یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

با آن نگاهِ تیزبین، خوش می کنی عریان مرا
غزل


اسماعیل خویی


• با آن نگاهِ تیزبین، خوش می کنی عریان مرا
چیزی نماند، بی گمان، از چشمِ تو پنهان مرا.

چون جان، درون ام می روی؛ در تن چو خون ام می دوی:
چون مانَد از چشم ات نهان چیزی ز تن یا جان مرا؟! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱۵ اسفند ۱٣۹۴ -  ۵ مارس ۲۰۱۶



  به خسرو جانِ باقرپور، که این غزل را از زبانِ او سروده ام.


با آن نگاهِ تیزبین، خوش می کنی عریان مرا
چیزی نماند، بی گمان، از چشمِ تو پنهان مرا.

چون جان، درون ام می روی؛ در تن چو خون ام می دوی:
چون مانَد از چشم ات نهان چیزی ز تن یا جان مرا؟!

از جذبه ی والایی و زیبایی ی جان و تن ات،
جان گشت نابِ تن مرا؛ تن گشت نابِ جان مرا.

هم نابِ جان، هم نابِ تن: آمیزه ام زین هر دو من:
هم عشق ام و هم خواستن: هم این ببین، هم آن مرا.

از عشق والا می شوم، همچون تو زیبا می شوم:
موج ام که دریا می شوم: بنشین و خوش بنشان مرا.

دریا شدم، دریا شدم: پُر شور و پُرغوغا شدم:
دستانِ موج ام گیر و بر تا بامِ این کیهان مرا.

ای ماهِ شورانگیزِ من! بنگر به اُفت و خیزِ من:
ای پایکوبِ جذبه ات توفانِ دست افشان مرا!

هست از تو ام، هست از تو ام؛ شورشگری مست از تو ام:
ای مادرِ دوشیزه ی توفانِ تردامان مرا!

از توست دل جان و تن ام: دل را به دریا می زنم:
این کشتی آسان بشکند: خود باش کشتی بان مرا.

منگر مرا از چشمِ کف: بنگر به صف های صدف:
من کانِ دُرّ و گوهرم: از کف مده آسان مرا.

احوال می دانم تو را: زیرا که خود مانم تو را:
یعنی نمانَد، در زمان، احوال بر یک سان مرا.

هر گه رمیدت دل زمن، بی گفت و گو بگسل ز من:
نه مهر بنمای از ریا، نه لُطف و نه احسان مرا.


بیست ویکم فروردین ۱٣۹۴،
بیدرکجای لندن


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۲)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست