یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

بهانه گیر


جواد ولدان (صابر)


• ساعت زنگ می زنه! بلند می شم. از اتاق می پَرَم بیرون. با خوشحالی! با لبخند! زنم رو می بینم. کَج نگاه می کنه، گوشه ی دهنش کَجِه! ناراحته؟ چی در سَرشِه؟ چیکار کردم؟ من چیکارش کردم؟ من که لبخند می زنم! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲۹ دی ۱٣۹٣ -  ۱۹ ژانويه ۲۰۱۵


 
این رو نمی خوام.
اون رو نمی خوام.
اون یکی رو هم نمی خوام.
این دنیا رو نمی خوام!
این رو می خوام.
اون رو می خوام.
اون یکی رو هم می خوام.
دنیای دیگری می خوام!

ساعت زنگ می زنه! بلند می شم. از اتاق می پَرَم بیرون. با خوشحالی! با لبخند!
زنم رو می بینم. کَج نگاه می کنه، گوشه‍ی دهنش کَجِه! ناراحته؟ چی در سَرشِه؟ چیکار کردم؟ من چیکارش کردم؟ من که لبخند می زنم! نمی تونه به سادگی لبخندم رو جواب بده؟ قلبم می خنده! اینرو نمی بینه؟ کوره؟ قلبش نمی تونه این رو ببینه؟
همیشه فکر می کردم، قلبها بتونند همدیگر رو ببینند! غلط بود، آنچه می پنداشتم؟
دوباره راه می افتم، خارج می شم، می رم خیابون.
اونجاست! یک بچّه!
می شنوم! می بینم! بچّه می خنده! تا بناگوشا دَهَنَش بازه! تا آخرِ خیابون خنده اش رو می شنوی!
قلب و دِلم می خنده! تمامِ وجودم می خنده! سَرَم می خنده! دستام، بدنم!
به طرفش می رم، نه می دَوم! از کنارش رَد می شم! بهش لبخند می زنم! به بچّه لبخند می زنم! قلب و دلم بهش لبخند می زنه! چشمام ...
آه چشمام! چشمام چه می بینَن!؟ آه گوشام! گوشام چه می شنَوَن!؟
نه، واقعیت نداره! باورکردنی نیست! باورکردنی نیست، امّا واقعیت داره! دیگه نمی خنده! بچّه لبخند هم نمی زنه! دیگه چیزی نمی شنوم! همه چیز ساکته، ناگهان! زمان می ایسته، ناگهان! بچّه دیگه نمی خنده ناگهان! نه دیگه! صورتش مثلِ سنگه، ناگهان! سَردَمِه، یخ می زنم، ناگهان! به چهره اش زُل می زنم! باز هم سعی می کنم! لبخند می زنم! فایده ای نداره! غضبانک نگاه می کنه! دلم می پُرسِه، چیکارش کردی؟ چیکارش کردی تو؟
دوباره راه می افتم! خودم رو جمع می کنم! دستام رو جمع می کنم، پاهام رو جمع می کنم، همه رو، هر چیزی رو که دارم جمع و جورش می کنم، همه‍ی عُضوای بدنم رو! اونجا ایستادم، اونجا می رَم، اونجا خودم رو به خونه ام می کِشم! به خونه‍ی حلزونی خودم! من و خود و خودم (و ایل و تبارِ و پَس و پشتِ خارجیم رو)!
جمع و جور کرده، و «بسته پاکتی» اونجا ایستادم! اینجا! اینجا! اینجا و اونجا! جمع و جور شده ادامه می دَم، می رَم، باز می دَوَم!
از دور یک زن رو می بینم! باز هم لبخند می زنم! باهاش روبرو می شم! از کنارِ هم رد می شیم. من رو می بینه، می خوات ولی ندیده باشه! سَرش رو بر می گردونه! دوباره سَردَمِه! یخ می زنم! منجمد شدم! دور و نزدیک و دور تا دور یخ، دورِ من یخ و درونِ من هم یخ!
احساسِ انجماد می کنم من!
باز به راه می افتم، می رَم، می دَوَم، می پَرَم، از آب می گذَرم. تو یک شهرِ بزرگ هستم. از دور مُجسّمه‍ی آزادی رو می بینم. ناگهان صدای گلوله می شنوم. به همان سمت می دَوَم، می پَرَم! یک نوجوانِ سیاه، یک چهارده ساله شاید، روی زمین در خون خود می غَلتِه. دستاش می لرزه، چشماش داره میره! کنارش یک هفت تیره! یک اسباب بازی! یک هفت تیرِ آب بازی! جلوتر نمی تونم. دورِش رو پلیس گرفته، اُونیفورم سُرمه ایها! یک، دو، سه، چهار، پنج، شیش، هفت مردِ سفیدِ قُلچُماق. همه با دَستای پُر، با اسلحه، تمام اتوماتیک. دورتر هشت، نَه نُه گَشتی. دَستم رو دراز می کنم، می خوام که بچّه رو من، دَست بگیرم. داغ می شم، داغِ داغ، خیلی دردناک! دیگه نمی شه تَحمّل کرد، دیگه نمی تونم! روی زمین افتاده، با یک گردوی بزرگ بر کَلّه. چه اتّفاقی افتاده؟ هنوز نمی دونم. در کنارِ گوشَم چیزی در جریانه، گَرم! گرمِ گرم! چکّه، چکّه، چکّه روی زمینِ سرد! زیر رو نگاه می کنم، خونه! بالا رو نظر می اندازم، یک پلیسِ یوقورِ سفیدپوستِه، یک اتوماتیک در دسته! قُنداقِ تفنگ پُرِ از خون! از خودم می پُرسم، خون از کجاست!
ساعاتی بعد، دوباره راه می افتم، فرار می کُنم. پرواز می کُنَم!
اینجا کجا هستم؟ وقتِ ظُهرِه! از همه طرف داد و فریاد به گوش می یاد! کجا اومدم من؟ اینجا یک مُنارِه، اونجا یک مُناره، راست یک مسجِدِه، چَپ یک گُنبدِه! تو هر کدوم بلندگوهای خیلی بزرگ. از همه‍ی اونا داد و فریاد به هوا! در کنارَم سمت راست یک زن در حرکته! این زَنِه؟ مُتعجّب از خودم می پُرسَم و سرَم رو به طرفش می چرخونم! چیشمام با واقعیت می جَنگَن! در حالِ جنگم که به راه ادامه می دم! همه جا ریشوها، همه جا چادرسیاهها، میونِ اونا مَردای عَمّامه دار، سفید، سیاه! می ترسم، می رم! می دَوَم! همینطور به راهم می رَم! دیگه نگاه نکن! همیشه سَر براه برو! به یک رستوران می آیم! رستوران؟ اینطوری بالاش نوشته! سفارش می دم! یک بشقابِ کباب، کبابِ ایرونی! عالیه! خوشمزه است! هنوز بشقاب نیمه پُرِه، با چیشمکی به گارسون غذای دیگه سفارش می دهم! خوشمزه تر مزّه می کنه! فکر می کنم، همینجا بمونم من! همینجا بخوابم من! شدنیه!؟ ساعتِ سه شده، الآن می بَندَن! باید برم! حیف، حیف!
هنوز به خیابون نیومده، شلوغی، سیلِ ماشین! گرما، گرما، گرما! خیابونا پُر، پیاده روها پُر! تو هم و دَرهم می رَن، درهم می دَوَن، می خَزَن! مثلِ حَشَرِه، کِرم و مار! همیشه تماس بدنی! خواه، نخواه! باز راه می اُفتم! حدّاقل سعیم رو می کُنم! از دور یک چارراهِ خیلی بزرگ می بینم، نَه یک میدونِ بزرگ، یک میدونِ سرسام آور! میونِ اون چیزی مثِ مُجسّمه، از سنگ! کِنارِش مردم ایستادَن، مَردا، بچّه ها و زَنا دور تا دور! میونِ حلقه؟ درست می بینم!؟ چرا، چرا، پنج داره! چوبه‍ی دار! پشتِ اونا پنج مَردِه، چشم بسته! پشتِ مردا پنج تا لباس شخصی با سر و صورتِ پوشیده! تنها از سوراخای تَنگ، چِیشاشون رو می بینی! چیکار کردن؟ مثِ ایکه باز هم بُلند فکر کردم؟ دختری در کِنارَم، دهان باز کرده، می گِه، قاچاقچی، تریاکَن! حقیقت نداره! بهونه است! اونا یه طرزِ دیگه فکر می کنند! تفکّرای دیگه! بعد فکر می کنم، ما همه مون، یک جورِ دیگه فکر می کنیم، باز هم بُلَند فکر کَردم! پُشتِ من، پُشتِ سَرم، دهانی پُشتِ دَست، مردِ جوانی، یک ریشدار، نجواکُن، کافرا هَسَّن، منافقین، نَجسّا، یا کمونیستها، یا سنّی ها، بعضی وَقتا جاسوسای انگلیس، یا از اسراییل، یا فتنه گرا، یا ... . حرفش قَطع می شه. بچّای جیغ کش تو ردیف اوّل، حرفِ جوانِ نجواکُن را از تَه گلو قطع می کُنَن. با سرِ چرخون، با نیگاهِ دُزدکی یکدفّه پشتم رو نگاه می کنم. مرد، مَردَک جَوون غیبش زده! از ترس بود، یا کارِی براش پیش اومد، یا بُردَن و براش کاری پیش آوُردَن!؟ جواب سِرّی می مونه! تو ای زندگی ... نخواهی دانست! اللهُ اعلم! قرآن تموم شد! بلندگوها ساکت! سکوت و بعد صدای قرچ قرچ چوب! نگاهها به دَه تا پا، پاهای منجمد، پاهای آویزون، آویزون تو هوا! مأیوسانه دنبال تکیه گاه می گَردَن!
اینجا دیگه کُجا هَسَّم من!؟ اینجا دیگه کُجا اومدم من؟؟؟ نمی خوام با اینجا و اینا سر و کاری داشته باشم من! می خوام گورُم رو گُم کنم من! من می رَم! می دَوَم، می پَرَم من!
به پرواز، به آب، با کَشتی، باز هم جایی می نشینم! امّا کُجا! خیلی گَرمِه، شرجیه. سَبزِه، سَبزِ سَبز، همه جا سبز! زَبان، زَبانِ اسپانیایی. نفهمیده به راه ادامه می دَم! به راهَم می رَم! بسیار زیبا، بهشت، سرزمینی رویایی. جنگلهای غیرِ قابلِ تصوّر، خارج از خیالِ و تصوّر! درختا، اَکثر دو متری، سه متری، چهار، پنج متری شش متری! قطور! با ماشین می تونی از میون اونا عبور کنی! ادامه می دَم! دیدنی بسیار داره! بسیار زیبا، بهشت، بهشتِ بهشت! زیاد نرفته، جلوِ رو کویره!؟ کویر؟ نه نمی شه! امکان نداره! همه چیز از ته تراشیده! ریشه کن شده! ریشه کنِ ریشه کن! باقی تنه های قطورِ درختا از خاک بیرون زده! چرا، چرا؟ می خوام سوال کنم!؟ نه، نه، نیازی نیست به پرسش. از دور جوابِ سوالام به دامَنَم می اُفتَن! در اون دوری دور بیل های مکانیزه، ماشین آلات ساختمانی رو می بینم! در کنار اونا جرثقیلها رو می بینم، اونجا بِتون مخلوط کُنا رو! مخلوط کُن های غول آسا! همه چیز روشن! روشنِ روشن! نه، هیچ چیز روشن نیست! همه چیز ...! بختِ ما تاریکِ تاریک!
بر می گردم و به سمتِ دیگه، می رَم! اونجا چه می بینم؟ همون تصویر! همون آش، همون کاسّه! تقریباً همون! کویر بله، ریشه کنی همون، امّا ...، بتون مخلوط کن نه، آسمانخراش نه! نه! فقط کشتزار! ذرّت، ذرّت، ذرّت و ذرّت! تا چشم کار می کنه ذرّت! ذرّت، ذرّت، ذرّت! ذرّت و دیگر هیچ! حال همه چیز روشنه، پلیدی، زشتی، کثافت و بدبختی!
سَرم رو میون چنگالام گرفته، چشمام رو روی هم فشرده، سرم رو بر می گردونم! نمی خوام انسانی رو ببینم! دیگه تمدّنی رو ببینم! می تونم تصوّر کنم، چه چیزای که در انتظارَم باشه! امّا کنجکاو هم هَسَّم! دست بردار نیسَّم! باید ادامه بِدَم! بِرَم، بِدَوَم! به پرواز ادامه بِدَم! می رَم، می رَم! می دَوَم! می پَرَم!
من به اینجا رسیدم! کجا؟ چیزی نمی بینم! چشمها چیزی نمی بینَن! ابتدا در یک متری یک انسان! یک آسیایی! آسیایی هایی با حِفاظِ دهان! دهان بند! تقریباً همه با همین حِفاظ! آه ه ه ...! چین!؟ من در چین هستم! چند ساعتی است که باران نزده! همه جا مَه حکمران! مَه، مَه، مَه! نَه، مَه نیست! این، چرا ...، بگو! این دودمَه است! دودمَه، دودمَه، دودمَه! روزها و هفته ها دودمَه! دودمَه می آید، دودمَه می رود! دودمَه با دودمَه جانشین! از کجا می آید!؟ باور کردنی نیست!؟ هنوز هم می پُرسی!؟ بگو تو احمق هستی، یا فقط خودت رو به این راه می زنی، از خود می پرسم! می خوام از اینجا هم گُم و گور بِشَم! گُم و گور می شم! می رَم!
دوباره در سرزمینِ امکاناتِ بیکران! مهدِ آزادی! دربهای وزارتِ دفاع، امروز، برای همه گشوده! می خوام پنتاگون رو از درون ببینم! در صف به انتظار ایستاده! زمانی بالأخره نوبت من هَم می رسه! وارد می شم! آه، اینجا یک سالنِ بُزُرگِه! می خوام اون رو ببینم، باید جالب باشه! به سالن وارد می شم! کابین های زیادی دیده می شه، که تنها با یک حِفاظ کوتاه از هم جُدان! در کابین ها سربازان! دو نفر، دو نفر در جلوی دو مانیتور بزرگ نِشَسَّن سربازها. بازی می کُنَن! غیرِ ممکنه! هورا، خدایا! من هم می خوام سرباز باشم! اگر سربازِ شاغل، حتماً در آمریکا! عالیه، خوش می گذره! راستی چرا من آمریکایی نشدم؟ بیعدالتیه! یکی از اونا یک «جوی استیک» در دست داره، و هر دو گوشی تو گوش دارَن! برای بازی باید اینقدر مجهّز بود، احمقانه سوالی از خود! نزدیکتر می شَم! روی یک مانیتور اشیاء متّحرک! می جُنبَن! حَشرات!؟ مُدَّتیه «تابلو» شدم! دَسَّم رو شده! از دور یک افسر به طَرَفِ من! آقای من، آنچه که مشاهده می کنید، طالبان هستند! با منه!؟ «آقای من»! اینجا افغانستان است. در حال حاضر تروریستها رو پاکسازی می کنیم! عالیه!؟ درسته!؟ بهش نگاه می کنم، به چَشماش! بله، خیلی عالیه، جوابش می دَم و حالم بهم می خوره! حالِ تهوّع! حالم رو بهم زد! بعدش هم می گَم، فوق العاده است، فوق العاده! مرتیکه‍ی متکبّرِ ک...، ولی فقط آهسته! زمزمه! زِ... م... زِ... مِ... ه! تنها با خود و متفکّر باز هم به راه ادامه می دَم! نمی خوام دیگه اینجا باشم! خاورمیانه چطوره!؟ فکر می کنم، در حالیکه خنده ای پت و پهن روی لَبام نقش بسته! چشمام برق می زنه! برق خوشالی! راه می افتم! مَهدِ تورات و عقاید! سرزمین وحی و پیشگویی ها بزرگ!
می خوام الاقصی رو ببینم! می خوام دیوار رو ببینم! همه چیز رو می خواهم ببینم! همه، همه کَس رو همه چیز رو! به سادگی وارد می شم، به این سرزمین! سرزمینِ موعود! وارد بَعله، اما مُشکل، خیلی به زحمت بتوان در این سرزمین جُنب خورد! در نقاط کنترل و مرزی دقایق و ساعتهاست که منتظر بمونی! می خوام فقط یک روستای فلسطینی رو ببینم، یک قسمتی از یک شهرِ فلسطینی رو، من که نمی خوام از این کشور خارج بشم، دوباره بلند فکر کَردم! نگاهای سربازا کج و مُعوَج به من خَتم می شَن! چه احساسیه، تو این سرزمین مدفون، زندون شده باشی؟ تو یک قابلمه‍ی سَر دار! چه احساسیه، پیرزنی به تکرار از خود می پرسه! تا کنون زنده بگور بودی!؟ «شده بوده بودی!؟» در جواب از من می پُرسِه! اَسَفناک، سَرم رو از پُرسِشِ احمقانه‍ی خود زیر می اندازم! بَعد آسمونِ زیبا رو می نگَرم، به بالا، تا از انظار و چَشمها فرار کرده باشم، تا برای و بجای دیگرون شرمندگی و شرمساریشان رو مُتِحَمِّل نَشم! چه احساسیه، در این سرزمین، در وطنِ خویش به اجبار به قتل رسیده باشی؟ چه احساسیه؟ سوال پشتِ سوال! از اینجا هم می خوام گور خودم را بِکَنم، بِرَم! ناآرومَم! خوابیدن نمی تونم! اینجا هم «تو خونه» نیستم! دیگه ثانیه ای هم نمی مونم! راه می افتم!
رو دریا هَسَّم! دریای مدیترانه! تو یک کشتی! یک سیاهپوستم! یک سوری! یک زنِ عراقیم! یک پناهجوی لامپدوزی! یک نوزاد! نیومده، باید بِرَم! آمدم که بمانم! نمی خوام بِرَم! هولَم می دهند، بیرونم می اندازند! به خارج! چند تا کشورِ مرفّه، این «از ما بهترون» روی این سیّاره، این «نخبگان»، این «سَرسَبَد گُلها» یک اتّحادّیه راه انداختن! اوضاعشون مرتَّبه! این ثروت از کجا می یاد؟ نَکُنِه از آفریقا باشه، یا از استثمارِ هندی ها؟ یا، یا، یا ...!

«خورشید خانوم مالِ ماست! گرما بِمونه نزدِ ما! بیاد دَربها رو ببندیم! کسی رو ما راه نَدیم! خورشید رو محکم بیگیریم! خورشید زندونی ماست! خورشید مالِ ماست! لا لایی لای، لا لایی لای! لا لایی لا!!!»
یکبار هم به ساحل راه پیدا می کنم! نرسیده، نامطلوبم، ناخواسته! بدونِ کاغذ و مَدرک! من رو بیرون می اندازند بدون کاغذ و مدرک! به طرف بالا هولم می دَن! به کشورِ صنعت و تکنولوژی وارد می شم، به سرزمین «ساخت ...»، هفته ها و ماهها باعثِ بحث و گفتگو هَسَّم! عِلّت چیه؟ فقط یک انسانم من! بحرانِ جهانی رو معلول شده ام من!؟ من!؟ من!؟ من!؟ من که بانگدارها نیستم! چه قدرت و توانی دارم من!؟ فقط می خوام همانطور زندگی کنم که در کتابِ قانون شما نوشته، «با عزّت، با شَرف و شِرافت»! از غَرب یک صدا بلنده، از راست، از چپ، از بالا، از پایین، از شرق، از جنوب، از شمال و مابقی! همه اجازه دارند من رو پایمال کُنَن، خوردم کُنَن! دوباره باید به همون کشور مبدأ بِرَم!
می دونید چیه، همه تون بیایید از کُونَم بِخُورید! دزدای بی شِرافت و بی عِزّت! دزادی سرِ گَردَنِه! من هم دزدی می کُنَم، من هم می کُشَم، مثلِ شما! یک جانی می شَم، مثلِ سیاستمداراتون، مثلِ بانگدارتون، مثلِ مدیر و روسای اقتصادِتون! شما با قانون و تبصره، با تانک و اتوماتیک! من بی قانون و پاراگراف، بی تبصره و یکی یکی! من دزدها را می کشم! اصلیا رو! شما نسل ها را بکشید! همه‍ی نژادها رو! بَعدِش اجازه دارم بمونم! من رو می اندازید تو زندان! برای افکارِ عمومی! برای راحتی خیالها! برای من هر چی باشه خیلی بهتره از آزادگی و آزادی تو سرزمین غارت شده ام، که گرسنه و کون پَتی وِلِو زیرِ آفتاب با بچّه هام منتظر لاشخورا و کَرکَسا بشینَم! واقعیت رو نمی گم!؟

سُرب و داغ و تفنگ و توپ و تانک و سی آی اِ رو بیارین!
جوابِ واقعیات و حقیقتها را بیارین!

سَردَمِه، یخ می زنم! منجمد شده ام!
احساسِ انجماد می کنم!
احساسَم هم احساس انجماد می کند!
حالت تهوّع بهم می زنم! شما فوکل کراواتیای قاتل، و نسل کش من رو به استفراغ میندازید!
تمام ماهیچه های بدنم هم روی می چَرخونَن! خودشون رو به درون می کِشَن! نه، اونا گِرد شُدَن، اونا دراز شُدَن، مثلِ گردو شُدَن، گود و تُلنبه شُدَن، کوه و درّه شُدَن. آخ، چی می گَم من!؟ همین هم تو مغزم می گذَرِه، تو کلّه ام. این منظره به وفور در مغزم جریان، شِکل می گیره، در سَرَم. مغزم تصویری شِدِه از بدنم. بَدَنم کپی شده از مغزم. همانطور که درون، برون، همانطور که بزرگ، کوچک، همانطور که راست، چپ، همانطور که چپ، راست، همانطور که کج، راست، همانطور که راست، کج!

آقای او...، لطفاً. آقای پو...، لطفاً.
لطفاً، لطفاً، لطفاً، لطفاً!
فهمیدنش سخته، که من چی می خوام؟
ای عَبث! ای عبث! آقای او... چرا، آقای پو... چرا؟ چرا این، چرا آن؟
همتون شما ناتوانید! نیستید؟؟؟
شما بگید، شما می تونید اصلاً شلوارتون رو ببندید، شلوار خودتون رو؟
چرا من باید از شما بخوام؟

شما هنوز هَم می پرسید: چرا محیط زیست خراب شده؟ شما هنوز هم می پُرسید، شما کُودنهای بی شعورِ متظاهر! ای ساده دلان! ای گول خورها! ای خَر مقدسای مَسجد برو، کلیسا برو! ای کلّه پوک های مُدرنِ سده‍ی بیست و یکم! هنوز هم سوال دارید، هنوز هم سوال دارید! هنوز هم جوابی برای سوالاتون ندارید!
من خودم برای خودم می سازم!
تو خودت برای خودت می سازی!
ما خودمون برای خودمون به اَنجومش می رسونیم!
ما خودمون توانمند هستیم،
همون رو بسازیم که می خواهیم،
همون رو نابود کنیم که نمی خواهیم!
من، من، من، تو، تو، تو، تو! او، ما، او، شما!
ما! ما! ما!
من، تو، علی و زابینه، ما، شما، هِنری، مارگارت و فاطمه! خدیجه و هاینس، رُباب و ولفگانگ! من و تو و ما پا برهنه گانِ دنیا، از آلمان تا ایران، از هند تا آمریکا، از اتریش تا مسکو! از اینجا تا آنجا، دورتادور دنیا!
شما هنوز هم می پرسید: چرا محیط زیست خراب شده؟ شما هنوز هم می پرسید، شما کُودنهای، بی شعورِ متظاهر! هنوز هم سوال دارید، هنوز هم سوال دارید! هنوز هم جوابی برای سوالاتون ندارید!
در آینه نگاه کن! در آینه بنگرید! بنگر به آینه!
در
آینه
بنگر!
نکند به من بد و بیراه بگویی!
نکند مرا بی تربیت بنامی!
مهم هم نیست، اگر بنامی!
بی تربیت بهتر است از بی مغز!
بی تربیت بهتر است از متظاهر!
بی تربیت بهتر است از تحمیق کن!
بی تربیت بهتر است از تحمیق شو!
بی تربیت بهتر است از آلتِ دست!
جُرمِ من فقط یکی است!
من فقط یک جُرم دارم!
آینه رو من دَستَت دادم! آینه رو من دَستَت دادم! آینه رو من دَستَت دادم!

جواد ولدان (صابر)
آلمان، هجدهم ژانویه دوهزار و پانزده
Email: Jwaladan@yahoo.de


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۴)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست