یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

چریک ها، حماسه سازانی که من دیدم


ایرج واحدی پور


• روز ۱۹ بهمن زندانی جدیدی را به بند اوردند و در سلول رو بروی من که خالی بود جا دادند. بعد از چند ساعتی مکالمه اغاز شد ودانستم که اسمش اسکندر رحیمی ومعلم س‍‍‍‍‍یاهی دانش در دامنه سیاه کل در گیلان است. یکی دو ساعت بعد خبر داد که در گیلان حالت انقلابی بر قرار است و این استان زیر یای انقلابیون است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱٨ بهمن ۱٣۹۴ -  ۷ فوريه ۲۰۱۶



سال ۱۳۴۹ در رابطه با عضویت در تشکیلات تهران در تاریخ اول دی ماه در کرمانشاه بازداشت شدم و بعداز گذشت یک هفته به زندان قزل قلعه ی تهران در بند یک انفرادی انتقال یافتم. همزمان بازداشتی های گروه توفان و شانزده اذر همان سال در این بند حضور داشتند. شرایط به گونه ای بود که به رغم سخت گیری های زندانبانان با صحبت های خیلی کوتاه و تلگرافی می شد فهمید چه کسانی و در کجای بند زندانی هستند. این گروه شانزده اذری بدون اینکه خود بدانند نقش با اهمیتی در جریان سازمان سیاهکل به آنها تحمیل شد.
من خودم در جریان دستگیری بیژن جزنی و حسن ضیاء ظریفی و دوستانشان قرار داشتم. از اقدام به خارج شدن باقیمانده های گروه از مرز وبازداشت اکثریت انها و موفقیت دو نفر(علی صفایی فراهانی و محمد صفاری اشتیانی) نیز مطلع بودم و شنیده بودم که به اردوگاههای فلسطینی ها رسیده اند و مشعول خود اموزی هستند‍‍‍ ولی از این که به ایران باز گشته باشند هیچ خبری نداشتم.
روز ۱۹ بهمن زندانی جدیدی را به بند اوردند و در سلول رو بروی من که خالی بود جا دادند. بعد از چند ساعتی مکالمه ما با هم اغاز شد و دانستم که اسمش اسکندر رحیمی و معلم س‍‍‍‍‍پاهی دانش در دامنه ی سیاهکل در گیلان است. یکی دو ساعت بعد خبر داد که در گیلان حالت انقلابی بر قرار است و این استان زیر پای انقلابیون است. اطلاعات بیشتری نمی توانست بدهد ولی خیلی بی قرار بود. دو روزی گذشته بود که بازجوی من (تهرانی) به سلولم آمد و وقتی که سلول را ترک کرد رحیمی با حالتی خیلی عصبی شروع کرد به فحاشی به این بازجو که نامش را نمی دانست و گفت این مرد بسیار کثیف است و او را به شدت شکنجه کرده است. اسکندر تعریف کرد که او را در محل کارش بازداشت کرده اند و با شکنجه و آزار به قزل قلعه آورده اند. دو روز بعد زندانی جدیدی در سلول کناری من جای گرفت که نامش طاهر پرور بود و به کیفیتی اظهارات رحیمی را تایید می کرد و گواهی می داد که او هم در همین روابط بازداشت شده است. همزمان کیفیت امنیتی زندان نیز تغییر کرد و در حالی که قبلا تنها یک نگهبان روی یشت بام بود و هیچ سرو صدایی هم از او در نمی آمد نگهبانان بیشتری روی یشت بام مستقر شدند که دایم گلنگدن تفنگ ها را به صورت تهدید آمیزی می کشیدند و تغییر شرایط را به نمایش می گذاشتند .
یک هفته ای بعد از ورود رحیمی، صبح زود کاظم سلاحی را که از یک ماه قبل به خاطر دیگری در زندان بود بیرون بردند و سر شب سه نگهبان او را در حالی که آش ولاش شده بود به سلول بر گرداندند. من اولین بار بود که شکنجه را به این حد وحشیانه می دیدم. این زندان چهارمم بود و تا این زمان چنین وحشی گری ندیده بودم. به جزآنچه که از دوران فرمانداری نظامی شنیده و خوانده بودم البته به چشم ندیده بودم.
چون سلاحی توان حرکت نداشت موافقت نگهبان را جلب کردم که موقع دست شویی رفتن او را همراهی کنم. من که تا آن زمان او را از اعضای گروه طوفان می شناختم در راه دستشویی با موقعیت واقعی او آشنا شدم و در یافتم که تحصیل کرده شیمی است و دست خط او را که فرمولهای مواد انفجاری بوده است در جایی یافته اند و به این مناسبت چنین شکنجه ای را در مورد او اعمال می کنند. بعدا روزنامه ها خبر دادند که جواد سلاحی برادرکاظم سلاحی را در درگیری خیابانی کشته اند و خودش ۱/۵ ماه بعد اعدام شد.
کم و بیش شبیه همین اتفاق برای غفور حسن پور هم افتاد. غروب ۱۶ آذر سال ۱۳۴۹، ساواک به منزل تعدادی از دانشجویان که با یکدیگر هم منزل بودند و آن روز در دانشگاه فعالیت کرده بودند حمله می کند که تنها اسم دو نفر از آنها را به خاطر دارم (ابوالحسن خطیب وصباغ پور) البته همه را بازداشت کرده بودند. تصادفآ حسن پور که تحصیل کرده شیمی بوده وخدمت وظیفه می کرده است به آنجا سر می زند. ساواکی ها در پوتین حسن پور کاغذی با فرمول های شیمیایی پیدا می کنند و او را به زندان اوین می برند وشکنجه را آغاز می کنند وتا زمان اعدامش به همراه گروه سیاهکل به شکنجه او ادامه می دهند. و خطیب را که شاه نکشت به بازماندگانش جمهوری اسلامی سپرد تا در تابستان ۶۷ بکشند.
اسکندر رحیمی معلم جوان سپاهی دانش که تنها عضو تیم تدارک بود نیز از غضب شاه و ساواکش بی نصیب نماند و در شمار ۱۳ نفر افراد سیاهکل اعدام شد.
به گمانم روز دوم اسفندماه بود که یک بازداشتی تازه را بدون اینکه سلول مشخصی داشته باشد با کوله پشتی اش جلوی در ورودی بند روی زمین جا دادند. من که به بهانه اصلاح و استفاده ازپریز روبروی در ورودی به تازه وارد نزدیک شدم، وقتی که سرش را به طرفم گرداند اورا شناختم. جواب سلام مرا نداد و فقط نگاهم کرد. سوال کردم که آیا می توانم کاری برایش بکنم؟ باز هم جوابم را نداد. ظاهرا اعتماد نمی کرد. او محمد علی محدث قندچی بود که دامپزشک بود و سال ۴۷ به عنوان سپاهی ترویج به بوشهر اعزام شده بود. من در آن موقع مدیر سپاه بهداشت بوشهر بودم و به توصیه دوست مشترکی سفارش او را به رئیس اداره کشاورزی کرده بودم و به این ترتیب، به خاطر آن آشنایی انتظار جوابی از او را داشتم که با سکوت روبرو شدم، دو ساعتی بعد او را منتقل کردند و به اوین بردند. هر دوی اینها جزو سیزده نفر اعدامی سیاهکل در سحرگاه روز چهارشنبه ۲۶ اسفند همان سال بودند. دوران زندان من در آن سال سه ماه بود و وقتی که آزاد شدم تاره متوجه عمق واقعیت جنبش شدم. سردارانی که برای زندگی ارزشی جز تلاش برای آزادی و بهروزی زحمتکشان و توده های کار قائل نبودند هدف کشتار کینه توزانه دژخیمان شاه قرار گرفتند. صفایی فراهانی فقط صفا نبود.او مملو از صداقت و ایمان به مبارزه توده ای بود. او را از سال ۳۹ می شناختم و فعالیت و حرکت سیاسی مترقی نبود که در آن شرکت نکرده باشد. صفاری آشتیانی را از سال۴۰ به عنوان معلم دانشجو شناختم و در هر دو جبهه دانشجویی و فرهنگی صادقانه فعال بود. محدث قندچی را از سال ۴۷ به شرحی که رفت می شناختم و ضرورت های مبارزه باعث شد که آخرین سلام مرا بی جواب بگذارد. عباس دانش بهزادی را از سال ۴۲ در انجمن دانشجویان کرمانی مقیم تهران شناختم و از همانجا ایمان وشوق او را به مبارزه دریافتم. سال ۴۳ در حالیکه او به عنوان دانشجوی دامپزشکی در یکی از اقامتگاههای دانشجویی خیابان امیرآباد ساکن بودِ، با همکاری دوست مشترکی که محدث قندچی را هم به من معرفی کرده بود اقامتگاهش را یافتیم و با بیژن جزنی به دیدارش رفتیم. من که سال بعد از تهران دور شدم دیگر او را ندیدم و برای اولین بار بعد از سالیان نام او را در لیست اعدامی های سیاهکل دیدم. درزندان آن سال قزل قلعه به غیر از دو نفری که اعدام شدند رفقا طاهر پرور، ایرج نیریِ ، روبن مارکاریان، سباغ پور، سعید سلطان پور و خطیب نیز حضور داشتند. دو نفر آخری را که شاه ومزدورانش نتوانستند اعدام کنند جانشینانش سلطان پور را در سال ۶۰ و درروز عروسی اش بازداشت و سپس اعدام کردند و خطیب را در تابستان ۶۷ از پای در آوردند . تنها یک نکته را اضافه کنم که در آن مقطع من با شیوه مبارزه چریکی چندان توافقی نداشتم ولی باید بگویم که سالمترین ، صادقترین ، مومن ترین و شجاعترین مبارزان درراه پیروزی و بهروزی زحمتکشان را در جمع این دوستان داشته ام . برهمه آنان درود و یادشان گرامی باد.  


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۶)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست