گفتوگو با جان بلامی فاستر درباره کتاب آخرش «بحران بی پایان»
بحرانهای سرمایهداری و سوسیالدموکراسی
ترجمه: خسرو آقایی
•
سیاستهای سوسیالدموکراتیک به خاطر مصالحهشان با سرمایهداری همیشه تناقضات خاص خود را داشتند و از همان آغاز مسئلهدار بودند. سوسیالدموکراسی از درون جنبش سوسیالیستی رشد کرد، حال باید به سوسیالیسم اصیلی که رهایش کرده بازگردد؛ البته این را به نحو دیگری هم میتوان گفت: سوسیالدموکراسی مرده است، زندهباد سوسیالیسم
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
٨ آذر ۱٣۹۴ -
۲۹ نوامبر ۲۰۱۵
جان بلامی فاستر را معمولا به کتاب «اکولوژی مارکس» میشناسند که در آن او به تصحیح این باور عمومی میپردازد که مارکس محدودیتهای زیستمحیطی را در نظر نگرفت. کتابی که سالها پیش با ترجمه اکبر معصومبیگی (نشر دیگر) به فارسی نیز منتشر شد. فاستر سالها سردبیر مجله مشهور مانتلی ریویو بوده و مقالات زیادی در آن نوشته. کتاب آخر او «بحران بیپایان» تحلیل چیزی است که او «تله رکود ممتد- مالیهگرایی» مینامد: مخمصهای اقتصادی که کشورهای بسیاری همچون ایالات متحده و انگلستان دچار آن شدهاند. این کشورها در نظامی مبتنی بر حبابهای مالی که حالا ترکیده به رشد وابستهاند و تا آیندهای قابل پیشبینی در رکودی مزمن گرفتار آمدهاند. فاستر در این مصاحبه نه فقط از بحران سرمایهداری رشدیافته امروز بلکه از بحران سوسیالدموکراسی میگوید. بهزعم او، از بسیاری جهات به پایان مسیر سوسیالدموکراسی رسیدهایم. سوسیالدموکراسی دیگر نمیتواند وعده رشد، افزایش رشد و بازتوزیع مزایای آن را دهد. دیگر نه رشد بلکه رکود در دستور کار است. از نظر او، در چنین اوضاعواحوالی لازم است احزاب سوسیالدموکرات، خود را باز آفرینند، پیوندهایشان را با حامیان سنتی خود از نو برقرار کنند و جان تازهای به آگاهی سیاسی اکثریت مردمانی ببخشند که در اثر فعالیتهای نخبگان مالی از همه حقوق خود محروم شدهاند.
شما و رابرت مکچسنی در کتاب جدیدتان، «بحران بیپایان» درباره «تله رکود ممتد-مالیهگرایی» صحبت میکنید. منظورتان چیست؟
عموم مردم آنچه را در سالهای ٢٠٠٧ و ٢٠٠٨ رخ داد، یعنی زمانی که حباب ترکید، یک بحران مالی میبینند، همین و بس. اما مسئله واقعی گرایشی به رکود اقتصادی در اقتصادهای رشدیافته است و کندشدن بلندمدت نرخ رشد. بحث ما این است که مالیهگرایی، یعنی مجموعهای از حبابهای مالی که در چند دهه شاهدش بودهایم، تنها چیزی است که در این مدت اقتصاد را تقویت میکرده است. فکر میکنم حال دیگر این ایده کموبیش فهمیده شده، اما پنج یا شش سال پیش آنقدرها خوب فهمیده نمیشد. هرچند توسعه مالی در این مدت اقتصاد را تقویت میکرده، حبابهای مالی همواره محدودیتهایی دارند. حبابها که میترکند، دولت البته میکوشد در مقام آخرین وامدهنده عمل کند؛ نقدینگی و وامها را سرازیر میکند تا نظام مالی به کارش ادامه دهد. اما دولت نمیتواند برای مسئله زیربنایی که همان رکود است کاری کند. این دفعه گیر کردهایم. نمیتوانند کاری کنند که نظام مالی واقعا از نو به کار افتد، در نتیجه با رکود آشکار اقتصادی مواجه شدهایم. ما به این قضیه «تله رکود ممتد-مالیهگرایی» میگوییم چون مالیهگرایی، پاسخ به رکود است اما مشکلات بزرگتر و پیچیدهتر به وجود میآورد و نهایتا این هر دو مسئله با هم ما را به شرایطی میکشانند که دیگر واقعا نمیتوانیم پیش برویم.
ریشههای این شرایط رکود که توصیفش کردید چهها هستند؟
اساسا برای فهم مسئله رکود و همینطور مالیهگرایی، باید به عقب بازگردیم مثلا به «رکود بزرگ» که یک دوره رکود اقتصادی شدید بود. البته ما فقط در نتیجه جنگ جهانی دوم از رکود بزرگ خارج شدیم و بعد از جنگ دورهای بود که گاه به آن «عصر طلایی» میگوییم (هرچند خود این دوره هم انواع مشکلات را داشت) و در این دوره اقتصاد به دلایل مختلف کموبیش خوب پیش میرفت. این قضیه عوامل مختلفی داشت: بازسازی اقتصادهای اروپایی و ژاپنی بعد از جنگ؛ نقدینگی بالا در اقتصاد، چون مصرفکنندهها در طی جنگ قادر به خرید نبودند و بنابراین قدرت خرید بالایی وجود داشت؛ دومین موج استفاده از خودرو؛ توسعه نظامی ناشی از جنگ سرد. و همه اینها تا مدتی اقتصاد را پیش راندند.
اما نهایتا در دهه ٧٠ کار به بحران ختم شد و اقتصاد شروع کرد به کندشدن. در دهه ٧٠ نرخ رشد کمتر از دهه ٦٠ بود و در دهههای ٨٠ و ٩٠ از دهه ٧٠ کندتر و در دهه نخست هزاره حاضر نیز از دهه ٩٠ کندتر است و به نظر میآید که همچنان به کندشدن ادامه میدهد. این درباره ایالات متحده آمریکا صادق بود؛ درباره اروپا و ژاپن هم صادق است. پس یک مشکل رکود داریم که درحالحاضر کاملا حاد شده است.
از آغاز دهه ٧٠، تا چند دهه، اقتصاد با توسعه مالی تقویت میشد، با حبابهای مالی متوالی؛ کل نظام مالی در قیاس با اقتصاد واقعی رشد پیدا کرد. نخبگان کسبوکار قادر نبودند در محدوده آنچه اقتصاد واقعی یا تولید نامیده میشد خروجیهایی برای سرمایهگذاری بیابند. بنابراین مازاد اقتصادی یا ذخایری را که در اختیار داشتند بیشازپیش به معاملات مالی سرازیر کردند. تأثیرش این بود که بهگونهای ثانویه اقتصاد را تقویت کرد، اما بعد نهایتا حبابهایی بزرگتر و بزرگتر و بحرانهای مالی بزرگتر و بزرگتر به وجود آورد و نهایتا به بحرانی رسیدیم که دولت در مقام آخرین وامدهنده دیگر بهسختی از پس آن بر میآمد و حال، این بحران متوقفنشدنی را داریم. این بحران بهشدت ما را به رکود بازگردانده است چون نمیتوانیم از مالیگرایی بهنحوی کارا برای توسعه نظام استفاده کنیم و کسی هم راه دیگری نمیشناسد تا با شرایط کنونی، نظام اقتصادی را بهنحوی بلندمدت توسعه دهیم.
محدودیتهای مینسکی
پیشتر اشاره کردید که فقط بهتازگی فهم گستردهای از نقش کلیدی مالیهگرایی در حفظ رشد اقتصاد حاصل شده است. خب، یکی از نامهای کلیدی در این بحث هایمن مینسکی است که به این فهم گستردهتر کمک کرد. اما میدانم که شما دیگر با او همراه نیستید. میتوانید، بگویید که این جدایی دقیقا کجا اتفاق افتاد؟
هایمن مینسکی، از آغاز دهه ٦٠، یک نظریه بحران مالی تهیه کرد. او از سنت کینز برآمده و سوسیالیست بود، اما تمرکزش بر بحران مالی عمدتا مستقل بود از آنچه در بخش تولید میگذرد بنابراین چندان به مسئله رکود، یا پویایی طبقاتی زیربنایی آن توجهی نکرد. او صاف و ساده، یک نظریه محض بحران مالی داشت که بنابر آن، نظام مالی به مرور زمان بیش از پیش ناپایدار میشود، چون هرچه بیشتر وام به وجود میآید از کیفیت نظام کاسته میشود و بیشتر خصلت سفتهبازی به خود میگیرد. اساسا با یک نظام پونزی[١]مواجهیم: کل ساختار مالی از فروپاشی خبر میدهد و آنوقت دولت باید در مقام آخرین وامدهنده وارد عمل شود.
او به رابطه این ساختار مالی با اقتصاد واقعی نپرداخت و نیز به آنچه ما مالیهگرایی مینامیم، یعنی روند بلندمدت رشد بخش مالی به نسبت بخش تولیدی؛ در عوض او فقط بر بحرانهای مالی تمرکز کرد، یکی پس از دیگری، بیتوجه به روند بلندمدت، به انباشت دیون طی دههها. فقط پس از فروپاشی بازار سهام در سال ١٩٨٧ بود که مینسکی برای کتابی که من نیز در آن مشارکت داشتم مقالهای نوشت [گاتدینر و کومنینوس، ١٩٨٩] و برداشت جدیدی از سرمایهداری مبتنی بر مدیریت مالی را معرفی کرد. او گفت، ببینید این دیگر یک چیز فراگیر است، ما یک نظام اقتصادی تاموتمام داریم که در سلطه مدیران مالی است، آنها هستند که اساسا نمایش را میگردانند و سرمایهداری به طرز مهلکی معیوب است. او تلاش داشت سر از کار این نوع سرمایهداری دربیاورد اما چندان پیش نرفت. در این بین، طی دهههای ٧٠، ٨٠ و ٩٠، هری مگداف و پل سوئیزی مطالبی نوشته بودند درباره رشد مالیهگرایی بهعنوان پاسخی به رکود در اقتصاد واقعی و کار من هم از دل آنها بیرون آمد.
پیروان نگرش مینسکی ظاهرا اینطور عنوان میکنند که آنچه لازم است انجام دهیم محدودکردن نقش بخش مالی است، آنگاه میتوانیم دوباره به «رشد مناسب» باز گردیم و اولویت اقتصاد واقعی را احیاء کنیم. حال شما اساسا میگویید که چنین اتفاقی رخ نخواهد داد. بههمیندلیل است که از «بحران بیپایان» سخن میگویید؟ اما چطور بیپایان است؟
اول از همه اینکه اصلا چرا دولت و بانکهای مرکزی نمیتوانند نظام مالی را تنظیم و مقرراتگذاری کنند؟ به یک دلیل عمده که آن هم مسئله زیربنایی رکود اقتصادی است. توسعه نظام مالی، توسعه کل دستگاه وام و اعتبار، یکی از راههای استفاده از آن مازاد اقتصادی است که در سرمایهگذاری تولیدی استفاده نمیشود. این مازاد در عوض به سفتهبازی سرازیر میشود و بهنوبهخود نوعی اثر ثروت (wealth effect) ایجاد میکند که محرک ثانویهای است برای اقتصاد واقعی، چون با ثروتمندترشدن افرادی که از افزایش قیمت داراییها نفع میبرند پول بیشتری صرف مصرف میشود و این اقتصاد را تحریک میکند. در ضمن بخش مالی مشاغلی نیز به وجود میآورد ولی نه به اندازه سایر بخشهای اقتصاد. تبدیل اقتصاد به مالیهگرایی نقش همین محرک عمده را داشته و کمک کرده اقتصادهای رشدیافته سرمایهداری با نرخی کم (که میگویند کافی است) به رشد خود ادامه دهند. مشکل این اقتصادها همین است.
وقتی توسعه مالی کند میشود اولیای امور متوجه میشوند حباب در کار است. میدانند از مهار خارج است. میدانند در سفتهبازی زیادهروی خواهد شد و نهایتا حباب میترکد. خب، مقرراتگذاران چه میتوانند بکنند؟ میتوانند برای سفتهبازی محدودیت اِعمال کنند؛ اما اگر چنین کنند حباب خواهد ترکید و اقتصاد وارد بحران میشود، شاید یک بحران و رکود عمیق. هیچکس مایل نیست در دوره تصدیگریاش این اتفاق بیفتد. پس چنین کاری نمیکنند، سعی نمیکنند زودتر حباب را بترکانند. دولتیها نمیتواند تحت چنین اوضاع و احوالی ثبات ایجاد کنند چون نگرانند مبادا شرکتهای بزرگ را به لبه پرتگاه بکشاند – شرکتهایی که «بزرگتر از آنند که شکست بخورند» - آنها نگران ترکیدن حبابند. در چنین اوضاع و احوالی، تنها کاری که از دستشان بر میآید این است که به سرمایهگذارها آسانتر بگیرند و امید ببندند که وقتی نهایتا حباب میترکد آنها دیگر در مناصبشان نباشند. نظام اینطوری کار میکند. چیزی نیست که بشود به نحوی عقلانی مهارش کرد.
بنابر کتاب «بحران بیپایان» البته هیچچیز واقعا بیپایان نیست. مارکس یکبار به تبع اپیکور از «مرگ امر جاودان» صحبت کرد. به عبارت دیگر، تنها چیز دائمی تغییر است و ازبینرفتن شرایط موجود. ولی میتوان از یک بحران بیپایان به یک معنای تاریخی مشخص سخن گفت – یعنی برحسب خود نظام و مرحله کنونی آن. کل این تله رکود ممتد-مالیهگرایی مختص سرمایهداری رشدیافته انحصاری-مالی است. ممکن است ابداع جدیدی بیاید و موقتا راهحلی فراهم آورد. ما انقلاب رایانه را داشتهایم که هنوز هم نتوانسته است به قدر کفایت محرک سرمایهگذاری باشد. گوگل میتواند نماینده چنین ابداعی باشد. اما در کل ایالات متحده چیزی نزدیک به ٢٠ هزار نفر کارمند دارد که خیلی کم است. در آینده احتمال چیزی نمیرود که بتواند مشکل تقاضای بازارهای اشباعشده و شکاف روبهافزایش اشتغال ناقص (underemployment) را حل کند. به واقع تنها راهحل قدرتمداران مالیگرایی بوده که خود بسیار خطرناک است. مضاف بر همه اینها، به دلیل جابهجایی انباشت از بخش صنعت به بخش مالی، با جماعتی از سرآمدان قدرت مالی مواجهیم که نمایش را میگردانند و همین قضیه دشواری حل این موضوعات را دوچندان میکند. نئولیبرالیسم به واقع بازتابی است از این جابهجایی به سمت نظام مالیگرا یا به اصطلاح من سرمایه انحصاری-مالی.
پاسخ به رکود در آمریکا و انگلستان
حال اگر به واکنشی که در چند سال گذشته در قبال فروپاشی مالی و رکود متعاقب آن صورت گرفت نظری بیندازیم، میبینیم که مردم واکنش دولت اوباما را به رکود در قیاس با واکنش دولت محافظهکار-لیبرال انگلیس بسیار بهتر میدانند؛ یعنی اینکه اوباما همچنان مخارجی را که محرک اقتصاد است حفظ کرده و درنتیجه به رشد اندکی دست یافته است. نظر شما درباره شیوه مدیریت رکود توسط اوباما چیست؟
وقتی اوباما زمام امور را به دست گرفت، من به همراه رابرت مکچسنی مطلبی نوشتم تحت عنوان «یک نیودیل جدید تحت دولت اوباما؟» [فاستر و مکچسنی، ٢٠٠٩]. اما از همان ابتدا آشکار بود که اوباما محرک اقتصادی چندانی ارائه نخواهد کرد. بنابراین محرک اقتصادی در ایالات متحده بسیار کوچک بود، ٧٥٠ میلیارد دلار در دو سال که بخش بزرگی از آن به کاهش مالیاتها اختصاص یافت. افزایشی که در نتیجه این اقدام در مخارج دولتی پدید آمد ناچیز بود. پس درواقع آنچنان محرک دولتی مستقیمی در کار نبود. تصور من همیشه این بوده که وقتی اوباما به ریاستجمهوری انتخاب شد، کلهگندههای فدرالرزرو و تیموتیگایتنر [وزیر خزانهداری وقت] او را به کناری کشیده و گفتهاند: «میگذاریم این محرکهای کوچیکترو داشته باشی، اما قصدمان این است که بیش از ١٠ تریلیون دلار به نظام مالی کمک بلاعوض شود، اصل بازی هم همین است و کار تو فقط نمایشی است». البته این را از خودم درآوردهام، هیچکس واقعا نمیداند پشت درهای بسته کاخ سفید چه گذشته، ولی چیزی شبیه این بوده. کاری که در حوزه سیاست مالی انجام شد در قیاس با کار فدرالرزرو در حوزه سیاست پولی، یعنی چاپ اسکناس، ناچیز بود.
اوضاع اقتصاد آمریکا چندان خوب نیست – دچار رکود است، مهمترین مسئله رکود اقتصادی است، چون نرخ بیکاری خیلیخیلی بالاست – بالاخص اگر به جای ارقام U٣ ارقام U٦ را ببینید (یعنی بیکاری واقعی را، که تأثیر بیکاری بر مشارکت نیروی کار و از این قبیل را نیز به حساب میآورد). در حال حاضر بیکاری و اشتغال ناقص بنا بر ارقام U٦ بالای ١٤ درصد است. [٢]
در انگلستان البته شما رکود مضاعف (رکود دو-نشیبی) را داشتید و از بابت رکود سه-نشیبی (triple-dip) هم نگرانید. [٣] این قضیه تا حدودی به برنامههای ریاضتی انگلیس مربوط میشود. انگلستان در اتخاذ این برنامهها بسیار پیش رفت، برنامههایی که در تقابل است با هرآنچه درباره اقتصاد میدانیم و هر آنچه برای یک رکود انجام میدهیم. کشوری که جان مینارد کینز را به بار آورده ظاهرا به تمامی از خطمشی و استراتژی مالی غافل است. اما قضیه فقط به این ختم نمیشود، مسئله صرفا بر سر خطمشی نامناسب نیست. در بریتانیا، آنطور که میبینم، سیتی نقش بسیار مرکزیتری دارد تا والاستریت در ایالات متحده. اساسا نظام انگلیسی بسیار بیشتر از ایالات متحده به قدرت مالی متکی است. تحت این اوضاعواحوال اولیای امور همان کاری را میکنند که منافع مالی میطلبد – که الزاما آن چیزی نیست که برای تولید خوب است یا برای اقتصاد یا بیکاری و درآمد. اما مسلما به پولداران کمک میکند.
آنها که سرمایه مالی دارند – بالاخص منافع مالی بزرگ، بانکها، شرکتهای بیمه، صندوقهای تأمین سرمایهگذاری – در حال حاضر عمدتا دلمشغول یک چیزند: حفظ سرمایهشان. ما در دورهای بهسر میبریم که مسئله اصلی آن حفظ ارزش داراییهای مالی کنونی است. همین امر بهوضوح پیشبرنده خطمشی بریتانیا و بعد از آن تا حدودی خطمشی ایالات متحده است.
تأثیر مانتلی ریویو
میتوانم از تأثیر ایدههای شما و به طور کلی ایدههای مانتلی ریویو بپرسم؟ تا چه اندازه بحران مالی تأثیر مانتلی ریویو را در میان جریان اصلی رسانهای گستردهتر کرده است؟
در حال مبارزهایم. مانتلی ریویو به نظر من تأثیر روبهرشدی بر چپ در ایالات متحده و در سراسر جهان داشته است، در میان آنها که گوشی برای شنیدن دارند، اما در میان جریان رسانهای اصلی ایالات متحده – یعنی رسانههای شرکتی – پیشروی بسیار کمی داشتهایم. رسانهها با هر معیاری که در نظر بگیرید محافظهکارند و بیاندازه تحت کنترل شرکتها. در واقع رسانهها خودشان شرکتهای عظیم انحصاری هستند. از همینرو ما نماینده یکجور دیدگاه ممنوعهایم. هرچند برخی صاحبان منافع مالی و کسبوکار از نزدیک بحثهای ما را دنبال میکنند، این بحثها مطمئنا چیزی نیست که چندان عمومی شود. ما البته تأثیری در چپ و بهطور کلی جنبشهای اجتماعی داریم و همچنین در میان اقتصاددانان سیاسی و اقتصاددانان دگراندیش. به نظر من همه اینها در حال رشد است.
آنچه امروزه جالب توجه است و البته من آن را اصلا نتیجه تأثیر مستقیم خودمان نمیدانم، این است که اقتصاددانان لیبرال برجسته بهتدریج تحت جبر وقایع در حال حرکت به جانب ارزیابی خاصیاند که بازتابدهنده موضع همیشگی ما است. پل کروگمن در سالهای اخیر مجددا رکود را کشف کرده است، پس از بحران مالی شروع کرده به خواندن آثار کالسکی و بعد هم مینسکی. در چند ماه گذشته او قدرت انحصاری و تقابل کار و سرمایه را کشف کرده و میگوید اساسا دارد به ارزش یکجور نگرش مارکسیستی ازمدافتاده پی میبرد! البته بدین معنا نیست که دارد شخص رادیکالی میشود؛ فقط به این معناست که مجبور شده این روزها با درجه بالاتری از واقعبینی به اقتصاد بنگرد.
مسائلی که ما در مجله مانتلی ریویو از آنها صحبت میکردیم بیشازپیش برای شرایط کنونی محوریت مییابند و بنابراین در مباحثاتی که میان افراد مطلع در اجتماع مالی و همچنین روشنفکران چپ در میگیرد تأثیر داریم. اما در ایالات متحده، جو سیاسی هنوز بسیار متفاوت با انگلستان است. در انگلستان، این واقعیت که یکی از رهبران حزب کارگر، پدری مارکسیست دارد شاید واقعا آینده سیاسی وی را در پارلمان خراب نکند، اما در ایالات متحده جناح راست بسیار قوی است. مدام در رسانههای جمعی میکوشند اوباما را به چپ پیوند زنند و نشان دهند او «سوسیالیست» است، که آشکارا حرف مفتی است. هنوز هم نوعی مککارتیسم کوچک وجود دارد، که هیچوقت واقعا از صحنه خارج نشد. «چپ محترم» مکررا تسلیم این شرایط میشود، بر خودش نظارت پلیسی میکند که تا حد امکان لیبرال به نظر رسد و هرچه از سوسیالیسم باقی مانده را در حرف و در عمل بیارزش نشان دهد.
دانشگاههای آمریکای شمالی چطور؟ میخواهم بدانم نسل جوانتر تا چه اندازه با نظراتی چون نظرات شما مواجه شده و در جستوجوی آن است؟
شخصا آنقدر دعوت به سخنرانی دانشگاهی دارم که ممکن نیست بتوانم همهشان را انجام دهم، روزبهروز هم بیشتر میشود. چندتایی را انجام میدهم و بقیه را به دیگران میسپارم. مانتلی ریویو حال دیگر به سه چیز شناخته میشود: تحلیلهایش از بحران زیستمحیطی، درکش از سرمایهداری انحصاری، رکود، مالیگرایی و کل تله اقتصادی که در آن افتادهایم. و حوزه سوم، که به قبلتر از اینها برمیگردد، نقد امپریالیسم.
خیلیها هستند که برای تحلیلهای زیستمحیطی به بحثهای ما سر میزنند و گهگاه سر میزدهاند؛ و حالا بیش از پیش با کسانی مواجهیم که بر شکستهای اقتصادی سرمایهداری متمرکزند. امروزه آنها که بیش از هرچیز به اقتصاد توجه دارند، جوانترین (و شاید پیرترین) فعالان هستند. حال آنکه چپهای ٣٠ساله و ٤٠ساله بیشتر دلمشغول محیطزیست بودهاند. وضعیت عجیبی است. چون مدتی پیش اقتصاد چندان مسئلهای نبود، اما محیطزیست مسئله بود؛ حال اقتصاد مسئله شده، بهخصوص در میان جوانترها؛ آنها که تحتتأثیر جنبش اشغال قرار گرفتند.
پایان سرمایهداری؟
سوال مهمتر و مقدم بر همه اینها؛ برگردیم به این حرف شما که گفتید هیچ چیز واقعا بیپایان نیست، فکر میکنید عاقبت کار چه خواهد بود؟ و آیا این پایان رشد است؟ و آیا این یعنی پایان سرمایهداری؟
نظریههایی قدیمی برای فروپاشی اقتصادی وجود دارد (معروفترینشان به هنریک گراسمن مربوط میشود) و هنوز هم در میان چپ رواج دارد – این ایده که نظام به خاطر نرخ نزولی سود فرومیپاشد و در این میانه چپ برمیخیزد. اما سرمایهداری قرار نیست دقیقا به لحاظ اقتصادی فرو بپاشد: مسئله رکود را داریم، که مسئله رشد بسیار آهسته و افزایش بیکاری (و اشتغال ناقص) و ظرفیت مازاد است. پس نظام واقعا فرونمیپاشد، بلکه مثل یک کیک است؛ چون بزرگتر نمیشود، برای اینکه سرمایه بتواند سودها و انباشت خود را داشته باشد، صاحبان سرمایه سهم بزرگتری از کیک را برمیدارند و این یعنی بقیه سهم کوچکتری گیرشان میآید؛ بنابراین نابرابری افزایش مییابد. نظام یکجوری لنگلنگان پیش میرود، تعارضات شدیدتر میشود، ولی فروپاشی واقعی اقتصاد در کار نیست. گار آلپروویتز این وضعیت اقتصادی را «رکود مقطع» (punctuated stagnation) مینامد، یعنی رشد کند که با موانع اقتصادی عمیقتر قطع میشود، شاید مثلا در نتیجه ترکیدن حبابها. ضروری است مردم عمق فاجعهباربودن این نظام را دریابند، بهخصوص آنها که در قعرند و واقعا دارند میبازند – باید سازمان بیابند و شروع کنند به خلق چیزی کاملا متفاوت.
البته بحران زیستمحیطی این امر را عاجلتر میکند. حداکثر چند دهه برای این مسئله وقت داریم و در غیراینصورت مهار تغییرات آبوهوایی از دست خارج میشود و دیگر نمیتوانیم از رسیدن سیاره زمین به نقطه بیبازگشت جلوگیری کنیم. این امکان وجود دارد که اگر دو درجه سانتیگراد به دمای زمین افزوده شود با تغییرات آبوهوایی بسیار خطرناکی مواجه شویم که بازخوردهای گوناگونی نیز خواهد داشت و از اینرو اوضاع از مهارمان خارج میشود.
به لحاظ اقتصادی و زیستمحیطی حال دیگر واقعا آزادی عمل چندانی نداریم. نظامی داریم که به لحاظ اقتصادی بسیار ضعیف عمل میکند و دائما درحال افزایش نابرابری است، متکی است به آربیتراژ جهانی کار[٤] که مردمان نواحی فقیر جهان را با نرخ وحشتناکی استثمار میکند، در حال نابودکردن سیاره سکونتگاه بشر است. با بحرانهای مادی متداخل مواجهیم و دیگر نمیتوانیم صرفا برحسب مناسبات اقتصادی به این وضعیت فکر کنیم.
پس اجازه دهید منظورتان را روشنتر کنیم، شما یک فروپاشی کلاسیک که برحسب مناسبات صرف اقتصادی باشد برای نظام سرمایهداری متصور نیستید، آیا پتانسیلی واقعی متصورید برای یک نظام اقتصادی از بنیان متفاوت که در عمل جایگزین آن شود؟
البته که چنین پتانسیلی وجود دارد. در ایالات متحده تقریبا هرچه تولید میکنیم شکلی از اتلاف است. از میان تولیدات کنونی، بسیار کماند چیزهایی که واقعا به حال انسانها مفید باشد؛ درصد بسیاربسیار کوچکی از تولید با ارزش مصرف واقعی سروکار دارد. این پتانسیل را داریم که اقتصاد را چنان از نو سازماندهی کنیم که برآوردهکننده نیازهای مردم باشد و این اتلاف را کاهش دهد، اما باید برای چنین کاری تصمیم بگیریم. با یک برآورد محافظهکارانه هر ساله یک تریلیون دلار در ایالات متحده خرج بازاریابی میشود تا مردم را به خریدن چیزهایی متقاعد کنیم که واقعا نیازی به آنها ندارند. و در نتیجه آنچه تولید میکنیم نیز عمدتا ضایعات است. بنابراین با منابع موجود و حتی با کوچکترکردن اقتصاد، وسایل بهبودبخشیدن به زندگی مردم را داریم.
ما ظرفیت حل این مسائل را داریم، اما فقط در صورتی که مایل باشیم از بنیاد، روابط اجتماعیمان را تغییر دهیم. در عین حال این یک ضرورت بالفعل است – چون اگر بیش از اینها به این شیوه ادامه دهیم از منظر زیستمحیطی به لبه پرتگاه میرسیم. از نظر اقتصادی هم اوضاع مردم چندان خوب نیست. به نوعی جامعه متفاوت نیاز داریم، همین و باید سعی کنیم آن را بسازیم؛ طرح و نقشهای وجود ندارد.
و این جامعهای که میگویید، مبتنی بر رشد مستمر اقتصادی نخواهد بود؟
درست است، نمیتواند نظامی باشد درگیر رشد اقتصادی تصاعدی. میدانید، واژه رشد چنان تحریف شده که مردم فکر میکنند در وهله اول یک اصطلاح اقتصادی است. اما در اقتصاد کلاسیک اصلا از واژه «رشد» استفاده نمیکنند. مسلما همه رشد را قبول دارند و به همین خاطر تا این اندازه استعاره خوشایندی است؛ اما رشدِ چه چیزی؟ آنچه در جامعه امروز بهعنوان رشد اقتصادی اندازهگیری میشود اغلب چیزی است سلبی، آنچه را جمع میبندیم به واقع میبایست تفریق کنیم. مثلا اگر جایی نشت نفت داشته باشیم، از تولید ناخالص داخلی کم نمیکنیم، بلکه به آن اضافه میکنیم. تمام هزینههای پاکسازی و هزینههای دعوی حقوقی مربوط به نشت نفت باعث افزایش تولید ناخالص داخلی میشود. اما از بابت خسارتهای زیستمحیطی، خسارتهای رفاهی یا هرچیز دیگر تفریقی انجام نمیشود. و بخش عمده مشکل همین است. ما هرچه را که از معبر بازار بگذرد، هرچه که باشد، رشد به حساب میآوریم. و برعکس، چیزهایی که از بازار نمیگذرند (مثلا لاکپشتهای دریایی که به سرعت در حال انقراضاند) ارزشی ندارند. تلفات آنها صرفا یک «امر بیرونی» است و از منظر اقتصاد یا رشد هیچ اهمیتی ندارد. ولی دیگر بضاعت نداریم با چیزها اینگونه برخورد کنیم، چون این یعنی نظامی که فقط به یک چیز علاقهمند است؛ تولید سود در بالا، بیتوجه به اینکه واقعا داریم چه چیزی تولید میکنیم یا چه آسیبی به سیاره زمین و جامعه جهانی وارد میکنیم. در جهانی چنین محدود، با محدودیتهای واقعی سیارهمان، بضاعت چنین نگرش سردستی و خامی را نداریم. به علاوه، بالانشینها با وجود تاکیدشان بر «رشد» انتزاعی در اقتصاد، دیگر حتی آبباریکهای هم نمیتوانند به جمعیت وعده دهند که با نظریه فروبارشی به پایینیها برسد. اکثریت مردم از الگوی کنونی انباشت هیچ نفع اقتصادی واقعیای نمیبرند. تنها کاری که در این نظام درگیر با انباشت بیپایان سرمایه از دستمان برمیآید، نابودی محیطزیست و زندگیهای خودمان است.
معنای اینها برای سوسیالدموکراسی
سوسیالدموکراسی درصدد بوده در محدوده نظام سرمایهداری کار کند اما ثمرات آن را عادلانهتر بازتوزیع کند و در حقیقت کارایی سرمایهداری را افزایش دهد. با بحران کنونی سرمایهداری، سوسیالدموکراسی و احزابی چون حزب کارگر چه سرانجامی خواهند داشت؟
به گمانم سوسیالدموکراسی به معنای سنتی آن، دیگر اکنون غیرممکن است. اولا، طرح سوسیالدموکراسی پیشبرد رشد و بازتوزیع آن بود، اما هیچ راهی برای پیشبرد قطعی رشد وجود ندارد. میتوان مدت کوتاهی توسعه به سبک کینزی داشت و با توجه به بحران کنونی احتمالا کار خوبی هم هست. اما مسئله این است که حال دیگر با یک نظام بیاندازه مالیگرا مواجهیم، بگذریم از خصلت جهانی آن، نظامی که در سلطه سرمایهداری انحصاری-مالی است و راهبرد قدیمی کینزی در چنین بافتاری جواب نمیدهد، چون چنین راهبردی علیه منافع مالی مسلط بر نظام است. کینز خواهان اتانازی (بیدردکُشی) رانتگیران بود. اما امروزه رانتگیران خواهان اتانازی کینزگرایی شدهاند. در حال حاضر هیچ راهی برای توسعه نظام وجود ندارد که مورد پذیرش معدود صاحبان قدرت مالی باشد، بهجز پیشبرد مالیهگرایی، که آن هم قدرت نخبگان مالی را افزایش میدهد. [٥]
در ایالات متحده ما البته هنوز بسیار متکی هستیم به مخارج نظامی، ما پیشینه کینزگرایی نظامی را داریم – شما انگلیسیها هم دارید. در واقعیت امر ایالات متحده یک تریلیون دلار صرف مخارج نظامی میکند. این کار را به جای ترویج مخارج دولتی غیرنظامی انجام میدهیم. حتی بنابر ارقام رسمی هم مخارج نظامی ایالات متحده از مجموع تمام کشورهای دیگر بیشتر است، اما این دیگر بهعنوان یک محرک اقتصادی کفایت نمیکند.
سیاستهای سوسیالدموکراتیک منوط به رشدی بود که دیگر وجود ندارد. منوط به آن سرمایهداری صنعتی که دیگر وجود ندارد، یا دیگر به آن معنا وجود ندارد، برای نظامی متصور بود که بیشتر ملی بود تا جهانی. بنابراین دیگر پیشبرد هرگونه سیاست سوسیالدموکراتیک بسیار سخت است. این سیاستها به خاطر مصالحهشان با سرمایهداری همیشه تناقضات خاص خود را داشتند و از همان آغاز مسئلهدار بودند. سرمایه همیشه قدرت اجتماعی سراسری را در اختیار داشته است. اما امروزه وضعیت پیچیدهتر است. مرحله کنونی دیگر سرمایهداری انحصاری نیست، مرحلهای که طی آن کار و سرمایه قادر بودند تا اندازهای چانهزنی کنند، بلکه سرمایه انحصاری-مالی است، جایی که نیروی کار را به کنج دیوار چسباندهاند. منافع مالی، جزء بسیار قویتر کل است؛ بخش صنعتی، بالاخص نیروی کار، ضعیفتر است؛ و تولید مستمرا در حال جهانیشدن است. به گمانم احتمالا میتوان سوسیالدموکراسی را از نو ابداع کرد. اما در قالب جنبشی که به مردم رجعت کرده، به شیوههای جدیدی جمعیت را بسیج کند، بر تغییرات رادیکالی دست بگذارد که از اساس با موضع سنتی سوسیالدموکراسی در تقابلند. به عبارت دیگر، باید بیش از پیش سوسیالیست شود. سوسیالدموکراسی از درون جنبش سوسیالیستی رشد کرد، حال باید به سوسیالیسم اصیلی که رهایش کرده بازگردد؛ البته این را به نحو دیگری هم میتوان گفت: سوسیالدموکراسی مرده است، زندهباد سوسیالیسم.
شما از دوستان رالف میلیباند بودید. فکر میکنید امروز اگر بود چه توصیهای برای اد میلیباند داشت؟
چه سوال مشکلی! رالف را واقعا خوب نمیشناختم، چندباری با او دیدار داشتم، اما آنقدر سنم از او کمتر بود که صحبتهایمان از دو مقام برابر انجام نمیگرفت. او تشویقم میکرد. زمانی که سردبیر «سوسیالیست رجیستر» بود آنجا مطلب مینوشتم. در خاطر من او تندترین و خشنترین سردبیری بود که تا به حال دیدهام (به معنای مثبت، البته). واقعا پژوهشگری بود جدی. در قلعوقمع نتیجهگیریهای کاذب، قاطعانه عمل میکرد. مطلبی نوشتم درباره عملگرایی لیبرال و چپ آمریکا، براساس نظریات سی. رایت میلز و برداشت او از واژگان انگیزشی و واقعگرایی واهی [فاستر، ١٩٩٠]. حرفم این بود که اگر چپ مرتب گفتمان لیبرال یا واژگان انگیزشی و شیوههای تفکر لیبرال را اتخاد کند تا ایدههایش را ارائه دهد، نهایتا درکی از واقعیت نخواهد داشت و تواناییاش در پاسخگویی به مردم را از دست خواهد داد. مثالهای مختلفی مطرح کرده بودم، ازجمله استفاده متداول چپ از ایده «قرارداد اجتماعی» میان سرمایه و کار که اثری از آن در واقعیت دیده نمیشد. رالف از استدلالم خوشش آمد.
فکر میکنم چپ مدتهاست درگیر برداشت لیبرالی از عملگرایی شده، نظریاتش را رقیق میکند تا با نگرش غالب همساز شود، آنقدر که دیگر توانایی جهتگیری راهبردی را از دست میدهد. مدتهاست ایدههای انتقادی چپ دچار فرسایش شدهاند و عقبگردی طولانی به لیبرالیسم داشتهایم. امروزه سوسیالدموکراتها اساسا در موضع لیبرالهای قدیم با L بزرگ هستند، دیگر نگرشهای رادیکال و پیوندهایشان با اتحادیهها و کارگران و... را که برای خاستگاههایشان نقش حیاتی داشت پیش چشم ندارند، به نوعی باید به آن برگردند، به ریشههایشان، اما به شیوهای جدید.
رالف البته به خاطر مباحثاتش درباره دولت مشهور بود. او در آثاری همچون «دولت در جامعه سرمایهداری» اینطور استدلال میکرد که خودمختاری نسبی دولت سرمایهداری از طبقه سرمایهدار یا توانگرسالاری در جهان امروز آنچنان مهم نیست و این یعنی یک مبارزه اجتماعی سفتوسختتر. دیگرانی همچون نیکوس پولانزاس (که عمدتا با او مناقشه داشت) اینطور عنوان میکردند که دولت خودمختاری نسبی بسیار بیشتری دارد و اینکه میتوانید یک جنبش اروپایی-سوسیالیستی یا اروپایی-کمونیستی داشته باشید که اگر موفق شود دولت را تسخیر کند عملا میتواند تحت قواعد کنونی چیزهایی را تغییر دهد. به نظر میرسد در این مناظره اد میلیباند به طرز فکر پولانزاس نزدیکتر است تا به طرز فکر پدرش -یا لااقل تا الان که اینطور بوده است. حزب کارگر در واقعیت امر فقط یک راه پیشرو دارد و آن هم بهخدمتگرفتن نیروی عموم مردم است، بسیجکردن آنها برحسب یک پروژه اجتماعی نوین – دقیقا همان چیزی که میلیباندِ پدر اگر بود توصیه میکرد. به عبارت دیگر، آن خودمختاری نسبی که دولت برای پرورشدادن تغییر اجتماعی تحت سرمایهداری دارد، نیازمند یک مبارزه عظیم اجتماعی/طبقاتی است که بیش از آنکه پارلمانی باشد فرا-پارلمانی است، نیازمند خلق یک پروژه اجتماعی تماما نوین. معمای بغرنج آنچه رالف «سوسیالیسم پارلمانی» مینامید همیشه همین بوده است. (از قضا انتشارات مانتلی ریویو کتاب رالف را با همین عنوان در ایالات متحده منتشر کرد).
آیا نظرتان این است که پیش از این در دورهای مباحثاتی در چپ وجود داشته که سوسیالدموکراتها میتوانند به آن بازگردند، بازخوانیاش کنند و بکوشند چیزی را از نو کشف کنند که سوسیالدموکراسی را، بنا به توصیف شما، بار دیگر به راه اندازد؟
زمانی مباحثات در این حوزه در میان چپ انگلستان بسیار پرمعنا بود، منازعات حولوحوش دموکراسی پارلمانی و دولت. همه اینها فراموش شده است. پیشنهاد میکنم کارهای کسانی را بخوانید چون رالف میلیباند که در رده نظریهپردازان ابزارگرا جای گرفتهاند، نظریهپردازانی که معتقدند دولت کنونی در بدو امر ابزار طبقه سرمایهدار بود. برای تهیه یک راهبرد پیچیده از رابطه دولت و جامعه که به قدرت اجتماعی سرمایه بپردازد به این درک عمیقتر نیاز داریم. به نظر من قویترین نسخه راهبردی تغییر که تا به حال به حزب کارگر انگلستان ارائه شده است چیزی است که مایکل کالسکی در مقاله سال ١٩٤٢ خود درباره «لازمههای برنامهریزی دموکراتیک» مطرح کرد. این مقاله را کالسکی برای «یادداشتهای مباحثه حزب کارگر» نوشته بود. در مقالهای در مانتلی ریویو دربارهاش نوشتهام [فاستر، ٢٠١٣]. وضعیت تغییر کرده است اما فهم کالسکی از راهبرد سیاسی- اقتصادی همچنان بسیار ارزشمند است.
سوال این است: چگونه مردم را در مقام یک نیرو به خدمت میگیرید، چگونه به مردم شوروشوق دوبارهای میبخشید، چگونه پروژهای اجتماعی به ایشان میدهید که از پایین شکل گرفته و پشتیبانیشان را جلب میکند؟ ونزوئلا را ببینید - مسلما وضعیت در آنجا بسیار متفاوت است اما در جلب حمایت مردم از طریق پروژههای اجتماعی در پایینترین سطح جامعه خیلی خوب عمل کردند و این احساس را به ایشان دادند که میتوانند کاری کنند جامعهشان تغییر کند. اگر چنین نکنید بعید است که در جبهه چپ نیرویی برای تغییر سیاسی داشته باشید.
سوال پایانی من در ادامه همین موضوع سوسیالدموکراسی و گذشته آن است. یکی از چیزهایی که بهخصوص علاقهمندم بدانم تمایز میان «سرمایه انحصاری» (آنطور که در کتاب سال ١٩٦٨ پل سوئیزی و پل باران مطرح شده) و «ابرسرمایهداری» (کتاب سال ٢٠٠٧ رابرت رایش) است. رایش دوران پسا-جنگ را «عصری نهچندان طلایی» توصیف میکند و نظرش بر این است که بهواقع سرمایهداری انحصاری بود که به شرکتهای عظیم (که خود را مجزا از رقابت میدیدند) امکان داد با اتحادیهها (که سهم بیشتری از ثروت را به کارگران میدادند) وارد معامله شوند. دوست دارم نظر شما را درباره این نگرش بدانم و اینکه آیا مناسبتی با شرایط کنونی دارد؟ و اگر دارد چیست؟
رابرت رایش بسیار باهوش و واقعا دلمشغول کارگران است. اما به نظر من استدلالش در کل نادرست است. نظرش مبتنی بر ایدهای است که میان حلقههای لیبرال خیلی رایج است و آن هم اینکه به نوعی میتوانیم به «عصر طلایی» (یا به قول رایش «عصر نه چندان طلایی») بازگردیم: این دوران مبتنی بر نوعی رژیم صنفی (کورپوراتیسم) بوده است، چیزی که رایش «سرمایهداری دموکراتیک» مینامد و در آن شرکتهای بزرگ و سازمانهای کارگری بزرگ پشت یک میز مینشینند.[٦] برحسب این نگرش، فوردیسم اشاعه یافت، یک قرارداد اجتماعی شکل گرفت و غیره و غیره. به نظر من این از اساس، خوانش نادرستی از تاریخ است. رونق پس از جنگ جهانی دوم یک ماحصل تاریخی خاص بود، که از جنگ، مککارتیسم، جنگ سرد و... میآمد. اینکه این دوره را پیروزی سرمایهداری دموکراتیک بدانیم، که گویا باید به نحوی بازپس گرفته شود، به نظر من هم بدخوانی گذشته است و هم بیش از آن، بدخوانی آنچه در زمان حال امکانپذیر است. درست است که سرمایهداری انحصاری در بافتار جنگ سرد، نظامیگری، امپریالیسم، کشمکش با اتحاد جماهیر شوروی، نابودی اتحادیههای رادیکال و... توافق بسیار محدودی با سازمانهای بزرگ کارگری داشت. اما این تاریخ پیچیدهای است. آن دوره درعینحال سرراست در مسیری پیش رفت که به شکست قطعی کارگران در ایالات متحده منجر شد. در بافتار کنونی که فقط ١١ درصد کارگران سازمانیافتهاند و تازه بیشتر این ١١ درصد هم در بخش دولتیاند، جایی که ١٤. ٤ درصد از نیروی کار خواهان یک شغل تماموقت است و به آن نمیرسد، جایی که قدرت نیروی کار در دولت تقریبا هیچ است، هیچ امکانی برای یک سرمایهداری دموکراتیک یا کورپوراتیسم وجود ندارد. رایش بیشک درست میگوید که هماکنون جهان سرمایهداری (تا آنجا که به کارگران آمریکایی برمیگردد) در مقایسه با دهههای ٥٠ و ٦٠ خبیثتر است. البته مشکل نوعی ابرسرمایهداری (یا نئولیبرالیسم) نیست، یا جایگزینشدن سرمایهداری دموکراتیک با چیزی دیگر، بلکه مشکل در خود سرمایهداری است که ضرورتا در این جهت تحول یافته است. به علاوه، این جهان دیگر مبتنی بر رقابت بیحدوحصر نیست بلکه بر پایه نظارت انحصاری هرچهبیشتر در سطح جهان در یک نظام مالیگرای جهانیشده است.
عواید ٢٠٠ شرکت برتر آمریکا بالغ بر بیش از ٣٠ درصد کل سود ناخالص در اقتصاد ایالات متحده است و از آنجا کهمیلیونها شرکت در این اقتصاد هست میتوان دید که این نظام تا چه اندازه تمرکزیافته است. اما نیروی کار سازمانیافته تا به آن اندازه آب رفته است که دیگر تقریبا وجود ندارد. مطمئنا بازسازی جنبش کارگری کاری است عالی، اما در تمام این مسیر باید با سرمایه شرکتی بجنگید، چون هیچ راهحل کورپوراتیستی در کار نخواهد بود. سوسیالیسم تنها پاسخ است. اما راه شاهانهای به سوسیالیسم واقعی وجود ندارد. این مستلزم چیزی است که ریموند ویلیامز «انقلاب طولانی» مینامید.
منبع: mrzine.monthlyreview.org
پینوشت:
١. چارلز پونزی (١٩٤٩-١٨٨٢) تاجر ایتالیایی، در اصل مجری یک سیستم کلاهبرداری بود که به نام خود وی شهرت یافت. او با اخذ پول از مردم و ادعای سرمایهگذاری آن، از آنها برای پرداخت سود به خود آنها استفاده میکرد و بدین طریق با اغوای هرچهبیشتر دیگران، منابع مالی بسیاری جذب کرد که قسمتی از آن صرف بازپرداخت بهره به دیگران میشد و قسمت اعظم آن از سیستم خارج و به حساب شخصیاش سرازیر میشد.
٢. منظور از نرخ مشارکت، تعداد افرادی است که یا مشغول به کارند یا فعالانه به دنبال کار میگردند. در یک رکود اقتصادی، بسیاری از افراد بیکار مأیوس میشوند و دیگر به دنبال کار نمیگردند و در نتیجه نرخ مشارکت کاهش مییابد.
٣. منظور از رکود مضاعف، رکودی است که متعاقب آن بهبود کوتاهمدتی رخ میدهد و مجددا وضعیت رکود از سر گرفته میشود.
٤. تفاوت قیمت دستمزد کار در بین کشورهای مختلف و بهرهمندی شرکتهای چندملیتی از این تفاوت قیمت.
٥. منظور از رانتگیران کسانی است که هدف از فعالیت اقتصادیشان کسب بهره از پولی است که وام میدهند. در شرایط وخیم اقتصادی، تمایل رانتگیران به قرضدادن پول کم میشود و سرمایهداران صنعتی در رقابت برای کسب سرمایه پولی باعث افزایش نرخ بهره میشوند، آنچنانکه دیگر با این نرخ بهره، پسدادن وام برای سرمایهداران صنعتی بسیار مشکل میشود. نظر کینز بر این بود که باید با دولتیسازی سرمایهگذاری همراه با نرخهای بهره اندک، با این قدرت مخرب رانتگیران مقابله کرد.
٦. کورپوراتیسم یا کورپوراتیویسم معانی گسترده و متفاوتی دارد. تا آنجا که به این بحث مربوط میشود میتوان گفت کورپوراتیسم حامی سه-سویهگرایی اقتصادی است؛ یعنی همکاری میان اتحادیههای کارگری قوی، اتحادیههای کارفرمایی و دولت به منظور مذاکره و مدیریت یک اقتصاد ملی.
منبع:شرق
|