تأملاتی پیرامون نوشتهٔ آقای بهروز خلیق در موردِ وحدت چپ
ا. مانا
•
صادقانه که بنگریم، ما از این زمره نیستیم. ما هیچگاه به شناختِ درستی از مارکس نرسیدیم، با شناخت ناقص و معیوبِ خود پیرو او شدیم و با همین شناخت معیوب از او روی بر گرداندیم. ما هیچگاه شهامت آنرا نیافتیم که این مشکلِ خود را به حساب مارکس نگذاریم. آیا وقت آن نرسیده است که از این روشِ نادرست فاصله بکیریم؟
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۵ آذر ۱٣۹٣ -
۲۶ نوامبر ۲۰۱۴
بین ادبیات موردِ استفاده در نوشتهٔ آقای بهروز خلیق تحت عنوانِ «منشور پیشنهادی برای وحدت چپِ دمکرات و سوسیالیست» منتشر شده در نشریهٔ کار، و ادبیات رایجِ فدائیان تفاوتهای محسوسی را می توان رصد نمود که مایهٔ خوشحالی است. چرخشی ملایم بسوی گفتمانِ سوسیالیستی که لازمه اش رهایی از تفکراتی بود که در بیست سال گذشته، در مواردی، هویتِ چپ این سازمان را زیر سوال برده و به جریانی با گرایشاتِ سوسیال دمکرات (از نوعِ اروپایی آن) تقلیل داده بود.
تقریباً همهٔ مواردی که در نوشتهٔ آقای خلیق در بارهٔ سرمایه داری و سوسیالیسم آمده است، درست و بی نیاز از توضیحات تکمیلی است. ایشان بدرستی ایرادات سیستمِ سرمایه داری را برشمرده اند. به مشکلاتی که در چهارچوب جغرافیایی هر کشور و در مقیاس بین المللی می آفریند پرداخته، و برای نوشته ای با حجمِ نوشتهٔ ایشان، مورد مهمی را از قلم نینداخته اند. مشاهدهٔ سه مورد در این نوشته مرا به فکرِ نگارشِ این مختصر انداخت.
(۱) آقای خلیق در جایی از نوشتهٔ فوق آورده اند:
«سرمایه داری در قرن بیست و یکم با شتاب بیشتر بر نابرابری و انباشت ثروت در دست بالاترین دهک و صدک جامعه می افزاید. سرمایه داری در حال بازگشت به "سرمایه داری موروثی" است که در آن اقتصاد تحت سیطره ثروت های موروثی قرار دارد که این امر به قدرت گیری صاحبان چنین ثروت ها و پدید آمدن یک الیگارشی منجر می شود. سرمایه داری با گسترش نابرابریهای اجتماعی، تعمیق شکاف طبقاتی و افزایش فاصله فقر و ثروت در عرصه جهانی و ملی، بهرهبرداری غارتگرانه از منابع طبیعی، تولید و انباشت عظیم سلاحهای مخرب و با ایجاد نظام بین المللی متکی بر قدرت نظامی و سرمایه مالی و گسترش مصرف گرائی، شرایط زندگی و حیات در کره زمین را به مخاطره افکنده است.»
آنچه که در بالا آمده است از ویژگی های بارزِ عملکردِ امپریالیسم است. علیرغم قید همهٔ این ویژگی ها، آقای خلیق استفاده از عنوانِ امپریالیسم را جایز ندانسته اند! در نوشته ای در شمارهٔ نوامبر ۲۰۱۴ مانتلی ریویو، سمیر امین یادآور می گردد که:
«تاریخ سرمایه داری از ضدیتی میانِ مراکز مسلط و پیرامونیهای تحتِ سلطهٔ آنان، و پیروی شکل انباشت در کشورهای پیرامونی از ضروریاتِ تسریع و تعمیقِ انباشت در مرکز، تشکیل گردیده است که… امپریالیسم چیزی جز کُلیتِ این ابزارِ اقتصادی، سیاسی و نظامیِ بکار گرفته شده برای تحمیلِ تابعیتِ به پیرامونی ها (که امروز هم به همان شکلِ دیروز ادامه دارد) نیست.»
ممکن است این سوال پیش آید که در جایی که آقای خلیق همهٔ این صفات را با چنین دقتی بر می شمرند چه اهمیتی دارد اگر از عنوان «امپریالیستی» برای آنان استفاده ننمایند. اگر مسئله فقط یک عنوان بود، اهمیتی نداشت. اما آنجا که بحث از پدیده ای چنین زیانبار است که بدون رهایی از شرِ آن نمی توان به سعادت رسید، نباید از شناساندن و مبارزهٔ بی امان با آن دمی غافل ماند.
روابط کشورهای توسعه یافته و جهان پیرامونی هیچگاه روابطی برابر و عادلانه نبوده است. غارت منابعِ جهان پیرامونی که با پدیدهٔ استعمار شکلِ عیان به خود گرفت، بهنگامِ ترک مستعمرات شکلِ نوینی یافت. استعمارگران دولتهای دست نشاندهٔ مطیعی را در مستعمراتِ قبلی بر زندگی مردم حاکم گرداند که زیان آنها را خیلی بیشتر از حضور مستقیم استعمارگران ارزیابی می نمایند. با نزدیک شدن به دهه های پایانی قرن نوزدهم و حاکم گردیدن انحصارات، تغییراتی حادث گردید که سیمای روابطِ جهان توسعه یافته و کشورهای پیرامونی را مجدداً دگرگون نمود. آنچه در همهٔ این دورانها بلاتغییر ماند، نابرابری و بیعدالتی نهفته در این روابط بوده است که همیشه در حال افزایش بوده است. تاریخ بشر سرشار از جنگها، کودتاها، دخالتهای ناروا، تحریمها، خیانتها و اجحافهایی توسطِ توانگران بوده است که در کنارِ ده ها میلیون نفر تلفاتِ انسانی، زیانهای مالی جبران ناپذیری را نیز به جهان توسعه نیافته تحمیل نموده است. نیروی محرکهٔ این تاریخ خونبار و استثمارگرانه برای صد و پنجاه سالِ گذشته، چه چیزی بوده است؟ یا بعبارتی، همهٔ آنچه را که جهان توسعه یافته در سایهٔ این روابط نابرابر - با ابزارِ نظامی و دیگر سازوکارهای نامشروع - از جهان پیرامونی به چنگ آورده است چه می توان نامید که بهتر از «بهرهٔ امپریالیستی»، اصطلاح رایج آن در میان چپها، حق مطلب را ادا نماید؟
تنها دلیلی که برای خودداری آقای خلیق از بکار بردن این اصطلاح به ذهن می رسد تلاش دو دههٔ گذشتهٔ سازمان در فاصله گرفتن از گفتمانی است که زبان رایجِ فدائیان قبل از مهاجرت بود، که «امپریالیسم» نقشی محوری در آن داشت. اقرارِ به اشتباهات و تصحیح آنها امری پسندیده است. چیزی که نباید اتفاق افتد آن است که برای زدودنِ اشتباهات لازم نیست که از همهٔ آنچه که درست و قابلِ دفاع بوده است، صرفنظ کرد. اولویت دادن به ضدیت با امپریالیسم در گزینشِ متحدین خود در جهان پیرامونی - بخصوص در خاورمیانه، بدون در نظر گرفتن همهٔ جنبه های سرکوبگرانه و غیرمترقی این متحدین، اشتباه فقط یک سازمانِ چپ نبود. تقریباً همهٔ آنانی که تفسیرِ روسی سوسیالیسم علمی را پذیرفته بودند، در مقاطعی و با شدت و ضعفهای متفاوتی، این اشتباه را مرتکب گردیدند که صدمات و تلفات جبران ناپذیری را به آنان تحمیل نمود. این امر نتیجهٔ عدم شناخت عمیق از اندیشه های انقلابی و فقدان تجربهٔ کار سیاسی بود. همهٔ آنانی که تحت سلطهٔ استبدادهای مخوفِ شرقی زیسته اند بخوبی می دانند که روند آگاهی یابی توسط حکومتها چنان غیرممکن و یا پرهزینه گشته بود، که جز تعداد قلیلی فرصت و منابع ِ ضروری برای آموختن را نمی یافتند. عدم شناخت کافی دردی تقریباً همگانی بود. در ایران، با پیروزی انقلاب بود که مجالی برای آموختن مردم در مقیاس جمع های روشنفکری فراهم آمد.
فدائیان نیز از سازمانهایی بودند که تفسیر روسی از سوسیالیسم علمی را پذیرفته و هنگامی که بلوک شوروی در برابر چشمان حیرت زدهٔ همه فرو پاشید، پریشانی نظری خطرناکی را تجربه نمودند. بعضی ها، حتی تاکنون، به تحلیلِ درستی از این فروپاشی نرسیده اند. به ذهن همهٔ آنانی که شوروی را حقیقت ماندگاری می دیدند خطور نکرده بود که نیم نگاهی به دیگر تفسیرهای نسبتاً معتبر از این فلسفه داشته باشند. شمار قابلِ توجهی از چپ ها، مجهز به درکی عمیقتر و شناختی ریشه ای تر از ما، برخورد کاملاً متفاوتی را با آنچه که «سوسیالیسم واقعاً موجود» خوانده می شد داشتند. آنان با صداقت و شجاعت کامل هر آنچه را که در این تجارب می پسندیدند مورد حمایت قرار داده (از بین بردن بیکاری، ارتقا سطح زندگی زحمتکشان، بهداشت و آموزش رایگان، امکاناتِ فرهنگی - ورزشی - تفریحی و …) و آنچه را که غیر قابل قبول می دیدند با شهامت و قاطعیت رد نموده و از آن برائت جستند. این گروه از چپ ها بودند که بار تداوم این اندیشهٔ رهایی بخش را به دوش کشیده و اسیر پریشانی و تلاطمات تئوریک خاصِ دوران پس از فروپاشی نگردیدند. نقش این دسته را باید گرامی داشت و نظرات آنان راباید شنید. کار عظیم نظری توسط اینان انجام پذیرفته که بدون آگاهی از آن تبیین جهان معاصر ممکن نخواهد بود. مسئلهٔ امپریالیسم در همهٔ این آثار ارزندهٔ نظری جایگاهی ویژه دارد. تا زمانی که منافع امپریالیستی حکم می رانند جهان روی صلح واقعی، توسعهٔ پایدار، و عدالت اجتماعی را نخواهد دید. وظیفهٔ انقلابی چپ است که امپریالیسم را به مردم شناسانده و مبارزه با منافعِ نا مشروعِ آنرا دامن زند.
(۲) در جایی دیگر از نوشتهٔ آقای خلیق آمده است که:
«”سوسیالیسم قرن بیستم" با وجود دستآوردهای گرانبار و تاثیرات آن بر تحولات جهانی، به دلایل مختلف از جمله نگرش اقتصاد محور و طبقاتی دیدن انسان و تمام امور زندگی، عدم درک اهمیت و جایگاه آزادیهای فردی و اجتماعی و دمکراسی، عدم درک ضرورت ایجاد پیوند بین آزادی و عدالت اجتماعی، دمکراسی و سوسیالیسم، نتوانست به جامعه مطلوب راه یابد و از اینرو دولت توتالیتری و "سوسیالیسم دولتی و دستوری" شکل گرفت. این تجربه تاریخی، در ارائه الگوی سوسیالیسم دمکراتیک ناکام ماند و “سوسیالیسم دولتی و دستوری” پس از گذشت هفت دهه از حیات خود، فروپاشید. ناکامی این تجربه به معنی پایان مبارزه طبقاتی و مرگ آرمانهای انسانی، جاودانگی نظام سرمایه داری و بی حاصل بودن تلاش سترگ انسانها برای رفع نابرابریها و ساختن جامعه دمکراتیک مبتنی بر آزادی، عدالت اجتماعی، همبستگی انسانها، صلح و حفط محیط زیست نیست.»
علیرغم اینکه می توان تقریباً با همهٔ آنچه که در بالا آمده است موافق بود، ذکر مواردی خالی از فایده نخواهد بود.
اول اینکه - انقیادِ ساختاری کار از سرمایه هیچگاه در شوروی متوقف نگردید. در شوروی، مالکیت خصوصی وسایل تولید به مالکیت دولتی تغییر یافت. اگر مقطع کوتاه پیروزی انقلاب اکتبر تا شروعِ جنگ داخلی را کنار بگذاریم، فرصت آنکه نیروی کار، چنانچه انتظار می رفت، در تصمیم سازهای مرتبط با تولید دخالت داده شود فراهم نگردید. شرایط جنگی و الزامِ دفاع از میهن و انقلاب (بعنوان اولویت اصلی) موجبِ تمرکزِ دوبارهٔ روند تصمیم گیری گردید. آنچنانکه روزا لوکزامبورگ در نوشته ای در مورد انقلابِ روسیه می گوید: موارد بسیاری از عملکردهای این دوران را می توان بعنوان تحمیلاتِ شرایط جنگی درک نمود و بعنوان راه حلهای موقت با آنها کنار آمد. آنچه را که نمی توان قبول نمود آن بود که از این الزامات فضیلت ساخته شد و بدتر آنکه آنها را تئوریزه نمودند. این روند در جنگِ دوم جهانی نیز ادامه یافت و پس از خاتمهٔ جنگ نیز به روالِ عادی جامعهٔ شوروی تبدیل گشت. بعبارتی، شرکت نیروی کار در تصمیم سازیهای محیط کار که از رهگذر آن قرار بود بیماری اجتماعی «از خود بیگانگی» توده های کار و زحمت درمان گردد هیچگاه تحقق نیافته و نتیجه آن شد که در سالهای فروپاشی، طبقهٔ کارگری که قرار بود دژ مستحکم و تسخیر ناپذیر انقلاب باشد آلت دست لودهٔ دائم الخمری چون یلتسین گردید.
دوم اینکه، در کنار لغو مالکیت خصوصی وسایل تولید و شرکت دادنِ نیروی کار در امر تصمیم سازیها، پرورشِ انسان سوسیالیستی را نیز از ضروریات تداوم انقلاب دانسته اند. این پرورش نمی تواند صرفاً در کلاسهای ایدئولوژیک تحقق یافته، و لازمه اش آموزش در جریان همان مشارکت نیروی کار در ادارهٔ کارگاهها و روندِ تصمیم سازیهاست. امری که با برکنار ماندن کارکنان از مدیریت واحدهای تولیدی و دیگر موسسات دولتی امکان تحقق نیافت.
سوم اینکه، اکثراً به این مسئله حیاتی توجه نشده است که آنچه که در شوروی اتفاق افتاد فقط با بازتولید سرمایه داری امکان پذیر بود. برخلافِ همهٔ فرماسیونهای پیشین، سرمایه داری اولین سیستمی است که توان بازتولید خود را دارد. بحثهای فراوانی در این باره صورت گرفته تا راههای مطمئنی برای جلوگیری از این باز تولید یافته شود. این اجماع وجود دارد که در صورتِ محقق نشدنِ سه شرط فوق ۱- الغای مالکیت خصوصی بر وسایل تولید ۲- مشارکت گستردهٔ نیروی کار در مدیریت و تصمیم سازی های مرتبط با امرِ تولید ۳- پرورش انسان سوسیالیستی - این بازتولید دیر یا زود اتفاق خواهد افتاد. حتی قبل از فروپاشی رسمی شوروی، کسانی در دولت، حزب و اقتصاد سایه توانسته بودند با سوء استفاده از موقعیت های خود ثروت هایی اندوخته و شالوده ای را فراهم آورند که بنای مجدد سرمایه داری بر آن استوار گردید. گرچه قسمت قابل توجهی از سرکوبهایی که در دوران حکومت شوروی اتفاق افتاد جنبهٔ سیاسی داشت، نمی توان منکر این حقیقت بود که بخشی از آن نیز برای دفاع از منافعِ اقتصادی نامشروعی بود که در حال شکل گرفتن بود. الیگارشی بغایت ثروتمندِ کنونی روسیه و دیگر کشورهای اروپای شرقی از میان حافظانِ همین منافعِ نامشروع برخاستند. با این قسمت از گفته های آقای خلیق که خطای سیستمِ شوروی طبقاتی دیدن انسان و همهٔ امور زندگی بود نمی توان موافق بود چون شکست تجربهٔ شوروری دلایلی غیر از این ها داشت.
آقای خلیق در مورد امر آزادی ها در شوروی درست می گویند. هیچکس تاکنون نتوانسته است این امر را چون روزا لوکزامبورگ به نظم درآورد. در همان نوشته در موردِ انقلاب روسیه که گویا از یادداشتهای دوران زندان اوست، با آنچنان دقت شگفت انگیزی آیندهٔ انقلاب روسیه را پیش بینی نموده است که خواننده ناخودآگاه می اندیشد که این مقاله پس از واقعهٔ فروپاشی نوشته شده است. نقطهٔ شروع او در این مورد برداشت رهبران انقلاب اکتبر، خصوصاً لنین و تروتسکی از امرِ آزادی است. ضمن برشمردن همهٔ شایستگی ها و فضیلتهای لنین و همکارانش که امر انقلاب در روسیه را به انجام رسانده بودند، به برداشت آنان از اهمیت آزادی خُرده گرفته و مخالفت خود را اینگونه ابراز می دارد:
«… بلشویکها وظائف غولآسائی را با جسارت و اراده قاطع در برابر خود نهادهاند که نیاز به گسترده ترین تعلیم و تربیت تودهها و گردآوری تجربه دارد…" آزادی تنها برای طرفداران حکومت، تنها برای اعضای یک حزب- حال تعداد اعضای این حزب هر چقدر هم زیاد باشد- بهیچ وجه آزادی نیست. آزادی همیشه تنها آزادی برای دیگراندیشان است. نه بخاطر مفاهیم متعصبانه درباره "عدالت" بلکه بخاطر آن که خصلت آموزنده، سالم ساز و پالایش دهنده آزادی از همین خصوصیت آن ناشی می شود و زیرا هر گاه که آزادی به یک امتیاز ویژه تبدیل شود تاثیر خود را از دست می دهد… نظارت عمومی نیز ضرورتی اجتناب ناپذیر است. در غیر این صورت تبادل تجارب تنها میان حلقه تنگ مقامات رژیم جدید محدود خواهد ماند. فساد اجتناب ناپذیر می گردد (کلمات خود لنین). سوسیالیسم در زندگی مستلزم دگرگونی کامل معنوی تودههائی است که در نتیجه قرنها سلطه بورژوازی به قهقرا کشیده شده اند. سوسیالیسم بجای فردپرستی نیاز به خلق و خوی جمعی، ابتکارات تودهای، بجای رکود و بیعملی، آرمان گرائیی که موجب میشود مصائب گوناگون تحمل شود و بسیاری خصائل دیگر دارد... این ها را هیچ کس به خوبی لنین ندانسته، به نافذی او تشریح نکرده و با سماجت او تکرار نکرده است. اما او کاملا" در وسائلی که به کار میگیرد در اشتباه است. فرامین، قدرت دیکتاتورمابانه سرپرست کارخانه، تنبیهات دهشتناک، حاکم ساختن وحشت... همه این هاچیزی جز مسکن نیست. تنها راه تولد دوباره مکتب حیات سیاسی، وسیعترین و بیقیدوشرط ترین حد دمکراسی و افکار عمومی است. حاکمیت ترس و وحشت تنها موجب وارفتگی روانی میشود. و اگر چنین شود دیگر چه باقی میماند؟ به جای ایجاد نهادهای نمایندگی به وسیله انتخابات عمومی و مردمی لنین و تروتسکی شوراها را به مثابه تنها نمایندگی واقعی حیات سیاسی نهادهاند اما حیات سیاسی در خود شوراها هم هر چه بیشتر به هم ریخته است. بدون انتخابات عمومی، بدون آزادی نامحدود مطبوعات و اجتماعات، بدون مبارزه آزادانه میان عقاید گوناگون، زندگی در هر نهاد عمومی فرو میمیرد، وآن چه که باقی میماند تنها چیزی شبیه زندگی است که در آن تنها عنصر فعال بوروکراسی است. حیات اجتماعی به تدریج به خواب می رود و تنها چند دوجین رهبرانی که دارای انرژی بی پایان و تجارب بیحدوحصر هستند به رهبری ادامه میدهند. از میان آنها نیز به نوبه خود در واقعیت امر تنها یک دوجین کلههای برجسته تصدی رهبری را به عهده میگیرند و نیز یک بخش نخبه از طبقه کارگر که هراز گاهی به تجمعات دعوت شده و برای سخنان رهبران کف میزنند و به اتفاق آراء قطعنامههای پیشنهادی را تصویب میکنند اما در پس پرده تنها یک دارودسته کوچک است که همه چیز را کارگردانی میکند، یک دیکتاتوری، که نه دیکتاتوری پرولتاریا بلکه دیکتاتوری معدودی سیاستمداران است، دیکتاتوری به معنای بورژوائی به معنای حاکمیت ژاکوپنی (به تعویق انداختن کنگره شوراها از سه ماه به شش ماه). بله ما می توانیم پیشتر برویم: چنین شرایطی به طور اجتناب ناپذیر موجب خشونتبار شدن حیات سیاسی جامعه می شود... سوقصدها، به گلوله بستن گروگانها و ... ( مراجعه شود به سخنرانی لنین درباره انضباط و فساد)»)!
(۳) نقل قولهای زیادی، مستقیم و غیرمستقیم، از مارکس در این نوشته یافت می شود بدون آنکه نامی از او برده شده باشد. حتی اگر هدف آن باشد که از مارکس احتراز گردد، اخلاقِ حرفه ای حکم می نماید که نقل قولها را با ذکر مراجع انجام دهیم، صرفنظر از اینکه از چه مرجعی استفاده می نماییم. و اما در موردِ مشخص مارکس، حقیقتاً می توان از ذکر نام او در نوشته ها شرمنده بود و یا از آن احتراز ورزید؟ اگر نخواهیم چون گذشته هایمان، از او پیامبری دیگر و از مارکسیسم مذهب نوینی بسازیم، کس دیگری در تاریخ بشر را سراغ داریم که کار و فعالیت ذهنی طاقت فرسایش به اندازهٔ مارکس راهنما و راهگشای بشر بوده باشد؟ کسانی بوده اند که بدون تعصب به تلاش نظری او نگریسته و همهٔ آنچه را که ارزشمند یافته اند توسعه داده و اعتبار آنها را در شرایط حالِ دنیا بازبینی نموده و از آن ابزاری راهنما برای تجزیه و تحلیلِ های اقتصادی، سیاسی و اجتماعی خود ساخته اند. صادقانه که بنگریم، ما از این زمره نیستیم. ما هیچگاه به شناختِ درستی از مارکس نرسیدیم، با شناخت ناقص و معیوبِ خود پیرو او شدیم و با همین شناخت معیوب از او روی بر گرداندیم. ما هیچگاه شهامت آنرا نیافتیم که این مشکلِ خود را به حساب مارکس نگذاریم. آیا وقت آن نرسیده است که از این روشِ نادرست فاصله بکیریم؟
|