یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

به یاد پنجه شاهی ها و مادرشان!
شهین نوروز (رئیس دانا)


• پس از چندی شنیدیم که مادر دوباره سخت بیمار و بستری شده است. در بیمارستان آسیا به دیدارش رفتیم. از پای در آمده بود، اما صورتش میدرخشید و چشمانش برق میزد. شتاب رفتن داشت و شوق پیوستن به لقای فرزندانش. انگار دیگر کاری در این دنیا نداشت و اندکی بعد از آن دیدار تمام کرده بود ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲۰ شهريور ۱٣۹٣ -  ۱۱ سپتامبر ۲۰۱۴



این روزها دل و جان پر میکشد بسوی خاوران ها! خورشیدگاه های بزرگ و کوچکی که چون معبد در جای جای سرزمین مان بنا شده اند! هر سپیده دمِ این روزها، خورشیدهای بیشمار انگار از خاک سر بر میکشند و چشم براه زائران هستند! و مادران، جلودار قافله زائران این معابداند! جمعی پریشان از رنجی مشترک، و مجتمع به همان رنج! مجتمع به یکدلی و یک اندیشی! میروند، سرود سر میدهند، گلها را پرپر، و با خاکِ آنها هماغوش میکنند! و باز میگردند با سینه های پرسوز و درد!
این روزها روزهائی است که سمند خیال از این بازمانده به آن بازمانده در گشت زنی است. و در این گشت زنی ها، هوای دل پرمیکشد بسوی آنانی که دیگر میان این جمع نیستند! از دست رفته اند! و در این میانه، یاد "پنجه شاهی" ها چون پیچکی دور جان می پیچد.
نمیدانم اقبال و شانس بود یا واقعیتی هولناک و همه گستر؟!...
بعد آن فاجعه هر کجا میرفتی کسی را که آنطرف یا اینطرف دیوارها دیده بودی، پیدا میکردی! در مطب دکتر دخترِ کوچک... را میدیدی با مادر بزرگ، در پارک خرم پسر ِ رشید... را میدیدی با مادر، در اتوبوس همسرِ پیر شده ی... را میدیدی با دو پسر کوچک! راننده بارکش شهری، پدر اعدامی شصت و هفت از آب در می آمد و ذکر مصیبت سر میگرفت! در فلان شهر فلانی را میدیدی و... چه بیشمار بازمانده؟!...
و در یکی از این اتفاق ها بود که مادرِ پنجه شاهی ها را ملاقات کردیم. همسرم یکی از انگشت شمار بازمانده های کشتار شصت و هفت اوین بود و میخواست از اسدالله که در آن تابستان اعدام شده بود، برایش بگوید. میزبان مشترکمان از قبل چیزهائی از خصوصیات مادر گفته بود. و گفته بود که مادر به شوق این دیدار سرحال شده است. از اینرو قدم که از تاکسی بیرون گذاشت، تردید داشتیم به کمکش برویم یا نه؟ بعد قامت راست کرد و عصایش را به یکی از ما داد. میخواست قوی و سر پنجه باشد و نشان دهد هنوز رویِ پاست. آرام و سنگین گام برمیداشت به سمت خانه، و هنوز پا بدرون نگذاشته همسرم و او همدیگر را در آغوش گرفتند. سفید پوش با رخی مهتابی. موهایش یکدست سفید برفی. به عشق دیدار سفیری از جنس فرزندانش پرشور و بیقرار بود. گوئی هر پنج نفرشان زنده شده اند و او بدیدارشان آمده است. به میزبانمان سفارش کرده بود غذا نپزد، زیرا خواسته بود خودش لوبیا پلو، غذای مورد علاقه فرزندانش و رفقایشان را بپزد. آی از این عشق! چه ها که نمیکند!

شوریده دلی صبور و خندان
آسیمه سری به چهره آرام
از پای فتاده قامتش راست
از عشق چو شعله های سوزان

با عبدالله آغاز کرد که فرزند بزرگش بوده، و نخستین تن در خانواده که پای در راه مبارزه نهاده، و سپس به چریکهای فدائی خلق پیوسته بود. و مادر بعد او رفته رفته خانه و زندگی رها کرده، به آنها گرویده، و خواسته بود همه شان به او اقتدا کنند. از هر کدام که میگفت دوباره به عبدالله برمیگشت! با هر کدام شروع میکرد با عبدالله تمام میکرد! با شور و شیدائی از او حرف میزد! و چه خوب که هرگز ندانست عبدالله به جرم عشق، آماج تیر نادانی همکیشان خود گشته و جان باخته بود. عشق به عبدالله مجنون و آواره شهر و بیابان ش کرده بود. در این آوارگی ها، مجبور شده بود یکروز چندین بار راه تهران قم را برود و برگردد، زیرا خانه امن نبوده، و او جائی برای رفتن نداشته بود. بدنبال عبدالله و پا به پای او در مبارزه بوده، و زندگی مخفی داشته است. از تهران به قم و از قم به اصفهان مدام در رفت و برگشت بوده است. از سیمین و نسرین میگفت که به راه او - راه چریکهای فدائی خلق رفتند و غزال آیتی که رفیق دیگرشان بود. غزال که مدتها در منزل آنها مخفی زندگی میکرده است. و هر سه شان در درگیریهای خیابانی با ساواک از پای در آمده بودند. مادر که حرف میزد یاد زمانهای دورتر افتاده بودیم. دهه پنجاه که خبرهای دردناک و غم انگیز، و شاید عکسی از آنها در روزی نامه ها میدیدیم. در پنهان خود حسرت میخوردیم، اشک میریختیم، دندان خشم برهم می سائیدیم، اما باغرور به هوادار فدائی خلق بودن نیز می نازیدیم!
از خشایار گفته شد که کوچکتر بود، و پس از انقلاب سر قرار به دام گروه ضربت جمهوری اسلامی گرفتار آمده، و جان باخته بود. زمانی که یگانه فرزندش هنوز در بطن مادر جوانش بوده است.
و اسدالله که هرگز تشکیلاتی نبوده، ولی بی ادعا دل در گرو عشق خواهرها و برادرها، و مردم داشته است. او نیز گرفتار این نانظام شوم گشته و بزندان در آمده بود. مادر میگفت که اسدالله کاری نکرده بود. و همسرم میگفت که انها میدانستند او اطلاعاتی ندارد، اما به جرم "پنجه شاهی" بودن مدام اذیتش میکردند. وقتی او را می بردند برای زدن، صادق و جعفر ریاحی که هم بندش بودند به او قرص میدادند تا زیر شلاق درد را کمتر حس کند. آنقدر شلاق کف پاهایش زده بودند که روی آنها نیز زخم شده بود. با همه اینها می خندید و می خنداند. انسان شوخ طبعی که روزهای دلتنگی و شبهای بیقراری بچه ها را در چاردیواریهای اوین شاد و آرام میکرد. او با بیان طنزگونه تجربیات زندگی شخصی اش بچه ها را بیرون از زندان می برد. ایستگاه به ایستگاه تا میدان فوزیه، جائی که مغازه داشتند. در کوچه پس کوچه های آنجا چرخ شان میداد، و به چاردیواری زندان که باز میگشتند صدای خنده هاشان بند و اتاق را منفجر میکرد. او مخالفت با عقاید و افکار پس مانده برخی از ملاها را با گفتاری مردمی و نقدی طنزآمیز و کوبنده آنچنان بیان میکرد که عبوس ترین بچه ها را می خنداند.
اسدالله نمیتوانست تصور کند که انسانی نسبت به مصائب جامعه و مردم بی تفاوت باشد. این سرشت این خانواده بود که علی رغم برخورداری از رفاه، با ستم و ستمگری مبارزه کنند.

پس از چندی شنیدیم که مادر دوباره سخت بیمار و بستری شده است. در بیمارستان آسیا به دیدارش رفتیم. از پای در آمده بود، اما صورتش میدرخشید و چشمانش برق میزد. شتاب رفتن داشت و شوق پیوستن به لقای فرزندانش. انگار دیگر کاری در این دنیا نداشت و اندکی بعد از آن دیدار تمام کرده بود.

بوسه های آتشین بر خاکشان
کو؟ کجا پیدا شود همتایشان
رفت جوری بس سترگ بر نسلها
بُرد گربادی سیاه این خاک ما
ما بر آنیم زنده داریم نامشان
بر دل و اندیشه بسپاریم شان
جاودانه رسم شان را حک کنیم
بر دل تاریخ بنگاریم شان
پایداریها سزد، رنج گران
تا براندازیم رسم حاکمان
اتفاقی باید و شور و شعور
تا نگون سازیم رسم ظالمان

شهین نوروز (رئیس دانا)
شهریور هزارو سیصد و نود و سه
سپتامبر دو هزار و چهارده


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۷)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست