در شادباش هفتادسالگی پرویز قلیچخانی
امیر مُمبینی
•
آرمان او عشقی شد در قلب و شوری شد در سر او و اکنون در این پیرانه سر سوگی که باید از یأس برهاندش. باید امید را بازیافت. تن پیر میشود اما جان همچنان رنگینتر میشود و دل میخواهد که انسان عصر حماسه اگر حتی با تراژدی جهان را ترک کند اما با خفت و حقارت تن به چنین کاری ندهد. گاهی بزرگترین حماسهی انسان در نقطهی پایان داستان او زین به توسن پیکار مینهد
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۱٣ آذر ۱٣۹۴ -
۴ دسامبر ۲۰۱۵
در زندگی هر انسان کسانی هستند که نبودنشان جهان آن انسان را سخت تهی و بس بیگانه میکند. چنین افرادی الزاما" نزدیکترین و یا بهترین و برترین کسان انسان نیستند. اما آنها الزاما" در عاطفه و اندیشه و تاریخ زندگی انسان جایی را کسب کردهاند که آفرینندهی چنین احساسی است. پرویز قلیچخانی، این رفیق سرخ، نه تنها برای من که برای جنبش چپ چنین کسی است. هر چه خاطره از پرویز دارم سیاسی است و همهی این سیاست سرشار از عاطفه است. بازتابی است از آرمانی انسانی و عاطفهای رفیقانه که آرزوی تحقق آن را دارد. او در درون چپ برای فکر خود تلاش میکند و در برابر ضدچپ همچون مدافع مشترک چپ به میدان میآید. طی سالهای طولانی گاهنامهی آرش سنگر دفاع او از چپ و سوسیالیسم بوده است.
آخرین باری که با او صحبت کردم وقتی بود که خبر مرگ هوشنگ عیسی بیگلو را تلفنی به من داد. صدایش توفانی از عاطفه و سوگ بود. هوشنگ آخرین سفرش را با او بود، از فنلاند به نروژ. و بین راه تلفنی با آنها صحبت کرده بودم. این آخرین دیدار آن دو یار بود. مرگ ناگهانی هوشنگ برای پرویز مثل یک حادثهی باورنکردنی بود. با من چنان صحبت میکرد که گویی کاروان نسل ما پشت سر هوشنگ رهسپار دیار دیگر است. نمیخواست که این نسل، این نسل شورافکن دوران، نسل موسیقی شهرزاد و شور و بتهوون، نسل برآمده از شعر شاملو و نقد براهنی و غزل کدکنی، این تجدد سرخی که میخواست به سوی نور فریاد بکشد و کور شد از تیر ترکش زور، چنین غریبانه و ناکام کاروران بر جادهی ترسناک نیستی بکشد. با اشکی بر گونه و بغضی در گلو میگفت، نمیخواهم به جایی برسم که از درد پا نتوانم پلهها را بالا بروم و در یک اتاق تنها با خودم بدرود بگویم. سرنوشت را باید طوری دیگر رقم زد. من، که مغزم از بغض گلویم تیر میکشید، حرفهای او را حرفهای روشنان نسل میدانستم و یقین داشتم که او سوگ مرا و ما را فریاد میکشد. سوگ سوسیالیسم را که به تیر ترکش سوداگران به زخمی مرگبار در نشسته است و پهلوانانش گاهی، دریغا، در کنارهی میدان رزم خواب میبینند و حریفی جز در میان خودشان نمی یابند تا آماج تیغ نبردشان کنند.
آن شب، پس از صحبت توفانی پرویز، در اندیشه شدم که براستی چند تن را میشناسم که چنین گیلگمشانه به سوگ مرگ دوست و به درد سرنوشت ما نشسته باشند؟ کدام چشمان را میشناسم که براستی دروازهای گشاده به فهم درد دوست باشند؟ در کجا قلب سوسیالیسم را اینگونه تپنده و گرم میتوانم بیابم؟ با خودم گفتم، وقتی دست کسی را میگیری و گرم و داغش احساس میکنی بدان که دست تو خنک تر است. شاید جانت خنکتر است. باید از گرمای او بگیرم. باید بیش از این در معمای هوشنگ اندیشه کنم. آیا براستی آن صورت پهناور پشمالو و نگاه عقابی، آن خیرگی پرخاشگرانهی یک گاه و درخشش مهربانانهی گاه دیگر چشمان، در همایش آینده نخواهد بود؟ تمام؟ به همین آسانی؟ ای وای! چرا عاطفهی من در باره او تمامیت نیافت؟ چرا باید از این کاستی چنین پشمان باشم؟ آرزوی هیچ کس دیگری را نداشتم جز پرویز و کنج یک میخانه و سکوت. و باور نکردن همهی آن چه که باور دارم.
دروغ بزرگی به خویشتن است اگر من به خواهم از پرویز و پرویزها اسطوره و پهلوان و افسانه بسازم. آنها همه کاستیهای خود را دارند، همچون من که نیم نیرویم صرف مهار کاستیهایم میشود. پرویز و آرش او را در اندیشه کمی خشک و یک سویه یافتم. قلم زدن گاه گاهی بی قلمان بدقدم را در آرش دوست نداشتم. میدانداری پر تبختر و پوکافکر رقیبستیزان پرخاشگر را دوست نداشتم، با آن کارنامههای قربانیدهی و آن ادعاهای انقلابیشان. با این همه، آرش را، و بسی بیش از آن پرویز را برای کل جنبش چپ مهم و گرامی میدانستم. پرویز با زحمت بسیار توانست سالیان سال گاهنامهی آرش را همچون یک ارگان مشترک برای کل جنبش چپ بیرون بدهد. آرش او با همهی نقایص آن یک امید مشترک بود. جای آرش خالیست. دلم برای آرش عصبانی او تنگ میشود!
چپ جانمایه و زندگی خصوصی پرویز است. تصور این که او مرزی بین زندگی شخصی و زندگی سیاسی خود کشیده باشد دشوار است. با پرویز که صحبت میکنی با نماینده و سخنگویی از خانواده چپ طرف هستی. با یک رفیق که حتما" بین لیوان آب و گیلاس شراب و نان روی میز خود با چپ و سوسیالیسم پیوندی میبیند. آرمان او عشقی شد در قلب و شوری شد در سر او و اکنون در این پیرانه سر سوگی که باید از یأس برهاندش. باید امید را بازیافت. تن پیر میشود اما جان همچنان رنگینتر میشود و دل میخواهد که انسان عصر حماسه اگر حتی با تراژدی جهان را ترک کند اما با خفت و حقارت تن به چنین کاری ندهد. گاهی بزرگترین حماسهی انسان در نقطهی پایان داستان او زین به توسن پیکار مینهد. گاهی پایان حماسی ماجرا آغاز یک حماسه میشود. آن که او جستجوگر حماسهی پایان است آغازگر حماسهی آغاز است. مرد جستجوی چنین انجام و آغازیست پرویز، آن چنان که من میبینم و میخواهم که ببینم. سرباز پایان حماسی و دلباز حماسهی آغاز.
به شادی زادن دوست و به آرزوی عمری به بلندای تیر آرشان!
|