سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

فرش های عتیقه


علی اصغر راشدان


• دو هفته پیشش شام مهمانش بودیم. مهمانها همه فامیل بودند. سر و صدا گوش فلک را کرمیکرد. موزیک و ترانه و رقص و همه جا جنباندن مال محفل دخترهای جوان بود. هر کدام در هنر قر و قمیش آمدن سرآمد بودند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱۴ خرداد ۱٣۹۴ -  ۴ ژوئن ۲۰۱۵


        دوهفته پیشش شام مهمانش بودیم.مهمانهاهمه فامیل بودند.سروصداگوش فلک راکرمیکرد.موزیک وترانه ورقص وهمه جاجنباندن مال محفل دخترهای جوان بود.هرکدام درهنرقروقمیش آمدن سرآمدبودند.زنهادورهم جمع بودندوپنبه غایبهارا میزدند،قهقهه شان گوش کرمیکرد.پسرهای جوان محفل خودراداشتند،هرازگاه تورقص وپایکوبی تودخترهابرمیخوردند.مردهابه فراخورحرفه وطرزفکرشان دویاسه محفل بگومگووتبادل نظرداشتند.رسیدم وروصندلی کنارمیزغذاخوری کنارش نشستم.بانفرپهلودستیش حرف میزد،ازش پرسید:
«غیبت کبرا داشتی.کجاهاسیرآفاق وانفس میکردی،زندروزگار؟»
«سفری کاری به استانبول ودبی داشتم.ازاونجام رفتم مکه»
«الان فصل مکه نیست که.»
«رفتم حج طمتع.»
«خوب زودبارتوبستی.سه چارسال پیش کنارخیابون فردوسی مشغول معاملات دلاربودی.گاه گاهیم زیرزیرکی طل ردوبدل میکردی.حالاچی کاره هستی که اینجورپولات ازپاروبالامیره؟»
«روبه رودانشگاه انتشاراتی دارم.»
«چیجوری انتشاراتچی شدی؟»
«پسرعموم یکی ازکله گنده های ارشاده.این لقمه رو اون واسه م گرفت.کاربارم سکه ست.توهمین سه چارسال واجب الحج شده م»
«چیجوری باسرعت موشک پیش رفتی؟یه گوشه دست منم بگیرناکس!»
«پسرعموهه توارشادهواموداره.یواش یواش ساکن نیاورون میشم.»
«حالاچی کتابائی چاپ میزنی؟»
«واسه کتابائی مثل مثنوی حواله کاغذمیگیرم،کاغذاروتوبازارآزادچن لاپهنامیرفوشم،به جاش کتابائی مثل بتمن چاپ میزنم.»
«اینجورکتابائی که چاپ میزنی به چی دردبچه هاوجوونامیخوره؟»
«سرشونوگرم میکنه ونمیگذاره دنبال کمونیستاراه بیفتن که برفستنشون سینه دیفال...»
    من ودوسه رنددیگربیشترازبقیه اهالی مجلس باهاش جوربودیم.قدیمی ترازماوسردمدارمحفل مان بود.دوسه استکان به خوردش که میدادم گرم وزبانش بازمیشد،سکوت دائمیش راتلافی میکرد.دوسه نفری کنارکشیدیم ورفتیم بالای میزبزرگ نهارخوری.عرق قاچاقی کشمش راازخیابان جوانمردنارمک خریده وتوشیشه آب ریخته بودم.شیشه رازیرمیزغذاخوری جلوی پاهام گذاشته بودم.یواشکی لیوانهای آبخوری رومیزشام راتانصفه پرکردم وفقط جلوی سه چهارنفرخاطرجمع خودمان گذاشتم.
    یکی دولیوان بالاانداخت،حسابی داغ واشتهاش بازشد.آستینهاش راتاساعدبالازد.دیس رابایک مرغ مادرپرچرب وچیلی جلوکشید.رانهاش راتندی کندودودستی به نیش کشید.باسرعتی باورنکردنی مرغ یکی دوکیلوئی رابلعید.روغن تودیس مانده راسرکشید.یک کپه استخوان تودیس ماند.دستهاش راباکلینکس پاک کرد،باقیمانده لیوان عرق رایک نفس سرکشید.ازتعجب چهارشاخ شدم.پرسیدم:
«شوماکه میگی چربی خونم بالاست،فشارم گاهی بیست میشه،واسه چی پرهیزنمیکنی؟این مرغ مادریه کیلوچربی داشت که؟»
اطراف راپائید،سرش راکمی نزدیک کردوگفت:
«توزندگی ازدوتاچیزازهمه چی بیشتر لذت میبرم.»
«چیه اون دوتاچیز؟»
«یکی همین لذت غذاخوردن.چربی وفشارخونم بالاست،ولی من میخوام باهمین دوتاچیزخودکشی کنم.»
خونه ت توچارقدمیه این پارک بزرگه،لااقل روزی یکی دوساعت بروتوش ورزش کن.بروببین چی محشریه.تموم بازنشسته هاروزتاشب دورهم جمعن،ورزش وقت کشی میکنن.سالهاست ازماگفتنه وازشومانشنفتنه.حالادومیش چیه؟»
«خودت بیترمیدونی که پابسته وزمینگیراین فرشام ونمیتونم پاازخونه بیرون بگذارم.جائی لب ترنکنی،عیال بفهمه میزنه توسرم.عشق بازیم بزرگترین لذت زندگی ووسیله خودکشی دوممه
.کسی ازاین دوتالذت حظ نبره،تموم عمرش مثل گاونشخوارکرده.جوونی،حالیت نیست چی میگم.به سن وسال وتجربه من که برسی میفهمی حرفام همه ش گوهره.»
    دیس وبشقاب ووسایل شام راجمع کردندوظرفهای بزرگ میوه وچای رومیزچیدند.چایش راهمیشه تویک لیوان بزرگ وپرزنگ مینوشید.یک جفت قنددرشت بین انگشت سبابه وشستش گرفت وتولیوان چای فروکرد.بالذت تودهنش گذاشت،لیوان چای راپرصداهورت کشید.عرق صورت گل انداخته وسروگردنش را باچندکلینکس خشک کرد.باراحتی پشتش رابه صندلی تکیه دادوسیگارزرش راآتش زد.دودراقورت وازبینیش بیرون داد.پرسیدم:
«بیشترازده تامسافرت دعوتت کرده م.شوماکه اینهمه دنبال بیشترین لذت زندگی هستی،واسه چی اینهمه سال ازخونه تکون نخوردی؟»
«مثلابایدچی تکونی میخوردم؟»
«بارهاگفته م بریم شمال،بریم ترکیه،بریم دبی،دعوتنامه ازانگلیس وازسوئدداشتی.تمومشو ردکردی وازخونه ت تکون نمیخوری،واسه چی؟»
«اینم خیلی مونده که حالیت شه.بهت که گفتم،من پابنداین فرشام.پابیرون بگذارم،دزدای قهارروزگارچپوشون میکنن ،داغشونورودلم میگذارن.»
«بفروششون،خودتوازشرشون خلاص کن.خودتوکردی برده چندتیکه فرش؟»
«نفهمیدم،چندتیکه فرش؟حالیته چی میگی؟»
«بدگفتم؟مگه اینافرش نیستن؟»
«نه،طلان.عتیقن.اون یکی مال ساروقه.اون یکی فرش کاشونه،اون یکی ریزبافت تبریزه.اون چارتاقالیچه رو می بینی؟»
«منظورت هموناست که عینهوتابلو به دیوارزدی؟»
«آره،همونا.ظریف بافت نخ فرنگ،یعنی تاروپودش ابریشمه.اونجوری نگاشون نکن،جمشون کنی به اندازه یه نون سگگ میشن.تومشتت جامیگیرن.قیمت ندارن.هرکی یه عشقی داره،این فرشام عشق منن.»
«دست ورداربابا،انگارماروگرفتی!»
«ازقدیم گفتن مردمی که ظرفشون مس وزیرپاشون قالی کاشونه،هیچوقت محتاج نمیشن.»
«مامردم الان محتاج ترین آدمای روزگاریم که.»
«واسه این که موکت وفرش ماشینی زیرپامونه،ظرفامونم قربونش برم همه ش موادپلاستیکیه.»
«این کلکسیون فرش دیگه چی حکمتی داره همه چی دون روزگار؟»
«پول ماالان به اندازه پهن ارزش نداره.هرروزم بیشترسقوط میکنه.پولمو میدم فرش میخرم،بانوساناتم میره بالا.الان این کلکسیون فرشاخدات تون میارزه.»
    آخرشب خداحافظی که میکردیم گفتم:
«فردابابربچه هادوهفته میریم دریاکنارشمال.توماشین واسه شومادونفرم جاهست.اونجام خونه کرایه کردیم،بیابریم،یه هوائی تازه کن.واسه رفع سلامتیت بدنیست!»
خندیدوگفت«خیلی دوست دارم بیام،شرمنده م،من ذلیل وزمینگیراین فرشام...»

*
       باروبندیل راتازه توخانه اجاره ای شمال جاگیرکرده وچای اول را مینوشیدیم که خانمش تلفن کردوگفت نزدیکهای صبح سکته کرده والان توبیمارستان و سی سی یواست.خواستیم خرت پرتهاراجمع کنیم ودوباره بزنم به سینه جاده،بچه هاخفتمان راگرفتند:
«تازه ازشرامتحانات خلاص شدیم.میخوائیم یکی دوهفته ازشروشورودودتهرون دورباشیم،بریم تودریاوتفریح کنیم.دوست دارین برین.ماازاینجاتکون نمیخوریم.»
حاکم آنهابودندوهیچ کاریش نمیشدکرد.ناچاردوهفته ماندگارشدیم.
       برکه گشتیم،برش گردانده بودندخانه.رفتیم دیدنش.برعکس همه طرف راستش لمس شده بود.دهن وچانه وچشمش اریب قیقاج شده بود.دکترهایک کیسه داروومسکن های فیل افکن بهش داده بودند.به خانمش سفارش کرده بودندخوراکش تمام مدت بایدکدوی خورشتی باشد.ضدورم است وفشارش راپائین نگاه میدارد.شبانه روزیکی دوتامرفین بهش تزریق میکردندکه دردراحس نکند.
گوشه اطازیریکی ازقالیچه های عتیقه نخ فرنگ،روقالی خوش نقش ریزبافت کاشان درازش کرده بودند.خانمش گفت:
«توعمرش کی حرف گوش کرده که این مرتبه گوش کنه.ازسی سی یوتوسالن عمومی که آوردنش نق نقشو شروع کرد:
«ورم دارببرخونه.میخوام توخونه باشم.»
«مثلاسکته کردی!یه طرفت پاک لمس شده!»
«الان که خوبم،حواسم کاملاسرجاشه.همه چی روخوب می بینم ومیفهمم.میخوام توخونه م باشم.»
وادارم کردبادکترحرف بزنم:
«آقای دکتر،بیمارپاشوکرده تویه کفش که برش گردونم خونه.حالشم چندون بدنیست.لطفااجازه مرخصیشو بنویسین.»
«مریض سکته مغزی کرده.یه طرف بدنش پاک ازکارافتاده.حداقل بایدپانزده روزهیمنجابمونه وتحت نظرباشه ومراقبت بشه.»
«میگه حالم خوبه.خودم یه مدتی پرستاربودم.توخونه ازش پرستاری ومواظبت میکنم.»
«چارکلام حرفیم که میزنه تحت تاثیرداروها ومرفینای نیرومندیه که بهش تزریق میشه.اجازه مرخص کردنشونمیدم.خیلی اصراردارین،این فرموپروزیرشوامضاکنین که اگه واسه ش اتفاقی افتادمسئولیتش باخودتون باشه،بعدآمبولانس دراختیارتون میگذارن ووردارین ببرین.بهتون اخطارمیکنم.یه طرف بدن بیمارکاملالمس وبیحسه.قادربه انجام هیچکدوم ازوظایفش نیست.خوراک وآب که میخوره ومینوشه ممکنه به جای معده ش بره توریه ش وریه رو عقونی کنه.دراون صورت مرگ بیمارحتمیه وهیچ کاری ازماساخته نیست.»
   خانمش گفت«برم این کپسولاشوازداروخونه بگیرم.تازه یه مرفین بهش تزریق شده،یکی دوساعتی هشیاروشنگوله،میتونین باهم حرف بزنین.تاثیرمرفین ازبین که بره بازبیهوش وگوش میشه.مراقبش باش تابرگردم.»
          یک لیوان چای برای خودم ریختم و کنارش روفرش کاشان نشستم.چای رامزمزه کردم.
   خرخر میکرد.یکریزخلط های سفیدچرک مانندازگلوش میامدتودهنش،تمام وقت کلینکس دستش بود،دهنش راخالی وپاک میکرد،دستمال خیس راتوسطل کناردستش می انداخت.سطل تقریباپرکلینکس چرکی شده بود.هشیاربودوذهنش همه چیزرابه یادمیاورد.خواستم نیروی یادآوریش راامتحان کنم،پرسیدم:
«چی شدکه راهی بیمارستان شدی؟میتونی به خاطربیاری؟»
دهن کج شده راخنده نرمی درخودگرفت وگفت:
«بعدازخودکشی اول که خوردن مرغ مادرچرب چیلی بود.شوماکه رفتین،بعدازنصفه های شب مشغول خودکشی دوم شدم.کارموتموم کردم ورفتم زیردوش.وسطای دوش گرفتن روکاشیای کف حموم فروکش کردم،دیگه چیزی نفهمیدم.چشم که وازکردم توسی سی یو بودم.»
«خیلی خب،بایدمدتی توبیمارستان میموندی.فضای بیمارستان ضدعقونی شده ست ومرتب وارسی ومعاینه میشدی وزیرنظردکتربودی.واسه چی اصرارداشتی برت گردونن خونه؟»
«نمیدونم چی شکلی به شوماهاحالی کنم که من ذلیل وزمنیگیراین فرشای عتیقه م.معتادشونم.نمیتونم یه روزدوریشونوتحمل کنم.سالای آزگاره زنمم اینونفهمیده.لااقل توکه اینهمه ادعاداری بفهم چی میگم دیگه.....»
      نصفه های شب به خرخرمیافتدوراه نفس کشیدنش کیپ میشود.سریع برش میگردانند بیمارستان.
عصرروزبعدبه دیدنش که رفتم کارش تمام بود.آب وغذارفته بودتوریشه.ریشه عفونی شده وچرک تمام دستگاه گوارش وگردش خونش رادرخودگرفته بود.من که رسیدم دکتربه خانمش میگفت:
«بایدمنتقلش کنیم تواطاق احتضار.اینجامریضای دیگه ناراحت میشن.واسه روحیه شون خوب نیست.بیمارحداکثردوساعت دیگه زنده ست.»
      تواطاق دخمه ماننداحتضارمتوجه قضایاشد.مرفین قوی بهش تزریق کرده بودندکه دردمردن راکمترحس کند.هنوزهم ذهنش خوب کارمیکرد.عینهوبچه چهارپنج ساله اشک روگونه هاش راه برداشت.هاج واج ومستاصل نگاهم کرد.انگارمیگفت:
«یه کاری بکن!»
   نگاه من بهش درمانده ومستاصل ترازنگاه خودش بود.
       سرش رارودامن خانمش رهاکرد.مثل گوسفندسربریده نگاهمان کردوبی صداگریست.آحرین حرفش راپچپچه واربه خانمش زدورفت:
«مواظب فرشاباش!......»
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۲)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست