نگاهی به اندیشههای کارل مارکس در نقد دین
شهاب شباهنگ
•
از دیدگاه مارکس، دولت میتواند حتی زمانی خود را از قید و بند دین رها سازد که هنوز اکثریت بزرگ مردم انسانهایی با اعتقادات دینی باشند و بطور خصوصی دینی باقی بمانند. وی به نمونهی دولتهای آزاد آمریکای شمالی اشاره میکند که در آنها دین بطور اعم و مسالهی یهودیت بطور اخص، دیگر به عنوان مشکلی تئولوژیک مطرح نیست. مارکس این دولتها را «دولتهای سیاسی در شکل کاملا پیشرفته» مینامد.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۲۴ شهريور ۱٣۹٣ -
۱۵ سپتامبر ۲۰۱۴
کارل مارکس، متفکر آلمانی سدهی نوزدهم (۱۸۸۳ ـ ۱۸۱۸)، معتقد بود که «دین، تریاک مردم است». شاید این معروفترین جملهای باشد که تا کنون متفکری در نقد دین گفته است. بیتردید متولیان دین و مخالفان فکری مارکس که در این سخن دستاویزی برای حمله به آتهایسم بطور اعم و اندیشههای مارکس بطور اخص یافتهاند، به سهم خود در اشتهار این سخن نقش بزرگی داشتهاند. بیهوده نیست که حتی امروز نیز بسیاری از کسانی که با اندیشههای مارکس آشنایی ندارند، دستکم در این نکته اتفاقنظر دارند که او یکی از پیگیرترین و رادیکالترین منتقدان دین بوده است.
با این همه باید یادآور شد که بر خلاف تصور رایج، مارکس صرفنظر از سخنانی که گاه در این یا آن اثر خود به تلویح یا تصریح دربارهی دین بیان کرده، جز در دو رساله که هر دو نیز در دورهی جوانی او نوشته شده، بطور مشخص و منسجم به دین و نقد آن نپرداخته است. رسالهی نخست «دربارهی مسالهی یهود» نام دارد که در دسامبر ۱٨۴۳ در «سالنامهی آلمانی ـ فرانسوی» منتشر شد. این رساله در وهلهی نخست نقدی بر دیدگاههای «برونو باوئر» تاریخدان و یزدانشناس آلمانی سدهی نوزدهم و از اعضای محفل فلسفی موسوم به «هگلیان چپ» است که فویرباخ نیز به آن تعلق داشت. هدف اصلی این نوشته نقد ایدهآلیسم یزدانشناختی باوئر و محفل یادشده است، ضمن اینکه مارکس در آن برخی نظرات خود در دفاع از دولت عرفی (سیاسی) و لزوم خصوصی کردن اعتقاد دینی در آلمان را نیز بیان کرده است. اگر چه مارکس در این رساله به نکاتی در نقد یهودیت و مسیحیت نیز اشاره کرده، ولی بطور مشخص مفهوم دین را از دیدگاه خود تبیین نکرده و آن را معروض سنجش قرار نداده است.
رسالهی دوم اما دیباچهای است که مارکس در اوایل سال ۱٨۴۴ برای کتاب خود تحت عنوان «نقد فلسفهی حق هگل» نوشت و در آن بطور مشخص به مفهوم دین و نقد آن نیز پرداخته است. البته علت این امر که مارکس بطور گسترده نقد دین را در آثار خود موضوعیت نبخشیده، آن نبوده که وی به نقد دین اهمیت لازم را نمیداده است، چرا که به گفتهی خود او «نقد دین، پیششرط همهی نقدهاست». علت اصلی بیشتر آن بوده که از نظر مارکس با نقدی که فویرباخ دربارهی مسیحیت نوشته بود، موضوع نقد دین دستکم برای آلمان پایان یافته بود و مارکس خود به این نکته در همان دیباچه اشاره میکند.
فریدریش انگلس یار همفکر مارکس نیز بعدها در نقدی که تحت عنوان «لودویگ فویرباخ و پایان فلسفهی کلاسیک آلمان» بر فلسفهی فویرباخ مینویسد، به تاثیری که افکار فویرباخ بر مارکس و او گذاشته اشاره و صریحا اعتراف میکند که پس از انتشار کتاب فویرباخ تحت عنوان «سرشت مسیحیت»، مارکس و او هر دو بیدرنگ «فویرباخی» شدند. مارکس و انگلس در کتاب «خانوادهی مقدس» نیز تصریح میکنند: «فویرباخ نقد دین را از این گذرگاه تکمیل کرد که برای نقد نگرورزی هگلی و بنابراین همهی متافیزیک، بزرگترین و استادانهترین مبانی را طرحریزی کرد».
بنابراین هدف مارکس در دیباچهی نقد فلسفهی حق هگل، نه صرفا بازگشت به مباحث فویرباخ در نقد دین، بلکه فراتر رفتن از بحثهای اوست؛ زیرا وی همانگونه که در آخرین تز خود دربارهی فویرباخ تصریح کرده، بر خلاف دیگر فیلسوفان، فقط در پی ارائهی «تعبیر» تازهای از جهان نیست، بلکه میخواهد جهان را «تغییر» دهد.
در این یادداشت به اندیشههای مارکس در حوزهی دین و نقد آن نگاهی گذرا خواهیم داشت. این کار را در دو گام عملی میسازیم: نخست با اتکاء بر رسالهی «دربارهی مسالهی یهود» به برخی از جنبههای نظری مارکس در دفاع از دولت سکولار خواهیم پرداخت و سپس در گام دوم با استناد به دیباچهای که مارکس برای کتاب «نقد فلسفهی حق هگل» خود نوشته و از جمله دربرگیرندهی آرای مشخص و فشردهی او در نقد دین است، به اندیشههای او در این زمینه اشاراتی خواهیم کرد.
در دفاع از حقانیت دولت سکولار
گفتنی است که مارکس در خانوادهای یهودی زاده شد و هنگامی که کودکی شش ساله بود خانوادهی او دین مسیحی را پذیرفت و به مذهب پروتستان گروید. بنابراین میتوان گفت که مارکس در زندگی خود از کودکی تا پایان عمر، از سه مرحلهی یهودیت، مسیحیت و آتهایسم گذر کرده است.
همانگونه که گفتیم مارکس رسالهی «دربارهی مسالهی یهود» را عمدتا در نقد دیدگاههای برونو باوئر نوشته که در سال ۱۸۴۳ کتابی به نام «مسالهی یهود» منتشر کرده بود. مارکس در این رساله تصریح میکند که مسالهی یهودیان آلمان و خواست رهایی آنان را باید در بستر رابطهی دین و دولت (در بافتاری که مارکس مطرح میکند به معنی حکومت) از یکسو و مسالهی تضاد میان جانبداری دینی و رهایی سیاسی از دیگرسو بررسی کرد. به باور مارکس، رهایی از دین، هم برای یهودیانی که میخواهند از نظر سیاسی رها شوند و هم برای دولتی که باید آنان را رها کند تا خود رها شود، به عنوان یک شرط مطرح است. مارکس باوئر را متهم میکند که صرفا «دولت مسیحی» را نقد میکند و نه دولت به مفهوم کلی را و از این رو از بررسی رابطهی رهایی سیاسی و رهایی انسان عاجز میماند.
نظر مارکس این است که بر خلاف توصیهی باوئر، یهودیان آلمان بدون ترک دین خود میتوانند به رهایی سیاسی دست یابند، ولی نباید تصور کنند که دستیابی به رهایی سیاسی، به معنی رهایی بشر است. به گفتهی مارکس، حادترین تضادی که میتواند میان یک یهودی و یک مسیحی پیش آید، تضادی دینی است و حل چنین تضادی، تنها از طریق ناممکن ساختن آن میسر میشود و ناممکن ساختن آن، یعنی رفع کردن دین. به دیگر سخن، به محض آنکه یهودی و مسیحی بفهمند که ادیان آنان چیزی جز مراحل گوناگون پیشرفت روح بشری نیست، دیگر در مناسباتی دینی باهم قرار نمیگیرند، بلکه در مناسباتی انتقادی و علمی، یعنی در مناسباتی انسانی.
گفتنی است که مارکس در این نوشته مباحث گوناگون و از جمله مالکیت خصوصی و حقوق بشر را نیز مورد بررسی انتقادی قرار داده که پرداختن به آنها در چارچوب این مختصر ممکن نیست و ما را از هدفی که این نوشته دنبال میکند دور میسازد. بنابراین ما در این یادداشت صرفا به اشاراتی کوتاه حول موضوع دولت سکولار و لزوم جدایی دین از دولت از دیدگاه مارکس بسنده میکنیم.
مارکس بر لزوم غیردینی و سکولار بودن دولت تاکید میکند و چنین دولتی را «دولت سیاسی» مینامد. به گفتهی او: «رهایی سیاسی یهودی، مسیحی و اصولا انسان دینی، رهایی دولت از قید و بند یهودیت، مسیحیت و دین است و دولت به مثابه دولت زمانی خود را از قید و بند دین رها میکند که خود را از دین دولتی رها کند و معنای آن این است که دولت به مثابه دولت خود را به هیچ دینی ملتزم نداند». و این کار از چه طریقی انجام میگیرد؟ از این طریق که دولت رابطهی خود با دین را به روالی سیاسی برقرار میکند و رابطهی یزدانشناختی یا تئولوژیک با آن را قطع میکند.
از دیدگاه مارکس، دولت میتواند حتی زمانی خود را از قید و بند دین رها سازد که هنوز اکثریت بزرگ مردم انسانهایی با اعتقادات دینی باشند و بطور خصوصی دینی باقی بمانند. وی به نمونهی دولتهای آزاد آمریکای شمالی اشاره میکند که در آنها دین بطور اعم و مسالهی یهودیت بطور اخص، دیگر به عنوان مشکلی یزدانشناختی (تئولوژیک) مطرح نیست. مارکس این دولتها را «دولتهای سیاسی در شکل کاملا پیشرفته» مینامد. به گفتهی او، چنین دولتهایی امور دنیوی را به امور تئولوژیک و امور تئولوژیک را به امور دنیوی تبدیل نمیکنند.
مارکس تصریح میکند: «پس از آنکه تاریخ به اندازهی کافی در خرافات حل شده، ما اکنون خرافات را در تاریخ حل میکنیم. پرسش از مناسبات رهایی سیاسی با دین، برای ما به پرسش مناسبات رهایی سیاسی با رهایی آدمی تبدیل میشود. ما ضعفهای دینی دولت سیاسی را در حالی نقد میکنیم که دولت سیاسی را صرفنظر از ضعفهای دینی و در ساخت دنیوی آن نقد میکنیم».
مارکس سپس به نقد دولتهای دینی میپردازد. به باور او، دولتی که مسیحیت را شالودهی خود قرار میدهد و آن را دین دولتی میداند و بنابراین با ادیان دیگر رفتاری تبعیضآمیز دارد، دولت مسیحی کمال یافته نیست. یک دولت کمال یافته تنها میتواند یک دولت آتهایستی، دولت دمکراتیک یا دولتی باشد که دین را تحت دیگر عناصر جامعهی مدنی قرار میدهد.
مارکس در این زمینه میافزاید: «دولت به اصطلاح مسیحی، اصلا دولت نیست. زیرا چنین دولتی به مسیحیت نیاز دارد تا خود را تکمیل کند. ولی دولت دمکراتیک، دولت واقعی است و به دین برای تکمیل خود نیازی ندارد. دولت به اصطلاح مسیحی، با سیاست رفتاری دینی و با دین رفتاری سیاسی دارد. دولت به اصطلاح مسیحی، نفی مسیحی دولت است، ولی به هیچ وجه تحقق دولت مسیحیت نیست. دولتی که هنوز به مسیحیت به شکل دین متعهد باشد، به آن به شکل دولت متعهد نیست، زیرا چنین دولتی هنوز با دین رفتاری دینی دارد».
از نظر مارکس، تحقق یک دولت مسیحی رسمی ناممکن است، چون هیچ دولتی نمیتواند انجیل را تماما رعایت کند، مگر آنکه مایل باشد خود را به عنوان دولت منحل کند. به باور مارکس، در حالی که دولت دمکراتیک یا دولت حقیقی برای کمالبخشی سیاسی خود به دین نیازی ندارد و میتواند دین را به کناری افکند، دولت به اصطلاح مسیحی همواره تحققناپذیر باقی میماند و ناچار میشود واقعیت وجودی خود را از طریق دروغ ترمیم کند. از این رو یک دولت دینی همواره موضوع شک و تردید و بیاعتمادی باقی میماند.
مارکس بر خصوصی کردن دین و عرفی کردن قوانین تاکید میکند و یادآور میشود که آدمی در حالی خود را به روالی سیاسی از دین رها میسازد، که دین را از قلمرو حقوق عمومی به عرصهی حقوق شخصی طرد میکند. وی در این زمینه نیز به حکومتهای سیاسی پیشرفتهی آمریکای شمالی اشاره میکند که در آنها دین به موضوعی خصوصی تبدیل و از گسترهی عمومی بیرون رانده شده است.
مارکس بر ضرورت خصوصی کردن دین از آن جهت تاکید میورزد که به باور او دین به «سپهر خودپرستی» و عاملی برای «جنگ همه علیه همه» تبدیل شده است؛ دین دیگر نه ذات اجتماع، بلکه «ذات جدایی» است؛ دین باعث تفرقه میان آدمیان میشود و به اعتراف انتزاعی به «اکاذیب ویژه»، «عادات عجیب» و «خودسری» تبدیل شده است. از دیدگاه مارکس، پول به خدای نیاز عملی و نفع شخصی تبدیل شده است؛ پول همهی خدایان نوع بشر را به کالا تبدیل کرده و بنابراین هم جهان انسان و هم جهان طبیعت را از ارزش تهی ساخته است؛ پول به سرشت بیگانهی کار و موجودیت انسان تبدیل شده است و این سرشت بیگانه بر او مسلط شده و آدمی آن را پرستش میکند.
«نظریهی عمومی جهانی واژگونه»
مارکس در دیباچهای که بر فلسفهی حق هگل نوشته، به گونهای مشخصتر و صریحتر به نقد دین و تبیین مفهوم آن میپردازد. وی در این نوشته مانند بیشتر آثار اولیهی خود تحت تاثیر اندیشههای انسانگرایانه و طبیعتگرایانهی لودویگ فویرباخ است. مارکس در آغاز این دیباچه ضمن یادآوری این نکته که «نقد دین، پیششرط همهی نقدهاست»، همزمان تصریح میکند که «برای آلمان، نقد دین در اساس خود به پایان رسیده است».
مارکس ملهم از فویرباخ، خدا را فرافکنی آدمی میداند و میافزاید: «آدمی که در واقعیت آسمان، جایی که ابرانسانی را میجست، تنها تجلی خویشتن را یافته است، دیگر تمایلی نخواهد داشت که فرانمود خویشتن و تنها ناانسان را بیابد».
سخنان بعدی مارکس نیز طنینی فویرباخی دارند، از جمله هنگامی که مینویسد: «آدمی دین را میسازد، دین آدمی را نمیسازد. و در حقیقت دین خودآگاهی و خودیابی آدمی است که یا هنوز خود را درنیافته، یا اینکه دگرباره از دست داده است».
اما برای مارکس جهان آدمی تنها یک جهان فکری انتزاعی نیست، بلکه جهانی مشخص مبتنی بر مناسبات اجتماعی است. به باور او، فویرباخ سرشت دینی را به سرشتی انسانی تاویل کرده است، ولی سرشت آدمی امری انتزاعی مربوط به ذات فرد جداگانه نیست. سرشت آدمی در واقعیت خود مجموعهای از مناسبات اجتماعی است و از دید مارکس، فویرباخ با نپرداختن به این سرشت واقعی، به ناگزیر خود را از جریان تاریخ جدا کرده است. به دیگر سخن، او تنها فعالیت نظری آدمی را در نظر گرفته است و به اهمیت فعالیت «انقلابی و عملی» پی نبرده است.
از اینرو، مارکس با نثری پرتپش میافزاید: «ولی آدمی موجودی انتزاعی نیست که در بیرون جهان چمباتمه زده باشد. آدمی، یعنی جهان آدمی، یعنی حکومت و جامعه. و این حکومت و جامعه هستند که دین را چونان آگاهی واژگونه نسبت به جهان تولید میکنند، زیرا خود جهانی واژگونهاند. دین، نظریهی عمومی چنین جهانی است، خلاصهی دانشنامهای آن، منطق آن به شکلی مردمپسند، شرف معنویشدهی آن، شور و اشتیاق آن، تقدیس اخلاقی آن، مکمل تشریفاتی آن و دلیل تسلی عمومی و توجیه آن است. دین، تحقق پندارگونهی سرشت آدمی است، زیرا سرشت آدمی دارای واقعیتی حقیقی نیست. بنابراین پیکار با دین، پیکار باواسطه با جهانی است، که دین رایحهی روحانی آن است. فلاکت دینی از یکسو جلوهی فلاکت واقعی است و از دیگرسو اعتراضی به این فلاکت واقعی است. دین، آه مخلوق به تنگنا افتاده است، جان جهانی بیرحم و روح اوضاعی بیروح است. دین، تریاک مردم است».
به باور مارکس، انسانی که از بطن خویشتن طرح دین را درانداخته، بهواسطهی همین طرح به مناسبات مشخص اجتماعی واکنش نشان میدهد. «جهان واژگونه»، آگاهی واژگونهی دینی را تولید میکند. بنابراین از خودبیگانگی دینی، نیازمند نقد عملی اوضاع اسفبار اجتماعی است که دین را پدید آوردهاند. دین نیز به سهم خود این اوضاع اسفبار را توجیه میکند.
پس دین برای مارکس چهرهای دوگانه دارد: از یکسو توجیهگر و تثبیتکنندهی فلاکت مناسبات اجتماعی موجود است و از دیگرسو اعتراضی به این مناسبات. ولی از نظر مارکس این اعتراض بیتاثیر و بیرمق است، چرا که دین آدمی را از این جهان و تلاش برای تغییر آن رویگردان میکند و با حواله دادن او به آنجهان، به تسلی خاطر او میپردازد. از این روست که دین نهایتا نقشی مخدر و آرامبخش و مآلا فلجکننده دارد و «خوشبختی پندارگونه» را جانشین «خوشبختی واقعی» میکند؛ از این منظر است که «دین، تریاک مردم است».
تبدیل «نقد آسمان» به «نقد زمین»
بدینسان مارکس از نقد فلسفی ـ نظری ناب روی برمیگرداند تا چشمانداز تازهای به روی نقد اجتماعی ـ اقتصادی بگشاید. نقد او دربارهی فویرباخ از این منظر طبعا نمیتواند صرفا در چارچوب نقدی تئوریک باقی بماند. در حالی که فویرباخ خود را بر روی انسان به عنوان ذاتی فردی متمرکز کرده بود که میبایست خود را از آگاهی کاذب دینی رها سازد، برای مارکس پیش از هر چیز موضوع بر سر دگرگونی مناسبات اجتماعی است؛ مناسباتی که پدیدآورندهی آن از خودبیگانگیای هستند که اساسا زمینهی مناسب برای رشد جهانبینی فلاکتبار دینی را فراهم میسازد. برای مارکس نقد دین، تنها گام کوتاهی در راهی طولانی برای «انسان شدن» است.
به باور مارکس، فویرباخ در نقد دین نه فقط در تئوری ناب، بلکه همچنین در انتزاع محض باقی مانده است. رویکرد فویرباخ پیش از آنکه رویکردی جامعهشناختی و اقتصادی بوده باشد، رویکردی فلسفی و روانشناختی بوده است. به دیگر سخن، فویرباخ اهمیت شرایط تاریخی جامعه برای تاثیرگذاری بر الگوهای رفتاری و شیوههای تفکر آدمی را نادیده گرفته است. بیهوده نیست که مارکس در تز چهارم خود دربارهی فویرباخ مینویسد: «فویرباخ از واقعیت از خودبیگانگی دینی و تضاعف جهان به یک جهان دینی و دنیوی حرکت میکند. کار او مبتنی بر آن است که جهان دینی را در شالودهی دنیوی آن حل کند. اما اینکه این شالودهی دنیوی خود را از خویش برمیکشد و در قلمرویی مستقل در ابرها تثبیت میکند، فقط بر مبنای این از خود گسستگی و تضاد درونی این شالودهی زمینی قابل توضیح است...».
اگر چه فویرباخ نیز پیش از مارکس تصریح کرده بود که آدمی در «از خودبیگانگی» میزید و دین به معنای همین از خودبیگانگی است، ولی مارکس به این بسنده نمیکند و در پی علل اجتماعی این از خودبیگانگی دینی است. مارکس بر این نظر است که این مناسبات ناعادلانهی اجتماعی است که آگاهی واژگونهی دینی را پدید میآورد. بنابراین بر از خودبیگانگی دینی تنها از گذرگاه دگرگونی مناسبات اجتماعی میتوان چیره گشت.
از این رو مارکس مینویسد: «رفع دین به مثابه خوشبختی پندارگونهی مردم، خواست خوشبختی واقعی آنهاست. خواست دست کشیدن از توهمات دربارهی وضع مردم، خواست دست کشیدن از وضعی است که نیازمند توهمات است. بنابراین نقد دین در نطفهی خود، نقد تیره خاکدانی است که دین هالهی مقدس آن است».
برای مارکس اهمیت نقد دین محرز است و بیهوده نیست که او بار دیگر بر آن تاکید میکند و مینویسد: «نقد دین، آدمی را هشیار میکند تا مانند آدمی هشیار و سر عقل آمده بیندیشد، عمل کند و واقعیت خود را بسازد؛ تا بر گرد خویش و بر گرد خورشید واقعی بگردد. زیرا دین فقط خورشیدی دروغین است که دور آدمی میگردد، مادامی که او بر گرد خود نمیگردد».
اما مارکس همهنگام خواستار فراگذشتن از نقد دین و فرارویاندن آن به نقد حقوق و سیاست است. او توهمزدایی از «هالهی مقدس این تیره خاکدان» را از این دیدگاه میسر میداند و مینویسد: «وظیفهی تاریخ است پس از آنکه آنجهانی بودن حقیقت ناپدید شده است، حقیقت اینجهان را تثبیت کند. این در وهلهی نخست وظیفهی فلسفهی در خدمت تاریخ است، حال که صورت مقدس از خودبیگانگی آدمی برملا شده است، از خودبیگانگی در صورتهای نامقدس را برملا کند. از این طریق است که نقد آسمان به نقد زمین، نقد دین به نقد حقوق و نقد تئولوژی به نقد سیاست تبدیل میشود».
به باور مارکس، تنها با چنین رویکردی است که میتوان «زنجیر را به دور افکند»، نه اینکه «گلهای خیالی نشسته بر آن را پرپر کرد»؛ با چنین رویکردی است که میتوان به جنگ اوضاع رفت و «سلاح نقد» را با «نقد سلاح» تکمیل کرد، نقدی که دیگر نه «چاقوی جراحی»، بلکه «ابزاری برای نابودی دشمن» است.
بطور خلاصه میتوان گفت که مارکس در حالی که همهی اشکال دین را نقد میکند، دگرگونی مناسبات اجتماعی را نشانه میگیرد. برای او نیز دین عاملی برای از خودبیگانگی آدمی است. آدمی اولوهیتی میسازد و سپس این اولوهیت را برای سرنوشت خود مسئول میداند؛ در صورتی که این آدمی است که دین را ساخته و نه دین آدمی را. از دیدگاه مارکس، آدمی از سوی دیگر از طریق ساختن دین، به خود قواعد و ممنوعیتهایی را تحمیل میکند که مانع رشد و شکوفایی او میشوند. او از این گذرگاه همچنین مطیع مراجع و اتوریتههای دینی میشود که مشروعیت آنها یا بر مناسباتی موهوم و خیالی با اولوهیت استوارند، یا برخاسته از امتیازهای ناشی از دانستنیهایی دربارهی امور دینی. ادیان بقایای ایدئولوژیهای اعصار گذشتهاند و نمایانگر «آگاهی واژگونه نسبت به جهان».
به باور مارکس، ادیان همچنین نقشی تخدیرکننده دارند و در خدمت آن هستند که هستی آدمی را از طریق رویاپردازی و تسلی خاطر برای آنجهان، تحملپذیر کنند و از این طریق فلاکت موجود را پایدار سازند و مشروعیت بخشند. از این منظر، نقد دین فقط نیازمند نقدی نظری نیست، بلکه محتاج تغییرات مادی زندگی و براندازی آن مناسبات اجتماعی است که دین را به عنوان «آه مخلوق در تنگنا افتاده» اساسا ضروری کرده است.
شهریور ۱۳۹۳
در همین زمینه: نگاهی به اندیشههای لودویگ فویرباخ در نقد دین
www.akhbar-rooz.com
|