یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

تأملی بر اتصال و انفصال ما از احزاب و سازمان های سراسری


احمد مرادی


• از زمان گسست نخستین گروه نیروهای منتسب به مناطق ملی از احزاب و سازمانهای سراسری، حدود ۳۰ سال میگذرد... سئوال محوری بحث آنست که چرا و بر اساس کدام استدلال و ارزیابی و تحلیل، این نیروهای عضو این سازمانهای سراسری (که مورد مشخص من سازمان فدایی است) بدانان پیوسته و چرا از آنها جدا شدند؟ ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۹ شهريور ۱٣۹۴ -  ٣۱ اوت ۲۰۱۵


از زمان گسست نخستین گروه نیروهای منتسب به مناطق ملی از احزاب و سازمانهای سراسری، حدود ٣٠ سال میگذرد. در طی این ٣٠ سال فراز و نشیبهای فراوانی در زندگی این نیروها بوجود آمد و بخش اعظم آنها بسته به توان و دیدگاهها و ارزیابیهای خود، در اشکال متفاوتی از تشکل گرد هم آمده و فعالیتهای خود را تداوم بخشیده، ضمن اینکه بسیاری از آنها به زندگی آرام و غیرسیاسی خود ادامه دادند. اینکه این تشکلها تا چه حد در پیشبرد وظایف خود موفق بوده و توانستند ایده آلها و آرمانهای تحقق نیافته خود در این سازمانهای سراسری را پیش برند، موضوع بحث جداگانه ای است که قبل از همه بانیان این تشکلها باید بدان پاسخ دهند. اما سئوال محوری بحث آنست که چرا و بر اساس کدام استدلال و ارزیابی و تحلیل، این نیروهای عضو این سازمانهای سراسری (که مورد مشخص من سازمان فدایی است) بدانان پیوسته و چرا از آنها جدا شدند؟
تا آنجائیکه من بخاطر دارم، به این موضوع آنطور که شایسته بوده بطور مستقل و همه جانبه پرداخت نگردیده و هر آنچه را هم که ما دیده و یا خوانده ایم، قبل از اینکه ارزیابی عقلانی مبنای قضاوتهای آنان قرار گیرد، بیشتر بر اساس احساسات و ملاک ها و مبناها و برخوردهای شخصی صورت گرفته است.
از اینرو، به اعتقاد من، بیان واقعیات ایندوره و تحولات و اقدامات آتی ما آنگاه میتوانند نتایج مطلوب و عملی خود را بعنوان یک تجربه ببار آورند که قبل از همه ریشه های فکری و نظری حاکم بر ما در برخورد به این سازمانها و تصورات اولیه ما از آنها بطور بنیادی و با استناد به تعقل و منطق و نه احساس و خودمحورمابانه شکافته شوند. زیرا «اندیشمند سیاسی کسی نیست که صرفا دارای مجموعه ای از آراء و اهداف باشد و ابزارهای رسیدن به آن هدفها را به دست دهد، بلکه باید بتواند در باره آراء و عقاید خود به شیوه ای عقلانی و منطقی استدلال کند تا حدی که اندیشه های او دیگر صرفا آراء و ترجیحات شخصی بشمار نرود».

تأمل و تعمق ریشه ای بر روی این موضوع طبیعتا با طرح سئوالاتی آغاز میگردد، زیرا این طرح سئوال است که انسان را به تفکر و تفحص و جستجو وامیدارد و اساسا بسیاری از اندیشمندان، پیدایش انسان را با آغاز تفکر ربط میدهند. از اینرو، در چارچوب بحث موردنظر قبل از همه باید از خودمان سئوال کنیم که ما در آن ایام و قبل از پیوستن به سازمان، چه شناخت و تعریف و تصویری از سازمان داشته و چه معیارهایی برای پیوستن ما به این و یا آن سازمان سیاسی از اهمیت درجه اولی برخوردار بود؟ چرا ما مارکسیسم را بعنوان علم پاسخ به چگونگی حل معضلات اجتماعی برگزیدیم؟ دیگر اینکه، آیا ما میدانستیم که رهبری سازمان و یا حزبی که ما بدان پیوستیم، چگونه مارکسیستهایی بودند و درکشان از تعالیم مارکس چه بود؟ سئوال بعدی اینکه ما در آن مقطع چه درک و شناختی از واژه ها و تعاریف سیاسی مثل حزب و سازمان و تفاوتهای آنها داشته و از چه میزان سطح مطالعه و آگاهی برخوردار بودیم که تشخیص دهیم وارد چگونه سازمان سیاسی می شویم و آیا با علم به آگاهی از اهداف و برنامه این سازمانها بدان پیوستیم؟ سئوال بنیادی دیگر اینست که متد برخورد سازمان و حزبی که ما در آن فعالیت میکردیم نسبت به پدیده های اجتماعی و سیاسی و محیط اطراف و انسانهای دگراندیش آیا بر تفکر دینی استوار بود و یا فلسفی و آیا رهبری سازمان ما بر تفاوت ایندو متد و مختصات آن آگاهی داشت و در آن مورد از شناخت و مطالعه لازم برخوردار بود؟

شکی نیست که پاسخ بسیاری از این سئوالات از منظر نگاه امروزی به گذشته منفی است و برای بخش غالب نیروهایی که به سازمان فدایی پیوستند، دو عنصر عمده تقدس گرایی و اسطوره سازی از چریک رزمنده و مدافع خلق و آرمانخواهی سوسیالیستی، شالوده اصلی این گرایش را در میان علل دیگر عبارت می ساخت و اینها همه در حالی بود که خیلی از عاشقان ایمانگرای هوادار فدایی تا اوان انقلاب حتی نامی از مارکس و انگلس نیز نشنیده و جامعه سوسیالیستی برای آنان مدینه فاضله و ناکجا آبادی بود که نمی دانستند چطور میتوان بدان دست یافت.
قدر مسلم آنکه، طرح این نکات امروز پس از گذشت اینهمه سال ساده بنظر می آید و قطعا اگر ما در همان ایام به حداقل متدلوژی برخورد نسبت به یک جریان سیاسی آشنایی میداشتیم، و آنقدر از آگاهی و تجربه کافی برخوردار می بودیم که قانونمندیهای انقلاب را در شرایط مشخص کشورمان درست تشخیص دهیم، ای بسا در مسیری دیگر گام گذاشته و سرنوشت سیاسی خودمان را طور دیگری رقم میزدیم. اما علیرغم آن، طرح این نکات به هیچوجه نافی عدم نقد گذشته فضای فکری - نظری حاکم بر جامعه بطور عام و سازمان بطور خاص نیست. زیرا با نقد این فضا است که ما میتوانیم خود را در چارچوب یک دایره فکری معین تعریف کرده و تصویر واقع بینانه ای از هویت گذشته سیاسی خودمان ارائه دهیم و پی ببریم که چگونه انبوهی از ما گله وار و موجی وار وارد سازمان شدیم و به چه میزان اینگونه پیوستن در شرایط آندوره اجتناب ناپذیر بوده است.
از اینرو، مقدمتا باید پذیرفت که نقد گذشته حیات سیاسی ما جدا از نقد فرهنگ روشنفکری و تفکرغالب بر جامعه و تعیین مرزبندی میان دو دیدگاه کلی عقل گرایی و ایمان گرایی نیست، زیرا چگونگی شکل گیری و افکار حاکم بر سازمانهای سیاسی و رهبران آنها به میزان زیادی متأثر از آن روحیه و تربیت استبدادزده و سنتی- مذهبی بود که نمودهای آن امروز نیز کماکان مشاهده میگردد. از اینرو، به اعتقاد من اگر ما نقطه عزیمت برخورد و پاسخ به سئوالات مطروحه را از منظر مرزبندی میان عقل و ایمان و تفکر فلسفی و دینی بتوانیم تبیین نمائیم، در آنصورت راحتتر میتوانیم به عمق تصمیمات و اقدامات گذشته مان پی ببریم.
این دو دیدگاه در روند چند هزارساله قدمت خود که با مشاجرات جدی فلاسفه و نمایندگان فکری مختلف همراه بوده و میباشد، شکل گیری دو شیوه تفکر متفاوت و متضاد فلسفی و دینی را در میان اندیشمندان و به تبعه آن در میان توده عوام موجب گردید. به بیانی دیگر، در کنار فلسفه عقلی و اندیشه علمی برای نائل آمدن به کشف رازهای دنیا، از سوی دیگر در راستای همین نیاز و پویش است که توهمات ذهنی و خرافی و خودساخته نیز همچون علوم نظری پا به عرصه وجود گذارده و به جریان افتادند و هر یک به مقتضای حال خود به جستجوی پاسخ دینی برای پرسشهای علمی و فلسفی پرداختند. پیروان این دیدگاه که راه را بر تفکر آزاد و منقد و آزادی تفکر و انتقاد بسته اند، نمی خواهند بپذیرند که فلسفه و الهیات دو مقوله جداگانه و مستقل میباشند و چنانکه اسپینوزا بدرستی تأکید نمود، فلسفه بر «تعقل» استوار گردیده و الهیات بر «تعبد».
البته باید تأکید نمود که اشاره به عقل در اینجا، مقصود نهایی عقل نقاد و آزادانه است، نه عقلی که به بردگی امیال و قید و بند عقاید و دگمهای مکتبی و موهومات دینی کشیده شده باشد.
راهی را که عقل مجبور به پیمودن آن تا نیل به درجه کمال نسبی خود بوده و میباشد، طی هزاران سال با انواع مختلف موانع اخلاقی و عقیدتی و سیاسی و روانی و غیره روبرو بوده و میباشد. نظر به آنکه عقل، انسانی ترین راهنمای انتخاب وسایل تفکر علمی و تعمیق آن در ذهن و زندگی بشر است، اما ذهن عوام پسند و ایمان گرا توجه چندانی به راهنمائیها و انگیزه های آن از خود نشان نمیدهد و از اینروست که فلاسفه عقل گرا بر اساس تاریخ تجربه بشری اعتقاد دارند که بین عقیده به موهوم و ایمان کور، با اندیشه معقول و تفکر علمی رابطه ای برقرار نمیشود، مگر بر مبنای خصومت متقابل و جدال حذفی.
تأسف بارآنکه وقتی به تاریخ گذشته ایران مینگریم، مضرات این دیدگاه ایمان گرا در ایران سالها پیش از حتی انقلاب مشروطیت از سوی اندیشمندانی چون میرزا فتحعلی آخوندزاده، طالبوف و میرزا آقا خان کرمانی در قالب مقالات و نوشتارهای مختلفی مطرح گردیده و آنان با قیاس علل رشد غربیها و عقب ماندگی شرقیها تلاش نمودند که توده مردم را از گرفتار آمدن به عوامفریبیها و شیادی های آخوندها و ملاها و خرافات دینی برحذر دارند، ولی این دیدگاه هیچگاه از سوی نیروهای به اصطلاح متجدد از راست گرفته تا چپ پیگیری نشده و اساسا اهمیت خطر آنرا نیز درک نکردند. (البته در این بین، نمیتوان استبداد حاکم بر جامعه را بعنوان یک پارامتر بازدارنده در محدودیت دسترسی به منابع و مطالعه کتاب نادیده گرفت، ولی بحث بر سر فقدان نوع و شیوه نگرش و برخورد علمی و وجود تفکر دینی این نیروها نسبت به پدیده های اجتماعی است).
در این رابطه بعنوان نمونه، طالبوف در یکی از آثار خویش بر این اعتقاد است که: «پیشرفت غربیان در فلسفه و علوم و سیاست، نه خیالات و اوهام است و نه معجزه. این پیشرفت زاده <شناخت> آنهاست. در حالی که شرقیان دلمشغولی دیگری جز <ماوراء الطبیعه> ندارند، غربیان به برکت عشق به <طبیعت> و <تجربه گرایی> به ترقیات بزرگ نائل آمده اند. <ماوراء الطبیعه> امری ناشناختنی است و باید آنرا رها نمود و به پژوهش و کشف امور قابل شناسایی همت گذاشت».

این دیدگاه سنتی و ارتجاعی و واپسگرا که بدنبال سیادت خونین اسلام بر جامعه ایران آغاز گردیده و با شیعه کردن اجباری و قتل عام بخش اعظم آحاد ساکن ایران از زمان صفویها ادامه یافت، آنچنان وضعیت و بدنبال آن فرهنگی را در جامعه حاکم گرداند که هر آخوند و ملای حکومتی و میت پرستی بنام دین و شریعت سرنوشت توده عام را در دست گرفته و با ترساندن آنان از جهنم و آتش دوزخ تلاش نمود که قدرت و قیمومیت فقاهتی خود را به بهای ترویج جهل و نادانی و خرافات میان توده مردم چند صباحی ادامه دهد.
بنا بر این، جهان بینی ایمانگرایانه در این ایام بعنوان یک دیدگاه و طرز تفکر، از چارچوب عقیدتی صرف به یک دیدگاه اجتماعی- سیاسی فرا روئیده و تمامی اجزای جوامع حاکم بر خود را در بر گرفت. بعنوان نمونه، در قاموس این دیدگاه انتقاد و پرسشگری با دید نقد مبانی فکری- اعتقاداتی آنان جایز نبوده و انسان مسلمان بزعم آن یک انسان «تکلیف مدار» است نه « حق مدار» و از اینرو او موظف به اجرای احکام آسمانی و تسلیم در برابر اراده خداوندی است. این وظیفه « تکلیف مداری» و اطاعت نه تنها شامل تعالیم قرآن، بلکه نمایندگان خدا از پیامبر گرفته تا ولی فقیه را نیز در بر میگیرد. متخلفین از این دستورات و تکالیف بعنوان ملحد و منافق و مفسد فی الارض و دشمن خدا و پیامبرمجرم شناخته شده و جزای چنین افرادی طبق قانون شریعت مرگ است. در رابطه با واجب بودن قتل چنین افرادی بکرات در آیه های مختلف قرآن منجمله سوره قتال اشاره شده است و نمایندگان خدا طبق قانون شریعت از این حق برخوردارند که مخالفین خود را گردن زده و حتی اموال آنانرا مصادره کنند. مورد دیگر آنکه، این دیدگاه به هیچوجه تحمل کوچکترین انتقاد مخالفین فکری خود را ندارد و قانون شریعت و کلام کتاب آسمانی شان بقدری دست آنان را باز گذارده است که براحتی و با توجیحات دینی میتوانند هر گونه برخوردی را با مخالفین فکری خود از زندانی کردن گرفته تا تجاوز جنسی و شکنجه و کشتار به سبعانه ترین وجهی اعمال نمایند.
قدر مسلم آنکه چنین فرد تکلیف مدار و مقلد که در همه سوی های درونی و برونی خود محکوم خدا و رسول اوست، نمیتواند موجودی آزاد باشد. او نه تنها در نهاد خود ممنوع التفکر است، بلکه اساسا در واقع ثبات وجودی او را در مأمن خدا و رسولش که از او جز اطاعت انتظاری ندارند تهدید میکند، خواب دینی اش را که در تسلیم اسلامی به او هویت و ایمنی میدهد پریشان میسازد. چنین فردی هرگز از آزادی برنیامده تا بتواند خود را بدان و در آن برآورد و نگهدارد، آزادی باید با فکر آغاز شود و فکر با آزادی. فقط اندیشیدن است که من را به آزادی درونی میرساند. بنابراین، من وقتی آزاد است که بتواند بیندیشد و بالعکس.
انسان ایرانی و چریک فدایی خلق در شرایط غالبیت چنین فرهنگی در جامعه متولد شد و رشد کرد. چریک فدایی در آن جامعه ای تربیت یافته بود که خدایش «حقیقت مطلق»، پیامبر و امامانش جزو «معصومین و بی گناهان!!» و کتاب آسمانی اش نقدناپذیر بود. او متأثر از فرهنگ تقدس گرایی و سنن هزار ساله ای بود که مردمش برای کشته شدن امام سومشان در جنگ قدرت با یزید، همه ساله مراسم عزاداری و خونین کردن سر و بدن خود را برای جلب مهر و عطوفت خداوندی و جلوس به بهشت موهوم با شکوه هر چه بیشتر برگزار میکند. چریک فدایی ما در چنین محیط واپسگرا و سنت خرافی رشد یافته بود و بسیاری از اجزای تفکرات دینی را بدون آنکه خود بداند پیشه کرده و هنوز هم نه خواسته و نه توانسته است مرزبندی روشنی با آن داشته باشد، بطوریکه تا همین اواخر، این سازمان به شیوه مسلمانان، جانباختگان سازمان خود را «شهید» مینامید.
در ایران، متفکرین قبل از مشروطیت (حدود ١٥٠ سال پیش) چون آخوند زاده و طالبوف و میرزا آقا خان کرمانی که در ایام اقامت خود در کشورهای اروپایی امکان آشنایی با این دیدگاه نوین را یافته بودند، تلاش نمودند که اندیشه مدرنیته را در جامعه ایران بسط و گسترش دهند. بعنوان نمونه، طالبوف با مطالعه آثار فلاسفه اروپایی در یکی از آثار خویش مینویسد: «فلسفه یعنی مطرح نمودن سئوال و آنچه که سئوال پذیر نباشد فلسفه نیست. ترقی غربیان در فلسفه و علوم و سیاست به سبب آنست که در جوامع آنها، طرح سئوال و انتقاد نه تنها ممنوع نیست، بلکه از اهم واجبات است. در حالیکه در جوامع شرقی، سئوال و نقد حرام است و تنها تقلید جایز است که خرد انسان را از تحرک باز میدارد. طرح سئوال و انتقاد در غرب، نه تنها به مسائل سیاسی و ادبی و اجتماعی محدود نمیگردد، بلکه اخلاق و مذهب را هم در بر میگیرد.»
به باور آنها، فلسفه همواره منتقد است، یعنی از نظامات موجود، چه فکری و چه اجتماعی از عقاید عموما پذیرفته شده و از سنتها و آداب و رسوم به شیوه خود انتقاد می نماید. اما فقط این نیست و آنان بدرستی اعتقاد داشتند که اندیشه فلسفی آن اندیشه ای است که ضمن احترام به عقاید دیگران، هر حکمی را که خود عنوان میکند به دیده انتقادی بدان نگرد و تضادها و تناقضات آن احکام را ببیند و داوری کند و بقول آقای نیکروز اولاد اعظمی، «فلسفی اندیشیدن یعنی مراجعه بخود و بازنگری و نقد خود برای رفع معایب، فلسفی اندیشیدن یعنی آزاداندیشی و آزادمنشی و باور به آزادی خود و احترام به آزادی دیگران از هر مسلک و مرام». بنا بر این میتوان اینگونه خلاصه کرد که فلسفه یک سلاح است، سلاحی برای تفسیر و تغییر جهان. به تأئید بخش غالب فلاسفه، «کار فلسفه عبارت است از کشف و تبیین قوانین عام حاکم بر جهان، جامعه و تفکر انسانی. کار فلسفه تنها معرفت شناسی نقادانه و یا کشف و بیان روش شناسی نیست. فلسفه باید همزمان با هم، از نظریه و روش و علم و عمل بهره گیرد. بعبارت دیگر، وظیفه و کار فلسفه در زمینه های وجود شناسی، معرفت شناسی، علم شناسی انتقادی و عمل شناسی است. از سوی دیگر، اندیشیدن چون از پرسندگی و جویندگی بر میخیزد و از آن و در آن می پاید، خودش را نقض خواهد کرد به محض آنکه پرسشی را به سبب تنافی اش با پنداشتهای حاکم بر فرهنگ و سازنده آن پیگیری نکند، نادیده بگیرد و یا اصلا ناپرسیدنی اعلام نماید. در واقع، مشکل با بروز تضاد میان اعتقاد و اندیشیدن پیش می آید، آنگاه که اعتقاد و اندیشیدن رویاروی هم می ایستند. این رویارویی به مرگ یکی یا به اسارت دیگری منتهی خواهد شد ».

با بیان این مختصر که تلاش بر تصویر فرهنگ غالب جامعه در آن ایام استوار می باشد، امروز بر آن باور هستم که روشنفکران معاصر ایرانی از نیروهای مذهبی به اصطلاح متجدد گرفته تا چپها، هیچگاه اصول فلسفه غرب و مدرنیزم را بعنوان یک سیستم فکری درک نکرده و حتی میتوانم بگویم که نه تنها از جنبش پروتستانیزم اروپا اطلاعی نداشتند، بلکه در صورت اطلاع، مضمون و اهمیت آنرا درک نکردند. تأسف بار آنکه در دوران پس از مشروطیت، بجای آنکه روشنفکران مدعی تجدد و مدرنیزم جامعه مان در جهت زدودن اندیشه های خرافی و ایمان گرایی برآیند، روشنفکران روضه خوان کراواتی مثل جلال آل احمد ها و علی شریعتیها در صدد علمی کردن دین بر آمدند و اندیشمند!! اسلامی معاصر ما آقای سروش و همفکران آن میخواهند دین را علمی کنند، در حالیکه وجه مشترک همه آنان این بوده و است که در چنگال دین گرفتار و بیگانه با علم بوده و پی نمی بردند و نمی برند که نه دین علمی میشود و نه علم دینی. از اینرو، عرصه هایی مثل تقدس گرایی، مطلق انگاری ایدئولوژی، عدم وجود برخورد نقادانه به مبانی فکری- نظری، تکلیف مداری، تقلید و برخورد حذف فیزیکی به مخالفین فکری و دگراندیشان، انتقاد ناپذیری، اطاعت مطلق و غیره، آن مولفه های اصلی هستند که فرهنگ غالب میان روشنفکران مذهبی و غیرمذهبی را عبارت می ساخت.

با توجه به این واقعیتهای آن دوران، گمان میکنم که با کمی تأمل و تعمق میتوان به پاسخ های قانع کننده ای در قبال سئوالات مطروحه دست یافت و متأسفانه حوادث بعدی این واقعیت را تصدیق میکند که همه آنچه را که ما بعنوان مبانی فکری راهنمایمان آموخته بودیم، هیچگاه از بار فرهنگ نقد و یا شک و پرسشگری برخوردار نبود و برای ما همواره آثار مارکس و لنین همانند کتب آسمانی ادیان ابراهیمی مقدس بوده و اجرای مسائل درونی آن یک «تکلیف» بود. دوستان بخوبی بیاد دارند که در جلسات هفتگی سازمانی چگونه با سرمقالات نشریه کار برخورد میشد. مضمون نوشته آن از قبل مورد پذیرش ما بود و اگر سئوالی هم طرح میشد، نه با انگیزه مخالفت و یا نقد مضمون آن، بلکه بیشتر در جهت فهم و درک و سپس چگونگی اجرای آن بود، زیرا که تقدس وار به رهبری و مسئولین و تصمیمات آنان اعتقاد داشتیم.
متأسفانه واقعیت اینست که با توجه به چنین فرهنگی که یک فرهنگ اعتقادی و دینی بود، حقایق در آن پرسش ناپذیر است و همین اعتقاد است که دروجود این فرهنگ بازتاب می یابد. در چنین فرهنگی باید انسان با نگاه و دید هر چه جدی تر و انتقادی تری بنگرد. در قدم نخست باید بگردیم و ببینیم کجاها هنوز باید زنجیر شریعت ساخته اربابان و تکیه داران دین و مذهب را از گردن جامعه برداشت تا این توسن بتواند بهتر بسوی حقیقت و تعالی بجهد و در صورت امکان بسوی افق های دور دست به پرواز در آید. سئوال من اینست که اگر شخصیتهای سیاسی و فرهنگی ما به معنایی که توضیح دادم دینی باشند و فرهنگ دینی ماهیتا هر گونه رشد آزاد لازم برای تفکر را غیرممکن میسازد و در نتیجه آنچه ما در تاریخ خود تفکر می نامیم، جز تخیل و توهم نباشد، آنوقت تکلیف ما چه خواهد بود، آیا با چنین فرهنگی به هدر نرفته ایم؟ تفکر و فکر در فرهنگ ما و اساسا در این دیدگاه که نیرومندترین پایگاهش فلسفه و منطق باشد، بنظر میرسد که در واقع اصلا بی ریشه بوده است. اما بر خلاف فرهنگ اعتقاد، فرهنگ تفکر آنطور، پیش از هرچیز یعنی پرسش و جویندگی در این امر که حقیقت چیست؟ و اگر هست کدامست؟ و چگونه است؟ بوده و طبیعتا چنین سئوالاتی هیچگاه پایانی ندارند. از اینرو تفکر همیشه باید از نو بپرسد و بکاود.
امروز بر آن هستم که اشخاص صاحب فکر و متفکر، در زندگی اجتماعی و سیاسی خود هیچگاه کورکورانه به مسائل نمی پردازند و سرنوشت ملت را به بازی نمیگیرند، کاری که ما در گذشته کردیم. آنان در آخرین تصمیم، کناره گیری و فرار را نسبت به آرامی ملت خود ترجیح میدهند و خود را قربانی میکنند نه دیگران را. از اینرو ما همه و بویژه پیشروان و رهبران جریانات سیاسی از هر ملیت و تفکری در قبال حوادث گذشته جامعه مان مسئول هستیم. مسئول دوام جهل، مسئول عقب ماندگی و فقر و مسئول قوام بی عدالتی و ظلم. ما در میان جهل و فقر و بی عدالتی چشم گشودیم، با آن روبرو شدیم و از آن تأثیر پذیرفتیم. متأسفانه نیروهای دمکرات و بویژه چپ ایران هیچگاه درک نکردند که هنگامیکه عقل مرعوب دین، مغلوب وحی و اشراق و باورهای عوامانه و توجیه کننده خرافات است، امیدی به جهش ها و جنبش های مترقی و سازنده ای که متکی بر قدرت سازمان یافته عمومی باشد وجود ندارد و آنان از این اصل بدیهی مبارزه فرسنگها فاصله داشتند که تلاش و مبارزه بی وقفه برای سرنگون ساختن دولت استبدادی مثل رژیم شاه در کنار تقویت مداوم تفکر عقلی بموازات با مبارزه علیه افکار جهل و خرافات، اساسی ترین اقدامی بنظر میرسد که راه را بر شورش عقلی همگانی و نتایج منطقی ناشی از آن یعنی تلاش و تفکر علمی می گشاید. افراد آموزش دیده در مکتب احزاب و سازمانهای چپ، کماکان از این فرهنگ متأثر بوده و آموزه های خود را در زندگی روزمره فعالیت بکار گرفته و در وجودشان بعنوان یک باور خدشه ناپذیر نهادینه گشته بود که هنوز هم متأسفانه تداوم دارد.
ختم کلام آنکه، پاسخ به سئوال اتصال و گسست از احزاب و سازمانهای سیاسی قبل از همه منوط به بکارگیری ابزار و شیوه های درست و عقلانی نقد است. دامنه این نقد بویژه آنجا که با پدیده انفصال منفعل و عاری از تحلیل دیدگاهها روبرو میگردد ، شکی نیست که بسان ورودش باز با عنصر خروج گله وار و موجی همراه خواهد بود. عنصر منفصل در پاسخ به اقدام جدایی و علل آن شایسته است که با پرهیز از برخوردهای شخصی و قهر کردن های احساسی بر سر موضوعات جزیی، دیدگاهها و نقطه نظرات خویش را بهمراه ارائه راه حل ها پیرامون اساسی ترین معضلات جامعه که من به اهم آنها اشاره میکنم، بصورت اقناعی و مستدل و اثباتی به بحث بگذارد.
١- تحلیل از وضعیت سیاسی - اقتصادی و اجتماعی امروز جامعه، تعیین مرحله انقلاب و وظایف آن.
٢- تحلیل از چگونگی ساختار سیاسی حکومتی منطبق با وضعیت و شرایط امروز جامعه.
٣- تعریف از جایگاه احزاب و سازمانهای سیاسی سراسری در جامعه.
٤- نقد دیدگاهها و مواضع احزاب و سازمانهای سراسری در رابطه با مسئله ملی در ایران.
٥ - تحلیلی از موقعیت جغرافیایی، وضعیت سیاسی- اقتصادی و اجتماعی، روحیات و روانشناسی مردم، مطالبات اصلی آنها، نقش مذهب در میان مردم، و گرایش عمومی در رابطه با وجود یک سازمان سیاسی بومی در مناطق ملی مورد نظر.
٦- اثبات ضرورت وجودی احزاب و سازمان های سیاسی ویژه منتسب به مناطق ملی.
این ٦ مورد به زعم من آن نکات اصلی هستند که شخص منفصل و منقد میتواند علل جدایی خود از سازمان متبوع خویش را به محک قضاوت و توجیه گذارده و او باید با پرداخت به این مسائل، باور مند باشد که سخنی برای گفتن دارد و گزینش آزاد و مستقل آن واجد کیفیت و مظهر صمیمیت و شرط دوام آن است.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱۲)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست