یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

حکایت و تمثیل
در حقیقت عرفان


علیرضا بزرگ قلاتی


• آمدش یک روز پیغمبر ز راه
در اِزارِ ایزدی چون برگِ کاه
آیتی بودی به نطقش آن زمان
کَز ابولَهبَش بیاوردی نشان ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲۲ خرداد ۱٣۹٣ -  ۱۲ ژوئن ۲۰۱۴


 آمدش یک روز پیغمبر ز راه
در اِزارِ ایزدی چون برگِ کاه
آیتی بودی به نطقش آن زمان
کَز ابولَهبَش بیاوردی نشان
آیتِ تَبَت یَدا لَهباً وَ تَب
لوحِ محفوظی ز الطافاتِ رَب
آیتی بود از عذابی بس اَلیم
تا نماید بر تو فیضی بس عظیم
آیتی از لیفِ خرما و شرار
دستکی بُبریده چون اصحابِ نار
گفت سیّد کای ابولهبِ لَعین
این برایِ خواریَت اندر زمین
تا تو را باشد که ایزد در نهان
آتشِ دوزخ کند بر تو عیان
پیرکی بودش در آن قال و مقال
کَز ابولهبَش بکرد آن دَم سوال
کای ابولهبی که همچون بوالحَکَم
بر درش گشتی چنین خوار و دژم
گو تو را انبازِ این خواری ز چیست
کَز برایت آنچنان باید گریست
بین که بولهبش که را انباز کرد
با چه لطفی او سخن را ساز کرد
گفت ایزد خود بداند من کی ام
کانچه پیغمبر بگفت آخر نی ام
روز و شب انبازِ من عقل است و جان
کِی توانم کرد این باور از آن
آن و این و این و آن اینجا بُوَد
لیکن آنجا اینهمه سودا بُوَد
گر مثالی خواهدت کآسان شود
هفت دریا دان که خود باران شود
هر که بر دریایِ حق بیمار گشت
لاجرم از آن چو بوتیمار گشت
گر بیان نیکو بُوَد در شرع و راه
آن بیان در حق بُوَد برفِ سیاه
بعد از آن گفتش به سیّد خاکِ در
آن جوابی را که باید شد به زَر
از رسولی دست کن کوتاه تو
ز آن که هیچ از حق نِه ای آگاه تو
کارِ حق بر تو کجا مَبنی بُوَد
کَز وکیلی چون تو مستغنی بُوَد
عارفی کَز کفر و ایمان آیه خواند
تا قیامت ایُهَاالعُشّاق راند
ایزدی کان خاصِ عشّاق آمده ست
از دو عالَم مردِ آن طاق آمده ست
گر دلی میخواهدت بسیاردان
رو مصیبت نامه‍ی عطار خوان
تا که بر عرفانِ حق یابی تو راه
از شبی دیجور آیی در پگاه
آگهَت گردانَد از حسّی قوی
کان بُوَد اسرارِ جانِ معنوی
صد پیمبر نزدِ عطار از صفت
جمله با دستی تهی از معرفت
پیشِ شمس الحقِ او صد مصطفی
چون سُهایی چون سُهایی چون سُها
گر کسی را زین سخن گَردی بُوَد
خاک بر فرقش که نامردی بود
در بیانِ حق هماره طاق اوست
خاتمُ العرفان علی الاطلاق اوست
گر ز عشقش صد صفت گویم به دل
تا نهایت مانَم از گفتم خجل
گوییا من در ازل هم در قدم
در طلب بودم مر او را دَم به دَم
گر ز حُسنش یک صفت باید شنود
صد در از صد معرفت باید گشود
هم بزرگانی که دانی فلسفی
جمله بر دریایِ او همچون کفی
هر که گوهردانِ آن دریا شود
دیده از اشکش گهرپالا شود
موجِ جان پُرگوهرِ سودایِ عشق
سالکی گشتم در آن دریایِ عشق
در گهردانِ دو دیده نَک بسُفت
چل هزاران دُر که دَرناید به گفت
آن که گفتِ او چو من در جان شود
تا ابد شایسته‍ی عرفان شود
تا ابد ممدوحِ من عطار بس
همچو منصورم هُوَالحَق دار بس
کز «مصیبت نامه»اش دل خون کنم
عالَمِ جان را چو صد مجنون کنم
اینچه عرفان گویدت رازی عیان
خود بُوَد از سرِّ ایزد در نهان
همچو آن کو در تفکر میگذشت
دید سرگین دان و گورستان به دشت
نعره ای بر زد که ای نظّارگان
اینت نعمت اینت نعمت خوارگان
ای عجب با اینچنین نَفسی درون
میکند هر دَم خدایی سر برون
حقِّ عرفان آن زمان حاصل شود
کین چه رَبّش خوانده ای باطل شود
تا درین عالم یکی اِشکار هست
زان خداییّت نیاید هیچ دست
در جهانی کو بقایَش خوردن است
نزدِ عرفان زندگیَش مُردن است
ای که جویی رازِ هستی سینه چاک
سینه چاکت فاش خود گوید به خاک
حقِّ عرفان را کنون گفتم تمام
تا دگر از من چه آید وَالسلام
پنبه‍ی غفلت کنون بر کَن ز گوش
در دهان نِه محکم و بنشین خَموش


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (٣)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست