نفرت و مبارزه
فرخ نعمت پور
•
آیا امکان پذیر است که نفرت را حداقل فقط به نفرت از خود پدیده (مثلا فقر) منحصر کرد و نه به انسانهای موجد آن؟ تجربه زندگی در کشورهای مدرن با شاخصهای بارز پست مدرنیستی، نشان می دهد که بنوعی این امر امکان پذیر می باشد. مثلا بگذارید به تجربه "بریفیک" انسان فاشیست قاتلی که در تابستان سال ۲۰۱۱ جان دهها انسان را در نروژ گرفت، نظری بیافکنیم
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۶ مرداد ۱٣۹٣ -
۲٨ ژوئيه ۲۰۱۴
مقدمه
در این مطلب تلاش بر این است که در مورد نفرت مقدس (نفرت مبارزان)، و دو نوع آن صحبت شود: ١ـ نفرت مقدس از پدیدهها (مثلا پدیده ظلم و اجحاف)، و ٢ـ نفرت مقدس از انسانها بعنوان حاملان و یا عاملان این اجحافات. در نفرت نوع اول، پدیدهها از انسانها مجزا می گردند و حتی عاملان آن نیز بنوعی قربانی محسوب می شوند (یک نگاه عینی گرائی تاریخی که انسانها را محکوم به تبعیت و یا آزمودن روندهای خاص و عامی می کند که خارج از اراده آنهاست)، و در نفرت نوع دوم، نفرت از پدیده به نفرت از انسانها فرا می روید. در این حالت گاها پدیده و انسان عامل آن، یکی ارزیابی می شود و یا با برجسته کردن نقش انسانها، آنها را مقصر اصلی می داند (یک دید اختیارگرایانه که سرنوشت بشر را تنها ناشی از تصامیم و اعمال بشر می داند.)
با این مقدمه شاید بتوان از نوع سوم نفرت مقدس گفت، نفرتی که در آن همگام با هم، هم نفرت از پدیدهها وجود دارند و هم نفرت از انسانها. نصف به نصف و یا شاید گاها با سهمی بیشتر به این یا آن.
اما آیا می شود بدون نفرت مقدس، امر مبارزه وجود داشته باشد؟ و اگر وجود دارد، می تواند مبارزهای جدی باشد، مبارزهای که بتواند به تغییرات منجر گردد؟
و نیز باید اضافه شود که در پایان سعی بر این است با مبنا قرار دادن پارادایمها، امکان وجودی نفرت مورد بازبینی و دقت بیشتر قرار گیرد.
عمق بیشتر
از زمان عصر کلاسیک تا عصر مدرن "نفرت مقدس" همراه و همگام با امر مبارزه تقریبا همیشه وجود داشته و تقدیس شده است. بدون نفرت مقدس، گویا اساسا امر مبارزه امکان پذیر نبوده است. تو گوئی قبل از عمل می بایستی فرد مبارز علاوه بر آگاهی بر ظلمی که بر وی روا می شده، درون و ذهنش نیز همزمان از یک اثیر معنوی و ماوراطبیعی به نام نفرت نیز اشباع بگردد تا بتواند آگاهی را به عمل تبدیل کند. یعنی اینکه نفرت بنوعی دالان گذر آگاهی بوده برای تبدیل شدنش به عمل (عمل انقلابی).
اما نفرت تنها نقش فرارویانیدن آگاهی به عمل را نداشته است، بلکه فراتر از این در تشدید نفس عمل نیز تاثیرات خاص خود را داشته است. آنگاه که نفرت وارد گود می شود، دو عنصر یا گرایش دیگر هم همراه با آن به منصه ظهور می رسند، و چنانکه تجربه نشان می دهد گرایش مسلط نیز این بوده است: ١ـ انتقال تمرکز از روی روابط ظالمانه به تمرکز بر انسانها، ٢ـ وارد کردن امر خشونت در مبارزه.
یعنی اینکه نفرت مقدس از نوع دوم آن برجسته شده،... نفرت از انسان.
در رابطه با مورد اول می توان گفت که با ظهور نفرت، فرد مبارز بیشتر وجود افراد جبهه مخالف خود را برجسته می بیند تا روابطی که در آن حتی خود افراد مخالفش هم بنوعی قربانی محسوب می شوند. در این حالت، از میان برداشتن هر فرد از جبهه مخالف به معنای نزدیک شدن بیشتر به هدف به حساب می آید. و در رابطه با مورد دوم می توان گفت که با ورود نفرت، ورود خشونت نیز بسیار تسهیل می شود. در این صورت دیگر کشتن، شکنجه و محو فیزیکی طرف مقابل بطور کلی به یکی از ارزشهای رایج تبدیل می گردد. اکثریت قریب به اتفاق تجارب بشر در زمینه مبارزه مبرا از چنین حالتی نبوده است.
اما علیرغم نتایج غیرانسانی و غیراخلاقی نفرت و بدنبال آن به خشونت، نمی توان به این نتیجه رسید که نفرت غیرمفید بوده است. نفرت در واقع مفید بوده و توانسته توان انسانها را برای رسیدن به آمالشان چند برابر کند. نفرت مقدس انسانها را یاری داده، اما اینکه توانسته برای ایجاد یک شرایط بهتر که خواب و رویای آنها بوده، کمک قاطعی کند زیر سئوال است.
برگشت به سئوال
پرسیده شد که آیا اساسا امر مبارزه بدون نفرت مقدس امکان پذیرست؟ آیا می توان انسان مبارزی را تصویر کرد که مخالف همه ظلمها و اجحافات وارده بر بشر است و در همان حال تهی از نفرت (حال نفرت از هر نوع آن)؟
چنانکه می دانیم بشر قبل از آنکه یک موجود عقلانی باشد، یک موجود طبیعی و تابع غرایز خود می باشد. تئوری داروین در مورد منشا طبیعی و واقعی انسان، تئوریهای شناخت شناسانه که اساسا امکان شناخت ناب پوزیتیویستی را نفی می کنند، فیلسوفهائی که با طرح تئوریهای آپریوری خود پایههای واقعی خرد انسانی را مبهم می دانند و حتی تعبیر دینی از بشر که در آن انسان با تبعیت از غرایز خود یک بار برای همیشه از بهشت رانده شد، حاکی از این هستند که عنصر احساس و گرایش روحی انسان در رفتار اجتماعی، شناخت شناسانه و به تبع آن در رفتار سیاسی وی نقش بسیار برجستهای دارند، و بنابراین تصور انسانی که در تماس با پدیدههای پیرامون خود تنها از عقلانیت استفاده می کند و بکلی بری از احساسات و از جمله احساس نفرت (حتی از نوع مقدس آن) می باشد، تقریبا غیر ممکن می نماید. بیهوده نیست که بشر با ایجاد سیستمها از جمله سیستم قوانین و هنجارها در پی کنترل خود می باشد، که از جمله این قوانین همانا ممنوعیت کشتن اسیر در جنگ می باشد. یعنی انسان با تدوین قانون در صدد کنترل احساس و برجسته کردن نقش عقل و عقلانیت می باشد.
اگر این پاراگراف بالا را مبنا قرار دهیم، امکان رهائی بشر از دست نفرت اساسا وجود ندارد و انسان تنها با ایجاد سیستم و قانون می تواند جلو این امر بایستد و بدان اعتدال ببخشد، و در جاههائی که سیستمها فرو می پاشند به همان نسبت امکان بروز نفرت و اعمال خشونت مترشحه از آن، به مراتب بیشتر.
راهکاری دیگر
در ابتدای مطلب از همراهی نفرت با امر مبارزه از دوران کلاسیک تا دوران مدرن گفتیم. یعنی از پارادایمهائی که در آن یکی از خصوصیات شایع، نفرت و به تبع آن خشونت بود. اما، چه اتفاقی می افتد اگر پارادایم عوض شود، یعنی اینکه ما در دورانی بسر ببریم که فراتر از کلاسیسیم و مدرنسیم باشد؟ و آیا اساسا با شروع یک پارادیم جدید بالاخره می توان از دورانی سخن گفت که دیگر در آن بشر با نفرت در امر مبارزه بیگانه است؟ یا اینکه کماکان حتی با تغییر پارادایمها، تا زمانیکه ظلم و اجحاف و نکبتی گریبانگیر بشر است، سخن گفتن از محو نفرت در روحیات و جهان بینی فرد مبارز، امری بیهوده است؟
ما در دورانی بسر می بریم که تعدادی از اندیشمندان آن را پست مدرنیسم نامگذاری کردهاند. در پست مدرنیسم قرار است ارزشهای دوران مدرن بازنگری شوند و ما در حقیقت با دورانی سروکار داریم که در آن ارزشهای دوران کلاسیک باز می گردند و همه چیز از پارادایمهای مختلف در یک فضا و بستر مشترک به همزیستی با همدیگر می پردازند. در چنین فضائی، دیگر کسی را توانائی کشف حقیقت مطلق و یا ادعای مالکیت آن را نیست. در این بستر، نسبی گرائی باز می گردد و به جای حقیقت، ما با پدیده حقیقت ها مواجه می شویم. در پست مدرنیسم، تولرانس، احترام به اندیشه دیگری و پلورالیسم اعتقادی شکل می گیرد. و این اساسا امکان پذیر نیست اگر جامعه از دیدگاه انحصارگرائی حقیقت، دست برنداشته باشد.
البته می توان این پارادایم را از جمله ناشی از تحکیم پایههای نظامهای لیبرال ـ دمکراسی در غرب دانست. یعنی اینکه دیگر پارادایم مدرن از آن چنان استحکامی برخوردار شده است که پذیرش پلورالیسم در آن، به موجودیت آن ضربه نمی زند و آن را به خطر نمی افکند. اما به این علت اعتقاد داشته باشیم یا نه، ما کماکان با حقیقتی مواجه هستیم که دیگر به بخشی از هویت جهان مدرن تبدیل شده است، و درست در چنین فضائی ست که اندیشههای کلاسیک هم به روانشناسی همزیستی با دیگر اعتقادات می رسند و بدین ترتیب وجوه پست مدرنیسم را در عمل می پذیرند.
اگر پارادایم جدید، یعنی پست مدرنیسم را مبنا قرار بدهیم که در آن پلورالیسم اعتقادی و نسبی گرائی در کشف و پذیرش حقیقت مسلط می شود، باید به شیوهای خودبخودی به این نتیجه هم برسیم که "نفرت" که ناشی از ادعای انحصار حقیقت است از میان انسانها رخت بربندد و جای خود را به یک روانشناسی دیگر در امر مبارزه بدهد. ١ به معنائی مشخصتر و در فرم یک پرسش اساسی، آیا امکان پذیر است که نفرت را حداقل فقط به نفرت از خود پدیده (مثلا فقر) منحصر کرد و نه به انسانهای موجد آن؟ ٢
تجربه زندگی در کشورهای مدرن با شاخصهای بارز پست مدرنیستی، نشان می دهد که بنوعی این امر امکان پذیر می باشد. مثلا بگذارید به تجربه "بریفیک" انسان فاشیست قاتلی که در تابستان سال ٢٠١١ جان دهها انسان را در نروژ گرفت و با انفجار بمب باعث خسارات مادی زیادی به این کشور شد، نظری بیافکنیم. بریفیک نه تنها با شکنجه و بی حرمتی در جریان دستگیری و محاکمهاش مواجه نشد، بلکه توانست رسما از خودش از طریق وکیل در دادگاه دفاع کند و سیستم قضائی نروژ با محکوم کردن وی به حبس ابد، در نهایت از اعدام وی خودداری ورزید. بریفیک حال در زندان از شرایط مناسبی برخوردار است، و علیرغم محکومیتش به اعمال جرم علیه هم میهنان خود، با برخوردهای نامناسب که از نفرت ریشه می گیرند، مواجه نیست.
آنچه من می توانم در اینجا ادعا کنم این است که نمونه پرونده بریفیک، نمونه یک برخورد پست مدرنی با یک انسان جانی بود، برخوردی که در آن نشانی از نفرت نبود، و آنچه بود نفرت از پدیده راسسیم و برخورد قانونی با آن بود و نه نفرت از انسان حامل آن.
نتیجه
چنانچه اشاره شد می توان تصور یک پارادایم دیگر را داشت که در آن پدیدههای روانشناسی بشر دچار تغییر و تحول شوند، تغییری که در آن در مرحله اول نه فرد حامل، بلکه خود پدیده مورد نفرت واقع می شود، و در مراحل بعدی شاید بتوان از ناپدید شدن خود نفرت هم سخن به میان آورد.
زیرنوشت:
١ـ البته باید به این امر توجه داشت که پست مدرنیسم پدیده یا پارادایمی هنوز جهانی نیست. بنابراین بحث ما در اینجا نه یک بحث شمولی به معنای وجود عینی و شمولی این پدیده، بلکه به معنای یک بحث الگوئی می باشد.
٢ـ چنین به نظر می آید که قبل از رخت بربستن خود "نفرت" بطور کلی، ما با رخت بربستن آن از در بعضی زمینهها روبروئیم. به دیگر کلام، غیاب کلی ابتدا به غیاب جزئی منوط می شود.
|