•
به خیلی جاها سرمیزنم. اهل سفرم. به دوردستها میروم. فکرمیکنم هیچ کس جهان وطنیترازمن نیست. ازاینکه اینهمه آدم با من زندگی میکنند خیلی عشق میکنم.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۱۵ ارديبهشت ۱٣۹۴ -
۵ می ۲۰۱۵
باور کنید، من خیلی ازشماها را میشناسم و دور و برم همیشه شلوغ است. شمائی را میگویم که چرخ زند گی تان به جای آن که گرد باشد مربع است.
به خیلی جاها سرمیزنم. اهل سفرم. به دوردستها میروم. فکرمیکنم هیچ کس جهان وطنیترازمن نیست. ازاینکه اینهمه آدم با من زندگی میکنند خیلی عشق میکنم. از این که چرخ بسیاری از آدم ها گرد نیست و خیلی باید زور بزنند تا تکان بخورد وکمی جا به جا شود انبساط خاطر پیدا می کنم. اکثر کسانی که من درکنارشان هستم اهل قلم وخودکارهستند. بعضیها هم هنرمندند. شاعرهم تویشان زیاد پیدا میشود.
دور و برم خیلی شلوغ است. خیلی ها سعی میکنند از دست من خلاص شوند اما نمیتوانند. مثل سریش بهشان چسبیدهام. یکی ازشکل های عجیب زندگی همین است که کسی ازهمراهش متنفرباشد اما نتواند ازاوجدا شود.
مثلا مرتضی که تازه داشت دست چپ و راستش را میشناخت مرا درکنارخود حس کرد.
اما چون بیشتر وقتها به شیطنت و بازی مشغول بود مرا جدی نمیگرفت. من هم او را بهخاطر بچه بودنش جدی نمیگرفتم. تا اینکه یک شب که رویش را خیلی زیاد کرد وسرمادرش داد زد «چرا قورمه سبزی نداریم» او را بیغذا گذاشتم. و او با تمام بچهگیاش فهمید با بد کسی طرف است.
به همین خاطربعدازمدرسه شروع کرد به کار کردن تودوچرخه سازی ممد ریش با روزی پنج زار.
او مرا نمیدید اما حضورم را با گوشت و پوستش حس میکرد.
مرتضی هم مثل بقیه ی آدم ها بزرگ و بزرگ تر شد تا اینکه خواست کسب و کار خودش را داشته باشد. تابستان ها تمام روز با دوچرخهای که ازممد ریش کرایه میکرد میرفت یخچال صغیرا یخ قالبی میخرید آنها را میبست به ترک بند دوچرخهاش میآورد توی بازارچه لای گونی میگذاشت، خردش میکرد و میفروخت.
اما وقتی قالبهای یخ آب میشدند و قد و قوارهشان تحلیل میرفت میدیدم مرتضی چطورازلای گونی با غیظ به یخ ها و من نگاه میکند که دارم به او میخندم و ازلب و لوچهام آب میریزد.
مرتضی تا سال آخر دبیرستان، هم کارکرد وهم درس خواند. اما سال آخرنتوانست درامتحانات نهایی قبول شود. بههمین خاطر درس خواندن را کنار گذاشت.
غروب که میشد، وقتی ازکاربرمی گشت. حالاهرکاری که بود ، بنائی ، باغبانی... در پیاده روی پهن خیابان پهلوی به سمت پایین سرازیر میشد تا پول کرایه ماشین را پس انداز کند. مرتضی پیاده خیابان پهلوی را تا امیریه یکراست گزمیکرد وخوشحال بود که به یک ورزش شبانگاهی دست زده است. دراین پیاده رویها گاهی به تماشای زنان روسپی می ایستاد که زیرتیرچراغ برق ها سرشان را داخل اتومبیلها کرده بودند.
گاهی هم شعرهایی راکه دربارهی من و دوستم «قناعت» سروده شده است با خود زمزمه میکرد و با ته صدائی که داشت در جاهای خلوت و تاریک میزد زیر آواز:
«ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری»
وآنوقت لحظهای ساکت میشد وبه فکر فرو می رفت که چه عوامل بزرگ طبیعی باید دست به کار شوند تا همین یک لقمه نان خالی به دستش برسد .
تازه ، باید مواظب باشد آن را هم به غفلت نخورد.
نزدیکهای انقلاب بود که مرتضی سی و پنج ساله شد. رفت روی پشتبام و فریاد اله اکبرسرداد. آنقدرادامه داد تا انقلاب شد. آنوقت کسی آمد بنیاد مستضعفان درست کرد. به تمام فقرا قول داد تا پول نفت را به درخانههایشان برساند. مردم به قدری به اوعلاقمند شدند که همگی جمع شدند زیر چتر او و به چشم فرشته نجات به او نگاه کردند. ازشما چه پنهان، مرتضی هم توی دلش بیلاخی نبود که حواله ی من نمی کرد.
دراین فکر بودم که تکلیف من چه خواهد شد اگرچنین اتفاقی میافتاد دیگرحضورم وجود خارجی پیدا نمی کرد وکار و کاسبی دوستم «قناعت» هم تخته میشد. همه خوشحال که انقلاب آمده است وروی دست من بلند شده وبه زودی ازدست من خلاص میشوند.
مردم داشت باورشان میشد که «آن را که هست همین جاش دادهاند – وآن را که نیست وعده به فرداش دادهاند»
در این فکرها بودم که جنگ شد. گویا در روزهای انقلاب خدای جنگ متوجه شده بود که چه انرژی پرو پیمانی دروجود جوانان و نوجوانان نهفته است.
جنگ هشت سال به درازا کشید. مرتضی هم روانه جبهه ها شد. اولین کاری که کرد یک سربند مشکی بست به پیشانیاش، دعای ایام را گذاشت در ساکش، عکس امام را هم در جیبش و رفت به خط مقدم.
خیلیها دراین جنگ کشته شدند، جنازهها هربارهنگام ورود به شهرها با استقبال غرورانگیزمردم روبرو میشد. وقت آدم ها بیشتردربیمارستانها و گورستانها میگذشت. دیدارها بیشتردرمجالس ترحیم بود. بهمین خاطر هم مردم فراموش کردند پول نفت را درخانههایشان بگیرند. برعکس می رفتند خیلی چیزها هم می دادند. انرژی جوانها که به مصرف رسید، جنگ هم تمام شد. یک روزهرچه دنبال مرتضی گشتم او را نیافتم، مثل پرندهی بود که رفته بود و ناپدید شده بود.
مردم پس از آنکه وعدههای فرشته نجات را دروغ یافتند با دلخوری زیاد دوباره زیرپرچم من جمع شدند. هم اکنون که با شما صحبت میکنم سرم خیلی شلوغ است. به تعداد پرچم ها هرروزاضافه میشود.
عده ای هم به فکرافتادند تا به کشورهای دیگرفرارکنند. تا درآنجا حداقل قیافه ی مرا نبینند. اما خبرندارند که پرچم من همه جا دراهتزاز است.
|