سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

مضمونِ نبسته می نویسم


علیرضا قلاتی


• آهی از دل برکشید آن بوالعجب
گفتی اَش دمساز گشتی نِی به لب
گفت عُمری گر چو نوح می بایدت
در سخن گفتن نصوح می بایدت ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲۹ آبان ۱٣۹۴ -  ۲۰ نوامبر ۲۰۱۵


 
من ضرب شکسته می نویسم
با صد دلِ خسته می نویسم
بستند هر آنچه بود مضمون
مضمونِ نبسته می نویسم...
زنده یاد ناصرِ فرهنگ فر


حکایت و تمثیل

از ابوحَف٘ص آن امامِ ممتحن
می بپرسیدند کای شیخِ فتن
مرد بِه باشد که آید در سخن
یا زبان صامت بدارد در دهن
آهی از دل برکشید آن بوالعجب
گفتی اَش دمساز گشتی نِی به لب
گفت عُمری گر چو نوح می بایدت
در سخن گفتن نصوح می بایدت
ای عجب آن نوح با عمری به آز
شد زبان در کشتنِ خلقی دراز
لاتَذَرّی گفت و آن خرمن بسوخت
جمله ی عالم همه یک تن بسوخت
ظالم آن قومی که چشمان دوختند
زان سخنها عالمی را سوختند
لیک اگر گفتن چو عطّاری بُوَد
گلخنِ عالم چو گلزاری بود
گر نبودی مر ورا امکانِ گفت
کی توانستی گُلِ معنی شکفت
گوهرِ معنی بباید نقل را
تا زبان یاری کُنَد مر عقل را
دل چو دریا و زبان چون ساحل است
صد هزاران دُر به دَریایِ دل است
چون زبان بیرون کشی ای پُر هنر
ساحلِ جان را بدان کن پر گهر
ورنه آن را خوش ببند و گوش باش
چون نِه ای مردِ زبان خاموش باش
همچو عرفان کو زبانش گوش بود
سالها با خُمِّ مِی همدوش بود
برنهادی از غمِ فرعونیان
همچو موسی طشتِ آتش بر زبان
دردِ عشقی را که بودش در نهان
روز و شب با جامِ می کردی عیان
همچو افیونی که گیرد کوکنار
روز و شب بودش شراب اندر کنار
جمله هر چه داشت اسباب و حساب
از همه ملکِ دو عالم شد شراب
چون نماندش چیزی و درویش شد
عشقِ آن بیدل یکی صد بیش شد
تا که آخر ناصری از رَه رسید
جامِ می را از کف اَش ناگه کشید
صد سخن از دل که ناید بر زبان
آزمودش وی به سر پنجِ بیان
ای همای ای ناصرِ فرهنگ فر
سایه ات جاوید باد عرفان به سر
تا قیامت جانِ عرفان سوختی
هر دمش دردی ز عشق آموختی
شد بسی جامه دران عرفان ز دل
او ز شرحِ دردِ عشقت شد خجل
چشمِ عرفان از فراقت زآهِ سرد
شد حدیثش اشکِ سُرخ و رویِ زرد
دستِ عرفان از صفت هایِ تو تنگ
پایِ او در معرفت گاهِ تو لنگ
گر تو معراجِ صفت را دین کُنی
صد بُراقِ معرفت زو زین کُنی
تا چنین کاری نیفتد مرد را
او چه داند عشق را و درد را
همچو پروانه بر آن نورُالفَرید
هر دم آرم نعره ی هَل مِن مَزید
هر کرا عاشق شود بر دردِ او
جبرئیلم می نیابد گَردِ او
گر که تو خواهی یوسفت آید پدید
چشمِ یعقوبی ز دردش کُن سپید
گر بیامد شیخِ خرقان از عَدَن
خرقه را از دستِ او کردی به تَن
گر بیامد شیخِ بسطام این زمان
دستِ او زُنّار بستی بر میان
مدحِ تو حیف است با زندانیان
باید اندر مجمعِ روحانیان
بر سرِ گنجِ قناعت زان خطیر
حاتمِ طایی گدایی در زحیر
ایُّهاالاُستاد مشتاقی نگر
زین دو چشمِ خون فشان ساقی نگر
هر چه ضربیدی درین کنجِ خراب
رطل اندر رطل شد بر ما شراب
کامِ جان را جمله کردی انگبین
بر نباتِ آن پِلنگِ آهنین
ساقی از اسماعِ ضربت ای همام
باده در دستش برقصیدی به جام
نی اَنَااللَّه گفت آن پیران درخت
شد بسی طور از صدایش لخت لخت
هم تو می خوانی مرا ای ناصرا
کوهِ طورم من تو موسی آن صدا
کوهِ غم بر پُشتِ دل دارم از آن
جز سَمِعنا می نیارم بر زبان
ضربِ حکمت چون براند ناصرا
صد کُهِ طورش به رقص آرد صدا
ضربِ ناصر جمله ضربِ حکمت است
از سماعش جانِ عارف جنّت است
سامری را یدِّ بیضا شد اساس
تا بیابد گوشمالِ لامَساس
آنچنان بر ضربِ عشق او پنجه راند
کِش بگفتی گَرد از دریا براند
از غبارِ دل چو خون پالا شوی
ای برادر همچو او دریا شوی
خاصه دریایی که هر یک قطره اش
صد هزاران شمس شد یک ذرّه اش
نزدِ دریایِ تو ای آزاده خوی
عشقِ عرفان درنگنجد بآبِ جوی
بحرِ عشقی کاندرو دُرِّ ثمین
بر فشانی گاهِ ضرب از اِصبعین
اژدها دستی و شیری اَش به ضرب
شد حدیثِ رستم و توران و حرب
با دو دستِ خویش کردند اعتراف
مدع٘یان از بحرِ حُسنش اغتراف
پنجِ شیری را چو یازیدی به شور
صد غلام آنجا یکی بهرامِ گور
گر بیاید پهلوانی سویِ حرب
پنجِ شیری را بیازی خوش به ضرب
بازویِ حیدر بدو ملحق کنی
صد چو مَرحَب را به تیغی شق کنی
هر دم آیی حیدرِ کرّار تو
تا که گیری خیبر حیدر وار تو
گر که روباهی بیاید شیر خوار
خوش بدان پنجه بمالش شیر وار
خَه به آن شیری که از سر پنجِ اوی
ولوله افتد به روباهانِ کوی
پنجِ وی چون پایِ پیلی پیشِ مور
همنبردِ شیر چون بهرامِ گور
یک زبان خواهم به پهنایِ زمین
تا بگویم وصفت ای دُرِّ ثمین
ضربِ او عشّاق را سرمایه داد
تا ابد تارِ سخن را مایه داد
آن چه ضربی مستیِ صد راح ست این
تا قیامت صیقل الارواح ست این
چون ندیدش هم زبانِ خود کسی
خوش به ضربِ عشق نازیدش بسی
هان ورا ضربی به تنهایی مخوان
چون بیانِ عشق دارد ترجمان
ترجمانش با دو گوشِ جان بُوَد
نکته دانی بایدش تا آن بُوَد
چون نباشد معرفت در مردِ خام
آن گُهر اشناس داند والسّلام
خرّم آن قومی که عشق آموختند
زان هُنرها عالمی را بوختند
اَلَذّی٘نَ یَت٘بِعونَ بِالرَّسول
ختم شد بر آلِ عرفان ای بتول
هر که از ناصر شنید این خامه را
بر دل و جان ضرب کردی جامه را...


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست