غلامحسین ساعدی، بی هیچ گسستی با نسلهای بعد و بعدتر
شبنم طلوعی
•
حالا نوشته های ساعدی و همنسلانش را اگر میخواستیم در دسترس بود، و میخواندیم، گسست ما با گوهرمراد اما جای دیگری بود. در آنجا که گفته میشد: «ساعدی سال شصت از ایران رفت و چهار سال بعد در پاریس درگذشت». انگار «از ایران رفت و در پاریس درگذشت» گزاره ی ساده ای بود برای بستن جمله ای بی فعل. چون در برابر از ایران رفته ها، سنت ننوشته ی واجب، سکوت بود و هست
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
٣ آذر ۱٣۹٣ -
۲۴ نوامبر ۲۰۱۴
سال ٥٧ سال غریبی بود به چشم کودک هفت ساله. آنهمه آتش توی خیابان، آنهمه فریاد، و آن سربازهای گل به نیزه ی خندان، که کنار ردِ دستهای خونین بر دیوار، عکس میگرفتند تا انقلاب ایران در رسانه های بین المللی بزرگترین انقلاب قرن خوانده شود.
بعد از ٥٧ واژه ی دشمن به فرهنگ عمومی تحمیل شد، خانگی شد، برچسب شد، در به در خزید و اندیشمندان و فرهنگسازان را به نام خود آلوده کرد تا بهانه ای شود برای راندنشان به زندان و حتی اعدامهای انقلابی.
هنوز ما هفت ساله ها لابلای عادت به حجاب و رج زدن صلواتها در دفترهای صد برگ بودیم که صدایی شیشه ی نازک دلمان را لرزاند و حتی شمع، خاموش شد در پنجره های استتار شده.
حالا زمان کش میآمد، و ورق میخورد در روزها و هفته ها و ماهها و سالها ؛ در صفهای بیپایان نفری صد گرم گوشت و یک دبه روغن و ٢٠ لیتر نفت برای بخاریهای بدبو، و صف بیپایان اعزام پسرهای خانواده برای رسیدن به مرگ در جنگ.
زمان کند شده بود و مفهوم دشمن به موازات زمان کش میآمد. گاهی دشمن آن بود که میخواستند از کربلایش به قدس برسند و گاهی در فرار زنان و مردانی بود که داخلی و دست نشانده بودند و پنهان شدنشان در زیر زمینها و پستوی مغازهها، در خیاط خانه ها و استودیوهای متروک سینما، میتوانست به گورهای بی نام و نشان در خاوران برسد چون سر نیزه های دوباره بی گل، دوست را به هوای دشمن نشانه میرفتند.
در همین روزهای تقویم پُر کابوس بود که غلامحسین ساعدی یکی تاثیرگذارترین نویسندگان بر جریان اندیشه ی تئاتر و سینمای ایران باید در ٤٦ سالگی پنهانی و از راه کشور همسایه، ایرانش را برای همیشه ترک میکرد؛ با انبوهی فیلمنامه، نمایشنامه، داستان و نشریه که از او میماند، در وطنش میماند تا نسل بعدی که ما فرزندانش باشیم، و نسل بعدتر ما بخواند و بداند.
نسل بعدی اما قربانی گسست اجباری بود. گسستی که از بالا و پیروزمندانه تحمیل میشد. پیش از ما هر چه بوده انگار که نبوده و از ماست که دفتر تازه ی اندیشه ی متعهد قلم میخورد! نسل بعدی - نسل من - در شعارهای دیواری و دیداری و شنیداری گم شد.
سال ١٣٦٧ بالاخره جام زهر به سلامتی مادران بی فرزند و کودکان بی پدر نوشیده شد. جنگ تمام شد، اسم دوران، سازندگی شد و به موازات کشتارهای پنهانِ دشمنان فرضی در زندان، بازارها پر از میوه شد، سفره ها پر از غذای بی صف، و قفل صندوقخانه ها شکست و بخشهایی از گذشته ی فرهنگ تورق خورد و حتی بازنشر شد.
هیجده ساله بودم و شبها کتابی را صفحه میبستم: صد سال داستان نویسی ایران؛ که کنار جمالزاده و هدایت و جلال آل احمد و بزرگ علوی، اسم غلامحسین ساعدی را دیدم. نام قصه؟ عزاداران بیل.
تمام قصه را روی میز نور خواندم و کار آنشب به دلیلی بس موجه به فردا افتاد. دو سال بعد در مدرسه ی سینما بود که باز غلامحسین ساعدی زنده میشد. فیلمهای گاو، آرامش در حضور دیگران و دایره ی مینا در سالن بزرگ باغ فردوس برای ما دانشجویان سینما به عنوان ماده ی درسی تحلیل فیلمنامه، بررسی و نقد میشد.
و باز دوسال بعدترش در کشف عاشقانه ی تئاتر و لابلای کتابهای کاهی کتابخانه ی تخصصی تئاتر شهر بود که «چوب به دستهای ورزیل»، «بهترین بابای دنیا»، «پنج نمایشنامه از انقلاب مشروطیت»، «آی با کلاه، آی بی کلاه»، «دیکته و زاویه»، «ما نمیشنویم»، «چشم در برابر چشم» ... ما را با خود به دورها میبرد.
حالا نوشته های ساعدی و همنسلانش را اگر میخواستیم در دسترس بود، و میخواندیم، گسست ما با گوهرمراد اما جای دیگری بود. در آنجا که گفته میشد: «ساعدی سال شصت از ایران رفت و چهار سال بعد در پاریس درگذشت». انگار «از ایران رفت و در پاریس درگذشت» گزاره ی ساده ای بود برای بستن جمله ای بی فعل. به همین سادگی. چرا؟ چون در برابر از ایران رفته ها، سنت ننوشته ی واجب، سکوت بود و هست. انگار از جایی سهم زمان در زندگینامه ی سفر کرده ها، جیره بندی بود و باید کوتاه میشد. کارهای کرده و آثار را که نمیشد کوتاه کرد، دلیل مرگ را اما چرا. و اصلا مگر برای نسل جوان انقلاب دیده یِ جنگ دیده یِ امر به معروف دیده یِ اعدام دیده یِ همه جا ریشه دوانده برای بقا، میشد از درد دیگری گفت به نام پاره شدن ریشه ها یا تبعید؟
٢٠ سال از ٥٧ گذشته بود اما توهم دشمن این بار به اسم خودی و غیرخودی هنوز در های و هوی هواخوریهای فرهنگی ما بر صحنه، در فیلم، در نمایشگاه ها یِ تجسمی، در ادبیات، همچنان تکثیر میشد و ما در کنار ترسی عادت شده، لذت آفرینش هنری را تجربه میکردیم تا باز قرعه به نام که بیفتد.
سال ١٣٨٣ قرعه به نامم میافتد. درمانده و خالی شده به اجبار ایران را ترک میکنم و به اختیار به پاریس میآیم: «احساس میکنم که از ریشه کنده شده ام. هیچ چیز را واقعی نمیبینم. تمام ساختمانهای پاریس را عین دکور تئاتر میبینم. خیال میکنم که داخل کارت پستال زندگی میکنم. از دو چیز میترسم: یکی از خوابیدن و دیگری از بیدار شدن. سعی میکنم تمام شب را بیدار بمانم و نزدیک صبح بخوابم و در فاصله چند ساعت خواب، مدام کابوسهای رنگی میبینم. مدام به فکر وطنم هستم. مواقع تنهایی، نام کوچه پس کوچه های شهرهای ایران را با صدای بلند تکرار میکنم که فراموش نکرده باشم. حس مالکیت را به طور کامل از دست داده ام. نه جلوی مغازه ای می ایستم، نه خرید میکنم؛ پشت و رو شده ام.»
اینها را من گفته ام؟ یا گوهر مراد؟ چه فرقی میکند قلم ساعدیست، حال ساعدیست، اما حال من و ما هم بود.
این برای من، نقطه ی پایان آن گسست برنامه ریزی شده است حتی اگر ٣٣ سال دیرتر. اینجاست که غلامحسین ساعدی، با تمام بشریتش با تمام دردی که تا عمق کبد و جان و روحش زندگی میکند، شاید بی آنکه اصرار کند با هر که درد فرهنگ دارد و آوارگی را زندگی میکند، یکی میشود. ساعدی اما در این دلزدگی اجباری هم خلق میکند، نمایشنامه مینویسد و به صحنه میبرد، چون میداند راز ماندنش در آفرینشیست که خودش متواضعانه خلاص شدن مینامد.
از همکاران نزدیک آخرین اثر نمایشی اش که به صحنه نرفت شنیدم سخت خسته شده بود، سخت دلشکسته بود، و بحثهای پرهیاهو قلبش را به درد آورده بود. اینکه دیگر نمیشد سه نفر را کنار هم روی یک نیمکت نشاند و فارغ از مَنیتها، در غربت فقط از تولید هنر گفت.
انگار بزرگ مرد ادبیات در آن چهار سال تبعید همه ی رنج ها را پیش از ما آینه شده بود و یکبار تا تهش زندگی کرده بود.
غلامحسین ساعدی در ١١ فروردین ١٣٦١ به فرودگاه اورلی در فرانسه میرسد. در جایی سالها پیشتر - وقتی در اوج نوشتن هایش حتی آثارش به زبانهای مختلف ترجمه شده بود- همچنان در جستجوی کمال طلبی گفته بود:
«حال که به ٤٠ سالگی رسیده ام، احساس میکنم تمام این انبوه نوشته هایم پرت و عوضی بوده، شتاب زده نوشته شده، شتاب زده هم چاپ شده. هر وقت این حرف را میزنم خیال میکنند که دارم تواضع به خرج میدهم. نه، من آدم خجول و درویشی هستم ولی هیچوقت ادای تواضع در نمی آورم. من اگر عمری باقی باشد - که مطمئنم طولانی نخواهد بود- از حالا به بعد خواهم نوشت.»
گوهر مراد چهارسال بعد از رسیدن به پاریس، در دوم آذر ماه ١٣٦٤ در حالی که وسوسه ی دائمش همچنان نوشتن و نوشتن و نوشتن بود، در عمری به پیش بینی خودش کوتاه، به خوابی همیشگی و بی کابوس فرو میرود و البته رد پایش بیدار و پویا به عنوان یکی از مهمترین نوآوران نمایشنامه نویسی و یکی از نویسندگان برجسته ی ایران بی هیچ گسستی با نسلهای بعد و بعدتر بر دفتر ادبیات و هنر ایران باقی و جاری خواهد ماند.
او در سال ١٣٦٣ در دفتری نوشته است: «اگر نه معنی، اندک، که در زبان قوالان آمده است: رقصیدن و گریه کردن به وقت بدحالی بسیار زیبا میبود اگر وطن نمیسوخت و آنچه بر ما میماند، تپه ها و گردنه ها بود و از بالای قله ها آهویی گردن میکشید و ... من به خواب راحتی فرو میرفتم.»
پاریس، نوامبر ٢٠١٤
* متن سخنرانی در بزرگداشت غلامحسین ساعدی در پاریس
|