چینِ مائوتسه تونگ یا در کوبای کاسترو و چه گوارا.
باری.
طبیعی ست که هر "گفتمانِ اجتماعی- سیاسی- تاریخی"، بی درنگ، آغاز کند به پدید آوردنِ "گفتمانِ فرهنگی "ی ویژه ی خویش، که "گفتمانِ هنری" و "گفتمانِ ادبی" از نمودهای آشکار وچشمگیرِ آن خواهند بود.
نمی خواهم این نوشته "هفتادمن کاغد" شود ؛ و، پس، دامنه ی سخن را تنگ تر می گیرم و می پردازم تنها به یاد آوری ی نکته هایی در پیوند با "گفتمان های ادبی".
در هر جامعه، و در هر بُرش از تکاملِ اجتماعی- فرهنگی- سیاسی ی آن، می توانیم گفتمان های ادبی ی گوناگون- و با یکدیگر البته نا همخوان- داشته باشیم.
این گونه گفتمان ها را به دو گونه ی گسترده ی "چپ" و "راست" می توان بخش کرد.
"گفتمانِ ادبی ی جامعه گرایانه(سوسیالیستی)"نمونه است از گفتمان های ادبی ی چپ؛ و "گفتمانِ ادبی ی شاهگرایانه"نمونه است از گفتمان های ادبی ی راست. واتابِ اسلام در ادبیات وشعر، یعنی "گفتمانِ ادبی ی اسلامی"، امّا، می تواند چپ گرایانه باشد، همچون گفتمانِ ادبی ی مجاهدین خلق ، دست کم در آغازِ کارشان؛ یا راست گرایانه باشد، همچون گفتمانِ ادبی ی خمینی گرایانه(خمینیستی)یا حزب اللهی.
و سازه های فرهنگی، در پیوند با گفتمان های ادبی ، دو گونه اند:
سازه های فرهنگی ی همگانی، و
سازه های فرهنگی ی ویژه.
زبان نمونه ای ست از نخستین گونه؛ و هر دین، و در گستره ی هر دین هر مذهب، نمونه ای از دومین گونه. بیشترینه ی گفتمان های ادبی، در ایرانِ امروزین، زبان فارسی را به کار می گیرند. "گفتمانِ ادبی ی اسلامی"، امّا، تفاوت دارد، باید تفاوت داشته باشد، با، برای نمونه،"گفتمان های ادبی ی مسیحی" و،یا، "گفتمانِ ادبی ی یهودی" یا ،و،"گفتمانِ ادبی ی بهایی". و، در گستره ی گفتمان های ادبی ی اسلامی ، گفتمانِ ادبی ی شیعیانِ دوازده امامی- نمونه وار می گویم- تفاوت دارد،و باید تفاوت داشته باشد ،با گفتمانِ ادبی ی مسلمانانِ سُنّی. مگرآن که باور دارندگانِ هر یک از این دین ها و مذهب ها بخواهند که، یا ناگزیر باشند تا، "تقیّه "کنند، یعنی دروغ بگویند و ریا بورزند. از این چگونگی، امّا، باید بگذرم و بروم سرِ سطر.
باری.
و، پس، برای نمونه، به یک شاعرِ چپ گرا، در ایرانِ امروزین ،نمی توان خرده گرفت که چرا به زبانِ فارسی شعر می گویی؟مگر نمی بینی که شاعرانِ خمینی گرا هم به همین زبان شعر می گویند؟!
و،امّا، به جعفر کوش آبادی ، چون شاعری چپ گرا، می توان، و باید، خرده گرفت که چرا ، در فلان سروده ی خود، گفته ای:"یا صاحب الزمان!به حضورت شتاب کن!"چرا؟زیرا باوره ای که در این مصراع بیان شده است، به هیچ روی ، با باوره های جهان نگرانه ی او همخوان نیست. به شاعرِ مسلمانی همچون گرمارودی، به هیچ روی، نمی توان ، و نباید،خرده گرفت،امّا، که چرا در فلان شعرت گفته ای که درختان میوه هاشان را به خدا تعارف می کنند، و نه به مردم؟!
زبان، به گوهر، در پیوند با جهان نگری های گوناگون، همیشه- با واژه های اخوان جان بگویم-"همان بی رنگِ بی رنگ است":نه چپ است ونه راست.
کاربردِ آن است، تنها، که می تواند چنین یا چنان باشد.
و همچنین است، بی گمان، واژگانِ هر زبان. هیچ واژه ای ، به گوهر، یعنی به خودی ی خود ، زیبا یا زشت ، به جا یا نابه جا، درست یا نادرست وچپ یا راست نیست. تنها در کاربردِ خود، در هر متنِ ویژه، است که هر واژه ای می تواند چنین یا چنان باشد.
حتّا واژه ای همچون "نماز" واژه ای به گوهر"دینی" نیست. کاربردِ آن است، تنها، که از دیدگاهِ دین، باورمندانه است یا ناباور مندانه . کاربردِ این واژه، برای نمونه، در سخنِ مسلمانی که می گوید:"نمازم را خوانده ام،"البته که کاربردی دینی ست. شاعران، امّا، می توانند از همین واژه کاربردهایی فرادینی داشته باشند. شعرِ "نمازِ" اخوان جان، به هیچ روی، شعری دینی، و به ویژه اسلامی، نیست. سهراب جانِ سپهری، نیز، نه شعری اسلامی می سراید ونه مسلمان نمایی می کند، آنگاه که، با شنیدنِ اذانی که پرنده ای بر"سرِ گلدسته ی کاج" می گوید، آغاز می کند به نماز خواندن، آن هم برای خدایی که "لای لادن ها" پنهان است.
و شاملو جان ،نیز، نه مسلمان می شود و نه مسلمان نمایی می کند، آنجا که، به زمانِ شاه، می سراید:
"ای یاوه ، یاوه، یاوه خلایق!
مست اید و منگ،
             یا به تظاهر
تزویر می کنید؟!
از شب هنوز مانده دودانگی؛
ورتائب اید وپاک ومسلمان،
                      نماز را،
از چاوُشان نیامده بانگی."
این گونه"نماز" خواندن ها را مسلمانانِ فرهیخته و نرمخوی می توانند دلنشین بیابند. خواندن هر شعری از این گونه، امّا، می تواند یک یا هر قمه کشِ حزب اللهی را به آدم کُشی بر انگیزد- اگر، البته، معنای آن را دریافته باشد!
و، امّا، سخن گفتنِ همین شاملو جان، در آغازه ی زمانِ خمینی ، از نماز خواندنِ "مادرانِ سیاه پوش"و"سوگوار"، بی گمان، رنگ و آهنگی باورمندانه دارد:و همین چگونگی ست، من می گویم، که او را با "گفتمانِ شعری" ی خویش در تضاد می افکند.
آری.
واژه های"شهاب"و"فجر"و "انفجار"و "ایثار" نیز ، هیچ یک، به خودی ی خود، یعنی به گوهر،"دینی " یا "نادینی" نیستند:و تنها کاربردِ آنهاست که هر یک را، در این یا آن متن، چنین یا چنان می کند.
و، در فرگردی از شعرِ"در خامُشای خاموشی"، به گمانِ من، همنشینی ی واژه های "انفجار"و "ایثار"با واژه"شهاب"وبه ویژه با واژه ی"فجر" است که حمید جانِ ژرف نگر را"به یادِ ادبیّاتِ شاعرانِ حزب اللهی می اندازد."
چرا؟
زیرا"اسلامِ عزیز" واژه های "شهاب" و "فجر" را، به سودِ"انقلابِ اسلامی(شده)،مصادره کرده است.فرمانفرمایی ی آخوندی از "شهابِ۱"و "شهابِ ۲"و"شهابِ٣"سخن می گوید و، بیش از این، از "فجرِ اسلام"و "فجرِ انقلاب"و"دهه ی فجر" ومانندهای اینها.
واژه های "برادر"و "خواهر"نیز، در این فرمانفرمایی ، دو نمونه ی دیگرند ازمصادره های زبانی ی انقلابِ فرهنگی.
و، امّا، تنها"اسلامِ عزیز" نیست که می کوشد تا رنگ وانگِ باوره های خود را بر برخی واژه ها بزند و آنها را از آنِ خود کند.
همه ی جهان نگری ها، در روندِ"گفتمان" شدن ، همین کار را می کنند. و هر چه باورمندانِ هر گرایشِ جهان نگرانه بدان"باورمندتر " باشند، برنامه ی کارِ خود در این زمینه را تندتر و پیروزمندانه تر پیش می برند.
واژه های"رفیق"و"خلق"، برای نمونه، هنوزا که هنوز است، رنگ وانگی"توده ای" دارند:چنان و چندان که خواندنِ هر شعری که چنین واژه هایی را به کار برده باشد خواننده را ، بی درنگ و یکراست، به یادِ چپ گرایان، وبه ویژه حزبِ توده، می اندازد.
و، امّا، می توان به این چگونگی تن در نداد. می توان، و به گمانِ من باید، در برابرِ آن ایستاد.تن در دادن به این چگونگی ، به ناگزیر، واژگانِ ما را ناتوان تر و تنگ دست تر از این می کند که هم اکنون نیز هست.
به یاد آوریم که حافظ، بی که چپ گرابوده باشد، سروده است:برای نمونه:
"... که کیمیای سعادت رفیق بود، رفیق".
و مولوی نیز، بی که "توده ای" بوده باشد، می گوید:
"خلق را تقلیدشان بر باد داد..."
واژه های "رفیق" و "خلق" ، پس، به گوهر ، از آنِ زبانِ همگانِ فارسی گوست، و نه از آنِ حزبِ توده یا دارندگانِ هر گرایش ِ جهان نگرانه ی دیگری.
و همچنین اند واژه های "برادر" و "خواهر" و "فجر" و"انفجار" و "ایثار"و "شهاب".
این گونه واژه ها را می توان، و من بر آن ام که باید، از حزب الله پس گرفت.
و من، به جان، در همین راستاست که می کوشم.
وای برمن، اگر بپرهیزم از به کاربردنِ واژه های"خواهر" و "برادر"در شعرِ خویش:از ترسِ این که خواننده ی هوشیاری همچون حمید جان را این کار"به یادِ ادبیاتِ شاعرانِ حزب اللهی "بیندازد!
همنشینی ی واژه های"ایثار"و"فجر"و "انفجار"، در شعرِ سراینده ای همچون اسماعیل خویی، چرا باید حمید جان را به یاد خود ایثاری (ها)ی جان بر کفانِ حزب الله بیندازد، و نه به یادِ از خودگذشتگی(ها)ی جانبازانِ فدایی ی خلق؟!
به یاد دارم، به روشنی، که ، وقتی این سطر:
"در فجرِ انفجاری ی ایثارِ بودنِ خود
                                  با تمامِ خویش"
را می سرودم، چهره ی مهربان وخون آلودِ امیرپرویزجانِ پویان پیشِ چشمِ خیال ام بود.
و هم اکنون به یادم آمد که شاملو جان نیز از همین گونه جان نثاری سخن می گوید،آنجا که می سراید:
"در یکی فریاد زیستن
مرگِ فواره از این دست است..."

سیزدهم اردیبهشت ۱٣۹٣،
بیدرکجای لندن

یادداشت:
از باوره های هر گفتمانی می توان بر ضدِ آن نیز بهره برداری کرد. چند یا چندین نمونه ی درخشان از این کار را می توان در شعر حافظ یافت.
اینک سه نمونه:
"پدرم روضه ی رضوان به دو گندم بفروخت:
نا خلف باشم، اگر من به جوی نفروشم"!
یا:
"پیرِ ما گفت خطا بر قلمِ صُنع نرفت:
آفرین بر نظرِ پاکِ خطاپوش اش باد!"
و:
"منّتِ سدره و طوبا ز پیِ سایه مکش:
که، چو خوش بنگری- ای سروِ روان!- این همه نیست"!


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست