دانشگاه تبریز - آن سال ها (۲)
ابوالفضل محققی
•
شب که به خانه آمدم سکینه خانم صاحب خانه پرسید <ابل آقا شاه رفت حالا چطور خواهد شد؟> گفتم همه چیز درست خواهد شد! دیگر مشدی احمد مجبور نیست برای ترابی فرش به بافد. او مدرسه خواهد رفت, تو حقوق بازنشستگی خواهی گرفت، دولت از مردم زحمت کش و محروم حمایت خواهد کرد! لبخند کم رنگی زد گفت <ببینیم!>
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
٣ آبان ۱٣۹٣ -
۲۵ اکتبر ۲۰۱۴
تظاهرات ۱٨ اردیبهشت ۵۷ منجر به شهادت دو دانشجوی دانشگاه تبریز گردید. علاوه بر داوود میرزائی دانشجوی دیگری نیز از دانشکده علوم به شهادت رسید (محمد غلامی). جو دانشگاه به شدت متشنج بود. حضور پر رنگ گارد و فضای ناآرام جامعه که خبر از طوفان می داد، بر این نا آرامی می افزود وطیف وسیع تری را به میدان می کشید.
روز ۲٣ اردیبهشت در پی اعلامیه تعدادی از استادان، که سرکوب وکشتار دانشجویان را در دانشگاه محکوم می کردند، راهپیمائی بسیار وسیعی در دانشگاه برگزار شد. تعداد زیادی از استادان نیز شرکت داشتند. نخستین حرکت استادان دانشگاه، که با ترس و لرز به جریان تظاهرات می پیوستند. رئیس دانشگاه یکی از شریف ترین کسانی که من در جامعه دانشگاهی دیدم (دکتر مرتضوی) در اعتراض به این کشتار استعفا کرد. من سیمای مهربان و شریف او را هرگز فراموش نمی کنم. ادیبی خوش قلم و خوش نیت، که هر بار به او مراجعه می کردیم با سیمای باز ما را می پذیرفت و وقت می گذاشت. به شوخی می گفت <بچه های عزیز من به جای این که به کتاب های کتابخانه اطاق من نزدیک به ایستید به من نزدیک تر شوید که بیشتر دوستتان دارم.> (گویا در جریان این ملاقات ها چند کتاب ایشان ناپدید شده بود!) استعفای او بسیار تاثیر گذار بود.
خبر راهپیمائی وسیع دانشگاه تبریز همراه استادان، موجب پیوستن تعدادی از اهالی شهر به این راه پیمائی گردید. (به نظرم جریان مذهبی فعال شده در این پیوستن نقش داشت، چرا که استادان مذهبی نیز از سازمان دهندگان این راه پیمائی بودند و تلاش می کردند که رنگ و بوی مذهبی به آن بدهند). تظاهرات به خشونت کشیده شد! جنگ وگریز خیابانی تا مرکز شهر و محلات اطراف دانشگاه ادامه یافت. این نخستین روز وحدت مردم با دانشگاه بود. هر چند عمده کسانی که به تظاهرات پیوستند از بخش تحصیل کرده های جامعه و کاسب های محلی بودند.
سال ۵۷ سال درگیری های گسترده و باز و بسته شدن متعدد دانشگاه بود. دیگر دانشگاه تبریز مرگزی برای تجمع و راه افتادن دسته های تظاهرات شده بود. بخشی از کارگران آگاه کارخانه جات، محصلین و جوانهای شهری دانشگاه را پاتوق خود کرده بودند. گروه های سیاسی فعال تر شده بودند. هر دانشجوئی بسته به تعلق گروهی خود تلاش می کرد بخشی از این افراد را جمع کند. در هر گوشه بساطی بر پا بود. مبلغان در حال تبلیغ و زدن زیر آب هم دیگر. امری که متاسفانه مرض جنبش روشنفکری آن زمان و این زمان روشنفکران ایرانی است. جنبش خارج از محدوده نیز وسیع تر گردیده بود و کشیده شدن حاشیه نشینان به مرکز شهر و شرکت کردن در تظاهراتی که داشت روزانه می شد. هر چهلمی مبنی یک تظاهرات و جنگ وگریز خیابانی دیگر. مرگز تظاهرات از دانشگاه به محلات منتقل شده بود. هر گروهی کوچکی نیز تلاش می کرد که به نوبه خود سهم بگیرد. در بین توده های مردم خمینی داشت عملا بر رهبری خود مهر تائید می زد. بازار نگران آینده و عمدتا طرفدار آقای شریعتمداری، که موضعی لیبرال و محافظه کارانه داشت، موضعی <امام حسنی> که در شور و هیجان آن روزها، تاب مقاومت در برابر <امام حسین>را نمی آورد. هیچ جریان دانشجوئی در پشت سر این تفکر قرار نمی گرفت. جریان طرفداران خمینی تلاش می کردند با تکیه به چهلم ها و مراسم مذهبی توده مردم را به مساجد و هیئت ها بکشانند. بازار ملایان گرم شده بود. توده بی سر بدنبال کربلای حسینی، سینه چاک می کردند! و قبای امامت خمینی در حال دوخته شدن بود. چپ ها در رویای جامعه سوسیالستی خود، با تعاریفی که هر گروه به شیوه خود از آن داشت. راه کارگر اعلامیه های روشنفکرانه پسندی می داد. با ادبیاتی تازه و ملهم از نثر مارکس و نقد جنبش چریکی و تاکید بر مبارزه سیاسی. خط سه جنبش چریکی را نقد می کرد و رفتن به محافل کارگری وکار سیاسی را تبلیغ می کرد. به هر میزان که بر وسعت جنبش توده ای افزوده می شد گروه های دانشجوئی نیز تلاش می کردند بر حضور خود در این تظاهرات بیافزایند. اما در عمل این همراهی برای جریانهای چپ بسیار مشگل بود. علاوه بر نیروهای حزب الهی خمینی، نیروهای مذهبی معتعدل و بخشی از جریانهای ملی نیز که به قولی (ترسان از انقلاب و لرزان از حکومت) بودند و به ناچار دنبال خمینی کشیده می شدند، وقتی به جریان چپ می رسیدند، مشترکا در مقابلمان به عنوان کمونیست ها، جبهه می گرفتند و مانع از حضور ما در دسته جات می گردیدند. البته ما نیز شعار های مذهبی را بر نمی تافتیم. تنها شعار مشترک ما شعار مرگ بر شاه بود.
در این دوره بحث های نظری نیز در فضای آزاد دانشگاه بسیار گسترده شده بود. بحث بر سر صف مستقل طبقه کارگر، انقلاب و مضمون آن، رد مبارزه مسلحانه، جنبش توده ای و شرایط انقلاب. اما این بحث ها در فضای ملتهب و هر دم متغیر آن روز ها کم رنگ تر می شد. کتابهای جزنی (نبرد با دیکتاتوری شاه) و (چگونه مبارزه مسلحانه توده ای می شود؟) در بورس.
تظاهرات در محلات گسترده شده بود. دانشجویان هوادار گروه های مختلف پلاکاردها و نشان های خود را داشتند. ما با پرچم و پلاکارد سازمان چریکهای فدائی خلق. برای آرم سازمان شرح نامه مفصلی تهیه شده بود، که به محض ایستادن تظاهرات پرچم سازمان را به دیواری می کوبیدند، و یا سر دست بلند می کردند، و توضیح می دادند. در آن روزها، چه شور و هیجانی در آن دست بلند شده با اسلحه، در آن داس و چکش و ستاره سرخ خوابیده بود! <زحمتکش انسانا من فدائیم.> (سرودی که بعدا یکی از عاشق های تبریز برای این آرم خواند.)
رابطه بین دانشگاه ها گسترده تر شده بود. خبرهای اعتصابات زندانها، تغییر و تحول در دستگاه حکومتی به چالش فکری تمام جریانهای فعال در دانشگاه ها مبدل گردیده بود. بچه های فعال گروه های سیاسی, بسته به نقطه نظرهای خود، در کارخانه ها، در محلات کارگر نشین و کم درآمد و عموما مهاجرت کرده از روستا فعال شده بودند. در این دوره هر گروه سیاسی فعال، که اکثرا نیز در دانشگاها بودند، هسته های کوچک انتشاراتی بوجود آورده، ومرتب در کار دادن اعلامیه و تراکت بودند. دیگر خبری از درس و مشق نبود. دانشگاه داشت به یکی از مراکز اصلی انقلاب بدل می شد.
تحصن استادان دانشگاه ها در تهران، کشته شدن استاد نجات الهی، همراه با آزادی دسته دسته از زندانیان سیاسی، اعتصابات کارگری، که داشت آرام آرام شکل می گرفت، همه و همه خبر از نزدیکی غریب الوقوع انقلاب می داد. خمینی به رهبر بلا منازع انقلاب بدل شده بود. رادیوی بی، بی، سی عملا نقش خط دهنده روزانه حرکات سیاسی مردم را پیدا کرده بود. حتی بیشتر خبرهای ما نیز به نقل از این رسانه بود. رسانه ای که با چهره های مختلف اپوزسیون مصاحبه می کرد، خبرهای تظاهرات، درگیری ها، شعارها و اعلامیه های خمینی را به گوش مردم می رساند. بیاد دارم در بحث های دانشگاه با دانشجویان مذهبی که وقتی درباره این همه محبت انگلیس به خمینی سوال می شد، با من ومن می گفتند <انگلسیها مجبورند که چنین سیاستی را داشته باشند، چون می دانند که شاه رفتنی است و این از قدرت خمینی است که می تواند از رسانه های غربی استفاده کند.> و آنوقت بحث و جدل آخوند های فراماسونی، و این که چرا غرب چنین پشت عبای خمینی رفته است؟ در می گرفت! بحث هائی که در همان محدوده دانشگاه می ماند. در خارج از دانشگاه خمینی حکم می راند. توده عامی بر آمده از اعماق جامعه، برآمده از دل روستا، با عقب ماندگی قرون و اعصار در نشئه یک همدلی همگانی و قدرت حضور در میدان، حرف آخر را می زد. توده عامی بحساب نیامده که دستش در شهر بود و ذهن خمودش در روستا، حال میدان داری می کرد. بازاریان، کسبه، بخش های سنتی شهری، دانشجویان مذهبی، هیئت ها، نان به نرخ روزخورها، لات ها و لمپن ها، حکومت خود را می دیدند و خود را در حکومت! در سیمای خمینی احتیاج به هیچ استدلالی نداشتند! ذهن بسته، مذهبی و فرصت طلب آنها آبشخور خمینی بود! در شعارهای ساده ولو نامفهوم او، خواسته های خود را می دیدند.
دیگر هر روز مسئله ای بود که جو جامعه را به هیجان بیاورد. استقبال دانشگاه از زندانیان سیاسی تبریز به همراه صفرخان قدیمی ترین زندانی سیاسی، روزی پرشور بود. آنها بر سر دست مردم و دانشجویان به شهر آمدند. حضورشان اعتبار بیشتری به دانشجویان، الخصوص جریان چپ می داد. اکثر آزادشدگان وابسته به جریان های سیاسی چپ بودند! ده شب شعر در تهران در انستیتوی گوته شروع شده بود. خبرهای آن به دانشگاه تبریز نیز می رسید. دانشجوهای توده ای، هر چند اندک نیز، به صحنه آمده بودند. در بحث های سیاسی شرکت می کردند. حضور پررنگ شاعران و نویسندگان توده ای در این شب های شعر و مقالاتی که منتشر می شد بحث های فراوانی را به دنبال داشت.
حضور سعید سلطان پور آن شعر خوانی و سخن های آتشین <با کشورم چه رفته است؟ که زندان ها/ از شبنم و شقایق, سر شارند/ و بازماندگان شهیدان/ انبوه ابرهای پریشان سوگوار/ ....گلو بسته است! ای دست انقلاب/ مشت درشت مردم/ گل مشت آفتاب/ با کشورم چه رفته است؟> باعث راهپیمائی وسیع دانشجویان و درگیری در خیابان ها، عملا دانشگاه تبریز را هم به شور آورده بود. چنین تندروی ها، قابل پذیرش دانشجوهای توده ای نبود. آنها این شیوه نگرش را باعث ایجاد جو سرکوب می دانستند و پیش رس. دانشجوهای چپ رادیکال آنها را متهم به بی عملی و دنباله روی از خمینی و مخدوش کردن صفوف! تقی چاووشی یکی از چهره های فعال و خوش برخورد توده ای بود که عموما در بحث ها شرکت می کرد و سیاست های حزب توده را پیش می برد. پرطاقت بود و سلیم النفس. او بعد از انقلاب در جریان جنگ در جنوب کشته شد. (یادش به خیر).
دولت ها یکی بعد از دیگری عوض می شدند. حکومت نظامی جواب نمی داد. بختیار برای سر و سامان دادن به اوضاع قبول مسئولیت کرده بود. اما خمینی، جریانهای چپ، به چیزی جز سرنگونی حکومت شاه راضی نبودند! جائی هم که خمینی شعار کم می آورد چپ رادیکال شعار در دهان او می نهاد. (بختیار نوکر بی اختیار!) موج های بلند انقلاب خود را بر دیواره های رژیم شاه می کوبید. سیل بنیان کن راه افتاده بود. همه چیز را در مسیر خود ویران می ساخت افسوس که در غرش این سیل و طوفان هشدارهای بختیار گم می شد. ما <صدای دیکتاتوری نعلینی> را که در راه بود نمی شنیدیم. برای ما <مرغ طوفان> کسی بود که باید ویران می کرد. سرود انقلاب زیباترین سرود بود. حتی اگر خمینی رهبر ارکستر می بود! خمینی را قبول نداشتیم اما به دنبال توده مردم کشیده می شدیم. حال دانشجویان نه در پیشاپیش توده مردم بل در صفوف مسقل خود حرکت می کردند. چرا که تمایزها از همان زمان که شامه تیز خمینی بوی قدرت را احساس کرد آشکار می شد. هرجا، هر تظاهراتی که پرچم جنبش دانشجوئی که پرچم سازمان های سیاسی چپ بود، بالا می رفت، بلافاصله با عکس العمل گردانندگان مذهبی تظاهرات کنندگان مواجه می شد. زیر عنوان وحدت صفوف به خارج از صف رانده می شدند. ازاین رو دانشگاه تبریز عملا به مرگز اصلی نیروهای چپ بدل شده بود. بخشی از رهبری مخفی سازمان های سیاسی نیز حاضر در آن. در این ماه های پایانی منتهی به انقلاب دانشگاه عملا ستادهای سازمان های سیاسی برای سازماندهی نیروهای دانشجوئی بود. جلسات مداوم، سخنرانی، بحث و جدل در صحن دانشگاه. حضور گارد کم رنگ تر و جوادی رئیس گارد در سایه. پای مردم شهر، نوجوان ها به دانشگاه گشوده شده بود. هر جریان سیاسی بسته به وسع خود تلاش می کرد که دانش آموزان و محصلین دانشسراها و هنرستان ها را به دانشگاه به کشاند و به اصطلاح یارگیری کند.
روز رفتن شاه جز معدود روزهائی بود که تظاهرات برآمده از دانشگاه در شور و هیجان عمومی شهر با مردم در آمیخت و شعار بعد از شاه نوبت امریکاست را سر داد. روز عجیبی بود! از بچه ده ساله تا پیرمرد هفتاد ساله، شادی می کرد و مرگ بر شاه می گفت. تمام سالهای گذشته، سال های قدر قدرتی شاه از مقابل چشمانم می گذشت. دهلیزهای تنگ و تار کمیته مشترک، اطاق شکنجه با تخت سربازی و کابل بلند با رشته های سیم گشود ه سر آن، که به دور پایت می پیچید. دردی که تا اعماق جانت می نشست و مجبور به اعترافت می کرد. فریاد و فحش های رکیک هوشنگ فهامی، عضدی که شلاق را دور سر می چرخاند و می گفت <صدای سگ در بیار چهار دست وپا راه برو، عو عو کن!> چه روز های دردآوری بود. سلول های کوچک، پاهای زخمی، احساس بی پناهی، و قدرت نمائی حکومت (ابدی) شاه. اعدام ها. دادگاه های فرمایشی، سرلشگر خواجه نوری، جرم یک کتاب خواندن، قرار گرفتن در یک محفل سیاسی، اقدام علیه امنیت کشور و اهانت به مقام سلطنت. دادگاه، زندان و شکنجه. اشک می ریختم از یادآوری آنچه که بر نسل ما گذشت. حال شاه سایه خدا رفته بود. روح خدا بی هیچ احساسی نسبت به این همه جانفشانی و شوق آزادی در راه. شب که به خانه آمدم سکینه خانم صاحب خانه پرسید <ابل آقا شاه رفت حالا چطور خواهد شد؟> گفتم همه چیز درست خواهد شد! دیگر مشدی احمد مجبور نیست برای ترابی فرش به بافد. او مدرسه خواهد رفت, تو حقوق بازنشستگی خواهی گرفت، دولت از مردم زحمت کش و محروم حمایت خواهد کرد! لبخند کم رنگی زد گفت <ببینم!>.
مشدی احمد که من او را بزرگ مرد کوچک صدا می کردم و با هر دیدن او یاد شعر <آی ساری کوینک المک چی> علی رضا نابدل میافتادم, خنده ای کرد و گفت <آیا مثل شما دانشگاه خواهم رفت؟> گفتم تو یکی حتما! منش بزرگ ها را داشت. ریز نقش بود با اندگی کوژ بر پشت. هدیه سالها نشستن بر دار قالی و گره زدن. یازده سال داشت با عینکی ته استکانی و چشمانی که مرتب آب می ریخت. عینکش هدیه بچه های پزشکی دانشگاه بود. سال قبل یک روز او را با خود به دانشگاه بردم. از قبل با بچه های پزشکی صحبت کرده بودم. در چشم به هم زدنی دورش حلقه زدند، کارگر کوچولو، با آن منش مردانه، کم حرف (فقر کم روئی و کم حرفی می آورد). به بیمارستان بردند، معاینه شد، عینک برایش نوشتند و قطره چشم. نهار مهمان دانشگاه بود. چه فضای انسانی و مهربانی بر آن دانشگاه حاکم بود. هاشم زاده می گفت <ببین چه زود عینکی شده؟ برای این پدر سوخته ها باید فرش ببافد، ما تکاب از این بچه ها زیاد داریم. خب حالا چه بیاوریم که بخورد؟> محمد واریانی به شوخی می گفت <چلو کباب !> (آوخ که چقدر دلم برای آن فضای پرشور انسانی تنگ شده!) نهایت میزی پرغدا که اکثر بچه ها دور آن جمع شده بودند. بزرگ مرد کوچک من، با مناعت یک سردار غذا می خورد! او حریص هیچ چیز نبود. بعد از غذا به سینمای دانشگاه بردیم. وقت بازگشت گفت شما دانشجو ها <خیلی خوشبخت هستید!> کلمه ای که تا امروز در گوشم طنین انداز است. (براستی سرنوشت او و هزاران کودک فرش باف تبریزی چه شد؟)
اکثریت دانشجویان دانشگاه تبریز هیجانی برای آمدن خمینی نداشتند. حضور چپ بسیار پررنگ بود، و ترس از پا گرفتن مذهبی ها بسیار. هنوز در گرما گرم حادثه بودیم و بی خبر از ابعاد فاجعه...
ادامه دارد
* شعری از علیزضا نابدل (چریک فدائی خلق) در وصف رنج کودکان فرش باف <آی فرشباف زردپیراهن...>
|