سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

شوخی کوچک. نوشته: آنتوان چخوف


علی اصغر راشدان


• کالسکه نگاه که میدارد،نادینکا میگذارد نگاهش رو به بالای کوه سرگشته بماند. باز تا پائین سورتمه سواری میکنیم. مدت درازی چهره ام را نگاه میکند، به صدایم گوش میسپارد، بی تفاوت و بی طرف است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲۲ مرداد ۱٣۹۴ -  ۱٣ اوت ۲۰۱۵


 
 
Anton Cechhov
Kleiner scherz
آنتوان چخوف
شوخی کوچک
ترجمه علی اصغرراشدان


    ظهرتابستانی زلال...یخزدگی دراوج وپرسروصداست.نادینکاحلقه های موی فرفری نقره ای روشقیقه هاورولب بالائیش کلک دارد.روی کوهی مرتفع ایستادیم.جلوی پاهامان راتاروی زمین منطقه ای سراشیبی پوشش میدهدکه زیرپرتوخورشیدشبیه آینه ای به نظرمیرسد.کالسکه ای کوچک باپوشش قرمزروشن نزدیک مان است.
«سوارشیم وبریم پائین،نادژداپتروفنا!خواهش میکنم،فقط یک بار!ازتان مواظبت میکنم،سلامت میرسیم پائین.»
   نادینکامیترسد.فاصله جلوی گالشهای کوچکش تاآخرکوه یخزده،پرتگاهی عمیق،وحشتناک وپایان ناپذیربه نظرش میرسد.پائین رانگاه که میکند،افکارش رادرهم می پیچد،نفسش راپس می اندازد.بهش پیشنهادمیکنم توکالسکه بنشیند.دچارحالت عجیبی میشود:فکرمیکندتوپرتگاه پرت میشودومیمیرد!فکرش مختل میشود.
میگویم:
«خواهش میکنم!لازم نیست ترس داشته باشید!متوجه باشید،تروشروئی بزدلیست!»
نادینکاسرآخرتسلیم میشود.چهره اش رانگاه میکنم،خودراباخته است،مرگ جلوی چشمهاش است.می نشانمش،پریده رنگ است ومیلرزد.توکالسکه یک بازوش رادورم می پیچدوباشکم رویم سقوط میکند.
   کالسکه مثل توپی پروازمیکند.هواروچهره شلاق میکوبد،توگوشهازوزه وسوت میکشد،بادپوست راباخشم نیشترمیزند.میخواهدسرآدم راازشانه هاش بکند.دربرابرهجوم بادنمیتواندنفس بکشد.انگارشیطان مجسم ماراتوپنجه گرفته وبه پائین جهنم میکشد.اطراف تویک نوارچرخنده طولانی ناپدیدمیشود...یک لحظه به نظرمیرسدازبین میرویم!
باصدائی نیمه بلندمیگویم«من عاشق شماهستم،نادینکا!»
   سرعت کالسکه به مرورکم میشود.زوزه بادوغژغژسورتمه دیگرخیلی وحشتناک نیست.دیگرنفس کشیدن مرگ آورنیست.سرآخرپائین هستیم.نادینکابیشترمرده ای است ونه زنده.رنگ باخته است وبه سختی نفس میکشد....کمکش میکنم پیاده شود.
میگوید«به هیچ قیمتی یک مرتبه دیگرسوارنمیشم.»
باچشمهای گشادووحشتی فوق العاده نگاهم میکند:
«به خاطرهیچ چیزدنیا!تقریبامرده بودم!»
   کمی بعدبه خودمی آیدوباسئوالی توچشمهاش نگاهم میکند:من این چهارکلمه راگفته بودم یاآنهاراازغرش بادشنیده بود؟کنارش می ایستم،سیگاردودودستکشم رابادقت وارسی میکنم.خودرابه پائین تنه ام قلاب میکندوآهسته پیاده کوهنوردی میکنیم.آنطورکه می بینم، معمارهاش نمیکندکه آرام شود.این کلمات گفته شده یانه؟آره یانه؟پرسشی درباره غرور،افتخار،زندگی وخوشبختی است.بسیارمهم،مهمترین سئوال روی زمین است.نادینکانگاهم میکند.بی صبرانه واندوهگین،بانگاهی موشکافانه به چهره ام خیره میشود،منتطرپاسخ سئوالات نامتناسب میماند.شروع به حرف زدن نخواهم کرد؟آه،چه بازی ئی دراین چهره زیباست،چه بازی ئی!می بینم باخودش مبارزه میکند،بایدچیزی بگوید،بایدچیزی بپرسد،کلمات لازم راپیدانمیکند،براش شرم آوراست،میترسد،سرخوشی مانعش میشود...
بدون نگاه کردن به من میگوید«میدونی چیه؟»
می پرسم«چیه؟»
«بیادوباره سوارشیم...سورتمه.»
پله هاراروبه کوه بالامیرویم.دوباره نادیای پریده رنگ ولرزان راتوکالسکه مینشانم.دوباره توپرتگاه وحشتناک پروازمیکنیم.دوباره بادزوزه میکشدوسورتمه غژغژمیکندودوباره،درسریعترین وپرسروصداترین لحظه پروازباصدائی نیمه بلندمیگویم:
«من عاشق شماهستم،نادینکا!»
    کالسکه نگاه که میدارد،نادینکامیگذاردنگاهش روبه بالای کوه سرگشته بماند.بازتاپائین سورتمه سواری میکنیم.مدت درازی چهره ام رانگاه میکند،به صدایم گوش میسپارد،بیتفاوت وبیطرف است،تمام پوستش،حتی آستین بندخزه ئیش،کلاه خزه ئیش،تمام اندام کوچکش زیر فشاربیشترین بیگانگی است وبرچهره اش حک شده میماند:
«حالاچه؟چه کسی کلمات راگفته؟اوبود؟یاتنهاخودش شنیده شده؟»
این تردیدونگرانی،شکیبائیش رامیرباید.دختربیچاره دیگرسئوالهاراجواب نمیدهد،عبوس میشودوهمزمان شروع به گریستن میکند.
میپرسم«نمیخواهیدبه خانه برگردیم؟»
باچهره ی گل انداخته میگوید«من...من ازاین سورتمه خوشم میاد.نمیخواهی یک باردیگرسواربشیم؟»
   ازاین سورتمه«خوشش میاید»،کنارش است.مثل دفعات قبل پریده رنگ است وبه سختی نفس میکشدولرزان ازترس،توکالسکه می نشیند.
سومین مرتبه سوارمیشویم وپائین می آئیم،می بینم چطورتوصورتم خیره میشودوبه لبهام توجه میکند.بازهم دستمال راجلوی لبهام میگیرم وخودراپاک میکنم،نصف کوه راپائین آمده ایم،موفق میشوم بگویم:
«من عاشق شماهستم،نادیا!»
   معماهمان معمامیماند!نادینکاسکوت میکند،روی چیزی می اندیشد...ازایستگاه سورتمه تاخانه همراهیش میکنم.تلاش میکندآهسته حرکت کند،قدمهاش راکندمیکند،منتظرومنتظرمیماند،چراکه هیچ چیزی بهش نمیگویم.می بینم چطوررنج میکشد،چطورخودراکنترل میکندتاچیزی نگوید:
«بادنمیتواندچیزی بهت گفته باشد!چیزی راکه بادبهت گفته،من هم نمیخواهم بگویم!»
   صبح روزبعدیادداشتی دریافت میکنم:
«امروزخواستی بری سورتمه سواری،منم باخودت ببر.ن.»
ازآن روزبه بعدنادیاومن هرروزمیرویم سورتمه سواری.باکالسکه روبه پائین پروازکه میکنیم،هربارکلمات خودراباصدای نیمه بلندمیگویم:
«من عاشق شماهستم،نادیا!»
   نادینکابه زودی مثل الکل ومرفین به این جمله معتادمیشود.بدون این جمله دیگرنمیتواندزندگی کند-به نوعی برای پروازوهمینطوربرای ترس.جذبه کلمات عشق راازمیان ترس وخطربه وام میگیرد.کلماتی که به منزله معمائی میمانندوروقلب فشارمیاورند.هردومان همیشه موردشک میمانیم:من وباد...کداممان عشقش رابه نادیاابرازمیدارد؟نادیانمیداند،انگاربرای نادیاهم فرق نمیکند.برای آدم فرق نمیکندازکدام گیلاس مینوشد،مسئله اصلی این است که مست شود.
    یک روزظهرخودم به تنهائی میروم سورتمه سواری.توجماعت گم میشوم،می بینم نادینکاچطوربه طرف کوه می آید،چطورچشمهاش دنبال من میگردند...شرمزده پله هارابالامیرود...میترسدتنهاسوارشود،آخ،چه ترسی!مثل برف پریده رنگ است،میلرزد،انگاربه طرف اعدام خودمیرود،امامیرود،بدون توجه به خود،مصمم میرود.ظاهراتصمیم میگیرد سرآخرامتحان کندکه این کلمات فوق العاده شیرین وقتی هم من همراهش نیستم شنیده میشوند؟می بینم که چطورپریده رنگ،بادهن ازوحشت بازمانده وچشمهای بسته توی کالسکه می نشیند.میگوید:
«دنیاهمیشه سلامت باشد!»
   خودراپرت میکند...سسس...غژغژسورتمه.نادینکاکلمات رامیشنود؟من نمیدانم...تنهامی بینم چطورضعیف ازتوی کالسکه بلندمیشود.چهره اش تماشائیست،خودش متوجه نیست.کلمات راشنیده یانه،ترس درضمن پائین آمدن ازکوه توانائی شنیدن وتشخیص صدای بلندراازش ربوده است...
   ماه مارس وبهارنزدیک میشود...پرتوخورشیدنوازشگرمیشود.کوه یخ مان تیره میشود.درخشش خودراازدست میدهدوسرآخرگرم میشود.دیگرنمیتوانیم سورتمه سواری کنیم.نادینکای بیچاره دیگرهیچ جاکلمات رانمیشنود.دیگرهیچکس آنجانیست که بتواندکلمات رابگوید.بادی نیست که حس شودومن به زودی به پترزبورگ سفرمیکنم-برای مدتی طولانی،درواقع برای همیشه.
    یکی دوروزپیش ازحرکت،هرازگاه توهوای گرگ ومیش توباغچه روستائی که نادینکاتوحصاری باپرچین بلندمیخکوب شده زندگی می کند،می نشینم،..هنوزحسابی سرداست،هنوززیرکودهای کشاورزی برف هست.درختهامرده اند،امابوی بهارمی آیدوکلاغهابرای جایگاه شبانه باصدای بلندکلاغهاراصدامیکنند.کنارنرده های حصارمیروم ومدت درازی ازشکافی داخل حصاررانگاه میکنم.می بینم نادینکاچطورازراه پله پائین وبیرون می آیدوآرزومندانه وناراحت آسمان رانگاه میکند...بادبهاری به چهره ستمدیده پریده رنگش میوزد...مردنادینکارادربادبه یادمیاوردکه مادرکوه بارهادربرابروزیدن بادآن چهارکلمه رامیشنویم،چهره نادینکااندوهگین میشود،آنقدراندوهگین که قطره اشکی روگونه اش راه برمیدارد...دخترک پریده رنگ هردودستش بلندمیکند،انگارازباددرخواست میکندکه آن کلمات دوباره شنیده شوند.من منتظرهجوم بادمیشوم وباصدای نیمه بلندمیگویم:
«من عاشق شماهستم،نادیا!»
   خدای من،آنجابرای نادینکاچه اتفاقی افتاده؟فریادمیزند،میخندد،تمام چهره اش میدرخشدوبادبردستهای برافراشته اش میوزد،غرق سرخوشی،خوشبختی وفوق العاده زیباست.
    میروم که بارهایم رابسته بندی کنم....
    تمام اینها مربوط است به خیلی سال پیش.حالانادینکاازدواج کرده،خواه مردباهاش ازدواج کرده،خواه نادینکامردرابرگزیده باشد-قضیه جزواسراسردادگاه ولایت است.نادینکاحالاسه تابچه دارد.بازهم بارهاباهم میرویم سورتمه سواری وباددوباره کلمات راتوگوشش میگوید:
«من عاشق شماهستم،نادینکا!»
   فراموش نشودکه برای نادینکاامروزه خوشبخت ترین،ملموس ترین وقنشگ ترین خاطره زندگیش است...
   من امروزه،گرچه مسن ترهستم،بازهم نمیتوانم بفهمم چراآن کلمات راگفته ام.چرابه خوداجازه داده ام آن شوخی رابکنم!....


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست