سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

حکایت و تمثیل - علیرضا بزرگ قلاتی

نظرات دیگران
اگر یکی از مطالبی که در این صفحه درج شده به نظر شما نوعی سوءاستفاده (تبلیغاتی یا هر نوع دیگر) از سیستم نظردهی سایت می‌باشد یا آن را توهینی آشکار به یک فرد، گروه، سازمان یا ... می‌دانید لطفا این مسئله را از طریق ایمیل [email protected] و با ذکر شماره‌ای که در زیر مطلب (قبل از تاریخ انتشار) درج شده به ما اطلاع دهید. از همکاری شما متشکریم.
  
    از : ﻋﻠﻴﺮﺿﺎ بزرگ قلاتی

عنوان : ستایش جاهل
بر این بیغاره ای ناکس چه گویی
تو گو زین پایه کلپتره چه پویی
بد آموزی کنی ناپختگان را
چو واعظ منبر و رطل گران را
محالست آنکه روبه شیر گردد
شغاد از مرگ رستم سیر گردد
در اشعار ار بگردد جفت بَربَد
هنوزش کلک عرفان زو بچربد
به شعرم موم معنی آنچنان است
که گویی آب در دستم روان است
تو دان اینجا هرآنکو جو بجوید
محالست آنکه زو گندم بروید
نیارستی تو دیدن چشمهٔ هور
از آن گشتی تو همچون موشَک کور
تو شعر خوش شنیدی همچو شکّر
زبان را تلخ آهختی چو خنجر
هنوزت بوی شیر اندر دهان است
ترا شیری ندانم بر چه سان است
بر آن خر مانی ای جاهل که شمشیر
ندارد سود در پالانش٘ بر شیر
یکی زاغش هماره بود کابوس
که در عالم نباشد هیچ طاووس
نوای شعرکت از بس که بُد خام
تو گویی در گوشم بود دشنام
هر آنکس زاغ باشد رهنمونش
به گورستان کند وی باژگونش
ستایش دان که گر از جاهل آید
چو بهمن بر وجودت زایل آید
تو دانی آنچه گویی لاف باشد
محالست بوریا زر باف باشد
تو اندر وقت استنجا چه گویی
ز بوی گفت خود جنّت چه پویی
هر آن کز شهد حلوا دور باشد
اگر حنظل خورد معذور باشد
مفصل را بر آن جاهل چه باید
که مجمل هم برآن گلخن نشاید
که جاهل نامه زان شد اختصاری
که گر گویم بچربد از هزاری
کنونت از سرِ حق این بگفتم
بدو دُرِّ حقیقت خوش بسفتم
چو فردا نکته دانان نامه خوانند
ندانم بر من مسکین چه رانند...
۶٣۱٣٨ - تاریخ انتشار : ۶ تير ۱٣۹٣       

    از : ﻋﻠﻴﺮﺿﺎ بزرگ قلاتی

عنوان : محبت
همچو آن مطرب به آواز نهفت
مر مظفر نور کرمانشاه گفت
آن بود درویش اندر این سرای
کو نباشد حاجت حتی بر خدای
در دلش درجی بیابد از گهر
پر ز لعلش جمله از خون جگر
همچو حاتم دست بارانش چو میغ
برفشاند سوی خلقی بی دریغ
در سخاوت همچو صد دریا شود
اشک او از دیده در پالا شود
در شفقت گردد همچون آفتاب
دم به دم افشان به جانها مشک ناب
در تواضع می بگردد چون زمین
می نرویاند به دل یک تخم کین
آنچنان گنجی که بد در دل نهان
شد محبت نامش نزد صوفیان
حق بباشد بر چنین دل در نماز
بی شکی او خود خدایی بی نیاز
آنکه را باشد محبت در دلش
صد بهشت نقد گردد حاصلش
از محبت تیر عشق آماج ها
خام ها چون گرده روی ساج ها
از محبت ذره اش خورشید ها
همچو گرزی بر سر آن شیدها
از محبت سوی بالا جام ها
بانگ نوشانوش بر آن کام ها
از محبت عشق بر عاشق پدید
تا قیامت نعره ی هل من مزید
از محبت توبه ها چون می به کف
بانگ مطرب ها که نوش و لاتخف
از محبت پیش لیلی قیس ها
در بر و آغوش رامین ویس ها
از محبت باد وحدت صور ها
صد انالحق بر لب منصور ها
از محبت غرق در سبحان شوی
آنچه در تفسیر ناید آن شوی
از محبت ده تو عرفان بار را
تا کند شق پرده ی پندار را...
۶٣۰۵٨ - تاریخ انتشار : ٣۱ خرداد ۱٣۹٣       

    از : ﻋﻠﻴﺮﺿﺎ بزرگ قلاتی

عنوان : مصیبت نامه
جناب آقای امیر آمویی گرامی،شما وقتی که آنقدر خام به شعر مرادتان نظر
می افکنید که حتی نمیدانید که روی سخن آن بزرگوار با چه کسی ست
چگونه به خود اجازه میدهید که در باب مصیبت نامه اینچنین اظهار نظر کنید.
این حقیر بدون هیچ خضوع و خشوعی خود را در حدی نمی دانم که خود را عارف بدانم
چه برسد که ادعاهای بزرگ عارفانه داشته باشم...
من که باشم تا چنین دردی کشم
دامن خود در چنین گردی کشم...
اگر هم در این وادی قدم گذاشته ام هدفم چنان که اشاره فرمودید ساختن
پلی بوده فقط و فقط سازنده و منظور از عرصه ی سیمرغ وادی عرفان بود
از مرگ هیچ ابایی نداشته و نه دارم چرا که در زندگیم سالهاست که قبل از آمدن مرگ مرده ام.
به امید آرمانی زنده ام تا پلی را که اشاره کردید به اتمام برسانم
بعد از آن خواهید دید که معراج مردان سر دار است...
صد هزاران کیمیا حق آفرید
کیمیایی همچو صبر آدم ندید
اگر هم گرد ملالی از این حقیر بر خاطرتان نشست به صیقل بزرگواریش پاک کنید.
ودر آخر
از اشعاری که درین جهان آزاد به خود زحمت دادید و برای این حقیر سرودید
کمال تشکر را دارم.
گفتگو آیین درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیم...
۶٣۰۲۷ - تاریخ انتشار : ۲۹ خرداد ۱٣۹٣       

  

 
چاپ کن

نظرات (٣)

نظر شما

اصل مطلب

   
بازگشت به صفحه نخست